سرانجام تلخ شمس تبریزی

Max Ernst. The Eye of Silence. 1943/44. Oil on canvas. 108 x 141 cm. Washington University Art Gallery, Saint Louis, MO, USA.



رضا فرمند




راستی سرانجام شمس تبریزی چه شد؟ من تا پیش از اینکه درگیر مطالعه‌ی منابع اصلی در باره‌ی کیمیا خاتون شوم؛ و ببینم چه بر سر او آمد و پس از مرگ او چه بر سر شمس آمد،‌ گمان می‌کردم که شمس چون بار نخست که قونیه را بی‌خبر ترک کرده بود بار دوم هم همین کار کرده است؛ یا به قول عارفان و مولوی‌شناسان ایرانی دوباره «غیبت» کرده است. در این باره، دیدگاهِ فراگیر میان ایرانیان همان است که مولوی‌شناسانی چون بدیع الزمان فروزانفر و عبدالحسین زرین‌کوب رواج داده‌اند که شمس «غیبت» کرده است. اینان بشدت مسئله کشته شدن شمس را رد کرده‌اند. من هم کم و بیش همین نظر را داشتم. اما پس از سفر به قونیه و بررسی فاکت‌های تاریخی دریافتم که شمس کشته شده است. در این نوشته، تلاش خواهم کرد تا نشان دهم که چرا دیدگاهِ مبنی بر کشته شدن شمس دُرست است.
شمس را چند روز پس از مرگ کیمیا خاتون، زن نوجوان شمس تبریزی ( که باید در پی خشونت شمس روی داده باشد)، هفت نفر با همدستی علاءالدین، پسر کوچکتر مولانا، می‌کشند و جسدش را در چاهی می‌اندازند. بعد سلطان ولد، پسر بزرگتر مولانا از موضوع آگاه می‌شود؛ جسد شمس را به یاری «یاران محرم» از چاه در‌می‌آورند و دفن می‌کنند. این چکیده‌ی گزارشی‌ست که در مناقب‌العارفین در باره کشته شدن شمس آمده است.
از دیرباز، مکانی در قونیه بوده است که «مقام شمس»{مکان شمس} خوانده می‌شده است. گور شمس، اتفاقی در زیرزمین همین مکان در پی حفاری‌ها جهت مرمت «مقام شمس» کشف می‌شود؛ و از آن پس نام «مقام شمس» به آرامگاه شمس تغییر می‌یابد. حفاری‌ها تحت سرپرستی محمد ئوندر Mehmed Ônder، مدیر وقت موز‌ه‌ی مولانا انجام می‌گیرد؛ وی پس از کشف گور و پی بردن به اینکه گور به زمان مولوی، به دوره‌ی سلجوقی‌ تعلق دارد زود مسئله را به عبدالباقی گلپینارلی (۱۹۰۰-۱۹۸۲) مولوی‌شناس نامدار ترکیه و جهان، اطلاع می‌دهد. گلپیناری خودش را به قونیه می‌رساند و مسئله را سد در سد تايید می‌کند. امروز مسئله کشته شدن شمس و یافته شدن گور وی برای همگان در قونیه  پذیرفته شده است. یعنی آنان ضمن ارادت به مولوی مانند مولوی‌شناسان ایرانی تعصبی در این زمینه ندارند
من در جولای سال ۱۹۹۳ در پیوند با «کیمیا خاتون»‌ در قونیه بودم. از شنیدن پیدا شدن گور شمس تبریزی شگفت زده شدم و خواستم که آن را ببینم که گفتند شدنی نیست. در آن زمان، همگان نمی‌توانستند از گور شمس دیدن کنند. خواستم آگاهی‌های بیشتری در این باره کسب کنم. گفتند که بهتر است که با محمد ئوندر، که بعد پی‌بردم که همان کسی‌ست که حفاری‌ها‌ را سرپرستی کرده است تماس بگیرم. ایشان در آن زمان در آنکارا کار می‌کردند. من روز بعد در تاریخ ۲۱ جولای ۱۹۹۳ ایشان را در دفتر کارش در آنکارا ملاقات کردم و ماجرا را از زبان خودش شنیدم. البته ایشان کل ماجرا را در کتابی۱ نوشته‌اند و خبر کشف گور شمس به گوش مولوی‌شناسان جهان رسیده است.
همانطوریکه گفته شد از دیرباز دو دیدگاه متفاوت در باره ناپدید شدن شمس وجود داشته است. دیدگاهِ نخست که سرچشمه‌اش «مناقب‌العارفین» است بر آن است که شمس کشته شده است. این دیدگاه، بیشترین طرفداران را داشته است. دیدگاه دوم که سرچشمه‌اش کتاب «ولدنامه» است بر آن است که شمس، بار دوم هم مانند  بار نخست، قونیه را بی‌خبر، ترک کرد است.  «مناقب‌العارفین» که ۸۲ سال پس از فوت مولوی توسط یکی از مریدان وی و به خواست نوادگان مولانا نوشته شده است جامع‌ترین اثر در باره‌ی زمان مولوی‌ست و بیشتر از هر کتابی مورد استفاده‌ی پژوهشگران واقع شده است. «ولدنامه» اثری‌ست منظوم از سلطان ولد، پسر بزرگ مولانا که ۱۶ سال پس از فوت مولانا نوشته شده است. مولوی‌شناسان ایرانی (کسانی چون فروزانفر، زرین‌کوب...)، نوشته‌های «ولدنامه‌» را معتبرتر از «مناقب‌العارفین» می‌دانند آن‌هم تنها به این دلیل که وی پسرمولاناست و امین‌تر است!!! و دیدگاه ولدنامه را در باره‌ی شمس در آثارشان بازتاب داده‌اند.در حالیکه دیدگاهِ «ولدنامه» نسبت به ناپدید شدن شمس همانطوریکه خواهیم دید به زبان قضایی، به هیچ‌روی، محکمه‌پسند نیست. از آن گذشته سلطان‌ولد، خودش درگیر ماجرا بوده است و هنگام نوشتن کتابش در موقعیتی نبوده است که بتواند پرده از روی معمای کشتن شمس بردارد.

بازتاب کشته شدن شمس در مناقب‌العارفین

در این کتاب اشاره‌های بسیاری به کشته‌شدن شمس شده است اینکه‌: قاتلان هفت نفر بودند؛ اینکه شب‌هنگام، شمس را با ترفندی از اتاقا‌ش بیرون می‌کشند؛ اینکه وی را با کارد می‌زنند؛ اینکه پسر کوچکتر مولانا، علاءالدین در این کار دست داشته؛ اینکه بعد چه بلایی سر قاتلان شمس می‌آید؛ اینکه چطور سلطان ولد، پس از آگاهی از ماجرا، به کمک «یاران محرم» جسدِ شمس را بیرون آورده دفن می‌کند؛ اینکه مولانا در باره‌ی کشته‌شدن شمس شعر می‌گوید؛ اینکه این «راز بزرگ» را بعدها سلطان ولد به بیوه‌اش فاطمه خاتون بازگو می‌کند ؛ اینکه مولانا پس از پی‌بردن به اینکه پسرش علاءالدین در این کار دست داشته در مراسم دفن‌اش حاضر نمی‌شود؛ اینکه چطور مولوی بعدها خواب می‌بیند که شمسِ، علاءالدین را بخشیده است....یعنی اشاره‌ها به کشته‌شدن شمس بسیار است و همه را می‌توان چون تکه‌های یک پازل کنار هم گذاشت؛ از اشاره‌های افلاکی نویسنده کتاب روشن می‌شود که درویشان و مریدان آن زمان در این باره تردید نداشته‌اند. گزارش کشته شدن شمس در مناقب العارفین چنین آمده است:
«همچنان اصحّ {صحیح‌ترین} روایت از حضرت سلطان ولد{پسر بزرگ مولانا} چنان است...مگر شبی در بندگی مولانا نشسته بود و در خلوت، شخصی از بیرون آهسته اشارت کرد تا بیرون بیاید، فی‌الحال برخاست و به حضرت مولانا گفت: بکشتنم می‌خواهند، بعد از توقف بسیار پدرم فرمود مصلحت است، و می‌گویند هفت کس‌ِناکسِ حسودِ عنود دست یک‌دگر کرده بودند و ملحدوار در کمین ایستاده چون فرصت یافتند، کاردی راندند و همچنان حضرت مولانا شمس‌الدین چنان نعره بزد که آن جماعت بیهوش گشتند و چون بخود آمدند غیر از چند قطره‌ی خون هیچ ندیدند و از آن روز تا غایت نشانی و اثری از سلطان معنی نیست» (۹۱/۴)

این اپیسود بسیار معروف است. فروزانفر در رد دُرُستی این پاساژ می‌نویسد:

«...اگر شمس می‌دانست که او را خواهند کشت چگونه از خلوت بیرون شد و مولانا با آن همه عشق و محبت که ساعتی از دیدار او شکیب نداشت چگونه به هجران ابد تن در داد و شمس را به دست مردم‌کشان باز گذاشت...»
بسیار بعید است که مولوی‌شناسی چون فرزوانفر با چنین دلیلی حرف افلاکی را رد کند. میدانیم که ادبیات عرفانی با غلو و مبالغه آمیخته است. «تذکرةالاولیا»ی عطار، برای نمونه،  پُر است از کرامات و خرافاتی که به هیچ‌روی پذیرفتنی نیست. «مناقب العارفین» هم آغشته به کرامات عارفان است: اینکه چطور عارفان با دعایی باران می‌بارانند؛ غیب‌ می‌شوند و باز پدید می‌شوند؛ و اینکه چطور با نیروهای روحانی تماس‌های اسرارآمیز دارند. برای نمونه در همین کتاب از قول کرا خاتون، زن مولانا، نقل شده است: 
«شبی حضرت مولانا از میانه‌ی ما غایب شد و من اندرون و بیرون خانهای مدرسه را یگان یگان جستم و نیافتم حال آن بود که تمامت درها بسته بود...»(۱۷۱/۳)
همان کرامات و معجزه‌هایی که در کتاب‌های دینی به پیامبران نسبت می‌دهند در کتاب‌های عرفانی کم و بیش به عارفان یا «اولیا» نسبت داده‌اند. اینست که در خوانش ادبیات عرفانی مغز رویداد را باید از پوسته‌ی خرافه‌ها و گزافه‌گویی‌ها بیرون کشید. مغز این پاساژ این است که شمس را با ترفندی بیرون می‌کشند و می‌کشند.
سپس سخن بر سر این است که چه بلایی سر قاتلان آمد و اینکه مولانا در مراسم دفن پسرش حاضر نشد:
«...و آن ناکسان... در اندک‌زمانی بعضی کشته شدند و بعضی به افلاج مبتلا گشتند و یکدو تن از بام افتادند و هلاک شدند...علاءالدین{پسر کوچکتر مولانا} را ...تب محرقه و علتی عحب پیدا گشته در آن آیام وفات یافت و حضرت مولانا از غایت انفعال بجانب باغ‌ها روانه گشته به جنازه‌ی او حاضر نشد (۹۱/۴)

بعد اینکه چطور مولانا پس از آگاهی از ماجرا در این باره بی‌قرار می‌شود و شعر می‌گوید:
«... چون صورت مبارک و معنی متبرکِ مولانا شمس‌الدین از نظر حسودان بی‌چشمِ پُر خشم محتجب شد و حضرت مولانا از غایت بی‌قراری شب و روز قرار و آرامی نداشت و دایمأ در صحن مدرسه سیر می‌کرد و این رباعیات را به جد می‌گفت:
...
که گفت که آن زنده‌ی جاوید بمرد
که گفت که آفتابِ امید بمرد
آن دشمن خورشید برآمد به بام
دو چشم ببست و گفت خورشید بمرد
*
که گفت که روح عشق‌انگیز بمرد
جبریل امین ز خنجر تیز بمرد
آنکس که چو ابلیس در استیز بمرد
او پندارد که شمس تبریز بمرد. (۹۲/۴)

بعد دو باره‌ی اینکه چطور جسد شمس را سلطان ولد با «یاران محرم» از چاه بیرون می‌آورند و دفن می‌کنند:

«روایت کرد که چون حضرت مولانا شمس‌الدین بدرجه‌ی شهادت مشرف گشته آن دونان مغفل او را در چاهی انداخته بودند.؛ حضرت سلطان ولد شبی مولانا شمس‌الدین را در خواب دید که من فلان جای خفته‌ام. نیمشب یاران محرم را جمع کرده وجود مبارک او را بیرون کردند و بگلاب و مشک و عبیر ممسک و معطر گردانیدند و در مدرسه مولانا در پهلوی بانی مدرسه امیر بدرالدین گهرتاش دفن کردند و این سریست که هر کسی را برین وقوف نیست...» (۱۱۰/۴)
 
همانطوریکه دیده می‌شود داستان کشته شدن شمس بطوری گسترده با جزئیات در مناقب‌العارفین بازتاب یافته است.
*

بازتاب نقش علاءالدین در کشتن شمس

در مناقلب العارفین بارها به نقش علاءالدین{پسر کوچک‌تر مولانا} در قتل شمس اشاره شده است:

«...و این علاءالدین فرزند مولانا بود برادر سلطان ولد از یک مادر؛ از قضای الهی عقوق نمود و حقوق را محافظت نکرد و در قصدِ مولانا شمس‌الدین تبریزی روح‌اله روحه مبارزت نموده مبادرت کرد تا همرنگ مریدان مرید گشت و گویند او را ایشان اغوا کرده بر آن داشته بودند.(۱۷/۶)
*
«...همچنان حضرت مولانا جلاال‌الدین را قدس‌اله سره سه فرزند نرینه بوده و یک دختر؛ فرزند مهین را نام بهاءالدین محمد ولد و فرزند دوم را نام علاءالدین محمد بود که در قصدِ مولانا شمس‌الدین تبریزی قدس‌اله لطیفشه با جمع بی‌خبران متفق گشته مخالفت پدر کرد...(۲/۱۰)
گفتنی است که علاءالدین دلائل زیادی برای دشمنی با شمس داشته است. بار دوم که شمس با سلام و صلوات به قونیه آورده می‌شود، جایگاهی ولاتر از پیش در خانواده‌ی مولانا پیدا می‌کند. این بار کیمیا را که همبازی دوران کودکی و دلبند او بوده به عقد شمس درمی‌آورند؛ مسئله‌ای که علاءالدین نمی‌توانسته آنرا فراموش کند. شمس، بر اثر حسادت، علاءالدین را تهدید می‌کند که آنجا زیاد رفت و آمد نکند. «باید که بعد از این در این خانه تردد بحساب فرمایی» . این حرف برای علاءالدین بسیار گران و غیرقابل هضم بوده است؛ مسئله‌ای دیگر که باید کینه‌ی علاءالدین را شعله‌ور کرده باشد مرگ ناگهانی کیمیاست که در پی کشمکشی طوفانی با شمس و به احتمال زیاد در پی ضرب و شتم شمس روی می‌دهد.
*

بازتاب ناپدید شدن شمس در «ولدنامه»ه سلطان ولد

گزارش سلطان ولد{پسر بزرگتر مولانا} از ناپدید شدن شمس در «ولدنامه»‌اش بسیار پُرسش‌انگیز است. باید توجه داشت که طبق روایت افلاکی ۷ نفر در کشتن شمس دست داشته‌اند؛ و سپس برخی از «یاران محرم»‌ سلطان‌ولد هم شبانه جسد شمس را از چاه بیرون آورده و دفن می‌کنند. یعنی در واقع بیش از ده نفر از ماجرا آگاهی داشته‌اند. سربسته نگه‌داشتن چنین رازی میان این همه آدم، هرچند رازدار باشند؛ دشوار است. اینست که خبر کشته‌ شدن شمس دهان به دهان میان مریدان، و درویشان می‌گشته است. سلطان ولد که جای پدر نشسته و مسئولیت خاندان بزرگ مولانا را به عهده گرفته‌ است در برابر این مسئله‌ی حساس چه واکنشی می‌توانست از خود نشان دهد؟ وی در «ولدنامه‌»اش که در باره‌ی زندگی‌ مولاناست و شانزده سال پس از فوت وی به نظم کشیده در باره‌ی ناپدید شدن شمس می‌نویسد:

باز چون شمس دین بدانست این
که شدند آن گروه پُر از کین
آن محبت برفت از دلشان
باز شد دل زبون آن گلشان
نفس‌های خبیث جوشیدند
باز در قلع شاه کوشیدند
گفت شه با ولد که دیدی باز
چون شدند از شقا همه دمساز
که مرا از حضور مولانا
که چو او نیست هادی و دانا
فکنندم جدا و دور کنند
بعد من جملکان سرور کنند
خواهم این بار آن چنان رفتن
که نداند کسی کجاام من
همه گردند در طلب عاجز
ندهد کس زمن نشان هرگز
سالها بگذرد چنین بسیار
کس نیابد ز گرد من آثار
چون کشانم دراز گویند این
که ورا دشمنی بکشت یقین
چند بار این سخن مکرر کرد
بهر تاکید را مقرر کرد
ناگهان گم شد از میان همه
تا رود از دل اندوهان همه ۳
*
سلطان ولد در این گزارش که آنرا به دقت برای رد گم کردن کشته‌شدن شمس ساخته است می‌خواهد چند پیام را به خواننده برساند: شمس کشته نشده است؛ «غیبت» کرده است؛ این مسئله را خود شمس با سراینده در میان گذاشته و دیگر اینکه خود شمس هم پیش‌بینی کرده بود که اگر غیبت کند و این غیبت به درازا بکشد خواهند گفت که شمس را دشمنی کشته است!!! و تازه این مسئله را هم شمس چندبار به وی تکرار کرده است!!!
بسیار بسیار بعید می‌نماید که شمس شایعه‌! کشته‌ شدن خود را بدین صورت با سلطان ولد مطرح کرده باشد. به نظر می‌رسد که سلطان ولد با طرح این مسئله، آن‌هم از زبان شمس، تلاش کرده است که جلوی گسترش خبر کشته‌شدن شمس را بگیرد و آنر خنثی کند. شمس اگر گفته بود که این بار اگر برود برای همیشه خواهد رفت پذیرفتنی‌ می‌بود؛ ‌ولی اینکه گفته باشد اگر بروم و نیایم خواهند گفت که شاید او را دشمنی کشته است، به هیچ‌روی، با منطق جور در نمی‌آید.
*
برخورد مولوی‌شناسان ایرانی به این دو دیدگاه
مولوی‌شناسان ایرانی بر پایه‌ی همین پاساژ سلطان ولد می‌گویند که شمس «غیبت» کرده است. بسیار شگفت‌انگیز است که آنان این اشاره‌ی شاعرانه‌ی سلطان‌ولد را معتبرتر از آن‌همه اشاره‌ی افلاکی به کشته‌شدن شمس  قلمداد می‌کنند. از آن گذشته، کشته شدن هم گونه‌ای غیبت کردن است. آنان می‌گویند که اگر شمس کشته شده بود سلطان ولد که پسر مولاناست و از نزدیک شاهد ماجرا بوده است به این موضوع اشاره می‌کرد. فروزانفر پس از اشاره به روایت ‌افلاکی و دیگران در باره‌ی کشته شدن شمس می‌نویسد:

«در میانه‌ی این روایت‌ها گفته‌ی سلطان ولد از همه صحیح‌تر است؛ زیرا او خود در این وقایع حاضر و شاهد قضایا بوده است که در خانه و مدرسه پدرش اتفاق افتاده است و به از همه کسی به چگونگی آن‌ها وقوف داشته است...» ۴

همین دیدگاه فروزانفر توسط زرین‌کوب و بسیاری دیگر از شناسندگان مولوی تکرار شده است. در پیشگفتار گزیده‌ی غزلیات شمس، شفیعی کدکنی در باره‌ی سرانجام شمس می‌نویسد:

«این بار نیز با جهل و تعصّب عوام روبرو شد و به ناگزیر به سال ۶۴۵ ه.ق. از قونیه غایب گردید و دانسته نبود که به کجا رفت.» ۵

چرا نمی‌توان به روایت سلطان‌ولد اعتماد کرد؟
سلطان ولد به هنگام نوشتن «ولدنامه» سرپرست خاندان مولاناست‌؛ و آنچه برای وی ارزش بنیادی دارد پاس‌داشتِ آبروی خاندان مولاناست. او که نمی‌آید این «راز بزرگ» را بر ملا کند و بگوید که شمس، خدای مولانا، با همدستی یکی از اعضای خانواده‌اش کشته شده است. از آن گذشته، خودش و «یاران محرم‌» اش هم آلوده و درگیر ماجرا شده بوده‌اند. طبق روایت افلاکی، وی با «یاران محرم» جسد شمس را بیرون آورده و دفن کرده‌اند. کشف گور شمس هم نشان می‌دهد که حرف افلاکی درست بوده است. اگر سلطان ولد مسئله را بازگو می‌کرد نه تنها خودش به جُرم پرده‌پوشی جنایت کارش با شحنه‌ و قاضی شهر می‌افتاد، بلکه پای «یاران محرم» هم به میان کشیده می‌شد. سودِ سلطان ولد؛ خاندان و یاران‌اش در آن بوده است که این راز برای همیشه سر به مُهر بماند. همین رویکرد و پنهانکاری در میان فرقه‌ها و گروه‌های مذهبی هم دیده می‌شود. آنان اگر میان‌اشان خلافی روی دهد تا حد ممکن برای حفظ آبرو و اعتبار گرو و فرقه‌اشان به مسئله سرپوش می‌گذارند. کافی‌ است که به پنهانکاری‌های کلیسای کاتولیک در مورد خلافکاریهای کشیشان اشاره کرد‌؛ و یا به پنهانکاری‌های «شاهدان یهوه» در باره‌ی خلافکاری هموندانشان. اینست که به روایت سلطان ولد در این باره نمی‌توان اعتماد کرد. افلاکی راحت‌‌تر می‌توانست مسائل را بازگو کند؛ چرا که کتابش را ۸۲ سال پس از مرگ مولوی نوشته است؛ زمانی که بازیگران اصلی ماجرا درگذشته بوده‌اند.
*
بازتاب ضمنی کشته‌شدن شمس در ولدنامه
سلطان ولد در بخشی از کتابش که به شمس اختصاص دارد پس از گزارش ناپدید شدن!!! شمس اشاره‌ای به قتل عاشق{عاشق خدا} دارد که به احتمال بسیار زیاد اشاره به کشتن شمس است. در این بخش که وی عارفان شاعر را با شاعران عادی مقایسه می‌کند و نخستین گروه را ستایش و دومین را نکوهش می‌کند بدون هیچ مناسبت و مقدمه‌ای پیرامون قتل عاشق سخن می‌گوید. اینکه چرا خون عاشق  قصاص ندارد. و اینکه چرا عاشق با مرگ، حیاتی تازه می‌یابد. در پاساژ پیشین که سلطان ولد به طور مستقیم به ناپدید‌شدن!!! شمس اشاره می‌کند، روی سخن‌اش با خواننده‌ی عادی است؛ ولی در پاساژی که در زیر می‌آید روی سخن‌اش با کسانی باید باشد که در قتل شمس دست داشته‌ و یا از آن آگاهی داشته‌اند. سلطان ولد در این پاساژ ضمن حمله به قاتلان شمس و نادان خواندن آنان می‌خواهد بگوید که به چه دلیل آنان را تحت پیگرد قانونی قرار نمی‌دهد تا به قصاص جنایت‌اشان برسند:

مرد درویش از خدا گوید
بیخود اندر ره خدا پوید...
فرق این را کجا کند هر دون
چون ندارد رهی به علم درون
شبه و دُر بُود برش یکسان {شبه نوعی سنگ است}
چونکه صراف نیست آن نادان
*
عاشقی شد نهایت اخلاص
خون عشاق را نبوده قصاص
کشتن عاشقان حیات بود
کشتنی نیست کان ممات بود
آنچنان قتل را ضمان نبود
سود محض است از آن زیان نبود
بلکه شکرانه واجب است بر او
که بدان میرسد ز نفس عدو
کشتن عاشقان بود رستن
از فنا و به دوست پیوستن ۶
*
می‌گویند اگر شمس کشته شد پس مولوی چرا دو بار به جُست و جوی وی به دمشق رفت؟
آنچه روشن است این است که خبر کشته شدن شمس به مولوی رسیده بوده است. مولوی در این باره شعر نوشته و از آلت قتل هم که خنجر بوده در شعرش نام برده است. از ان گذشته، علاوه بر شعرهایی که در مناقب‌العارفین آمده مولوی بعدها سوگ‌سرودی برای شمس می‌نویسد؛ به این سوگ‌سرود در پایان این نوشته اشاره خواهد شد. ولی اینکه این خبر تلخ دقیقن کی به وی داده شده روشن نیست. بسیار محتمل است که خبر مرگ شمس را برای مدتی از وی پنهان نگاه‌‌ داشته باشند. به هر حال اشاره‌ها به قتل شمس در مناقب‌العارفین و در آثار خود مولانا تا بدان پایه است که کشته شدن شمس را نمی‌توان انکار کرد. در پیوند با گزارش افلاکی باید یاد‌آور شد که وی رازها و اطلاعاتی را که میان مریدان و نوادگان مولانا در باره‌ی مولانا و زمان او بوده گردآوری کرده است و هر خبری را آنجا نگذاشته است.
*
مولوی‌شناسان ایرانی از بن و بنیاد، هم مسئله کشته شدن شمس را انکار می‌کنند و هم کشف جسد را مردود می‌دانند. آقای زرین‌کوب، در باره قتل شمس و کشف جسد وی می‌نویسد:‌

«غیبت نهائی شمس بعدها موجب انتشار این شایعه شد که گویا اصحاب جلال‌الدین او را کشته‌اند و حتی او را از حضور مولانا به کشتن خوانده‌ند. اما این نکته که در ولدنامه هیچ اشارتی به چنین واقعه‌یی نیست و مخصوصأ این امر که مولانا هم هرگز از بازگشت او قطع امید نکرد و در جستجوی او حتی بیش از یکبار به دمشق رفت قبول این روایت را مشکل می‌کند. احتمال آنکه قتل شمس را از مولانا مخفی داشته باشند ممکن است به ذهن بیاید اما این امر هم نه فقط با حالت تسلیم و اطاعت محض مریدان نسبت به شیخ توافق ندارد بلکه وقوع یک همچو جنایتی هم ممکن نبود از ملاحظه و مواخذه‌ی شحنه‌ی شعر و محتسب شرع مخفی بماند...قول افلاکی هم که می‌گوید علاءالدین پسر مولانا در قتل شمس دستی داشته ممکن است به کلی و شاید بدون توجه به شعور خود او فقط مبتنی بر اتهام و یا شایعه‌یی باشد که بعضی مغرضان نشر کرده‌اند باشند...کشف شدن یک جسد هم که محلی که بعدها به عنوان مقبره‌ی شمس معرف شد اگر دست باشد باز ممکن است که مربوط به نظیر همین شایعات و اتهامات باشد...» ۷

شگفت است که آقای زرین‌کوب آن‌همه اشاره‌ی دقیق افلاکی به قتل شمس را شایعه‌ای بیش نمی‌داند. چرا بار نخست که شمس ناپدید شد این شایعه‌ها رواج پیدا نکرد؟ چرا «مناقب‌العارفین» زمانی که از کرامات مولوی‌ می‌گوید خوب و معتبر است‌؛ ولی زمانی که به قتل شمس اشاره می‌کند نادرست و نامعتبر. مردم چه سودی از پخش این شایعه‌ها داشته‌اند؟ در این میان، مقایسه دیدگاه‌های مولوی‌شناسان غربی و ایرانی بسیار آموزنده است. خانم آن‌ ‌‌ماری شیمل (۱۹۲۲- ۲۰۰۳)ایران‌شناس نامدار آلمانی که پژوهش‌های فراوانی در باره‌ی اسلام، صوفی‌گری و عرفان، به ويژه آثار مولوی انجام داده است در باره‌ی قتل شمس و همچنین کشف گور شمس با قونویان همداستان است. وی ۵ سال در ترکیه تدریس کرده است.در باره‌ی مولوی و شمس پژوهش‌های دامنه‌داری کرده است. شیمل پس از بررسی داده‌ها و فاکت‌هایی که در اختیار مولوی‌شناسان ایرانی هم بوده است در کتابش «شکوه شمس» در باره‌ی کشته شدن شمس و کشف گور وی می‌نویسد:

«افلاکی، با تهور شرح می‌دهد که شمس را با موافت پنهانی «فخر اساتید» یعنی علاءالدین پسر مولانا کشتند. این تعبیر، تا سال‌های اخیر محل تردید بوده است. بسیار غریب به  نظر می‌آید که عضوی از اعضای خانواده‌ی مولوی، مرتکب چنین جنایتی شده باشد. به هر حال، این داستان غم‌انگیز را که در شب پنجم شعبان ۶۴۵ ق / دسامبر ۱۲۴۷اتفاق افتاد، می‌توان به طور تقریبی چنین بازسازی کرد که: مولوی و شمس تا دیروقت همصحبت بودند، که کسی بدر کوفت و شمس را به منظوری به بیرون خواست. او از اتاق بدر رفت، کارد بر او زدند و سپس او را به چاهی که پشتِ مدخل منزل بود فرو انداختند- آن چاه هنوز هم موجود است. سلطان ولد از این عمل آگاهی یافت، با شتاب جسد را از چاه برگرفت و در گوری که در همان نزدیکی به عجله کند، مدفون ساخت، آن را با گچ بیندود و سپس با خاک پوشاند. بعدها مقام شمس، آرامگاه او، در این محل برپا شد. حفاریهای اخیری که در مقام شمس، به منظور مرمت آرامگاه او صورت گرفت، وجود گور گچ‌اندود شده‌ء نسبتأ فراخی را که متعلق به دورهء سلجوقی است به حقیقت، ثابت کرد. به لطف این کشف محمد ئوندر{Mehmet Önder}، مدیر وقت موزه‌‌ی مولانا در قونیه، حقیقت بیان افلاکی مسلم گشته است.»۸ 
 *
سوگ‌سرود مولوی برای شمس
مولوی در «غزلیات شمس تبریزی» سوگ‌سرودی بلند برای شمس نوشته است. هنگام نوشتن این غزل مولوی تردیدی در مرگ شمس نداشته است. و اگر شمس این بار هم بی‌خبر رفته بود مولوی دلیلی نداشت که این سوگ‌سرود را بنویسد. در این شعر، واژه‌ی «مرگ» چندبار تکرار شده است. اشاره‌ به مرگی خشونت‌بار شده است: اینکه تیری زهرناک جگری را دریده است. اشاره به جنازه و کفن است. و دیگر اینکه شمس به «عالم معنی» که همان عدم است رفته است. کوتاه سخن اینکه مولوی این شعر را زمانی نوشته است که به او گفته‌اند شمس را از چاه درآورده و دفن کرده‌اند. این هم فشرده‌ای از سوگ‌سرود مولوی برای شمس تبریزی:

قدر غم گر چشم سر بگریستی
روز و شبها تا سحر بگریستی...
روزن ار واقف شدی از دود مرگ
روزن و دیوار و در بگریستی...
گر نمودی ناخنان خویش مرگ
دست و پا بر همدگر بگریستی...
گر جنازه واقفستی زین کفن
این جنازه بر گذر بگریستی...
زانکه شیرین دید تلخی‌های مرگ
زآنچه دید آن دیده‌ور بگریستی
که گذشت آن من و رفت آنچ رفت
کو خبر تا زین خبر بگریستی
تیر زهر آلود کامد بر جگر
بر سپر جستی سپر بگریستی...
شمس تبریزی برفت و کو کسی
تا بر آن فخر البشر بگریستی
عالم معنی عروسی یافت زو
لیک بی او این صور بگریستی
این جهان را غیر آن صمع و بصر
گر بدی سمع و بصر بگریستی ۹
*
در دفتر یکم مثنوی هم مولوی بیتی دارد که می‌تواند اشاره به قتل شمس باشد: فتنه و آشوب و خونریزی مجو/ بیش از این از شمس تبریزی مگو
*
پرسش اینجاست که چرا مولوی‌شناسان ایرانی اینطور با سرسختی کشته شدن شمس و کشف گور وی را انکار می‌کنند؟
چنین به نظر می‌آید که آنان شمس را تنها در بُعدهای روحانی می‌بینند؛ یا می‌خواهند ببینند. آنان به یک معنا ایمانی به مسئله برخورد می‌کنند؛ و شدت ایمان به حدی‌ست که نمی‌گذارد که فاکت‌های جان‌سخت تاریخی دیده شود. فاکت‌ها نشان می‌دهد که سخت‌گیری شمس نسبت به کیمیا و خشونتی که وی در حق وی بکار برد یکی از دلائل اصلی کشته شدن شمس بوده است. آقای فروزانفر، در کتابش «شرح زندگی مولانا» در بخش شمس حتی نامی از کیمیا نبرده است؛ در صورتی که کیمیا کلید ناپدید شدن شمس است. میان شمس و علاءالدین بر سر کیمیا تنش‌های فراوانی بوده است؛ طوریکه در منابع تاریخی این جا و آنجا به آنها اشاره شده است. آقای زرین‌کوب با ردّ چنین برداشتی از کشته شدن شمس می‌نویسد:

«آنچه در باب برخورد شمس و علاءالدین بر سر کیمیا خاتون به صورتی مبالغه‌آمیز و غیرواقع شایع شده بود این غیبت ناگهانی شمس را و پیدا نشدن ردّ پای او را به صورت افسانه‌یی در آورد که نمونه‌‌های قصه‌های مبتذل عشقی و جنایی عامیانه بود.»۱۰

در بینش دینی و عرفانی، «غیبت» کردن، ناپدید شدن، پُررمز و رازتر و روحانی‌تر است از مردن در یک ماجرای عاشقانه. چنین به نظر می‌رسد که مولوی‌شناسان ایرانی خواست و آرزوی خود را جایگزین حقایق می‌کنند. آنان دوست می‌دارند که شمس «غیبت» کرده باشد تا اینکه در یک ماجرای عاشقانه و به خاطر یک زن کشته شده باشد. اگر چنین نیست پس چرا این‌همه گزارش و فاکت را نادیده می‌گیرند؟  مردن یا کشته شدن کیمیای جوان یک تراژدی بود؛ همینطور که قتل شمس یک تراژدی بود. اگر شمس کشته شده باید گفت که کشته شده و اگر بی‌خبر رفته باید حقیقت را گفت و برداشت‌های روحانی و غیرروحانی را به عهده‌ی خواننده گذاشت.

کپنهاک، مارس، ۲۰۰۸
----------------------------------------------------
۱- Mehmed Ônder. Gönüller Sultani. HZ. Mevlâna, Ankara, 1993
۲- شرح زندگانی مولوی، فروزانفر ص. ۷۶
۳- ولدنامه. سلطان‌ولد، ص ۵۲
۴- شرح زندگانی مولانا، فروزانفر. ص. ۷۷
۵- گزیده‌ی غزلیات شمس، کدکنی، ص. ۱۲
۶- ولدنامه، ص. ۵۴-۵۵
۷- جستجو در تصوف ایران، زرین‌کوب ص. ۲۸۸
۸- شکوه شمس، آن‌ماری شیمل ص. ۴۱
۹- کلیات غزلیات شمس، غزل،۲۸۹۳
۱۰- پله‌پله تا ملاقات خدا، زرین‌کوب ص. ۱۴۵

کتابنامه:
مناقب العارفین. شمس‌الدین احمد افلاکی العارفی. به کوشش تحسین یازیچی، دنیای کتاب، ۱۳۶۲
پله‌پله تا ملاقات خدا. دکتر عبدالحسین زرین‌کوب، انتشارات علمی ۱۳۷۰
جستجو در تصوف ایران. دکتر عبدالحسین زرین‌کوب، موسسه انتشارات امیرکبیر، چاپ چهارم، ۱۳۶۹
شرح زندگانی مولوی. بدیع‌الزمان فروزانفر، کتابفروشی زوّار، تهران، ۱۳۴۵
شکوه شمس. ان ماری شیمل، با مقدمه‌ی استاد سید جلال‌الدین آشتیانی. ترجمه‌ی حسن لاهوتی، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۶۷
گزیده‌ی غزلیات شمس، به کوشش، دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی، ۱۳۶۲
کلیات شمس تبریزی. جلال‌الدین بلخی، انتشارات امیرکبیر، ۱۳۶۷
ولدنامه (مثنوی ولدی). بهاءالدین پسر مولانا جلال‌الدین. به کوشش جلال هُمائی. چاپخانه‌ی اقبال

1 comment:

محمد آزرم said...

بسيار جذاب و خواندني است.