چهار قطعه برای نداهای خفته­ی خاک

Diego Velázquez. Head of a Girl. c. 1618. Chalk drawing.
 Biblioteca Nacional, Madrid, Spain


منصوره اشرافی

1

ساده بودی
ساده و ناشناس
که ناگاه تابیدی،
چون قوسی از ماه درشب
و برقی شفاف بر علف
و شکستی
مثل نازکای ساقه­ی عریان گندمی
                                در تموز تابستان
و ظهور کردی
در دالانی دراز
از رنج مایه­های انسانی محصور شده
در جهانی که سوم­اش می خوانند


2

من فکر می­کنم
روز در میان گیسوان تو زاده شد
و پوست تنت
از اعماق آبهای بی آشوب
                    سیراب گشت
شب بر پیشانی­ات فرو افتاد
اما، تو همچنان
بالا را نگاه می­کردی
آنجا که پرندگان انبوه
از میان نورهای ستارگان
                      گذر می­کردند
و دور می­شدی
از امواجی که بر ساحل می­کوبیدند




3

آنگاه که مغلوب مرگ شدی
هنوز نگاهت، نیستی را پس می­زد
هیچ کلامی کفایت نکرد
تک هجای نگاهی
که گرد مدار تمنا گشت
وگرم و گران
در هجومی سرخگونه
دیدگان زنده را به شرم کشاند


4
مردن را نخواستن
با پیشانی زیستن
در جغرافیای مرگ،
با حدیث مکرر گریز و ناگزیری
از تلاقی مرگ و زندگی
وتکرار و تعویض، تاریخ را
                          در تو در توی دایره­ها.

1 comment:

سارا مويدي said...

با درود و سپاس بخاطر ايميل پر مهرتان
شعرهايتان را خواندم. آري همه شاعران جهان بايد در سوگ ندا بنويسند
هيچوقت نداهاي قلب مان بي او نيست


زنده باشيد خانم اشرفي گرامي