Max Ernst. Family Excursions. c. 1919. Oil on canvas. 36 x 26 cm. Narodni Gallery, Prague, Czechia
آرش توکلی
اينکه وقتي کنارم نشستهاند،طوري نگاهم ميکنند که الاّ و بلاّ من باعث آبروريزي آن شب بودم،بهتان محض است وشايد هم تنها راهي است که به فکرشان ميرسد براي آنکه يک جوري از شرِّ فکرکردن به آن شب ،خلاص شوند وگرنه حاضرم قسم بخورم که در افتضاح آن شب، همان قدر، من مقصر بودم که آن دو بي معرفت ديگر و حتي خود نيکروح که شب عروسي دخترش را با شب محاکمه،عوضي گرفته بود.خودشان هم خوب مي دانند که جواب اينکه بگويي:"-نيکروح ياد آن سالها به خير!" ميتوانست هزارو يک چيز ديگر باشد و اتفاقا پايان خوشي هم داشته باشد وگرنه من چه قصدي مي توانستم داشته باشم از گفتن چنين جملهاي که آن بيکاره ها هم گر بگيرند و اينطور گند بزنند به همه چيز!؟
تازه من که منظورم از "آن سالها"،آن سالها نبود و اصلا مگر من آن سالها، نيکروح را مي شناختم و يا مثلا مگر،مثل صداقت رفيق فابريکش بودم؟ به خودشان هم گقتهام که حاضرم قسم بخورم که من آن سالها حتي نام نيکروح را، نشنيده بودم،تازه من دوسال بعد از "آن سالها" بود که شناختمش،همانوقتي که نامه تعليق از آموزش و پرورش، به دستم رسيد و گفتند که "پاکسازي ام" کردهاند، تازه فهميدم اين نيکروح ديگر چه جانوري است،آنهم بهواسطه همين صداقتِ بيمعرفت که برايم از شب نشينيهاي قديمش با نيکروح گفته بود و گفته بود که او از خودمان است و او را از بچگي ميشناخته و در دانشگاه هم با يکديگر درس ميخواندهاند و مي تواند کارم را درست کند،بعدهم که منو صداقت به دفترش رفتيم و او طوري جوابش را داد که اصلا انگار صداقت را نهديده و نهشناخته، ،صداقت تمام راه را به او فحش مي داد و ميگفت:
-اِه اِه اِه،مرتيکه به من ميگه تو کمونيستي،بي پدر! اگه من کمونيستم که تو سوپر کمونيستي!
اگرچه که من آنروز هم چندان حرفهاي صداقت را در مورد هم پياله بودنشان، باور نکردم يعني ببشتر به صداقت شک کردم تا به نيکروح،آخر نيکروح چنان راسخ و با آب و تاب و با لحنآخوندمآبانهاي از نقش پرورش اسلامي و تاثيرش برجوانها و همين چيزها حرف ميزد که آدم فکر مي کرد همه چيز سرجايش است و اين تنها خودش است که افتاده يک جاي پرت! همين کم آوردنم بود که حتي پيش از آنکه حرفهاي صداقت تمام شود به او اشاره کردم که بي خيال شويم و از دفترش بزنيم بيرون!
بعدش هم، ديگر اين اختر زنم بود که به من گفت که نيکروح يک جورهايي فاميبل دورشان مي شود و ميشود يک کارهايي کرد که شايد برم گردانند و چه مي دانم، مثلا در يکي از مدارس دهاتهاي اطراف دفتردارم کنند و يا از اين حرفها!
تازه باز همه اين حرفها مالِ بيشتر از بيست سال پيش است و من که حالا ديگر کاري به کار اين حرفها ندارم و دلخوشيمان، تنها همين است که بياييم و هرروز غروب روزنامه به دست،با چهارتا معلم بازنشسته ديگر روي صندليهاي اين بلوار پاي همين مجسمه سنگي،بنشينيم و چه ميدانم براي هزارمين بار، مثلا افزايش حقوق بازنشسته هاي سال 78 يه بعد و قبل از آن را، باهم مقايسه کنيم و نسبت بگيريم و فحش بدهيم و همين حرفها ديگر...خيلي هم دلمان خوش باشد و سازمان کوک، ميگوييم که صداقت برايمان بخواند و اصلا آن غروب هم صحبتِ همين حرفها بود که يکدفعه حرف کم آورديم و همه ساکت شديم و درست مثل همين الان که دور هم ساکت نشسته ايم و داريم به اين عمله ها که به جان مجسمه افتاده اند، نگاه مي کنيم ،خيره شديم به مجسمه،مجسمه سنگي اسبي که از آن سالها تا حالا دستهايش را هوا برده و روي دو پايش ايستاده است و به قول صداقت دم و دستگاه گندهاش درهمان نگاه اولبدجوري توي ذوق آدم ميزند!
همانوقت هم بود که يکدفعه فاضلي سکوت را شکست و با لحن شيطنتآميز هميشگياش گفت:
"بچهها "نيکروح" ديشب، زنگ زده و دعوتمان کرده عروسي دخترش،تهران!"
حتي من يادم است که پرسيدم کدام نيکروح!؟
يا شايدهم نپرسيدم اين را درست يادم نيست و همينطوري شوخي شوخي ديديم که من و اختر سوار پرايد از دم قسط صداقت شدهايم و پشت سر پيکان قراضه فاضلي راه افتاده ايم به سمت تهران،البته اصرارهاي اختر هم بود که مَرد!کينه اي نباش و نيکروح فاميلمان مي شود و از بيکاري که بهتراست و همين حرفها ديگر...
من هم اگر کينه اي بودم که پانمي شدم بيايم آنجا،خداشاهد است کهمن دلصافتر از همهاشان بودم و گرنه صداقت که رفيق وهمپياله قبلِ "آن سالهايش" بود و فاضلي هم که بعدِ "آن سالها" بود که به قول صداقت، با نيکروح زير يک کتل سينه ميزدند!
توي راه هم از همه چيز حرف زديم غير از نيکروح و احوالاتش،البته چرا، وقتي داشتيم از لاهيجان بيرون مي آمديم،اختر با زن صداقت چيزهايي گفتند درمورد افراطيگريآن سالهاي نيکروح و صداقت هم از توي آينه نگاهشان کرد و تکه اي پراند که بعله نيکروح خواهرومادرش را گذاشته است در راه انقلاب و من هم خواستم جمله اي نقل کنم از کسي که يادم نمي آمد که بعله! اصولاً انقلاب همينست و فرزندانش را مي خورد و اينها که اصلاً جمله دقيقش يادم نيامد و بي خيالش شدم و چيزي نگفتم. بعد، از رودبار به آنطرف هم، که خوابم برد و در اين بين هرکسي اگر چيزي گفت و يا نگفت گردن خودش است،يعني لابد پيش خودم معذب نيستم که مثلا قصد وغرضي داشتم و کينهاي و نقشهاي و از اين چيزها ديگر...حالا هرچقدر هم که اين فاضلي بيمروت از زير عينکش طوري نگاهم کند که يعني بعله تو مقصري و اينها، من يکي که به کتم نميرود يعني همان ديشب هم بهشان گفتم، که هرکداممان، يک طوري گندزدهايم.اصلا بيشتر ازهمه خود فاضلي که همان اولش ،وقتي وارد سالن شديم، نيکروح را صدا زد و آورد سمت ميز ماو بازويش را گرفت و سرش را به گوشش چسباند و زير گوشش موزيانه خواند که "زنانهطرف،ميپلکي ممدلي"و بعد هم يکي از آن قهقهههاي شيطانياش را سرداد و صداقت هم دنبالهاش را گرفتو صدايش را کلفت کرد و ابروهايش را گره کرد و گفت:
-مينيجوپ تماشا مي کني نيکروح!؟
آنوقت نيکروح آمد و کنار ما نشست و بعد سلام واحوالپرسي و بعد آنکه من اولين پرتقال را پوست کندم و صداقت شيريني را دردهانش گذاشت و فاضلي گفت که تشنهاش است وبرايش يک ليوان آب بياورند،تازه شايد آنوقت بود که من گفتم:
"-نيکروح ياد آن سالها به خير!"
و خودشان هم خوب مي دانند که جواب اين جمله ميتوانست هزار و يک چيز ديگر باشد و اتفاقا پايان خوشي هم داشته باشد،اما صداقت با همان لودگي هميشگياش ادامه داد:
-عجب کفني ميپوشيدي نيکروح!
و بعد هم بلند بلند خنديد و نگاه کرد به من و گفت:
-اين نيکروح رو اينطور نبينها،کفن مي پوشيد و جلو ميافتاد و هرچي دکه حزبي بود تو سياهکل،همه رو،رديف به آتيش ميکشيد!دل و جراتي داشتيها!يعني نه اينا جرات نيست،واسه اينه که هرجا بودي همونجا رودرست حسابي، باور ميکردي! نه عين اين فاضلي که تخمي تخمي اومده و تخمي تخمي هم داره ميره!
بعدهم با خياري که داشت پوستش را ميکند،اشاره کرد به فاضلي و گفت "اين مرتيکه فاضلي هم پشت سرش راه ميافتاد و وغوغ ميکرد!البته نه،توي ناکس بعد اينکه اين رييس فرهنگ شد،چسبيدي بهش،هان!؟
صداي بزن و بکوب مطرب نگذاشت بفهمم که فاضلي چه جوابش را داد، نيکروح لبخندي زورکي روي لبش بود و چيزي نميگفت اما انگار که بدش نميآمد، باز هم ببرندش به آن سالها، اصلا حالا که فکرميکنم همين عکسالعملهاي عجيب نيکروح بود که آنشب را زهرمار کرد براي همهامان!
نگاهش که ميکردي،موهايش بکلي سفيد شده بود وحتي درآن کتوشلوار شيک قهوهايکه برتن داشت، هيچ از آن ابهت رياستِ قديم، در ظاهرش نمانده بود و اصلاً بهش نميآمد که اين مردِحالا يکلاقباي نحيف، زمانيآنهمه دشمن داشتهباشد،نگاهم کرد و ازمن پرسيد از لاهيجان چه خبر؟
گفتم هيچي آقا،همچنان دوره ميکنيم شب را و روز راو ...که صداقت پريد وسط حرفم و گفت:
-اونهم پاي خايهِ حضرت والا...
فاضلي گفت:
-مجسمه اسبه رو ميگن توي بلوار،ديدي که چه دم ودستگاهي داره لامصب،اسب پير به چه بنازه غيراون، ممدلي!؟ جات خالي هرروز ميتينگ داريم اونجا،ميشينيم اونجا و سياستِ دنيارو تحليل مي کنيم و به قول گفتني مو را از ماست مي کشيم بيرون!
عروس وداماد که آمدند سمت ما،باز فاضلي شروع کرد به تملق و گرم گرفتن با داماد و صداقت پرسيد :
-اِه اِه نيکروح،اين همون دخترته که اون روز اومده بوديم خونت و تو داشتي همه کتابهاي چپيامون رو ميسوزوندي واين عروس خانوم،"ماهي سياه کوچولو" رو بغل کرده بود و نميدادکه بندازيش توآتيش؟هان!؟ همونه؟
نيکروح طوريکه انگار اصلن سوالش را نفهميده باشد،خيره شد به عروس و آرام گفت:
-صداقت! نميدوني قبل از اينکه بيام تهران،چند جعبه کتابرو ،کيلويي، فروختم به اين کهنه فروشها!
صداقت صبر کرد تا عروس و داماد از ميزمان دور شوندو بعد سرش را دم گوش نيکروح برد و همانطور که به من اشاره ميکرد، گفت:
-نيکروح!خداوکيلي بهش بگو که من وتو چقدر باهم عرق خورديم اونسالها!؟
نيکروح هم نگاه کرد به منوگفت:
-دروغ نميگه صداقت!
بعد صداقت دستي به سبيل پرپشتش کشيدو رو کرد به من وگفت :
من ونيکروح شبانه ميخونديم دانشگاه تهران،البته اين درسش خوب بودوصبح تا شب توي کتابخونه داشت کتاب ميخوند، از بچگيهايشهم اينطور بودشها،اين عينک ته استکانيش واسه همين کتاب خوندنهاي زيادشه،تا وقتيکه (بعد رو کرد به نيکروح و گفت)
يادته يه روز من دختره آزدخواه،همون که باباش توي لاهيجان کتابفروشي داشت،رو بهت معرفي کردم،
و بعد رويش را چرخاند سمت فاضلي و ادامه داد:
آقا،نيکروح تو همه کاراش جدي بود، حتي توي عاشقي،ول نميکرد دختره رو،يادته ميرفتيم توي اون کافه که "نصرت رحماني" هم مياومد؟خدايا بوسيدهاي لب لعله...چي بوداون ميخوند؟ چه مستي ميکرديم نيکروح...
صداقت سيگاررا گذاشت گوشه لبش و ازم پرسيد:
-آتيش داري؟
وتامن کبريت را نزديک سيگارش ببرم، گفت:
-آدم دو گروهو تويزندگيش فراموش نميکنه!يه گروه دوست دختراشن،يه گروه هم اونايي هستند که آتيش گرفتند براي سيگارش!بعد چشمهايش را ريز کردو کمي جديتر،نگاهي کرد به نيکروح وگفت:
-کجارفت دختر آزادخواه،هيچ خبر داري ازش؟
که فاضلي با لگد زد به صندلي صداقت و او خودش را جمع و جور کرد و پاشدو با مهين ،زن نيکروح که آمده بود سمت ما سلام و احوالپرسي کرديم.از اينجا به بعدش را ديگر ميتوانم قسم بخورم که دست ما نبود و خودش ول کن نبود،اصلا خودش رو کرد به فاضلي و به من اشاره کرد و گفت:
-هنوز از دستم شاکيه؟
من همانطور که خوشه انگور دستم بود،خشکم زده بود که چرا يک آدم بايد خودش را ببرد در کوچه بن بستي که خوب ميداند راه فراري ندارد،گيربيندازد؟
فاضلي جواب داد "گفتم بهش که پرونده اش رو يکي ديگه بيرون کشيده بود و تو خيلي مقصر نبودي!"
صداقت خنديد وگفت:
تو نميخواد ماله بکشي استاد!،دستهاي آلوده رو با اين چيزا نميشه پاکش کرد،نيکروح خودش به ما گفت کمونيست و مارو انداخت از اطاق بيرون، تازه خدارحم کرد بهم، که منرا هم پاکسازي نکردند،يعني جان نيکروح تا يکسال بعد هرشب خواب ميديدم که نامه من هم مياد دستم و ازخواب ميپريدم!نگفتي بهم کمونيستي، نيکروح!؟
نيکروح به چشمهايم نگاه کرد وگفت:مگه نبوديد؟
درچشمهايش هيچ خشمي نبود،شايد هدفش تمسخربود يا هرچيزديگراماصداقت همانطور که با حرص به سيگارش پک ميزد،گفت:لامصب کي اول از همه کتابهاي جلد سفيدرا ميآورد دم در خونم که بخونم!؟
روي سن سالن مردها وزنها،داشتند باهم ميرقصيدند و فريادهاي وهلهلههاي شادي گاه و بيگاهشان نميگذاشت، صدايمان از ميزکناريآنطرفتر برود،حتي آنموقع که ديگر صداقت جوش آورده بود و چشمهايش قلمبه،بيرون زده بودو داشت بلند بلند صحبت مي کرد:
-ميدوني مشکل چيه!؟توهردفعه يه ايسم جديد پيدا ميکردي،خيال ميکردي کون آسمون پاره شده و تو يکي سردمدارشي وگرنه نه اون موقع که شب تا صبح مياومدي و زر ميزدي که طبقات بايد جمع بشن و پدر اونارو در بيارن،مي دونستي چي ميگي،نه بعدش که ميگفتي که بذار اونا پدر طبقاتو در بيارن! نه اينکه تو ندونيها،هيچکي نمي دونست!ما يه بار به حرفت گوش داديم و گفتيم باشه و حتي اختيار سبيلمون رو هم داديم دسِتت،اتفاقاً نيکروح! به ارواح خاک بابام، دارم عين حقيقتو ميگم،الان که نگاه ميکنم خيلي هم خوشحالم که بعد اون هرچيخواستي ما رو به راه راست هدايت کني،هدايت نشديم که نشديم!
منهم سرم را تکان ميدادم نه اينکه ميخواستم تاييدش کنم،شايد هم نه! ميخواستم،تاييدش کنم، فاضلي هم زل زده بود و هاج و واج نگاهمان ميکرد،
-نگاه کن همين فاضلي مادرمرده رو،بعدش اين دويد دنبالت ديگه،مگه نه!؟الان ولش کن بره اون بالا برقصه،خيال کردي ميتونه!؟زندگي يادش رفته اين بدبخت!اصلاً آقا، بوده باشم يا نه!خيال کردي فرقي ميکنه مشنگ! دست اينوريها و اونوريها همه توي يه کاسه است!يارو مرجع تقليده مرده بوده، بردن غسلش بدن،شلوارشو کشيدن پايين ديدن که ختنه نکرده است و تهاش حک کردند “made in England”
نيکروح عينکش را برداشته بود وبا دست چشمهايش را ميماليد،ديگر همهامان شک کرده بوديم، شايد دنبال آن بوديم که بازنيکروحِ آن سالها پيدا شود و قاطعانه چيزي را بگويد و رهايمان کند از آن سالهايي که در آن گير افتاده بوديم،فاضلي کاررا خرابتر کرد و گفت:
-راست مي گي صداقت! نامرد مارو هم تا آخرش نبردوگرنه هرکي هم رديفش بود اون سالهاالان بيا و ببين به کجاها رسيده و چه زار و زندگياي به هم زده!
و همانطور که اشاره ميکرد به دندانهاي شکسته نيکروح گفت:
در عوض براي من خشتک پاره مونده و برا ي نيکرو ح دندون شکسته!
اينها را فاضلي تا آن موقع هزار بار برايمان تعريف کرده بود که وقتي نيکروح از اينها هم برگشت،برايش پاپوش درست کردند و وقتي هم که ديگر از اسب افتاد همهامان ديده بوديم که هرکس وناکسي چطور شروع کرده بود به لگد زدن و انتقام گرفتن از او،آنقدر که ديگر آن آدم بيکله سابق از ترس کمين آنهاييکه چندبار سرو دست ودندانش را خردو خميرکردهبودند،از تاريکي کوچهپسکوچه هاي محلش هم ميترسيد و پيش از تاريک شدن هوا آرام ازکنار ديوارها ميگذشت و به خانه ميرفت،اما ديگر اوضاع دست خودش نبود و هرروز روي درو ديوار خانه اش ميديد که نوشتهاند "نيکروح تورا ميکشيم" و در کلاس و مدرسه اذيتش ميکردند و مثلا چه ميدانم،فاضلي تعريف ميکرد که روز معلم کلاسش را با کاندومهاي باد شده تزيين کرده بودند و خلاصه آنقدر کس وناکس در کوچه پس کوچه هاي لاهيجان متلک بارش کردند که کم بياورد و آخرش هم که فرارياش دادند از لاهيجان!
خواستم درستش کنم،پريدم وسط وگفتم:
-آقا اصلا ميدونيد چيه، با اين چشمها نميشه فهميد توي اين دنيا چه خبره!
که صداقت بيمعرفت اشاره کرد به عينک ته استکاني نيکروح و گفت:
-آخه اين که باچهارتا چشمش هم که نفهميدش آخر، چه خبره!
وبعد دودسيگاررا فوت کرد سمت دندانهاي شکسته نيکروحوهمانطور که سرش را تکان ميداد،آهسته گفت:
-حقت بود!
نيکروح پرسيد:ناراحتي از من!؟
وصداقتبيآنکه مکث کند،همانطور که نگاهش داشت،دخترجوان و زيبايي که از کنارمان ميگذشت،را مي پاييد گفت:
-جان نيکروح،ميدونيکه من معرفترو از پاي فيلمهاي فردين يادگرفتم نه از پاي روضه امام حسين شما،نه آقا...ريديم ديگه،حالا هم که گذشته...چه ناراحتياي ؟! و بعد هم قاه قاه خنديد!.
ونيکروح هم خنديد و من هم خنديدم و آخرش فاضلي هم، فکر ميکنم از اينجا به بعدبود که ديگر هر چهارتايمان به يک حس مشترک رسيده بوديم،چيزي درونمان ساکن شدهبودوآرام شده بوديم،اما نه آرامشي که خشنود کنننده باشد وبماند برايمان،همهامان خوب ميدانستيم که تمام نشده است! هول و ولايي افتاده بود دردلمان، طوري که مي خواستيم کلافه و باشتاب،چارهاي را پيدا کنيم!
شايد هم خسته شده بوديم يا فهميده بوديم که اين بحث آنطور که مي خواستيم پيش نرفته،يعني يک طورهايي نيکروح همهامان را کشبده بود يک سمت ميز محاکمه،حتي آمديم که حرف را عوض کنيم وچيزهاي ديگري بگوييم اما حتي حالا که دهها بار ديشب را مرور کردهام،حرف ديگري يادم نميآيد و اين بود که تا سرِ شام ، ديگر، هيچ چيز نگفتيم،سرشام،صداقت اول به من اشاره کرد و قوطي ويسکياي را که جوانترها کنار ظرفِ شامشان به آرامي پخش ميکردند نشانم دادو بعد هم به فاضلي و آخرش هم،به نيکروح اشاره کرد،گفته و نگفته نيکروح رفت و براي هرکداممان يک قوطي سبز رنگ آورد،بيست سالي بود که لب به اين چيزها نزده بودم،يعني فرصتش پيش نيامده بود و اصلاً که فکر ميکرد که آنشب نصيبمان شود،صداقت گفت:اگر نيکروح بخورد و برقصدماهم ميخوريم و آنقدر هم گفت که نيکروح،استکان اول را پر کرد و فاضلي ليوان آخررا ...سنگينِ سنگين شده بودم و بعدش هم يکباره ديدم که بعله! ما دورش را گرفتهايم و نيکروح وسط سالن دارد با عروس ميرقصد و هي دستش را انگار بخواهد با دامن لباس سفيدعروس پاک کندو هي صداقت عربده مي کشيد و هي من قر ميدادم و هي فاضلي به به و چه چه ميکرد وچيزسنگيني با ما مي چرخيد و ميچرخيد و ميچرخيد که يکبار ديديم او وسط سالن افتاده است و من دارم خرده شيشه هاي عينکش را جمع مي کنم و ....حالا هم که مانده ام با نگاههاي سنگين اينها و شماتتهاي اعظم که گريههاي مهين را گردن من مياندازد!
اينها را از ديشب تا به حال که برگشتهايم،بيشتر از دهبار در ذهنم مرور کردهام تا شايد يکبار تصويري بيابم که بتوانم چه ميدانم توجيه کنم و يا بگريزم و امروز هم که آمدهام اينجا،براي آنست که خماري آن مستي نح شايد با لودگيهاي صداقت ،از سرم بپرد و ميبينم که نگاه هرکدامِ ما باز متهم را در ديگري ميجويدو انگار راه فراري نيست...
از همه بدتر آنکه ،از وقتيکه آمده ايم و برروي صندلي هميشگيامان نشستهايم،عمله هاي شهرداري آمدهاند و با قلم و چکش افتادهاند، به جان دم و دستگاه اسبي که دودستش را به هوا بلند کرده بود و در حال شيهه کشيدن سنگ شده بود،
صداقت ازيکياشان ميپرسد:
-چهکار ميکني عمو!؟
و عمله بي آنکه دست از کار بکشد،جواب ميدهد:
گفتند بِکَنيم آقا...
و فاضلي با همان نسنجيدگي هميشگي اش ميگويد:
-جاي نيکروح خاليه بچه ها!
آنوقت هرکداممان بيآنکه بدانيم قرار است به کدام سمت برويم ،بلند مي شويم وبي هيچ خداحافظياي تنها از پای مجسمه دور ميشويم!
...
1 comment:
من از ادبیات سیاسی بخصوص وقتی صاف ومستقیم وارد بحث های سیاسی میشود حالم به هم میخورد .بیشتر یک اعلام موضع سیاسی و حتی دق دل خالی کردن است .
در ضمن نحص غلط است و صحیح آن نحس است .
Post a Comment