Showing posts with label نصرت الله مسعودي. Show all posts
Showing posts with label نصرت الله مسعودي. Show all posts

کسی می خواند چو امواج زاینده رود

Frida Kahlo. Two Women.
Frida Kahlo. Two Women. 1929. Oil on canvas. 69.3 x 53.3. Private collection.


                   

  نصرت الله مسعودی

 

تقديم به دكتر فرامرزسليماني 


توترانه ات را بخوان
كه كوك نمي شود اين ساز
وسر ريزكرده است اين ميز
كنار خاطرات ِتکه تکه ی من وُ
اين ليوان ِخالي
كه تا " به سلامتي "
همين حالا هم، سي تاكستان جا مانده است.
زير كدام سنگ وُخرسنگ می کوبند به سينه اين همه دل!
مگر مي شود در هزاره ي سوم
آن هم درست بغل ِ فصل انگور
آن ساقی این چنین
هیچ را
کف دست ِمن گذاشته باشد!
من كه ديگر با زنگ ِهيچ درسي كوك نمي شوم
كه تتق تق آن پاشنه ها
سه ده سال از مشق ِمدرسه ی من دیر کرده است
وسبزینه ها را
از سر راهم  دو فصل عقب تر كشيده اند.
تو ترانه ات را...
نه ، تورا مي گويم كه هنوز
با شانه هات به این ماه ِ مورّب مي تابي
وساعت هاي خوش ِپرسه را اعلام مي كني.
اُ..هو..هی!
و چه قيامتي مي شوي ومي شود
مثل دست كسي برشانه یی
در ابتداي  ِلاله و یا لاله زار
درست رو به روي ساعت دو
در انتهای « کژمژ»
که" چو امواج زاينده رود " را
با حنجره وُ آن يكي دست
بر كركره هاي بسته بكشاند .
 هه ... هی !
از يقه ي بالا كشيده ي اين كُت
كه يادگار ِخريد با هم است وُ ده يك تومني چانه
 همه ی پرسه ی سال هاي دورِ نه دور را بخوان!
كه آن پري ديگر
به قصه ي نمی تواند كه بيايد
و بكوب این بی رگی را بر لبه ي ليوان
تا با ياد شقايقي که فلق را نمی وزاند در باد
كناركسي كه با ما کوک نمی شود دیگر
بر لب جویهای بی صدا
سر بر شانه ي سرد ِاين پياده رو
رو به حیرتِ عابران فردا
دراز، و یا دراز به دراز بكشم.
                                                             
                                          آخرين بازنويسي 21/ اسفند / 89
                                                  

پاييزبود وُ بي مهر!

Diego Rivera. From the cycle: History of Cuernavaca and Morelos: The New Religion and the Inquisition. Part B. / La nueva religion y el Santo

Diego Rivera. From the cycle: History of Cuernavaca and Morelos: The New Religion and the Inquisition. Part B. / La nueva religion y el Santo Oficio. 1930-31. 425 x 134  cm, south wall (detail). Museo Quaunahuac, Instituti Nacional de Antropologia e Historia, Cuernavaca, Mexico.



 نصرت الله مسعودي   

  


یار ِمشق های به جای هم نوشتن وُ
 دوچرخه يي دوترکه
درکوچه های غبارهای پايين نيامدن!
این پاییزِ بی مِهروُ
این مدادهاي رنگی ِسوخته را
باید کجا بگذارم
تا هرچه بالا بگيرد این غبار  
ذره يي خاك
روی نقاشي هاي قشنگ تر از ابر وُ باد وُ باران مان ننشيند.
« یاردبستانی من !»
کیف ِپُرازشکستن ِصدای شاخه های تر،
دربلوغي كه طمع هيچ بوسه نداشت
کوله ی پرازترانه هاي خاموشي ،
حالا که پرچين هاي پر تمشك را
از چشم وُ دلت دزديده اند
باید در كدام سوي ستاره ببینمت
تا بخوانمت با ريتم ِآبي ِفيروزه يي
تا موجْ موج
چون ماهی رها ازاکواریوم
با خزه ها ي هرچه دريا  ببويمت.
تورا مي انديشم
وَ مثل درخت
دربغل ارديبهشت
تب مي كنم.
دبستانيا يار!
ويرانم از خاكستري كه وسط ِ دي ماه ماست.
و ويران تر
كه اين خاكستر تا گرم بپايد
از خيال ِ تبدارم دست نمي كشد.
سرازخط يادگاري ِ پشت عكست اگربردارم
بايد سربرشانه ي سايه ام گريه كنم كه
آن سرخوشي هاي با هم دويده را
این همه راه رفتن های بد قواره
اين همه دست هاي پرازسيلي
اين سيلي هاي پراز دندان وُ لثه
ازهندسه ي گياهي جانم
خط زده اند.
اما شايد نه!
عشقي را كه با هم  دويده ام
درهرهنوزي هنوز
بحث ِعاشقي ست
و كاج هاي شسته در باران
باز با تو مي خندند.
ضرب رويايي ِ آن باران كه يادت  نرفته است
وقتي صداي كلاسورهايي كه چترمان مي شد
ديوانه ترم مي كرد.
دبستانيا يار!
من ِلبخند ِشبْ زنده دارت را
سرود صبحگاهي بچه هايي مي خواهم
كه مشق هاي شان را
با جاشوان عاشق
بردفترِ دريا مي نويسند
و خواهمت نوشت بربهار وُ شكوفه ها ي بي وقفه
كه فرا تراز دغدغه هاي من
انگشتان ِ شكسته تو بود
كه ردّ سيره هاي سرگردان را
به گرمسيرهاي عاشق نشان مي داد.

پلك هاي پارميدا

Joan Miró. Ciphers and Constellations, in Love with a Woman. 1941. Gouache and terpentine on paper. Art Institute of Chicago, Chicago, IL, USA

نصرت الله مسعودي


پارميدا !
پشت ِپلك هاي آفتابي ات
كه مشرف به همه ي باران هاي دنياست
مي شود دراز كشيد وُ ميهمان ِهمه ي آسمان بود.
بگذار سياست بازان
بي نصيب از درك ِپلك تو وُ
حريرِ پرِ پرستو
كنارِ شعاري كه سال هاست
در ردّ باد وُ عطروُ گيسو
روي دست ِهمين ميدان مانده است
بمانند وُ بميرند
بگذار اين طايفه
بي فهم ِدست افشاني ِ دل وُ آتش بازي ِگونه
در لحظه ي ديدار
بگذرند
وَ اين عصاره ي عذاب ِهمه ي كتاب هاي آسماني ست
اگرخوانده باشند.
پارميدا !
پلك هاي تو پرچم وُ پوستر وُ پلاكارد منست
بگذار اهل ِرانت هاي رنگ
با تراكت هايي
آويزان
از در وُ درخت وُ برگ وُ بهار
باز هم دروغ بگويند
من كه باور نمي كنم
ننه حسن هم .
پارميدا !
اينجا كه من ايستاده ام
مشرف به همه ي آنتن هاي خاك است
و هيچ موجي
به پاشنه ي پاي من هم نمي رسد
وَ مي شود
درفراسوي هرچه موج وُ زمهرير
ازگرماي لبان تو چنان گفت
كه باغچه هاي خالي
مشق هاي شان را
از روي دست آن بنويسند
تا گل ِگيسوي تو
فانوس هميشه ي اين دريا باشد.
اينجا كه من ايستاده ام
مشرف به همه ي شعارهاست
و من
براي شعار ِلبان ِتو
نه دست
كه دلم را تكان مي دهم.