Showing posts with label شهريار گلواني. Show all posts
Showing posts with label شهريار گلواني. Show all posts

جنگ

Frida Kahlo. Self-Portrait.
Frida Kahlo. Self-Portrait. 1940. Oil on canvas. 62 x 47.7 cm  Harry Ransom Humanities Research Center, University of Texas, Austin, TX, USA.




لوئيجي پيراندللو

برگردان: شهریار گلوانی




مسافريني كه رُم را با قطار شبانه ترك كرده بودند، براي ارائه سفر، مجبور بودند تا دم دماي صبح در ايستگاه كوچك " فابريانو " صبر كنند تا بعد با قطار محلي كهنه و قديمي ، به مسير اصلي شان بسوي " سولمونا " بپيوندند.

صبح زود، زن چاقي با ناله هاي عميق و هيكلي كه همچون كيسة ماست بي شكل و قواره بود با ناله و سروصدا وارد كوپة درجه دويي شد كه پنج نفر شب قبل را در آن چپيده و فضاي آن را آكنده از دود سيگار خفه كننده كرده بودند. شوهر زن ، مردي نحيف و مردني با چهره اي كه گويي گرد مرگ بر آن پاشيده اند ، خجالتي و ناآرام با چشماني كوچك و درخشان بدنبالش وارد كوپه شد.

مرد پس از تشكري محترمانه از مسافري كه با جابه جا شدن جايي براي او و همسرش دست و پا كرده بود رو به همسرش كه مي كوشيد گره كراوات كت اش را باز كند كرد و با احترام پرسيد:" حالت خوب است عزيزم؟ " زن به جاي پاسخ دادن ، كراوات را طوري جلوي چشمانش گرفت كه گويي مي خواهد چهرة خود را پنهان كند.
شوهر خندة تلخي كرد و گفت: " دوره و زمانة بدي است ". گويي وظيفه داشت به مسافر بغل دستي اش توضيح دهد كه جنگ تنها فرزند زن بيچاره را از دستش گرفته و به همين دليل شايسته همدردي و ترحم است. پسرشان بيست ساله و در رُم تحصيلات دانشگاهي مي كرد . زن و مرد چنان زندگي خود را وقف پسر كرده بودند كه بدنبال او خانه و زندگي شان را در " سولمونا " ترك كرده و به رُم نقل مكان كرده بودند. مقامات به آنها اطمينان داده بودند كه پسرشان حداقل تا شش ماه آينده به جبهه فرستاده نخواهد شد و در مقابل آنها هم به پسرشان اجازه دادند به عنوان داوطلب به جنگ بپيوندد اما حالا ناگهان تلگرافي دريافت كرده اند كه اطلاع داده فرزندشان سه روز بعد عازم جبهه است و در اين فرصت مي توانند به بدرقه اش بروند.

زن همچون حيواني وحشي در زير كت بزرگ خود پيچ و تاب مي خورد و زير لب غرولند مي كرد و مطمئن بود همة توضيحات شوهرش هيچگونه حس همدردي را در ديگران كه مثل او در پي ديدار عزيزان خود بودند ايجاد نخواهد كرد.

يكي از مسافرين كه با دقت خاصي به حرف هاي مرد گوش مي داد گفت: " حالا بريد خدا را شكر كنيد كه پسر شما هنوز به جبهه اعزام نشده است . پسر من از وقتي جنگ شروع شده تو جبهه ها بوده و فقط دوبار آنهم زخمي به مرخصي آمده و باز پس از بهبودي دوباره به خط مقدم اعزام شده است".



مسافر ديگري گفت:" اگه جاي من بوديد چي؟ دو پسر و سه نوه ام تو جبهه هستند ".
شوهر زن در جواب گفت:" اما ... اما ، فقط يه پسر داريم".
ـ چه فرقي مي كند؟ ببين پدرجان شما پسرتان را با توجه و محبت بيش از حدي كه بهش كرده ايد، نابود كرده ايد. حالا اگه شما چند بچة ديگر هم داشتيد واقعاً نمي توانستيد بگوييد كداميك را بيشتر دوست داريد . عشق و علاقه والدين به فرزندان مثل نان نيست كه بشود آن را تكه تكه كرد. حالا يه تكه بيشتر ، يه تكه كمتر. پدر و مادر محبت خود را بطور مساوي و بدون هيچگونه تبعيضي نثار همة بچه هايش مي كند ...
فرقي نمي كند يكي باشد يا ده تا. من هم اگه براي پسرهام نگرانم، طوري نيست كه براي يكي دو برابر ديگري نگران باشم.
زن چاق آهي عميق كشيد و با لحني كه ناراحتي و اندوه از آن مي باريد گفت:" درسته، درسته ... اما فكرشو بكنيد ـ زبانم لال ... ( خدا نكنه براي هيچ پدر و مادري اتفاق بيافته ) يك نفر دو فرزند داشته باشد. اگه يكي از آنها از دست رفت لااقل يكي ديگه براشون باقي مي مونه كه مواظب شون باشه ... در حاليكه ... "
مسافري ديگر كه داشت صليبي بر سينه مي كشيد گفت:" درسته حق با شماست. اما اگه پدري فقط يك فرزند داشته باشد مي تواند بعد از مرگ او خودش را از قيد زندگي و اينهمه رنج و درد و محنت خلاص كند ... اما اگه دو فرزند داشته باشد براي خاطر ديگري هم شده بايد به زندگي ادامه دهد ... حالا انصافاً كدوم وضع ناراحت كننده تر است وضع من يا تو؟"
مرد چاق و سرخرويي كه چشمان خاكستري كم رنگش را خون گرفته بود غريد:" مزخرف " عصبي بود . ناراحتي دروني اش از نگاهش فوران مي كرد و جسم نحيف اش تابِ تحمل اينهمه عصبيت و شور دروني را نداشت. دوباره غريد :" مزخرف " و سعي كرد دست اش را جلوي دهانش بگيرد تا جاي خالي دو دندان افتاده اش نمايان نشود: " چرند نگيد . آيا ما بخاطر منافع خودمان به بچه هايمان زندگي مي بخشيم؟"
مسافرين ديگر با ناراحتي و بي قراري به او خيره شدند . مردي كه پسرش از اولين روزهاي جنگ در جبهه بود آهي كشيد و گفت: " راست ميگي. حق با توست. بچه هاي ما متعلق به ما نيستند . آنها به ميهن شان تعلق دارند ... "
مسافر چاق گفت: " چرا پَرت و پلا مي گوييد؟ ... آيا وقتي ما به فرزندانمان حيات مي بخشيم به فكر ميهن مان هستيم؟ ... بچه هاي ما متولد مي شوند ... چون ... بايد متولد شوند ...حقيقتش اينه كه وقتي آنها صاحب حيات مي شوند، بخشي از وجود و زندگي ما را در خود حمل مي كنند ... پس ما به آنها تعلق داريم نه آنها به ما. بچه ها وقتي به بيست سالگي مي رسند آن چيزي هستند كه ما در بيست سالگي بوده ايم. ما غير از پدر و مادر چيزهاي ديگري هم داريم ... خيلي چيزها ... دختر... سيگار ... روابط جديد ... سرگمي ها .... و ميهن ... كه البته لازم است به داد آن هم برسيم. حتي اگر پدر و مادرها بگويند نه، جوانان در بيست سالگي به نداي ميهن لبيك مي گويند ... ما كه به اين سن رسيده ايم عشق به ميهن هنوز هم در ما فراوان است. خُب اين درست اما عشق به فرزندان از آنهم بيشتر است. اگر اجازه بدهند چه كسي حاضر نمي شود جاي فرزندش را در جبهه بگيرد؟"

سكوتي سنگين حكمفرما شد و همه با سر گفته هاي او را تصديق كردند.
مرد چاق چنين ادامه داد:" اگر تصديق مي كنيد كه همينطوره ، خُب چرا احساسات فرزندانمان را در بيست سالگي جدي نمي گيريم؟ اينكه آنها در اين سن و سال عشق به ميهن را به عشق والدين ترجيح بدهند، امري كاملاً طبيعي و معقولي است ( البته منظور من پسرهاي باخانواده و اصل و نسب دار است ) در نظر آنها ما پيروپاتال ها پسرهاي پا به سن گذاشته اي هستيم كه ناي حركت نداريم و بايد در پشت جبهه باقي بمانيم. اگر مي پذيريم كه ميهن واقعاً وجود دارد و اگر اين ميهن چيزي ضروري و حياتي است، مثل ناني كه بايد بخوريم تا هلاك نشويم، در اين صورت حتماً بايد انسانها از آن دفاع كنند. فرزندان ما در بيست سالگي براي دفاع از آب و خاك شان به جبهه مي روند و ابداً دوست ندارند برايشان ضجه و زاري كنيم و در فراق شان اشك بريزيم. آنان حتي اگر بميرند در آرامش مطلق شاد و راضي مي ميرند و جاودانه مي شوند ( باز هم تأكيد مي كنم كه منظور من پسرهاي باخانواده و اصل و نسب دار است ) خُب حالا اگر كسي در سن جواني و شادابي بميرد بي آنكه چهرة زشت زندگي همچون پيري، از كار افتادگي ، بيماري و ملال و اندوه را ببيند ، چه مي توان درباره اش گفت؟ همه بايد گريه و زاري را بس كنند و مثل من بخندند يا حداقل خدا را شاكر باشند. پسر من قبل از آنكه بميرد وصيت كرد كه شاد و خوشنود و راضي اين جهان فاني را ترك مي كند. به همين دليل است كه حتّا گريه هم نمي كنم ... "
كت خز خود را كناري زد تا همه ببينند كه گريه نمي كند . لبانش مي لرزيدند . لباني كه دندانهاي افتاده اش را مي پوشاندند. چشمان اشك آلودش بي حركت زل زده بودند وقتي خندة طولاني و بلندش كه بيشتر شبيه گريه بود تمام شد . همه در موافقت با او تأكيد كردند:" درست است ... درست است!"
زن كه در گوشه اي خود را زير كت اش قايم كرده بود حالا نيم خيز شده و بدقت به حرفهاي مرد گوش مي داد و مي كوشيد كلماتي را كه سه ماه آزگار در گفته هاي شوهر و ساير دوستان اش جستجو كرده بود تا بتوانند غم عميق او را تسكين دهند، از كلام مرد چاق بيرون بكشد و خود را آرام كند. كلماتي كه نشان مي دهند چگونه يك مادر راضي مي شود تا فرزند خود را به كام مرگ بفرستد . اما تلاش اش بيهوده بود چون در ميان اين همه كلمات زيبا و فريبنده ، چيزي كه واقعاً بتواند او را قانع كند پيدا نكرده بود و همين امر باعث غم و اندوه بيشترش شده بود. اما حالا از حرفهاي مسافر چاق شگفت زده و با بهت و حيرت در جاي خود ميخكوب شده بود. ناگهان دريافت كه در اين مورد فقط ديگران مقصر نبوده اند كه نتوانستند او را درك كنند و بطور واقعي با او همدردي نمايند بلكه خود او هم مقصر بوده است چون نتوانسته بود خود را به حد آن پدر و مادراني برساند كه با رضايت كامل فرزندشان را به پيشواز مرگ مي فرستند.
زن سرش را بالا آورده بود و با دقت و علاقة فراوان به جزئيات حرفهاي مرد گوش مي داد كه شرح قهرماني هاي پسرش را كه در راه پادشاه و ميهن جان باخته بود به ديگران تعريف مي كرد. به نظرش مي رسيد كه وارد جهاني شده است كه قبلاً حتي به فكرش هم خطور نمي كرد ... جهان بسيار ناشناخته و آرامش بخش ... و خيلي خوشحال شد از اينكه مي ديد مردم به چنين پدري كه از مرگ فرزندش بدون احساس اندوه حرف مي زند ، تبريك مي گويند.
بعد ناگهان گويي از خواب عميق برخاسته باشد رو به مرد چاق كرد و گفت: " پس ... پسرت واقعاً مرده؟"
همة حاضرين به سوي زن برگشتند و خيره نگاهش كردند. مرد چاق هم برگشت و چشمان خاكستري روشن اشك آلودش را به چهرة زن دوخت.
لحظاتي كوشيد تا پاسخ اش را بدهد اما كلمه اي مناسب نيافت . همچنان نگاه كرد و نگاه كرد. انگاري بعد از سؤال زن بود كه ناگهان دريافت پسرش واقعاً مرده و براي هميشه او را ترك كرده است. چهره اش به طرز وحشتناكي درهم فرو رفت، با عجله دستمالي از جيب اش درآورد و در برابر ديدگان متعجب همه با ناله هاي غير قابل كنترل و دلخراش هق هق گريه را سر داد.

دربارة نويسنده:

لوئيجي پيراندللو (1936ـ 1867) تا سالهاي بعد از جنگ جهاني اول نويسنده اي گمنام بود. اما انتشار نمايشنامة » شش نفر در جستجوي يك نويسنده « شهرتي ناگهاني براي وي به ارمغان آورد.

پيراندللو عضو خانواده اي مرفه بود كه در منطقه عقب مانده و آشوب خيز ايتاليا زندگي مي كردند. منطقه اي كه هر كس مجبور بود شخصاً از حقوق و دارايي خود دفاع كند. بنابراين بيرحمي و بيعدالتي اولين موضوعاتي بودند كه بر روي شخصيت وي تأثير گذاشتند . دوران زندگي او بعدها با رنج و مرارت فراوان همراه شد، شكست تجاري پدرش بعلاوه ديوانه شدن همسرش شرايط سختي را بر وي تحميل نمودند.

پيراندللو كه علاقمند كشف حالات دروني انسان بود اغلب با قراردادن شخصيتهاي داستان خود در شرايط فانتزي به جاي موقعيتهاي رئاليستي سعي در انكشاف آنها داشت. امروزه پيراندللو يكي از تأثيرگذارترين نمايشنامه نويسان قرن بيستم بشمار مي رود.

نابرابري از ديدگاه روسو و ماركس - شهريار گلواني


پُل سِزان ( Paul Cézanne)



 
 
نابرابري از ديدگاه روسو و ماركس

نابرابري

نابرابری میان انسانها که به نابرابری اجتماعی شهرت دارد از دیرباز ذهن اندیشمندان جانبدار جامعه را جهت یافتن راه حل های ِ مناسب و کم هزینه مشغول کرده است. عده ای گمان می کنند وظیفه ی ِ دولت حل نابرابری  های ِ اجتماعی است و عده ای نیز بر این عقیده اند که اتفاقن وجود دولت نتیجه ی ِ نابربری هاست. روسو و مارکس دو نظریه پردازی هستند که با امر نابرابری بطور رادیکال برخورد کرده اند. فعلن قصدم از مقایسه ی ِ نظرات این دو تئوریسین ارزش گذاری و احیانن ترجیح نظرات یکی بر دیگری نیست بلکه آشنایی اولیه برای بررسی های ِ عمیق تر آتی است.
روسو در قرارداد اجتماعی یا اصول حقوق سیاسی بر سر این موضوع دقت و تاکید و عنایت ویژه دارد که تاسیس دولت در خصوص امر نابرابری ِ اجتماعی  موثر و مفید فایده است. روسو می خواست جوامعی که تحت سیطره ی ِ هیرارشی ( همچون اکثر جوامع سلطانی ِ اروپا) بودند با دولت برابری طلب و عدالتخواه که از مردم و برای ِ مردم باشند، جایگزین شوند. ( مفهوم مردم به صورتی که در اندیشه ی ِ روسو و ورای ِ تقسیم طبقاتی ِ جامعه  بود در آثار مارکس که اساسن با تحلیل تضادهای ِ طبقاتی سروکار دارد، به چشم نمی خورد)  در شیوه ی ِ دولت روسویی قانون به وسیله ی ِ کنگره ی ِ عموم مردم با اراده ی ِ جمعی وضع و سپس توسط آریستوکراسی ِ منتخب که وظیفه ی ِ اصلی اش انتظامِ قوانین و اجرای ِ آنهاست عملیاتی می شود. روسو همچنین بر این نظر بود که دوره های ِ تکامل اجتماعی ِ انسانها سیکلیک( دوره ای ) بوده و هر از جند گاهی جوامع نیاز به انقلاب جهت اعمال تغییرات جدید دارند که رژیم مستقر در برابر تاسیس آنها مقاومت می کند. البته انقلاب پیشنهادی روسو بیشتر به نافرمانی ِ مدنی شبیه است تا انقلاب تمام عیار. طرح پیشنهادی ِ روسو برای ِ برخورد با دو مسئله ی ِ اساسی یعنی جنگ و نابرابری، دمکراسی مستقیم است.
بی شک در تبیین مسئله شباهتهای ِ بنیادی بین آرای ِ مارکس و روسو وجود دارد، تفاوت نظر اما در عرضه ی ِ راه حل قضیه است. روسو بیشتر به حل سیاسی ِ موضوع رغبت دارد در حالیکه مارکس برایِ درمان بیماریهای هایِ اجتماعی راه حل های ِ انقلابی عرضه می کند.  به اعتقاد مارکس کاپیتالیسم و مبارزه طبقاتی حاصل از نابربری های ِ اجتماعی جنبه های ِ منفی ِ شرایط انسانی هستند .                                                                                       
درست است که شرایط اقتصادی در کانون توجه فلسفه یِ مارکس بوده است اما وی هیچگاه  جنبه یِ سیاسیِ مصائب طبقات ستمدیده را نادیده نگرفته است. به نظر مارکس زر و زور و تزویر دست به دست هم می دهند تا هژمونیِ طبقات استثمارگر را بر استثمارشوندگان حفظ کنند و مناسبات نابرابر را تداوم بخشند. به نظر مارکس دولت محصولِ آشتی ناپذیریِ تضادهایِ طبقاتی است.
مارکس معتقد بود که کاپیتالیسم معاصر موجد تخاصمات موجود میانِ مزدبگیران و صاحبان سرمایه است. ایده آل مارکس این بود که طبقات ستمدیده یِ جهان بر علیه کاپیتالیسم جهانی قیام کنند و سلطه ی ِ سرمایه را براندازند و ابزار تولید را به مالکیت عموم جامعه درآورند. در جهان بعد از انقلاب مارکس بتدریج طبقات و مالکیت خصوصی محو می شوند و چون بنا به نظر مارکس دولت محصول تضادهای ِ طبقاتی است، خود ساختار دولت هم بتدریج کوچک و کوچکتر شده و بالاخره محو می شود.
روسو و مارکس هردو به یک موضوع اشاره می کنند: نابرابری بین انسانها! گرچه هردوی آنها در پی حل مسئله هستند اما راههایِ پیشنهادی شان متفاوت است. هردو به مصالح و منافع اجتماعی تاکید دارند و نه به ارجح شمردن منافع فردی. هردو دعوت به انقلاب می کنند هرچند که مارکس بیشتر علاقمند به قهرآمیز بودن انقلاب است. گرچه اذعان دارد که این راه را کاپیتالیسم با مقاومت مسلحانه در برابر تغییرات به ستمدیدگان تحمیل می کند. تفاوت عمده روسو و مارکس در حوزه یِ تغییرات به نفع امحایِ نابرابری است. روسو حوزه یِ سیاسی را مد نظر دارد و مارکس حوزه یِ اقتصادی-سیاسی را..

روسو و مارکس: چشم انداز مقایسه ای

ژان ژاک روسو و مارکس در برابر پروژه یِ لیبرال جان لاک و توماس هابز موضع داشتند. اما مواضع آنها در برابر این پروژه از دو آبشخور متفاوت سیراب می شد.  از نظر روسو مشکل اساسن سیاسی است، به عبارت دیگر مسئله اندیویدوآلیسم لیبرالی و توافقی است که تنها مقوم ذاتی دولت است. آلترناتیو روسو در برابر این مسئله مشارکت حداکثری« اراده ی ِ جمعی» است. نقد مارکس البته بسیار رادیکال تر از روسو است. خیلی خلاصه اینکه مارکس بر اقتصاد به مثابه یِ منبعِ مسئله نظر داشت و مطابق این باور تنها با غلبه بر سیستم طبقاتی اقتصادی می شود به دولت دمکراتیک قابل انعطاف و رو به زوال دست یافت.
قرارداد اجتماعی روسو:
توماس هابز و جان لاک نوعی قرارداد اجتماعی را فرموله کردند که تفاوت ها و شباهتهایی قابل ملاحضه باهم داشتند. قرارداد اجتماعی هابز هرچند معقول، خودخواهی انسانی را زمینه ی ِ « وضع جنگ» برایِ دفاع از خود در برابر قدرت فائقه به حساب می آورد. در گفته یِ مشهور هابز زندگی در وضع طبیعی « تنهایی، ملال آور، فاقد احساس و کوتاه»  بود. از سوی ِ دیگر اما لاک وضع طبیعی را به اندازه یِ هابز ملال آور نمی دانست. از نظر لاک « قوانین طبیعت» کمک به تحدید رفتارهایِ انسان­ها  بود.
لاک همچنین معتقد بود که توانمندیِ انسان برای تجارت و تهاتر به خلق پول منجر شده است. زمانی که پول – و اشکال مشابه آن- بر جنبه های ِ گوناگون جامعه حاکم شود آنگاه ایجاد دولت جهت محافظت از دارایی ها و علایق پولی ضروری می شود. در هر دوحالت انسانها توافق می کنند که آزادی خود را در وضع طبیعی به نفعِ اطاعت از قدرت واگذار کنند.
روسو تا حدودی از فرمولاسیون هایِ اولیه یِ هابز و لاک ناراضی بود. روسو نوشت که هابز انسانها را چیزی بیش از « گله یِ گوسفند»  به حساب نمی آورد و هر کس که تحت ولایت مطلقه یِ هابزی زندگی کند احمق ناقص عقلی بیش نیست. روسو در دیسکورس خود در خصوص ِ ریشه هایِ نابرابری استدلال می کند که هابز استعداد سوسیالیزه شدن را ذاتی محسوب می کند. انسان به ناتوانی های ِ خود با تجربه و دانش پی می برد نه با ذات. از نظر روسو  « قرارداد اجتماعی » لاک هم دارای اشکال است زیرا اساسِ نیاز به دولت را در حفظ حقوق فردیِ دارایی ها می داند. چیزی که اغلب اندیشمندان آن را مهمترین پازل در تئوری سیاسی به حساب می آورند. روسو در قرارداد اجتماعی اش استدلال می کند: انسان آزاد زاده شده اما همه جا اسیر زنجیر است». از نظر روسو پازل اینجاست که چگونه می توان زنجیرهایِ دولت را با «وضع طبیعی» ِ آزادی آشتی داد. پروژه یِ روسو توسعه یِ ساخت دولت به چنان ترتیبی است که مشروع باشد « انسانها را آنگونه که هستند پذیرفتن و قانون را چنان که باید باشند».پاسخ روسو به این پازل اراده یِ جمعی است که از نظر او نسبت به دولت بیشترین میزان آزادی را به انسان عرضه می کند. 
 در نگاه نخست « اراده یِ عمومی» روسو شبیه قراردادهایِ اجتماعیِ هابز و لاک بنظر می رسد. در هرسه مورد انسانها آزادی خود را واگذار کرده و می پذیرند که تحت  حاکمیت واقع  شوند. روسو در خصوص مکانیسمی که انسانها به واسطه یِ آن از وضع طبیعی خلاص می شوند، زیاد مته به خشخاش نمی گذارد. و تنها به این گفته بسنده می کند که: « انسانها به نقطه ای می رسند» که دیگر نمی خواهند در وضع طبیعی باقی بمانند. در اندیشه ی ِ روسو نقش« مشارکت» و « کمونیتی» در « اراده یِ عمومی» بنیادی است. از نظر روسو نخست انسانها آزادی خود را به نفع همه و نه به خاطر حفظ و حمایت از افراد، واگذار می کنند . این وظیفه یِ همه است که خود را در خدمت عموم قرار دهد زیرا در این صورت است که از تبعیت فرد رها می شود. دوم اینکه « اراده یِ عمومی میزان زیادی مشارکت  از سویِ شهروندان را به خدمت می گیرد. قوانین در مجمع عمومی افراد محلی که به توافق کلی در خصوص پیشرفت جامعه رسیده اند، وضع می شوندسپس قوانین توسط « آریستوکراسی منتخب» اجرایی می شوند. آریستوکراسی ای که به قانونگذاری نمی پردازد و صرفن قوانین را اجرا می کند. از نظر روسو این امر از امکان سوء استفاده در سیستم های شبیه سیستم هابز جلوگیری می کند. حاکمیت مورد نظر روسو از آنرو که کسی به کسی ارجحیت و برتری ندارد همه یِ شهروندان را به یک چشم نگاه می کند و از تقسیم آنها به شهروندان درجه یک و دو و...بر اساس نژاد و مذهب و ... خودداری می کند. رویکرد سوسیال دمکراتیک روسو آلترناتیوی در برابر اندیویدوآلیسم لیبرالی لاک که تنها به حفظ منافع اقلیت دارا می اندیشید  بشمار می رفت.
رابطه ی ِ بین مارکس و روسو چندان روشن نیست اما کاملن از فحوایِ نوشته هایشان  احساس می شود. از دید روسو یکی از دلایل اصلی که « اراده یِ عمومی»  در ایده های ِ اولیه در خصوص دولت  فراگیر می شود این است که از صدمات ثروت و عوارض زیانبار مالکیت خصوصی بر مردم جلوگیری نماید. از نظر هابز جنگ معلول طبیعت انسانی و تعقیب منافع فردی است. اما روسو معتقد است که جنگ – و نزاع هایِ سیاسی - نتیجه یِ درگیری بر سر تصاحب دارایی و روابط مالکیتی است. پاسخ روسو به مسئله پاسخی سیاسی است – دمکراسی مستقیم و افزایش مشارکت سیاسی – اما پاسخ آلترناتیو مارکس به مسئله رادیکال تر است.

آلترناتیو رادیکال مارکس

کارل مارکس از جنبه هایِ متفاوتی به فلسفه یِ سیاسی پرداخته است. مارکس نه تنها ماتریالیسم را در مرکز تئوری اش قرار داد بلکه نقش طبقه یِ مسلط اقتصادی و رابطه ی ِ آن با دمکراسی را زیر سوال برد. مانیفست کمونیست اثر مشهور مارکس رابطه یِ موجود بین دو طبقه یِ اقتصادی را بیان می کند. بورژوازی که ابزار تولید و سرمایه را در اختیار دارد و پرولتاریا که مزدبگیر است و در ازایِ مزد نیرویِ کارخود را می فروشد، چندان به مبارزه بر علیه هم ادامه خواهند داد که بالاخره مزدبگیران سلطه یِ طبقاتی کاپیتالیست ها را براندازند و نوین جهانی سازند که در آن هیچ بودگان هرچیز گردند. در واقع مانیفست حزب کمونیست پیش نویس انقلابات کارگری محسوب می شود. اما در عین حال با جزئیات تئوری مارکس در خصوص  تغییرات تاریخی را هم شرح می دهد که چگونه تغییرات تدریجی به انقلاب منجر می شوند. از نظر مارکس سراسر تاریخ مکتوب تاریخ مبارزه طبقاتی است. استدلال مارکس بر این اساس است که تاریخ و تکامل آن نتیجه یِ همین مبارزات است. مارکس دولت را محصول آشتی ناپذیری طبقات می داند و در ایدئولوژی آلمانی می نویسد دولت صرفن به خاطر حفاظت از دارایی طبقات دارا بوجود آمده است. در پاسخ به پازل اساسی روسو در خصوص دولت مارکس اذعان می دارد که دولت بتدریج کوچکتر و کوچکتر خواهد شد تا به امحایِ کامل برسد زیرا کاراکتر طبقاتی دولت بتدریج محو خواهد شد.
 خلاصه اینکه: روسو در دیسکورس ریشه های ِ نابرابری می گوید که ریشه نابرابری قانونی است که « به اغنیا قدرت نوین» می دهد و در مقابل آزادیِ طبیعی را نابود میکند و در نمود بیرونی در پی ابدی سازیِ قانون مالکیت و نابرابری است. مارکس هم اساسن مشکلات جامعه را اقتصادی می داند. علاوه بر اینها هردو اندیشمند در برابر اندیویدوآلیسم لیبرالی ماقبل خود قاطعانه موضع می گیرند. مطالعات روسو و مارکس بر این اساس استوار است که چه چیزی و چه نوع سیستمی به نفع جامعه و نه به نفع مشتی افراد ثروتمند است. با وجود این در برخورد و تحلیل عوارض نابرابری این دو تئوریسین شیوه های ِ متفاوتی پیشه کردند. پاسخ روسو سیاسی بود. گرچه به نظرش مشارکت همه جانبه و حق آزادی بیان برای همه  موجب می شد تا هیچ گروه زیاده خواهی نتواند ولایت مطلقه کسب کند. مارکس بر این باور بود که خود امر سیاسی یکی از مشکلات است. تنها با نابودی مالکیت فردی بر ابزار تولید و امحایِ دولت می توان به جامعه ی ِ واقعن دمکراتیک دست یافت.


 شهريار گلواني

نگرشي بر افكار و آثار جورج اورول - شهريار گلواني



Michael Kenna


معماي جورج اورول
نگرشي بر  افكار و آثار جورج اورول


    « انقلاب به معنی پرچم های سرخ و جنگ خیابانی نیست. انقلاب تغییر بنیادی قدرت است. این امر می تواند با و بدون خونریزی و در هر زمان و مکان ویژه رخ بدهد. به مفهوم دیکتاتوری یک طبقه هم نیست. مردمی که در انگلستان تغییرات را حمايت می کنند محدود به یک طبقه خاص نیستند با این وجود واقعیت این است که درآمد سالانه آنها از 2000 لیره بالاتر است. ما نیاز به آگاهی عمومی و انقلاب از سوی مردم عادی بر علیه ناکارآمدی، امتیازات طبقاتی و حکومت فرتوت داریم.»
                                                                          جورج اورول ، 1941، از " شیر و تکشاخ"             
پیام اورول
بنا به گفته جان وبستر از معاصرین شکسپیر، مرگ از صدها هزار روش مختلف برای خارج کردن انسان از دست زندگی استفاده می کند اما فراموش می کند بگوید انسان از چه گریزگاههایی برای خلاصی  ازدست مرگ و بازگشت مجدد به اغوش زندگی استفاده می کند. اورول با بازگشت به زندگی به هزاران طریق مختلف و تجدید حیات در آثار نویسندگان و شاعران و فیلمسازان بعد از خود فراموشی جان وبستر را جبران کرده است. اورول در زمره نویسندگانی است که شاید به همان اندازه ای  که تمجید و تعریف شده ، مورد لعن و نفرین هم قرار گرفته است. در هر حال:
            اورول قبل از مرگش صراحتا ً بر حمایت خود از  سوسیالیسم تاکید کرده بود. هم او قبل ترها از قصد خود برای " تبدیل نوشته های سیاسی  به هنر" ( چرا می نویسم) سخن به میان آورده بود. اگر او در این کار موفق شده باشد بیایید پیام های او را در "1984" ،" مزرعه حیوانات" و " تجلیل از کاتالونیا" بررسی کنیم.
اورول یکی از وظایف خود را حمله به " راست" برشمرده و در عین حال از تاکید بر احتراز از تملق گویی به " چپ" نیز غافل نشده است. سه مولفه تجربی ای که چشم انداز سیاسی وی را شکل داده اند عبارتند از : امپریالیسم، سوسیالیسم و توتالیتاریانیسم. هم او در مقاله ( چرا می نویسم، نشر سال 1946) می نویسد: « خط به خط نوشته های جدی من از سال 1936 مستقیم یا غیر مستقیم بر علیه توتالیتاریانیسم و به نفع سوسیالیسم دمکراتیک[ آنگونه که من می فهمم] بوده است. » قبل از 1945 و خصوصا ً پس از نوشتن « جاده ای به سوی ویگان پی یر»( 1937 ) اورول یکی از طرفداران پذیرفته شده سوسیالیسم، البته با کش و قوس های گاه به گاهی در طی زمان، به شمار می رفت. 
علیرغم تاکید انکار نشدنی اورول بر اعتقادات انعکاس یافته در اغلب نوشته های خود و اساسا ً به دلیل مقبولیت ِ عمومی ِ« برند» اورول، بسیاری  را پس از مرگش به تحریف وی  و بهره گیری سیاسی از پرستیژ او به نفع اعتقادات خودشان  ترغیب نموده است. نمونه مشخص این تحریف در مقدمه کتاب «1984» منتشر شده در ایالات متحده انجام گرفته است. در آن مقدمه به نقل از اورول آمده است: « تمام نوشته های من بر علیه توتالیتاریانیسم بوده است » بی آنکه بخش دیگر گفته های وی را «... و به نفع سوسیالیسم دمکراتیک[ آنگونه که من می فهمم] » اضافه کند. البته بعد از مرگ اورول و خصوصا ً در دو سه دهه اخیر تفسیر و برداشت از سوسیالیسم تا حدود زیادی تغییر کرده و حتا مناطق جغرافیایی هم در این مورد بی تاثیر نبوده است. برای مثال دلالت سوسیالیسم در اروپای شرقی با اروپای غربی و ایالات متحده متفاوت بوده و شاید همین امر موجب سانسور گفته های اورول شده است.
در « تجلیل از کاتالونیا» اورول تجربه خود را از جنگ داخلی اسپانیا بیان می کند. در طی جنگ اورول ماهیت واقعی حاکمیت  روسیه را درک می کند. عملکرد کمونیستهای وابسته به روسیه در اسپانیا نادرستی ادعای سوسیالیست بودن آن کشور را بر وی آشکار می کند. بعد از این تجربه وی کتاب مزرعه حیوانات را برای روشن کردن اذهان مردم در خصوص چگونگی به قدرت رسیدن دیکتاتورهای توتالیتر و نیز با هدف  نشان دادن تفاوت بنیادین  سوسیالیسم دمکراتیک از قرائتهای توتالیتری از سوسیالیسم  می نویسد و در ادامه همین پروژه نوول «1984» را به رشته تحریر در می آورد. بی شک برای درک بهتر دنیای اورول لازم است افراد و کتبی که بر شکل گیری تفکر وی تاثیر گذاشته اند بررسی شوند که خود این مسئله می تواند موضوع جداگانه ای برای بررسی باشد اما در اینجا به اختصار به چند کتاب اشاره می شود:
1- یوگنی ایوانویچ زامیاتین ( 1884- 1937) در رمان « ما» صحنه های هولناکی از حاکمیت دیکتاتوری را به تصویر کشیده است که بی شک در شکل گیری فضای عمومی رمان 1984 تاثیر قاطع داشته است. بیگانه سازی انسانها نسبت به طبیعت و رفتارهای طبیعی، تبدیل انسان به ماشین، تولید شادی مصنوعی به جای خوشی های واقعی، تحدید روابط جنسی، از بین بردن فردیت( همه دیوارها از شیشه ساخته شده اند) تولید ادبیات و موسیقی با استفاده از ماشین و بهره گیری از علوم برای کنترل و شکنجه روانی جامعه و انسانها نمونه ای از این فضاها هستند.
2- مالکوم موگریج ( 1903- 1990)خبرنگار منچستر گاردین در مسکو و از دوستان صمیمی اورول، کتابی به نام « زمستان مسکو » دارد که در آن قرن بیستم را به گندگاهی محصور در سیم های خاردار تشبیه می کند که با وجود اینها مردم با طیب خاطر از آن لذت می برند. موگریج نوشته های اورول را « عالی و در عین حال مایوس کننده» ارزیابی می کرد.
3- علاوه بر اتوپیای سر توماس مور که مفهوم " هیچ جا " ی ِ آن به " بدجا " ی ِ 1984 تبدیل می شود، « براوو دنیای نوین » آلدوس هاکسلی که در واقع دوقلوی علمی 1984 محسوب می شود در نمایاندن ماهیت واقعی رژیم های توتالیتر تاثیر بسزایی داشته و گر چه از زبانی علمی سود جسته اما پیش بینی های بدیعی در باره نظام سلطه ایلات متحده و استیلای جهانی آن بر عرصه اقتصاد و سیاست تجاوزکارانه انجام داده است. اما شخصا ً 1984 را به خاطر بهره گیری از زبانی ادبی گویاتر با توصیفات تاثیرگذار بر" براوو دنیای نوین " ترجیح می دهم.
نوشته های اورول ملهم از وقایعی است که در دنیای پیرامونی وی جریان داشت. تجارب جوامع موجود نشان می داد که همه اراده های نیک در آستانه سقوط به خودبزرگ بینی ، غرور، فساد و خیانت قرار دارند. در ضمن نوشته های وی  سوء استفاده از قدرت را مورد خطاب قرار می دهند. در " مزرعه حیوانات" وقتی خوک ها بتدریج قدرت خود را افزایش داده و قدم به قدم به قبضه کردن قدرت می پردازند متوجه می شوند که توان ایستادگی در برابر اغوای قدرت را ندارند. کم کم به منزل جونز نقل مکان و شروع به نوشیدن الکل و تجارت و بده بستان با مزارع همسایه می کنند ( کارهایی که رئیس بزرگ آنها را از انجام دادن آن منع کرده بود). پیام اورول این است که کلیه جوامعی که قدرت بی حد و حصر را در اختیار یک فرد ( هرچند خیر خواه) قرار دهند در واقع به دلیل احتمال سوء استفاده وی از قدرت به نفع مطامع شخصی و حزبی و گروهی و فرقه ای و ... خود را در معرض خطر استبداد و سرکوب و خفقان قرار می دهند. در چنین جوامعی که شعار برابری و عدالت سر به آسمان می ساید و همه حیوانات برابر محسوب می شوند " گروهی از حیوانات نسبت به دیگر جانوران برابرترند" . حیوان گرایی در مزرعه حیوانات را با این شعار بهتر می توان درک کرد: " هرآنکه روی دوپا راه می رود دشمن است". این شعار بسیار شبیه شعارهای  جوامع استبدادی و توتالیتر است که دشمن و حتا در صورت لزوم دشمنان  دائمی برای خود خلق می کنند و پیوسته در بحران های تصنعی بسر می برند. حیوان گرایی این حکومت ها موجب تبلیغ  مداوم امر جهاد می شود. جهاد فرهنگی! جهاد اقتصادی! جهاد اعتقادی! و ... مجموعه ای بی پایان از جهادهای متنوع. آنها با ایجاد ترس از انسان حیوانات تحت امر خود را به کار شاق مداوم دعوت می کنند. این حکومت ها بلافاصله پس از کسب قدرت مردم را به منبع تغذیه خود بدل می کنند. اورول در کتاب خود به امر " خیانت به انقلاب " می تازد و  با هوشمندی طرح پنهانی آنها برای به خدمت منافع خود در آوردن انقلاب را آشکار می کند.
در 1984 اورول می کوشد چگونگی سرکوب آزادی های فردی را از سوی سیستم های سیاسی نشان دهد. و هشدار ی به آیندگان است که زمینه های مادی امکان نضج و ظهور فاشیسم و توتالیتاریانیسم را از بین ببرند. در 1984 استبداد توتالیتر که هر روز بیش از روز پیش هارتر و سرکوبگرتر می شود پیوسته راه رهایی قربا نیان خود را سد می کند و امید به رهایی را در آنها می کشد. فضای 1984 فضای بشدت اگرانیسمان شده ای است که ذهن اورول را بخود مشغول کرده بود. اورول کمی پیشتر از مرگش در سخنانی پیرامون 1984 چنین گفت:" فکر نمی کنم در آینده جامعه ای که در 1984 ترسیم کرده ام عینا ً تحقق خواهد یافت اما اطمینان دارم چیزی شبیه به آن ظهور خواهد کرد."
اورول زمانی هدف خود از نوشتن را  " افشای دروغ " ذکر کرده بود. این همان دروغ و فریب بزرگی بود که ساختمان سیاسی 1984 بر روی آن بنا شده بود. همه شعارهای حزب متناقض بودند:"  چنگ صلح است! ....آزادی بردگی است! ....قدرت در نادانی است!"  اورول با نوشتن 1984 می خواست بیرحمی ستم سیاسی و نوعی از دروغ را که نیروهای ضد بشری به آن وابسته اند ، افشاء کند. از اینرو می توان آن را کتابی ضدسیاست و دولت به حساب آورد—جهان هولناک و کابوس مانندی که وینستون در آن زندگی می کند جایی است که سیاست جای انسانیت را گرفته و دولت در خیز برای کنترل کامل اتباع اش جامعه را به خفقان دچار کرده است. هدف حزب نه تلاش برای سعادت و رفاه عمومی بلکه برای کنترل همه چیز و همه کس است. قدرت برترین چیز است.  برانگیزاننده ترین مفهومی که اورول در 1984 به رخ می کشد این ایده است که احزب سیاسی کسب قدرت را با استفاده از  هر روش و شیوه،  هدف غایی و نهایی خود به حساب می آورند. حزب بدون اینکه حتا نیازی به پرده پوشی و وانمود کردن به فعالیت به نفع مردم ببیند حاکمیت خود را اعمال می کند.
اورول در 1984 از سبک رومانس علمی استفاده می کند. این سبک به او اجازه می دهد اندیشه های سیاسی خود را به شکل نوول بیان کند. رومانس علمی به شیوه رئالیستی میدان مانوری را برای نوشتن ایجاد می کند که در آن اورول به راحتی نشان می دهد که امر استبداد و دیکتاتوری یک احتمال گریز ناپذیر انسانی است اگر انسانها تسلیم بلامنازع احزاب و دولتهای دیکتاتور شوند. اساسا ً هشدار اورول به ما و همه کسانی است که که تحت حاکمیت های استبدادی سلطانی، دیکتاتوری طبقاتی و توتالیتر حزبی از نوع ایدئولوژیک مذهبی،  غیر مذهبی،  لیبرال ، نولیبرال، نئوکان و... بسر برده و آرمان خودگردانی مشارکتی و دمکراسی از پایین و سوسیالیسم دمکراتیک را نادیده گرفته اند.
 پلات 1984محدود به تمرکز بر روی وینستون اسمیت است که اورول از طریق شخصیت وی دیدگاههای سیاسی اش را عرضه می کند. در واقع وینستون اسمیت اخرین انسانی است که ارزش پرداختن و نوشتن دارد. همه انسانها به غیر از او شستشوی مغزی شده اند. اورول در نامه ای به یکی از دوستان اش در باره 1984 می گوید: "  " آخرین انسان در اروپا" و تنها کسی که می تواند آزاد و مستقل بیاندیشد.
وجوه انسانی و سیاسی 1984 کاملا ً به یکدیگر پیوسته اند. هر فکری که وینستون در باره برادر بزرگ به مغزش راه می دهد " جنایت فکری " است. هر وقت مطلبی در دفتر یادداشت های روزانه اش می نویسد خطر دستگیر شدن را به جان می خرد، حتا بغل کردن جولیا ضربه ای بر حزب بشمار می رود، کل رایطه او با جولیا " عملی سیاسی " است.
در 1984 به روشنی نشان داده می شود که این سیستم نیست که انسانها را فاسد می کند بلکه انسانها بعد از فاسد کردن خود وارد سیستم می شوند. روح انسانی برای منطبق کردن خود با سیستم فاسد بطور ارادی به فساد میل می کند. وینستون کسی است که اوبرایان با تمسخر او را " نگهبان روح بشری " خطاب می کند. او آخرین انسانی است که آزادانه در باره حزب فکر می کند. اورول نشان می دهد چگونه احزاب سیاسی برای رسیدن به هدف به هر کاری دست می زنند. اهداف خود را مقدم بر سعادت بشر می دانند و از دست زدن به شکنجه و کشتار انسانها ابایی ندارند. وینستون که بر حق انسانی خود برای آزاد اندیشی پای می فشارد بعد از شکنجه های وحشتناک برای توبه ناگهان پی می برد که " عاشق برادر بزرگ " است.
در دنیای 1984 پیشرفتی در استانذاردهای زندگی رخ نمی دهد. دروغ و خودفریبی بر همه جا سایه افکنده است. برادر بزرگ می داند اگر مردم به حقوق خود آگاه شوند مطالبات شان روزافزون خواهد شد. در طی سالیان سال سهمیه ها افزایش نمی یابند. تیغ ریش تراشی کند ، برق مصرفی محدود ، آسانسور از کار افتاده و صابون همچنان زبر و خشن است. وینستون می داند که قبل تر ها زندگی بهتر بود اما قادر به اثبات این مسئله نیست. چون آمار دستکاری شده و دروغ فراگیر شده است. تنها چیزی که وینستون می تواند بگوید این است که " آن زمان ها مزه آبجو بهتر بود" .
سلطان ِ دیکتاتور  ِ توتالیتر در 1984 منبع الهام همه چیز است: همه پیروزی ها، همه موفقیت ها، همه دستاوردها، همه کشفیات، همه دانش و فرزانگی و همه پاکی و ایمان از او سرچشمه می گیرد.
وینستون در بخشی از یادداشت هایش می نویسد: " تنها جای امیدواری کارگران هستند" اما در میان کارگران هیچ نشانه ای از علائق انقلابی نیست. اوبرایان به این امیدواری وینستون می خندد و با تمسخر می گوید: " پرولتاریا هیچگاه انقلاب نخواهد کرد" دلیل او برای گفته اش عدم وجود آگاهی طبقاتی، دانش مبارزاتی و از خود بیگانگی کارگران است.  حزب هراسی از کارگران ندارد زیرا آنها به مثابه یک طبقه فاسد شده اند.
یکی از مسائل اصلی پرداخته شده در 1984 روح و طبیعت آزادی و توانمندی توتالیتاریانیسم در نابودی آن است. وینستون در یادداشت روزانه اش می نویسد: " آزادی آزادی است مثل دو بعلاوه دو که چهار است." و با این گفته بر حق انسان در اندیشیدن مستقل بدون در نظر گرفتن فرامین و دستورات و حتا صلاحدید های صادره از سوی مدعیان ولایت و قیمومیت تاکید می کند. روح و طبیعت آزادی حکم می کند انسان حقیقت را آنچنان که هست و می بیند گزارش کند.
   " تجلیل از کاتالونیا " حاصل تجربیات بلافصل و ملاحظات  شخصی اورول بوده و از دو کتاب دیگرش متفاوت است. این کتاب شباهتی به داستانهای رومانس- علمی اورول ندارد. اورول تفاسیر و نظرات خود را در مورد هرآنچه که شاهدش بوده بیان می کند. تجربیات اورول در طی جنگ داخلی اسپانیا تاثیر عمیقی بر دیدگاههای سیاسی وی می گذارد. قبل از شرکت در جنگ کتابها و نوشته های زیادی در خصوص سوسیالیسم خوانده بود و تا درجات متفاوتی حاکمیت سوسیالیست ها را لمس کرده بود اما در طی جنگ داخلی اسپانیا برای اولین بار تلاش واقعی برای ایجاد نخستین جامعه سوسیالیستی در عمل را لمس و تجربه کرد.
اورول به عنوان ژورنالیست به اسپانیا رفت و آنگونه که در ضمیمه نخست اشاره می کند مدعی بوده که علاقه ای به امور سیاسی ندارد. بعد به صفوف میلیشیاهایی می پیوندد که بر علیه فاشیسم نبرد می کردند ( توجیه او برای این عمل اطلاعاتی بود که در آن دوران از روزنامه های انگلیسی کسب کرده بود).
اورول بعدها تلخکامی خود از عملکردهای کمونیست های وابسته به کرملین  و متحدین روسی آنها را اینگونه بیان کرد: " بر خلاف تصور بسیاری از روشنفکران غربی، کمونیست های اسپانیا و متحدین روسی آنها در پی انجام انقلاب اجتماعی نبودند بلکه اساسا ً در مقابل انجام انقلاب اجتماعی بودند . آنها صرفا ً در پی کسب قدرت و حفظ ماشین دولتی و استفاده از همان ماشین به نفع اهداف و منافع خود بودند. کمونیست ها در واقع محافظه کاران واقعی بودند. آنها از شعارهای رادیکال صرفا ً برای فریب توده های اسپانیا استفاده می کردند. مسئله قدرت که اسّ اساس " مزرعه حیوانات " و " هزار و نهصد و هشتاد و چهار " را تشکیل می دهد در " تجلیل از کاتالونیا" خود را کاملا ً می نمایاند: " کمونیست ها سوسیالیست نبودند. آنها صرفا ً در پی کسب و حفظ قدرت بودند" .
به نظر می رسد انگیزه اورول به هنگام نوشتن " تجلیل از کاتالونیا" تنها بیان حقایق در باره وقایع اسپانیا است. اما واقعیت این است که دلخوری اورول از کمونیست ها کتاب را به ادعانامه ای در باره خیانت کمونیست ها بدل کرده است. اغلب تاریخ نویسان بر این باورند که حملات بیش از حد فدرالیست ها ( میلیشیا های اسپانیا) بر علیه کمونیست ها و روسیه به این خاطر بوده که غربی ها را راضی سازند تا سلاح های مورد نیاز آنها را در مبارزه بر علیه فرانکو در اختیار آنها قرار دهند. واقعیت این است که غربی ها ترجیح می دادند اسپانیا تحت حاکمیت فرانکوی فاشیست باشد تا کمونیست ها و آنارشیست ها وسوسیالیست های رادیکال . مطالعات اخیر ادعای اورول در خصوص خلع سلاح کردن آنارشیست ها و سوسیالیستها از سوی کمونیست ها با قصد عامدانه تسلیم کردن آنها به نیروهای فاشیست را با شک و تردید عمیق روبرو کرده است.
شرایط وحشتناکی که اورول در طی جنگ بر علیه فاشیسم تجربه می کند و نیز گرسنگی و کمبود مواد غذایی و حضور دائمی موش ها در سنگرها بعلاوه خستگی و ملال وسرما و گرما ، کثیفی، شپش و محرومیت های جسمی و خطر دائمی بالخره در 1984 ایده " اتاق 101" را به وی الهام می کند که وقتی وینستون در آن جای وحشتناک مورد هجوم موشها قرار می گیرد با گریه فریاد می زند: " دست از سر من بردارید. بروید سراغ جولیا!" و به این ترتیب به عشق اش خیانت می کند.
 عشق و علاقه اورول به جامعه بی طبقه در جای جای کتاب مشهود است. علاوه بر دفاع سیاسی و فلسفی وی از سوسیالیسم  در فصل هفت در باره " جذبه " سوسیالیسم می گوید و اینکه در نظر اکثر مردم سوسیالیسم معادل جامعه برابر و بی طبقه ای است که اثری از ستم و کار مزدی در آن نیست. اورول با احساسات و شور فراوان میلشیاها و جامعه کوچک آنها را به عنوان نمونه ای از جامعه سوسیالیستی مورد نظرش به توصیف می کشد. همان حس رفیقانه میلیشیاها و رابطه انسانی موجود بین آنها بود که اورول  را بیش از پیش به این نتیجه می رساند که امکان بنای جامعه سوسیالیستی فارغ از ستم و مبتنی بر همکاری و مشارکت جمعی کاملا ً امکان پذیر است. اورول منطقه آراگون را که در آن هزاران نفر در شرایط برابر زندگی می کردند مثال می آورد و می نویسد آنچه در تئوری مطرح می شد در عمل هم پیاده می گردید. به گفته خودش در فصل هفت کتاب او " در فضای برابری استنشاق کرده بود" .
در ضمیمه نخست اورول از " آفت بدویت " اسپانیایی ها می نالد که موجب بروز و تداوم جنگ بین جناح های مختلف که اهداف نسبتا ً یکسانی بر علیه فاشیسم داشتند شده بود.در ابتدای ورود به اسپانیا اورول سوالی را طرح می کند : " از چه رو مردم می خواهند اختلافات سیاسی خود را نه از طریق مسالمت بلکه با توسل به جنگ های بی معنا و مصیبت آور حل کنند و وقتی بالاخره مجبور به پذیرفتن صلح و مذاکره می شوند چرا از ابتدا این شیوه را پیشه خود نمی سازند؟ " اما وقتی بالاخره خودش هم مجبور به جهت گیری و حمایت از طیفی خاص می شود چنین می گوید : " حتا اگر کسی ارزشی به احزاب سیاسی  قائل نباشد و جنگ را مذموم بداند در جایی و مرحله ای جنگ خود را به وی تحمیل می کند و در نهایت انسان مجبور می شود برای دفاع از حیثیت انسانی خود دست به سلاح ببرد هرچند کاملا ً با آن مخالف باشد" اورول در جنگ بین فاشیسم و سوسیالیسم بدون هیچ تردیدی جانب سوسیالیسم را می گیرد در جنگ بین دو نیروی سیاسی عمده خود را مهره پیاده شطرنج به حساب می آورد.
از آنچه گفته شد چنین برمی آید " تجلیل از کاتالونیا" تحت تاثیر عمیق اورول از وقایع اسپانیا نوشته شده و نیز الهام بخش  نوشته های بعدی وی از جمله  مزرعه حیوانات و هزار و نهصد و هشتاد و چهار گردیده است.
مهمترین حلقه رابط " مزرعه حیوانات" ، " هزار و نهصد و هشتاد و چهار"  و"  تجلیل از کاتالونیا " شیوه استفاده از قدرت در دیکتاتوری های سرمایه اعم از دولتی و غیردولتی است. تجلیل از کاتالونیا آمال و آرزوهای اورول را به همراه تجارب و تفاسیر شخصی اش بیان می کند. دو کتاب دیگر نیز زبان حال اندیشه های سیاسی اورول است. به گفته اورول جنگ بین جریانات مختلفی که  بر علیه فاشیسم می جنگیدند ورای شعارها و ادعاها در واقع مبارزه بر سر کسب قدرت بود. تاثیر فاسد کننده میل مفرط انسان به کسب قدرت و بکارگیری آن بر علیه همنوعانش ایده بنیادی دو کتاب مزرعه حیوانات و 1984 است. نفع طلبی و آزمندی برای منافع مادی ریشه ی همه خیانت ها به انقلابات مردمی و همراهان و متحدین سابق است.
سخن نهایی اورول همچنانکه در آغاز این نوشته هم به آن اشاره شد طرفداری از سوسیالیسم دمکراتیک است. این سخن از آن کسی است که اعتقاد قلبی به رادیکالیسم و در عین حال احساسات ظریف  محافظه کارانه داشت.
 شهريار گلواني