نابرابري از ديدگاه روسو و ماركس - شهريار گلواني


پُل سِزان ( Paul Cézanne)



 
 
نابرابري از ديدگاه روسو و ماركس

نابرابري

نابرابری میان انسانها که به نابرابری اجتماعی شهرت دارد از دیرباز ذهن اندیشمندان جانبدار جامعه را جهت یافتن راه حل های ِ مناسب و کم هزینه مشغول کرده است. عده ای گمان می کنند وظیفه ی ِ دولت حل نابرابری  های ِ اجتماعی است و عده ای نیز بر این عقیده اند که اتفاقن وجود دولت نتیجه ی ِ نابربری هاست. روسو و مارکس دو نظریه پردازی هستند که با امر نابرابری بطور رادیکال برخورد کرده اند. فعلن قصدم از مقایسه ی ِ نظرات این دو تئوریسین ارزش گذاری و احیانن ترجیح نظرات یکی بر دیگری نیست بلکه آشنایی اولیه برای بررسی های ِ عمیق تر آتی است.
روسو در قرارداد اجتماعی یا اصول حقوق سیاسی بر سر این موضوع دقت و تاکید و عنایت ویژه دارد که تاسیس دولت در خصوص امر نابرابری ِ اجتماعی  موثر و مفید فایده است. روسو می خواست جوامعی که تحت سیطره ی ِ هیرارشی ( همچون اکثر جوامع سلطانی ِ اروپا) بودند با دولت برابری طلب و عدالتخواه که از مردم و برای ِ مردم باشند، جایگزین شوند. ( مفهوم مردم به صورتی که در اندیشه ی ِ روسو و ورای ِ تقسیم طبقاتی ِ جامعه  بود در آثار مارکس که اساسن با تحلیل تضادهای ِ طبقاتی سروکار دارد، به چشم نمی خورد)  در شیوه ی ِ دولت روسویی قانون به وسیله ی ِ کنگره ی ِ عموم مردم با اراده ی ِ جمعی وضع و سپس توسط آریستوکراسی ِ منتخب که وظیفه ی ِ اصلی اش انتظامِ قوانین و اجرای ِ آنهاست عملیاتی می شود. روسو همچنین بر این نظر بود که دوره های ِ تکامل اجتماعی ِ انسانها سیکلیک( دوره ای ) بوده و هر از جند گاهی جوامع نیاز به انقلاب جهت اعمال تغییرات جدید دارند که رژیم مستقر در برابر تاسیس آنها مقاومت می کند. البته انقلاب پیشنهادی روسو بیشتر به نافرمانی ِ مدنی شبیه است تا انقلاب تمام عیار. طرح پیشنهادی ِ روسو برای ِ برخورد با دو مسئله ی ِ اساسی یعنی جنگ و نابرابری، دمکراسی مستقیم است.
بی شک در تبیین مسئله شباهتهای ِ بنیادی بین آرای ِ مارکس و روسو وجود دارد، تفاوت نظر اما در عرضه ی ِ راه حل قضیه است. روسو بیشتر به حل سیاسی ِ موضوع رغبت دارد در حالیکه مارکس برایِ درمان بیماریهای هایِ اجتماعی راه حل های ِ انقلابی عرضه می کند.  به اعتقاد مارکس کاپیتالیسم و مبارزه طبقاتی حاصل از نابربری های ِ اجتماعی جنبه های ِ منفی ِ شرایط انسانی هستند .                                                                                       
درست است که شرایط اقتصادی در کانون توجه فلسفه یِ مارکس بوده است اما وی هیچگاه  جنبه یِ سیاسیِ مصائب طبقات ستمدیده را نادیده نگرفته است. به نظر مارکس زر و زور و تزویر دست به دست هم می دهند تا هژمونیِ طبقات استثمارگر را بر استثمارشوندگان حفظ کنند و مناسبات نابرابر را تداوم بخشند. به نظر مارکس دولت محصولِ آشتی ناپذیریِ تضادهایِ طبقاتی است.
مارکس معتقد بود که کاپیتالیسم معاصر موجد تخاصمات موجود میانِ مزدبگیران و صاحبان سرمایه است. ایده آل مارکس این بود که طبقات ستمدیده یِ جهان بر علیه کاپیتالیسم جهانی قیام کنند و سلطه ی ِ سرمایه را براندازند و ابزار تولید را به مالکیت عموم جامعه درآورند. در جهان بعد از انقلاب مارکس بتدریج طبقات و مالکیت خصوصی محو می شوند و چون بنا به نظر مارکس دولت محصول تضادهای ِ طبقاتی است، خود ساختار دولت هم بتدریج کوچک و کوچکتر شده و بالاخره محو می شود.
روسو و مارکس هردو به یک موضوع اشاره می کنند: نابرابری بین انسانها! گرچه هردوی آنها در پی حل مسئله هستند اما راههایِ پیشنهادی شان متفاوت است. هردو به مصالح و منافع اجتماعی تاکید دارند و نه به ارجح شمردن منافع فردی. هردو دعوت به انقلاب می کنند هرچند که مارکس بیشتر علاقمند به قهرآمیز بودن انقلاب است. گرچه اذعان دارد که این راه را کاپیتالیسم با مقاومت مسلحانه در برابر تغییرات به ستمدیدگان تحمیل می کند. تفاوت عمده روسو و مارکس در حوزه یِ تغییرات به نفع امحایِ نابرابری است. روسو حوزه یِ سیاسی را مد نظر دارد و مارکس حوزه یِ اقتصادی-سیاسی را..

روسو و مارکس: چشم انداز مقایسه ای

ژان ژاک روسو و مارکس در برابر پروژه یِ لیبرال جان لاک و توماس هابز موضع داشتند. اما مواضع آنها در برابر این پروژه از دو آبشخور متفاوت سیراب می شد.  از نظر روسو مشکل اساسن سیاسی است، به عبارت دیگر مسئله اندیویدوآلیسم لیبرالی و توافقی است که تنها مقوم ذاتی دولت است. آلترناتیو روسو در برابر این مسئله مشارکت حداکثری« اراده ی ِ جمعی» است. نقد مارکس البته بسیار رادیکال تر از روسو است. خیلی خلاصه اینکه مارکس بر اقتصاد به مثابه یِ منبعِ مسئله نظر داشت و مطابق این باور تنها با غلبه بر سیستم طبقاتی اقتصادی می شود به دولت دمکراتیک قابل انعطاف و رو به زوال دست یافت.
قرارداد اجتماعی روسو:
توماس هابز و جان لاک نوعی قرارداد اجتماعی را فرموله کردند که تفاوت ها و شباهتهایی قابل ملاحضه باهم داشتند. قرارداد اجتماعی هابز هرچند معقول، خودخواهی انسانی را زمینه ی ِ « وضع جنگ» برایِ دفاع از خود در برابر قدرت فائقه به حساب می آورد. در گفته یِ مشهور هابز زندگی در وضع طبیعی « تنهایی، ملال آور، فاقد احساس و کوتاه»  بود. از سوی ِ دیگر اما لاک وضع طبیعی را به اندازه یِ هابز ملال آور نمی دانست. از نظر لاک « قوانین طبیعت» کمک به تحدید رفتارهایِ انسان­ها  بود.
لاک همچنین معتقد بود که توانمندیِ انسان برای تجارت و تهاتر به خلق پول منجر شده است. زمانی که پول – و اشکال مشابه آن- بر جنبه های ِ گوناگون جامعه حاکم شود آنگاه ایجاد دولت جهت محافظت از دارایی ها و علایق پولی ضروری می شود. در هر دوحالت انسانها توافق می کنند که آزادی خود را در وضع طبیعی به نفعِ اطاعت از قدرت واگذار کنند.
روسو تا حدودی از فرمولاسیون هایِ اولیه یِ هابز و لاک ناراضی بود. روسو نوشت که هابز انسانها را چیزی بیش از « گله یِ گوسفند»  به حساب نمی آورد و هر کس که تحت ولایت مطلقه یِ هابزی زندگی کند احمق ناقص عقلی بیش نیست. روسو در دیسکورس خود در خصوص ِ ریشه هایِ نابرابری استدلال می کند که هابز استعداد سوسیالیزه شدن را ذاتی محسوب می کند. انسان به ناتوانی های ِ خود با تجربه و دانش پی می برد نه با ذات. از نظر روسو  « قرارداد اجتماعی » لاک هم دارای اشکال است زیرا اساسِ نیاز به دولت را در حفظ حقوق فردیِ دارایی ها می داند. چیزی که اغلب اندیشمندان آن را مهمترین پازل در تئوری سیاسی به حساب می آورند. روسو در قرارداد اجتماعی اش استدلال می کند: انسان آزاد زاده شده اما همه جا اسیر زنجیر است». از نظر روسو پازل اینجاست که چگونه می توان زنجیرهایِ دولت را با «وضع طبیعی» ِ آزادی آشتی داد. پروژه یِ روسو توسعه یِ ساخت دولت به چنان ترتیبی است که مشروع باشد « انسانها را آنگونه که هستند پذیرفتن و قانون را چنان که باید باشند».پاسخ روسو به این پازل اراده یِ جمعی است که از نظر او نسبت به دولت بیشترین میزان آزادی را به انسان عرضه می کند. 
 در نگاه نخست « اراده یِ عمومی» روسو شبیه قراردادهایِ اجتماعیِ هابز و لاک بنظر می رسد. در هرسه مورد انسانها آزادی خود را واگذار کرده و می پذیرند که تحت  حاکمیت واقع  شوند. روسو در خصوص مکانیسمی که انسانها به واسطه یِ آن از وضع طبیعی خلاص می شوند، زیاد مته به خشخاش نمی گذارد. و تنها به این گفته بسنده می کند که: « انسانها به نقطه ای می رسند» که دیگر نمی خواهند در وضع طبیعی باقی بمانند. در اندیشه ی ِ روسو نقش« مشارکت» و « کمونیتی» در « اراده یِ عمومی» بنیادی است. از نظر روسو نخست انسانها آزادی خود را به نفع همه و نه به خاطر حفظ و حمایت از افراد، واگذار می کنند . این وظیفه یِ همه است که خود را در خدمت عموم قرار دهد زیرا در این صورت است که از تبعیت فرد رها می شود. دوم اینکه « اراده یِ عمومی میزان زیادی مشارکت  از سویِ شهروندان را به خدمت می گیرد. قوانین در مجمع عمومی افراد محلی که به توافق کلی در خصوص پیشرفت جامعه رسیده اند، وضع می شوندسپس قوانین توسط « آریستوکراسی منتخب» اجرایی می شوند. آریستوکراسی ای که به قانونگذاری نمی پردازد و صرفن قوانین را اجرا می کند. از نظر روسو این امر از امکان سوء استفاده در سیستم های شبیه سیستم هابز جلوگیری می کند. حاکمیت مورد نظر روسو از آنرو که کسی به کسی ارجحیت و برتری ندارد همه یِ شهروندان را به یک چشم نگاه می کند و از تقسیم آنها به شهروندان درجه یک و دو و...بر اساس نژاد و مذهب و ... خودداری می کند. رویکرد سوسیال دمکراتیک روسو آلترناتیوی در برابر اندیویدوآلیسم لیبرالی لاک که تنها به حفظ منافع اقلیت دارا می اندیشید  بشمار می رفت.
رابطه ی ِ بین مارکس و روسو چندان روشن نیست اما کاملن از فحوایِ نوشته هایشان  احساس می شود. از دید روسو یکی از دلایل اصلی که « اراده یِ عمومی»  در ایده های ِ اولیه در خصوص دولت  فراگیر می شود این است که از صدمات ثروت و عوارض زیانبار مالکیت خصوصی بر مردم جلوگیری نماید. از نظر هابز جنگ معلول طبیعت انسانی و تعقیب منافع فردی است. اما روسو معتقد است که جنگ – و نزاع هایِ سیاسی - نتیجه یِ درگیری بر سر تصاحب دارایی و روابط مالکیتی است. پاسخ روسو به مسئله پاسخی سیاسی است – دمکراسی مستقیم و افزایش مشارکت سیاسی – اما پاسخ آلترناتیو مارکس به مسئله رادیکال تر است.

آلترناتیو رادیکال مارکس

کارل مارکس از جنبه هایِ متفاوتی به فلسفه یِ سیاسی پرداخته است. مارکس نه تنها ماتریالیسم را در مرکز تئوری اش قرار داد بلکه نقش طبقه یِ مسلط اقتصادی و رابطه ی ِ آن با دمکراسی را زیر سوال برد. مانیفست کمونیست اثر مشهور مارکس رابطه یِ موجود بین دو طبقه یِ اقتصادی را بیان می کند. بورژوازی که ابزار تولید و سرمایه را در اختیار دارد و پرولتاریا که مزدبگیر است و در ازایِ مزد نیرویِ کارخود را می فروشد، چندان به مبارزه بر علیه هم ادامه خواهند داد که بالاخره مزدبگیران سلطه یِ طبقاتی کاپیتالیست ها را براندازند و نوین جهانی سازند که در آن هیچ بودگان هرچیز گردند. در واقع مانیفست حزب کمونیست پیش نویس انقلابات کارگری محسوب می شود. اما در عین حال با جزئیات تئوری مارکس در خصوص  تغییرات تاریخی را هم شرح می دهد که چگونه تغییرات تدریجی به انقلاب منجر می شوند. از نظر مارکس سراسر تاریخ مکتوب تاریخ مبارزه طبقاتی است. استدلال مارکس بر این اساس است که تاریخ و تکامل آن نتیجه یِ همین مبارزات است. مارکس دولت را محصول آشتی ناپذیری طبقات می داند و در ایدئولوژی آلمانی می نویسد دولت صرفن به خاطر حفاظت از دارایی طبقات دارا بوجود آمده است. در پاسخ به پازل اساسی روسو در خصوص دولت مارکس اذعان می دارد که دولت بتدریج کوچکتر و کوچکتر خواهد شد تا به امحایِ کامل برسد زیرا کاراکتر طبقاتی دولت بتدریج محو خواهد شد.
 خلاصه اینکه: روسو در دیسکورس ریشه های ِ نابرابری می گوید که ریشه نابرابری قانونی است که « به اغنیا قدرت نوین» می دهد و در مقابل آزادیِ طبیعی را نابود میکند و در نمود بیرونی در پی ابدی سازیِ قانون مالکیت و نابرابری است. مارکس هم اساسن مشکلات جامعه را اقتصادی می داند. علاوه بر اینها هردو اندیشمند در برابر اندیویدوآلیسم لیبرالی ماقبل خود قاطعانه موضع می گیرند. مطالعات روسو و مارکس بر این اساس استوار است که چه چیزی و چه نوع سیستمی به نفع جامعه و نه به نفع مشتی افراد ثروتمند است. با وجود این در برخورد و تحلیل عوارض نابرابری این دو تئوریسین شیوه های ِ متفاوتی پیشه کردند. پاسخ روسو سیاسی بود. گرچه به نظرش مشارکت همه جانبه و حق آزادی بیان برای همه  موجب می شد تا هیچ گروه زیاده خواهی نتواند ولایت مطلقه کسب کند. مارکس بر این باور بود که خود امر سیاسی یکی از مشکلات است. تنها با نابودی مالکیت فردی بر ابزار تولید و امحایِ دولت می توان به جامعه ی ِ واقعن دمکراتیک دست یافت.


 شهريار گلواني

No comments: