اشکان آويشن
فروغ فرخزاد از شاعراني است که پس از مرگش در هالهاي از تقدس شاعرانه، در
هالهاي از يک شاعر « فراشاعر » فرو رفته است. چه جاي شادماني باشد و چه تأسف، اين
يک واقعيت است و جايگاهي از اين دست در ذهن مردم جامعهي ايران براي زني همچون
فروغ، بستري از زمينههاي فرهنگي و اجتماعي دارد. در جامعههايي که فرهنگ اغراق و
افسانه، فرهنگ خيال و گمان ميتواند در برخي جاها حرف آخر را بزند، ساده نخواهد
بود که بتوان چنين تصويرهايي را از ذهن مردم زدود. و البته اگر هر زن ديگري غير از
فروغ و با هر نام ديگري در چنان شرايطي تن به مرگي ناخواسته ميسپرد، کم يا زياد،
چنين سرنوشتي را مي توانست در پي خويش داشته باشد. حتي در هنگامهي مرگ، علت مرگش
را نه يک تصادف محض بلکه تلاش او براي حفظ جان چند کودک ميدانند. چنين واکنش غير
ارادي انساني را روزانه در خبرها ميخوانيم اما هيچ کس از آن ديگران چنين چهرهاي
قهرمانانه و ايثارگرانه ارائه نميدهد. سالها پيش، شايد همزمان و شايد هم کمي
بعدتر، يکي از مترجمان معتبر ما به نام عبدالحميد آيتي در يک تصادف اتومبيل کشته
شد. همان موقع در مطبوعات نوشتند که او براي گريز از زير گرفتن يک سگ، فرمان ماشين
را به طرف يک درخت چرخانده است. سگ نجات يافت اما عبدالحميد آيتي جان خود را از
دست داد. هيچ کس نيز از او به عنوان قهرمان و فرا انسان ياد نکرد.
به همين دليل دوست داشتم قبل از پرداخت به سفرنامهي فروغ، به چند نکته اشارههايي
داشته باشم. اين اشاره به طور عمده، به آن ديدگاه اغراق آميزي است که از فروغ و
در بارهي فروغ، در ذهن بسياري از همسالان من و نيز نسلي که در دههي چهل و پنجاه خورشيدي
فراروئيده، نقش بستهاست. البته اين نکته چيزي چندان غريب نيست. برخي فراتر از آن
مينمايند که هستند و شماري فروتر از آن نشان داده ميشوند که شايستگياش را
دارند. اين نوع برخوردها تنها به ما ايرانيها ختم نميشود. به هر سرزمين و ادبياتي
که نگاه کنيم، نمونههايي از اين دست را ميتوانيم ببينيم. شايد بتوان گفت که عامل عمده در اين تصويرسازيهاي اغراقآميز، مرگ نابهنگام او
در زمستان 1345 خورشيدي بود. او در هنگام مرگ، فقط 32 سال داشت. لازم بود تا سالهاي
ديگري بر او بگذرد تا آن فروغ پخته شکل بگيرد. اما طبيعي بود که مرگش بتواند موجي
از سرود و ستايش، از مرثيه و سوگواري در فضاي ادبي ايران ايجاد کند. بايد دانست که
سوگ و سرود براي يک مرگ نابهنگام، آدميان را واميدارد تا از انبارهي ذهن خويش و يا
از آن چه که به يادگار مانده است، چيزي بسازند که فراتر، قويتر و پررنگتر از خود
واقعيت باشد. به عنوان مثال، مهدي اخوان ثالث در مرگ فروغ در بهمن 1345 در بخشي از
شعر خود چنين سرود:
چه سود اما، دريغ و درد
درين تاريکناي کور بي روزن
درين شبهاي شوماختر که قحطستان جاويدست
همه دارائي ما، دولت ما، نورما، چشم و چراغ ما
برفت از دست
دريغا آن پريشادخت شعر آدميزادان
نهان شد، رفت،
ازين نفرينشده مسکين خرابآباد.
دريغا آن زن مردانه تر از هر چه مردانند، آن آزاده، آن آزاد
و البته بايد گفت که از چنين ديدگاهي است که هرچيزي که به فروغ مربوط مي شود،
ارزش ويژهاي مييابد و توجه بيشتري را به خود جلب ميکند. سفرنامهي مورد اشاره، اگر
از آن فروغ نبود جاي چنداني را در گفتگوها و يا نقد و بررسيها نميگرفت. همچنان
که در آن سالها، قبل از اينکه او براي خود يک شخصيت ادبي پيدا کند، جايي را
نگرفته بود. زيرا نه از نظر محتوا و نه از کيفيت نثر، مي توانست بازتاب کاوش تأملانگيزي
در ژرفاي پديدههاي چنين سفري باشد. مهم تر آن که اين کار را يک زن جوان بيست و
دوساله انجام داده بود.
نخست لازم است به اختصار بگويم که سفرنامهي فروغ، شرح سفري است که او در تيرماه
1335 خورشيدي همراه با چهار نفر ديگر، دو دانشجوي ايراني، يک آمريکايي که در
سازمان اصل چهار کار ميکرده و يک زن آلماني با يک هواپيماي حامل باربري که حامل
جعبههاي روده بوده، از تهران به شهر « برينديزي » در جنوب ايتاليا ميرود و از آن
جا با قطار به مقصد اصليش که شهر رم است راهي ميگردد. هواپيما بر سر راه خود، يک
شب در بيروت توقف ميکند و مسافران نيز در يک هتل اقامت ميکنند. فروغ، چهارده ماه
در ايتاليا ميماند. اين سفرنامه، به طور عمده مربوط ماجراي سفر اوست. از مدت
اقامتش در رم، به اختصار گذشته است. نوشتههاي او، پس از بازگشت به ايران در سال
1336 خورشيدي، در مجلهي فردوسي چاپ ميشود.
در اين سفرنامه از فروغ شکفته، از فروغ عطرآگين در انديشههاي تازه و به عمق
رونده هنوز خبري نيست. به همين جهت آنچه را من ميبينم فروغي است که هنوز در
زهدان ذهن خويش، در حال آماده شدن براي يک زايش ديگر است. داوري من، درست بر اساس
سفرنامهي اوست و نه شعرهايي که بعد گفته است و يا فروغي که من از شعرهاي دوران زايشياش
در ذهن دارم. سفرنامهي فروغ قبل از آن که
سفرنامهي کشف جهان اطراف باشد، سفرنامهي گريز از خويش و سر انجام بازگشت به خويش
است. او زني است که خيلي زودتر از سن خويش به جواني رسيده و خيلي زود در اين جواني
با ديوارهاي دودين و مهآلود زندگي فردي و اجتماعي روبروشده است. فروغ جوان که
البته دوست دارد جزو پختگان باشد، در ميان دو دنياي متفاوت و متناقض در نوسان است.
دنياي بيرون و دنياي درون. او در دنياي درون خويش، جهان را به گونهاي ديگر ميخواهد.
نه آنگونه که هست و نه آنگونه که شماري ديگر آرزو ميکنند. اما دنياي بيرون از او،
مقاومتر، خشنتر و ناشنواتر از آنست که فروغ ميتواند تصور کند. فروغ حتي پس از بازگشت به ايران و با وجود اين که اين سفر
او را پختهتر کرده و موجب شده بود تا نگاهي دوباره به خود و به جامعه و ارزشهاي
جاري بيندازد اما در مجموع در سالهاي بعد نيز دچار بحران است و رنج. به نظر ميرسد
که او هنوز آرامش روح و فکر خويش را باز نيافتهاست. شايد در پي چيزي است که نه
برايش وصف شدني است و نه چندان در دسترس که فرياد « به کف آوردم » سر دهد. اين نا
آرامي روحي، انديشه به مرگ و اندوه تاريک تا آخرين لحظههاي عمر، او را همراهي ميکند.
باور من آنست که فروغ از نوعي « افسردگي عميق » در رنج بوده است. دردي که در
آن سالها شناخته نبود. دردي که حتي با هدايت در تمام عمر چهل و نه سالهاش همراه
بود و سرانجام جانش را نيزگرفت. چنين دردي هيچگونه توجيه هنرمندانه و يا فرا انساني
ندارد. چنين دردي بايد درمان شود. همهي ما در طول زندگي خود به عنوان يک انسان طبيعي،
گرفتار چنين افسردگيهايي ميشويم که گاه عمري کوتاه دارد و گاه بسيار طولاني. و
در بسياري موقعها، ريشهي آن در کارکرد ناموزون برخي ارگانهاي بدن انسان است بي آنکه
بخواهيم براي آن هزار و يک دليل فلسفي و هنري بتراشيم. در اين جا تکههايي از چهار نامه را که فروغ براي برادرش فريدون فرخزاد به
آلمان فرستاده است ميآوريم. اين نامهها به اندازهي کافي گوياي تنهايي عميق و
درد درون او هست که خواننده را به تأمل بازتر و عميقتري وا ميدارد:
نامهي نخست : 26 اسفند 1337 « زندگي همين است يا بايد خودت را با سعادتهاي
زودياب و معمول مثل بچه و شوهر و خانواده گول بزني يا با سعادت هاي ديرياب و غير
معقول مثل شعر و سينما و هنر و از اين مزخرفات! »
نامهي دوم : 31 فروردين 1338 « حال من بد نيست. دلم گرفته است. مثل هميشه
زندگيم پر از فقر است و هيچ چيزم درست نيست. نه قلبم سير است نه بدنم و نه به چيزي
اعتماد دارم.»
نامهي سوم : چهارم اکتبر ( در اين نامه ذکري از سال نشده است. ) « من خيلي بدبخت هستم فري جانم و هيچ کس نميداند.
حتي خودم هم نميخواهم بدانم. چون وقتي با اين مسأله روبرو ميشوم تنها کاري که ميتوانم
بکنم اين است که خودم را از پنجره، پائين بيندازم.»
نامهي چهارم : ( بدون تاريخ اما با توجه به محتواي آن احتمالاً بايد سال 1337
يا 1338 باشد ) « ميترسم که زودتر از آنچه
فکر ميکنم بميرم و کارهايم ناتمام بمانند. 1»
فروغ در ذهن خود تصويري از اين جهان دارد اما اين تصوير بر پايههايي استوار
است که قبل از آنکه رنگ تجربه و خرد داشته باشد بوي احساس و طغيان دارد. جهان پيرامون
او همان است که بوده است. اين جهان نه ميتواند و نه کسي ميخواهد که يک شبه، چيزي
ديگر شود. جهان فرا روي ما، حاصل سدهها و هزارههاي تمدن بشري است. حاصل گريز و
مقاومتها و داد و گرفتهاي انساني در سراسر گسترهي خاک است. فروغ ميخواهد جهان
آن باشد که آرزوي جوانسالانهي اوست. جهاني پر از زيبايي، ايثار و مهر، دور از
دروغ و دغل، دور از ناروايي و زورگويي. چنين جهاني نه در همه جا هست و نه ميتواند
باشد. حتي در آن جا هم که گفته ميشود هست، باز مشکلاتي ديگر بر سر راه انسان ايستاده
است. به قول شاعر شيراز، نميتوان جهاني ديد و شنيد و ساخت «خالي از غمي!»
فروغ با آن که جاي جاي به قراردادهاي اجتماعي زير عنوان « اتيکت » حمله ميکند،
اما خود در چهار چوب همان « اتيکت » حمله شده به اسارت نشستهاست. مثلاً
واکنش مرد آمريکايي را که با وجود خستگي و
خواب آلود بودن، سعي مي کند به حرف هاي او گوش کند به داشتن « اتيکت » تعبير ميکند.
اما از طرف ديگر، زماني که مرد آمريکايي حوصلهي درد دل و حرف زدن پيدا کرده و او
خسته و خواب آلود است، سعي ميکند در چهار چوب همان « اتيکت » بماند و واکنشي که
نشانهي بي ادبي باشد از او سر نزند. هر چند درد دلهاي مرد آمريکايي را « مزخرف »
مينامد و او را انساني فلکزده و بدبخت به تصوير ميکشد. ( ص 99 )
نکتهي ديگر آنکه او گاه سادهترين واکنشهاي انساني را، اگر چه در بزرگسالان
نميپسندد و غير عادي تلقي مي کند. مثلاً به علت آنکه مرد آمريکايي روي سکويي
نشسته و پاهايش را تکان ميدهد به نظر او، اين حرکت به کار بچهخا شبيه است. اما او خود که در خيابانهاي پر پيچ و خم بيروت،
در حال بازي با سايهي خويش است، قبل از هر چيز رنگ و بوي آزادي، کشف و رهايي از قيد
و بندهاي زندگي بسته و سنتي را دارد. يا زماني که يکي از آشنايانش از بدرقهي او
در تهران به علت سفر با « هواپيماي باري » خودداري ميکند، فروغ او را « تهي مغز »
و « تجمل پرست » مينامد. ( ص82 )
فروغ به علت آن که در اين سفر در حال گريز از خويش و از مشکلات پيرامون خويش است
ظاهراً حوصلهي شنيدن حرفها و مشکلاتي از آن دست را که جدايي از فرزند و يا ديگر
مسائل خانوادگي باشد ندارد و از همين رو، صحبتهاي مرد آمريکايي را به چيزي نميگيرد.
اما از اين که « ناچار » ميشود در برابر او نقش بازيکند، چندان خشنود هم نيست.
هر چند خود را وا مي دارد که براي حفظ ادب يا حفظ همان « اتيکت »، کاري نکند که
مرد آمريکايي آن را به بي ميلي وي براي شنيدن تعبير کند. حتي در سفر از بيروت به «
برينديزي 2» و در ميان هواپيما، وقتي مرد آمريکايي ميخواهد کارت ويزيت خود
را به او بدهد تا در صورت تمايل، بعدها در
تهران از او ديدار کند، فروغ با ميلي و باز براي حفظ ظاهر، کارت را از او مي گيرد
و خود را به ظاهر « بشاش و خوشحال » نشان ميدهد. (ص 99 )
او در جايي ديگر از سفرنامهاش اشاره ميکند که « اتيکت شکني » را دوست دارد و
مثال زندهاي که ارائه ميدهد اين مورد است که وقتي تلفن اتاقش در هتل براي رفتن
به سالن غذا خوري زنگ ميزند، او ترجيح ميدهد در آن لحظه به حمام برود و دوش بگيرد.
( ص 92 ) البته ناگفته نماند که بدن او در ميان هواپيما چنان کثيف شده بود که اگر
حتي اتيکتشکني هم نميکرد، رفتن با آن وضع به رستوران هتل چندان خوشايند نبود حتي
براي کسي که ظاهراً هيچ آدابي و ترتيبي نيز نجويد. و يا زماني که به فلسفهبافي در
مورد بيچارهبودن کارگرها ميپردازد و حرف را به تاجران ميکشاند آنان را « شکم
گنده » و « احمق » به تصوير مي کشد. تصويري که عمدتاً در کوچه و بازار و در يک
نگاه سطحي و عاميانه ميتواند مصداق داشتهباشد نه از زبان زني که خود را شاعر مي
داند و قلم به دست ميگيرد تا سفرنامه بنويسد. ( ص 111» حتي ميتوان طعم تلخ کلامش را در ارتباط با
گذشتههاي خانوادگي و اجتماعيش به روشني احساس کرد. در جايي ديگر چنان خشمگين است
که با وجود دوست داشتن « وطن »، از آنچه هموطنانش به او دادهاند سخت متنفر است.
( ص 112 )
فروغ به خارجيان و « پيران » نگاهي خرده گيرانه و عيبجويانه دارد. چه آن جا
که از مرد آمريکايي صحبت ميکند و چه در برخوردهايي که با ديگران دارد. مثلاً زماني
که در هواپيما به آنان اطلاع ميدهند که از يک صندوق مشخص، نوشابه، بيسکويت و شيريني
بردارند و خودشان از خود پذيرايي کنند، او بر زبان ميآورد که ديدن شيريني و شکلات
باعث خوشحالي مرد آمريکايي و پيرزن آلماني شده است. ( ص 86 ) در واقع او به اين وسيله
و چه بسا ناآگاهانه ميخواهد بگويد که ايرانيها و از جمله خود او نه به اين جور چيزها
اهميت مي دهند و نه علاقهاي دارند. در حالي که واقعيت نه آنست که فروغ ميخواهد
به ما بفهماند. او حتي در چهار چوب واقعيت ادعايي خويش نيز نميگنجد. آن آمريکايي
و آلماني، احساسات طبيعي انساني خود را به راحتي نشان ميدهند و عيبي در اين کار
نميبينند در حالي که ايرانيها چنان تربيت شدهاند که در برابر چنين پديده هايي
وانمود سازند که هيچ احساس و يا علاقهاي ندارند. به نظر ميرسد که در فرهنگ ما، نشان
دادن غريزيترين احساسهاي انساني، گويا به عقبماندگي و سطحيگرايي تعبير ميشود.
اين نوع برخورد در عمل، نوعي اسارت انساني را در چهار چوب همان « اتيکت » مورد
انتقاد فروغ به نمايش ميگذارد.
فروغ در
داخل هواپيما دوست دارد که با « خود » باشد و کسي خلوت وي را به هم نزند. خلوتي که
در عمل از سوي مرد آمريکايي به هم ميخورد. اما با وجود اين، او با رفتار خود در
عمل نشان ميدهد که به شنيدن حرفهاي مرد آمريکايي علاقه دارد. در حالي که با
نوشتن براي خواننده ميخواهد پيغام دهد که علاقهاي به شنيدن مزخرفات او نداشته است.
تضاد دنياي فروغ در آنست که ظاهراً دوست دارد با خود خلوت کند اما زماني که از
همسفرانش جدا ميشود، غم دلش را فرا ميگيرد. به عبارت ديگر، فروغ « انس گرفتن »
را با دست پيش ميکشد اما با پا پس ميراند. ظاهراً در تلاش است تا نوعي تعادل در
ميان دنياي متضاد بيرون و درون خود ايجاد کند. ( ص 100 )
فروغ در سن و سالي است که هنوز به درستي با خود کنار نيامده است. اقرار به طبيعيترين
احساسهاي انساني، شايد در برخي موارد براي او به ضعف تعبير گردد در حالي که از ديدگاه
يک انسان پخته، انکار چنين احساسهايي است که ميتواند نشانهي ضعف باشد. با چنين
تفکري است که او در فرودگاه تهران تلاش ميکند تا دوستش که به بدرقهي او آمده و
تا آخرين لحظه در کنارش مانده است، گريهي وي را در لحظهي خداحافظي نبيند. (ص 85 )
يا زماني که مرد آمريکايي به چشمان اشکآلود او نگاه ميکند، آنرا ا از روي تمسخر
و ترحم ميداند. ( ص 85 )
مورد ديگر زماني است که از فرط خستگي، روي جعبههاي روده که بار اصلي هواپيماست
دراز ميکشد. در آن لحظه تصور ميکند همسفرانش او را با نگاه و خندهي خود سرزنش ميکنند.
اين فقط يک تصور است و فروغ هيچگونه مدرکي در اين زمينه ارائه نميدهد. ( ص 89 ) در
حالي که او خود در دنياي ذهني خويش از رفتار ديگران گلهمند است، نسبت به آن زن
آلماني همسفر، نگاهي ترحمآميز و پر از تمسخر دارد، شايد تنها بدان جهت که او به عنوان يک انسان که
سن و سالي هم دارد، هم خسته است و هم گرسنه. و در نتيجه هم خواب را دوست دارد و هم
غذا را. البته فروغ او را همچنان به عنوان يک پيرزن مي بيند. فروغ بر پايهي حرف
مرد آمريکايي که گفته بود پيران بيشتر به دو چيز ميانديشند: غذا و خواب، سعي دارد
جاي جاي، براي آن نمونه بياورد تا زن آلماني و مرد آمريکايي را از آنها آويزانکند.
از سوي ديگر، او خود که ادعا ميکند آنقدر به زيباييها و « انديشيدن » مي انديشد
که خور و خواب برايش محلي از اِعراب ندارد، در لحظهي خستگي و خواب، حتي در اوج
انديشيدن به موضوعهاي مهم و از جمله « زيباييها »، بر آن ميشود تا بر روي جعبههاي
ناهموار روده به خوابي عميق فرو رود. و البته اهميتي هم نميدهد که ديگران برکار
او بخندند. ( ص 88 و 89 )
به نظر ميرسدکه فروغ، پديدهي « پيوستن » را به سادگي ميپذيرد اما « جدا شدن
» را نه. حتي آنجا که از سرعت قطار با نوعي رضايت صحبت ميکند، دوست دارد که قطار
هرگز سر ايستادن نداشته باشد. آرزوي او آنست که قطار همچنان در حال حرکت باشد. نوعي
گريز به ابديت و يا گريز از ابديت. تنها يک درون نا آرام است که حرکت را آن هم
حرکتي که به خودي خود بازتاب چيزي نيست دوست دارد. البته اين به معني انکار خصلت
نوجويانه و تکامل طلبانهي فروغ نسبت به جهان اطرافش نيست. نگاه فروغ به آدمها
نگاهي خام و ابتدايي است. اما از يک جوان بيست و دوساله انتظار بيشتري هم نميتوان
داشت. انسان در هر مرحله از عمر، در برخي زمينهها رشد بيشتري از بعضي زمينههاي ديگر
دارد. پارهاي احساسها و محاسبات در يک بُعد، شايد که رشد سيساله داشته باشند و
در ابعادي ديگر در حد رشد يک نوجوان سيزده چهارده ساله و چه بسا کمتر از آن به نظر
بيايند. در همين رابطه ميتوان گفت که او هر زني را که از خود مسنتر ديده، « پير
زن » ناميده است. زن آلماني ذهن او که شکننده، شکمو و خوابآلود توصيف ميشود، يک
« پيرزن » است. آن زن ايتاليايي که پسر سيزده چهارده سالهاش نقش راهنماي وي را در
« برينديزي » به عهده گرفته است نيز « پير زن » به شمار ميآيد. البته پيرزني که ميتواند
يک پسر سيزده چهارده ساله نيز داشته باشد. همچنين در رُم، زني که او در خانهاش
ساکن شده باز يک « پيرزن » است. البته پيرزني که با ذهن تيز خويش، حساب برق و آب و
يخچال و ديگر چيزهاي مستأجران را به دقت دارد.
او با وجود نوميديها و افسردگيهاي روحي خويش در اين برش از زندگي، باز اگر «
بخت مدد کند » و يا در هر ساعت از شبانهروز فرصتي پديد آيد که مناسب زمينههاي
ذهني و علائق دورني او باشد، سعي ميکند، سرزندگي يک دختر جوان بيست و دوساله را
بازهم به نمايش بگذارد. از اين روست که وقتي در معرض نسيم نوازشگر طبيعت بيروت قرار
ميگيرد، دنيا و هرچه در آنست را به فراموشي ميسپارد و همچو دختر بچهاي بازيگوش،
با زلف و سايهي خويش به بازي مي پردازد. حتي در کنار امواج سرودخوان دريا و آرامش
ساحل، همراه با حس تاريکي پسندانهاي که در کوچههاي نيمه تاريک و خلوت بيروت با
افسانه و خيال گره ميخورد، به حسي از بازيابيهاي عاطفي و شاعرانه فرا ميرويد.(
ص 93 و 94 )
در زبان فروغ ميتوان رگههاي زيباي شاعرانهي فراواني را ديد. او از درون
هواپيما، درختان را به لکههاي جوهري تشبيه ميکند که از روي قلمي بر کاغذ چکيده
باشد. ( ص 85 )/ آرزوي آن را دارد که از پنجرهي هواپيما دستش را دراز کند و انبوه
ابرها را به هم بزند. ( ص 86 ) / در زمان فرود هواپيما به فرودگاه بيروت، شهر را
در شعلههاي زرد رنگ چراغها در حال سوختن ميبيند. ( ص 89 ) / در محوطهي فرودگاه بيروت، وقتي خنکي چسبناک آن
را احساس ميکند، کفشهايش را از پا در ميآورد تا پاهايش رطوبت و خنکي مطبوع زمين
را بنوشند. ( ص 90 ) / وقتي درِ بالکن
اتاق خود را در هتل باز ميکند، گويي پيچکها به او سلام ميکنند. ( ص 92 ) / چراغهاي ساحلي درياي مديترانه را به دانه هاي
مرواريدي تشييه ميکند که دستي آنها را روي مخمل سياه شب دوختهباشد ( ص 92 ) / زماني که موهايش مرطوب است و نسيم در آن مي پيچيد،
احساس مطبوعي وجودش را فرا ميگيرد. ( ص 93 )
او از اتاق خود در هتل « رزيدانس3 » و از يک در ديگر، بالکني را کشف ميکند که
پيچکها ديوارهايش را پوشاندهاند و عطر ملايم آنها به داخل آن نيز راه يافتهاست.
( ص 92 ) يا هنگامي که او شبانه با چند تن از همسفرانش تصميم ميگيرند از خيابانهاي
مارپيچ بيروت به سوي درياي مديترانه بروند، در هوا چيزي را ميبيند که انسان را گيج
ميکند. چيزي که چه بسا ديگران همراهش در آن لحظه نميبينند و يا احساس نميکنند.
نگاه او به سايههايي گره ميخورد که هر لحظه به سويي کشيده ميشوند و او کودکوار
در حال بازي با آنهاست. (ص 93 ) عشق او به زمزمهي امواج و عظمت دريا چنان است که
دوست دارد بدل به سنگي در ساحل شود و همهي عمر در همان جا بماند. ( ص 96 )
زبان فروغ در اين سفرنامه، زباني است ناشسته و شکل ناگرفته. البته اين به معني
خردهگيري بر وي نيست. اگر کسي از زبان محکم و سالم او صحبت ميکرد، چه بسا در حقش
درستي روا نميداشت. شخصيت و زبان او هنوز در حال شکل گرفتن است. به نظر ميرسد که
فروغ قبل از سفر به ايتاليا، افق زندگي را در برابر خود تاريک و نوميدانه ميبيند.
نوعي افسردگي، نوعي بن بست روحي و اجتماعي در او خانه کرده است. انگار او همهي نيروي
خود را براي تغيير جهان صرف کرده است. اينک نه جهان ديگرگون شده و نه او در خود نيرويي
احساس ميکند. فروغ به شکل آشکاري از جدايي هراسناک است. جدايي از هر جا و هرکس که
او بدان عادت کرده، برايش چندان گوارا نيست. شايد بدان دليل که جداييها، او را به
خلوت خويش مي کشاند و فروغ در برابر اين خلوت خانهي دل، برخوردي دوسويه دارد. هم
آن را مي خواهد و هم از آن ميگريزد. به همين دليل است که در لحظهي ترک فرزندش در
تهران، در لحظهي ترک هواپيما و مسافران در فرودگاه « برينديزي » در جنوب ايتاليا
و نيز در لحظهاي که در قطار نشسته و به سوي شهر رم در حرکت است، از اين بازگشت به
خويش در هراس است. سفر فروغ به رُم سفري است پر از احساس. البته صفحات آخر سفرنامه
اش که بازتاب ماه هاي آخرين اقامت او در آنجاست، از پختگي متفاوتي برخوردار است. اين،
سفر براي او اين فرصت را پديد ميآورد که از خويشتن اندوهگين و خسته از هستي بگريزد
و پا به جهاني بگذارد که ظاهراً رنگ و بوي ديگري دارد. جهاني که شايد در آن جا ديگر
نتوان بنبستها، نادرستيها، خستهاي انساني و بسياري از ويژگيهاي مشترک تاريک و
تلخ بر عرصهي کرهي خاک را ديد. اما صبح روز بعد که با قطار « برينديزي » به ايستگاه
راه آهن رُم مي رسد، ناگهان خود را با مسائل عادي زندگي روبرو مي بيند. اين نوميدي
آغازين که ديدار رُم در ذهن او ايجاد ميکند، يکباره او را به بي تفاوتي و سردي ميکشد
تا آن جا که نسبت به همه چيز دلسرد و آزرده خاطر ميشود. و در تداوم همين احساس است که روزهاي بعد نيز
زندگيش در رم، سر از سردي و آرامش وحشتناکي در ميآورد. ( ص 118 )
اما با وجود همهي اين احساسها، زماني که کارهايش سر و سامان مي گيرد و با
آموختن زبان ايتاليايي، بهتر ميتواند جامعهي جديد را بشناسد، غم دوري از
خانواده، کمرنگ و کمرنگتر ميشود. ( ص 127 ) فروغ بيست و دوساله، وقتي به تماشاي
موزهي واتيکان ميرود، به ابديت هنر ايمان ميآورد و خود را در برابر آن همه
عظمت، بسيار کوچک تصور ميکند. ديدن کارهاي « ميکل آنجلو 4»، آثار « رافائل5 » و «
لئوناردو داوينچي 6» ، او را به دنيايي سحرآميز وارد مي سازد. ( ص 128 و 129 )
در يکي از جعبههاي شيشهاي موزهي واتيکان، زني را از مصر قديم ميبيند که در
خواب ابدي هزاران سالهي خويش، گيسوانش هنوز رنگ سرخ خود را حفظ کرده است و حتي
بقاياي رنگي که بر ناخنهاي اوست، توجه وي را به خود جلب ميکند. در موزهي مورد
نظر، او بيش از همه، جذب دنياي قديم مصر و آثار باقيمانده از آن ميشود و به همين
جهت، روزهاي فراواني را به آن تالار ميرود و در کنار پيکرهاي مومياييشده، خاموش
و متفکر ميايستد و جاذبهي پايانناپذير هنر را در ذهن خود مزمزه ميکند. ( ص 130
)
سفر ايتاليا بدون ترديد در رشد ذهني فروغ، در رشد ديدگاههاي هنري او و در گسترش دادن و ژرفا بخشيدن به مناسبات
انساني وي، نقش بسيار مهمي داشتهاست. کنجکاوي او براي کشف جهان، براي نوشيدن پديدههايي
که از رنگ کهنهي تکرار دورند، بسيار سوزنده و قوي است. درست است که او نميتواند دنياي
آرزومندانهي خويش را حتي در عالم خارج و در کشوري مانند ايتاليا که از درون آتشفشان
هنر زاييده شده بيابد اما بخت آن را دارد که در اين گريزگاه، بازگشتي پختهتر و از
سر تأمل به خويش داشته باشد. بازگشتي که در تداوم خود، آميزهاي است از نوميدي و
اميد، ترکيبي است از کشف و آفرينش. طبيعي است که بدون داشتن چنان خصلت هاي جوينده
و رويندهاي، فروغ نمي توانست با عمري چنان کوتاه، به چنان زايشهاي فکري و زباني
برسد که رسيد.7
26 ژانويه 2007
-----------------------------------------------
1/ برگرفته از کتاب « فروغ فرخزاد، جاودانه زيستن، در اوج ماندن » به همت دکتر
بهروز جلالي. از انتشارات مرواريد، تهران، چاپ اول، 1372 ، 820 صفحه، در همین کتاب
نیز سفرنامهی فروغ آمده است. از صفحهی
66 تا 116
2/ Brindisi
3/ Residence
4/ Michelangelo / تولد 1475 / مرگ 1564
5/ Rafalello Sanzio / تولد 1483 / مرگ 1520
6/Leonardo da Vinci / متولد 1452 / مرگ 1519
7/ صفحههاي مورد استناد من از سفرنامهي فروغ، از کتابي است با نام « زندگي و
هنر فروغ فرخزاد، زني تنها » نوشتهي سيروس طاهباز، از انتشارات زرياب، تهران، چاپ
اول 1376، 131 صفحه
No comments:
Post a Comment