سیاوش کسرایی
آي گلهاي فراموشي باغ
مرگ از باغچه خلوت ما مي گذرد داس به دست
و گلي چون لبخند
مي برد از بر ما
سبب اين بود آري
راه را گر گره افتاده به پاي
باد را گر نفس خوشبو در سينه شكست
آب را اشك اگر آمد در چشم زلال
گل يخ را پرها ريخت اگر
در تك روزي آري
روشنايي مي مرد
شبنمي با همه جان مي شد آه
اختران را با هم
پچ پچي بود شب پيش كه مي ديدم من
ابرها با تشويش
هودجي را در تاريكي ها مي بردند
و دعاهايي چون شعله و دود
از نهانگاه زمين بر مي شد
شاعري دست نوازشگر از پشت جهان بر مي داشت
زشتي از بند رها مي گرديد
دختر عاصي و زيباي گناه
ماند با سنگ صبورش تنها
او نخواهد آمد
او نخواهد آمد اينك آن آوازي است
كه بيابان را در بر دارد
او نخواهد آمد
عطر تنهايي دارد با خويش
همره قافله شاد بهار
كه به دروازه رسيده است كنون
او نخواهد آمد
و در اين بزم كه چتري زده يادش بر ما
باده اي نيست كه بتواند شستن از ياد
داغ اين سرخ ترينن گل فرياد
كودكي را كه در اين مه سوي صحرا رفته است
تا كه تاجي بنشاند از گل بر زلفان
يا كه بر گيرد پروانه رنگيني از بيشه غم
با چه نقل سخني
بفريبيمش آيا
بكشانيمش تا آبادي ؟
پاي گهواره خالي چه عبث خواهد بود
پس از اين لالايي
خواب او سنگين است
و شما اي همه مرغان جهان در غوغا آزاديد
شعر در پنجه مهتابي
گريه سر داد و غريبانه نشست
No comments:
Post a Comment