ماه عسل


Diego Rivera. Zapatista Landscape.

Diego Rivera. Zapatista Landscape. 1915. Oil on canvas. Museo Nacional de Arte, Mexico City, Mexico







عليرضا ذيحق



عشق تو دلشان تكان خورد و خواستند عيش‌شان را كوك كنند. عينك‌هاي تيره زدند و سرشان برگشت به مرسدسي سبز. هوايي شده و بي‌آنكه اين پا و آن پا كنند، افتادند  تو جاده .برق آسمان، دلشان را روشن كرد و در باراني تند، تنپوشي از بوسه و عطر به تن كرده و به ماه عسلي دور انديشيدند. ماشيني مثل تير از بغلشان گذشت و خرده "شيشه" تو دستشان لرز برداشت.
دارا كه پي در پي پك مي‌زد پياله‌اي چايي خواست وسارا هم دستان خسته‌اش را تكاني داده و بعد، رگ كمرش را شكست. يك نفس مي‌رفتند كه آسمان تركيد و با صداي تند ترمز، مردي منتظر، به بيرون سرك كشيد. حالشان كه سر جا آمد و چشمي رو هم گذاشتند، مرسدس را تحويل داده و با يك استيشن آلبالوئي، از كافه‌ي بين راه جدا شدند. سارا كه شالي به سرش بود، حس كرد گرم‌اش شد و سُرِش داد پايين. بعد با دهاني كه چاك و بست‌اش را گم كرده بود به دارا گفت: «من كه تو آن دور وزمانه پستانك دهنم بود، تو چكار مي‌كردي؟» دارا برزخ شد و با بد و بيراه گفت: « ... تيغ تو عمرم انداخته و داغ و درفش تو حلقم كرده بودند... دليل خاصي هم نداشت... ميتينگ داده و پيِ دنيايي بهتر بودم.»
سارا كه صدايي خفه داشت گفت: «بعدش چي؟» دودي تو گلوي دارا شكست و بعد گفت: «همين كه مي‌بيني! دارم گند مي‌زنم به هر چي كه اسمش زندگيست!»
سارا يكهو بالا آورد و دارا دست به جعبه‌ي قرص‌ها برد. جعبه‌ خالي بود و سريع، ماشين را كج كرد به يك جاده‌ي خاكي. سارا كه رنگي تو گونه‌هايش نبود ناليد و گفت: «ماه عسل خوبي بود!» بعد، قلب‌اش سرعت گرفت و با تكانه‌اي سخت، يكهو خشك‌اش زد.
دارا كه صداي بغض دارش خش برداشته بود گفت: «دلواپس نباش تا پاي شاهرگم هستم. دربدري‌ها تمام مي‌شود!»
تخته گاز راه افتاد و با صداي سنگين سيلابي مخوف، كنار رودخانه‌اي در را به روي شب باز كرد. بادي به صورتش خورد و بعد با سيگاري در گوشه‌ي لب‌اش، سارا را كول كرد و پا در سيلاب نهاد .اما دل‌اش نيامد كه سارا را تنهاي تنها بگذارد.  خود نيز با او جلو رفت. سيگارش نم برداشت و بعدش، هر دو با سيل راه افتادند.

1 comment:

Pejman Rezaei said...

مختصر. نغز و پرمایه. تبریک.