برده



Frida Kahlo. The Deceased Dimas.
Frida Kahlo. The Deceased Dimas. 1937.Oil on Masonite. 48 x 31 cm. Dolores Olmedo Foundation, Mexico City, Mexico.


           
  داریوش آزادمنش               

  
 بخش یکم

(( راه یکی است و آن راه راستی است . دیگر
راه ها همه بیراهه است . ))
                            (( یسنا ، هات 72 ))



آسمان آبی و روشن بود . حتی تکه ای ابر هم آن بالا دیده نمی شد . چنین روزهایی در زمستان کمیاب بودند . روزهایی که می شد زیر آفتاب روی زمین دراز کشید و پرواز پرندگان را تماشا کرد . پنج سال پیش بود که امپراطور یولیانوس تصمیم گرفت اسکندری دیگر شود و دوباره تاریخ را دگرگون کند . اما فراموش کرده بود  پیش از او بسیاری دیگر هم برای این کار از جا جنبیده ولی موفق به پیمودن نیمی از راه آن مقدونی بزرگ هم نشده بودند . اسکندر یک مرد ویژه در لحظه ای ویژه از زمان بود . این نکته را فرمانروایان بعدی اروپا هرگز نخواستند باور کنند . امپراطور یولیانوس نیز مانند بسیاری دیگر از پیشینیانش خوب و امیدوارانه شروع کرد . از قلب امپراطوری غرب رانده بود و به قلب شاهنشاهی شرق رسیده بود . کار تمام شده به نظر می رسید . ارتش بزرگش در برابر دروازه های تیسپون بود . شهر رویایی و تسخیر ناپذیر شاهنشاهی شرق . اما گویی همیشه در جنگ خورشید از غرب طلوع می کند و در شرق غروب . برخلاف اسکندر سرانجام یولیانوس در سرزمین پارسها بسیار شوم بود . او هم به همان سرنوشتی گرفتار شد که پیش از او کراسوس ، کاراکالا ، والریانوس و بسیاری دیگر گرفتار شدند . آنها هم می خواستند دومین اسکندر اروپا شوند اما اسکندر یگانه خورشید غرب بود که در شرق غروبی پیروزمندانه داشت . تنها یک تیر که از کمان یک کماندار ماهر ایرانی رها شد به پرواز درآمد و بر گردن یولیانوس نشست کافی بود تا تمام رویاهای بزرگ امپراطور و حامیانش بر باد رود . جسم بی جانش می توانست ارزشمندترین هدیه برای تقدیم به شاه پارس باشد اما رومی ها در برابر جا نهادن غنایم جنگی فراوان و اسیران بی شمار آن نعش که غرور روم در آن خفته بود را با خود از آوردگاه بدر برده بودند .
و او هم یکی از آن اسیران بود . اما کدام سربازی در دوازده سالگی به اسارت دشمن درمی آید ؟ آن هنگام ژولیو تنها دوازده سال داشت و حالا هفده ساله بود .
ژولیو از روی زمین برخواسته پس از تکاندن لباس هایش با گامهای آرام و شمرده به راه افتاد. تکه چوبی را که گوشه ی لب داشت به داخل دهان کشیده پس از خرد کردن و جویدن به بیرون از دهان تف کرد . هوا خوب بود و از گردش امروزش لذت می برد. شاید در تمام سرزمین پارس هیچ برده ای به اندازه ی او از آزادی برخوردار نبود . می شد گفت او فقط نام برده را همراه داشت وگرنه از عامه ی مردم آزاد ایران هم آزادتر بود . توده هایی که اغلب نگران خشکسالی بودند و بار سنگین مالیات های گوناگون و خراج سالیانه را بر گرده می کشیدند . اگر چه روی زمین های حاصلخیز زراعت می کردند اما زمین ها غالباً در تملک فئودالهایی بود که از نجیب زادگان و جنگاوران بشمار می رفتند . گاه میان این انبوه پیشه وران خرده مالکانی هم دیده می شدند اما فشار کار و کمی درآمد و سختی نان خوردن برای آنها نیز به اندازه زارعینی بود که روی زمین اربابها کار می کردند . بر این رنجها رنج خدمت اجباری در ارتش هنگام جنگ هم افزوده می شد . اما ژولیو از این دردسرها به کنار بود . نه لازم بود زمین شخم بزند و نه مالیات بپردازد و نه حتی در جنگ شرکت کند . گاهی برای انجام کاری به این سو و آن سو فرستاده می شد . ارباب این اجازه را هم به او داده بود هرگاه تمایل دارد از کاخ بیرون رفته گردش کند . اما گردشش نباید زیاد طولانی می شد . اگر چنین هم می شد اتفاقی نمی افتاد . تنبیه بدنی برای بردگان خطاکار مجاز بود ولی انداختن یک خراش کوچک روی صورت ژولیو برای عامل آن می توانست مجازاتی سنگین داشته باشد . ژولیو یک طاووس نر بود . چه کس می پذیرد پرهای طاووس نرش را بکنند ؟ بویژه که میان مردمی بود سخت شیفته ی زیبایی و پرستنده ی آن . مگر نه آن که این مردم از میان چهار ماده ی سازنده طبیعت آتش را برای نیایش برگزیده بودند ؟ آیا میان چهار ماده آتش زیباترین ماده نبود ؟ آیا زیبایی چشمگیر خود او جانش را از چنگال مرگ و شمشیر بران آن سردار پارسی همان ارباب امروز نجات نداده بود ؟
ژولیو می خواست سری هم به اطراف رودخانه ی دجله بزند . او این رودخانه ی خروشان و باشکوه را بسیار دوست داشت . دجله همچون جیحون برای ایرانیان رودی مقدس بود . فریدون با گذشتن از همین رود به جنگ ضحاک رفته ایران را از شر آن شاه اهریمنی رها کرد . همان طور که کیخسرو با گذشتن از جیحون به ایران آمده با نشستن بر تخت شاهنشاهی به ایران پریشان از جنگ و خشکسالی زندگانی دوباره بخشید . جیحون ، مرز میان ایران و توران . رودی که تیر آرش از آن گذر کرد !
ژولیو اکنون کمابیش با تمام این افسانه های کهن ایرانی آشنا بود. هنوز از افسانه های سرزمین خودش هم داستانهایی در ذهنش مانده بود . روز خوبی بود و او سرخوش از گردش مفرحش احساس شادی و آسایش می کرد . کمی بعد اما صحنه ای مقابل دیدگانش پدید آمد که حال خوش او را کاملاً دگرگون ساخت . گروهی از سربازان ایرانی دسته ای از اسیران مسیحی را در میان گرفته و به سویی می بردند . مسیحی بودن آن مردم از صلیبهای چوبی که بر گردن آویخته بودند معلوم بود . ژولیو مانند همه می دانست سالهاست در ایران با مسیحیان خوشرفتاری نمی شود . برای ژولیو پیروان مسیح مردمی عجیب و غیر عادی بودند . آنها در شرق و غرب عالم زیر سخت ترین آزارها و شکنجه ها قرار می گرفتند اما خودشان را خوشبخترین مردم دنیا می دانستند . روزگاری سرزمین مادریش بزرگترین دشمن مسیحیان بود و حالا که میهن او دست از دشمنی با مسیحیت و مسیحیان برداشته و حتی امپراطور خودش را یک مسیحی و طرفدار و پشتیبان مسیحیان می خواند این ایرانیانند که به دشمن شماره یک مسیحیان تبدیل شده اند . ژولیو هیچ تاسفی برای آیین مسیحیت نمی خورد اما در دل نسبت به مردمی که به خاطر این آیین زیر شکنجه قرار می گرفتند سخت احساس ترحم می کرد . ژولیو مسیحی نبود و این خود از دلایلی بود که علارغم رومی بودن کسی نسبت به او حساسیت نشان نمی داد . او نیز مانند خانواده ی بزرگ و نامدارش از آیین مسیحیان بیزار بود. خانواده ی بزرگ و اشرافی تریبونیانوس که در کنار چند خانواده ی بزرگ دیگر از نجبای روم به دشمنی و مخالفت با مسیحیت مشهور بودند . مگر نه آن که پدرش که از سناتورهای برجسته امپراطوری بود تنها به خاطر سرسختی و دشمنی یولیانوس با مسیحیت و مسیحیان به حمایت از آن مرد آشوبگر پرداخته حتی حاضر شد در کنار او و لژیونهای بزرگش به جنگ ایرانیان بیاید ؟ آه مسیحیت ! این آیین وحشیان و فرومایگان ! سناتور معتقد بود باید آن عظمت از دست رفته که مسیحیت و ایرانیان از روم گرفته بودند را دوباره به روم بازگرداند و در این کار مردی را شایسته تر از امپراطور یولیانوس نمی شناخت .
باز هم احساس ترحم کرد . اما حالا دیگر آن اسیران خیلی از او دور شده بودند . اسیران و سربازان مانند نقطه های سیاه و متحرک بنظر می آمدند. سرانجام از خود پرسید چرا باید نسبت به آنها احساس ترحم کند؟ آنها که هموطنان او نبودند . ولی می دانست حالا هموطنان او هم کیشان اینها هستند .
ژولیو از رفتن به کنار رودخانه و گردش در ساحل آن منصرف شده راه بازگشت به کاخ را پیش گرفت . تقریباً ظهر شده و سرمای هوا کاهش یافته بود . در طول راه ذهنش درگیر یک پرسش همیشگی شد . سوالی که بتازگی روزی چند بار از خود می پرسید . من در اینجا کی هستم ؟ حیران و سرگردان بود . در این سرزمین هیچ کس نیست که نداند کیست و چه کاره است . در این قسمت از دنیا نظم حرف اول را می زند و همه چیز حتی انسانها با نظم و ترتیب طبقه بندی و تقسیم شده اند . آنها یا سپاهی و جنگاور هستند ، یا روحانی و مرد مذهب ، یا از میان پیشه وران بودند که عامه ی مردم اجتماع را تشکیل می دادند و یا از طبقه دبیران و کارمندان دولتی . نهایتاً آنکه برده بودند و می دانستند برده هستند . ژولیو به ظاهر که برده بود ولی در واقع کارهایی نظیر کارهای دبیران را انجام می داد . اسیران رومی را دسته دسته دورن سرزمین ایران می فرستادند تا در کوهستانها یا دشتها کارهای سنگین عام و المنفعه مانند راه سازی و پل سازی انجام دهند . اما او را در کاخی نگهداشته بودند تا مورد حسادت بسیاری از نجیب زادگان جوان و همسال خود قرار گیرد . سبب این حسادت هم معمولاً زیبایی و رشادت او بود که همیشه جلب توجه می کرد . معلوم نبود کارش چیست . همین قدر می دانست که نگار اربابش است . دیگران هم از علاقه و توجه ویژه و غیر عادی شاهزاده ی پیر به این برده ی جوان آگاه بودند و درباره ی آن داستانها می ساختند . چند نجیب زاده که با سردار کهنسال معاشرت داشتند ادعا می کردند از زبان خود او شنیده اند ژولیو را پس از فرزندانش و شمشیر بر کمربسته اش پر بهاترین دارایی خود می داند . شاید اگر این جوان ایرانی و مزدایی بود تا آن روز آیین فرزند خواندگی که میان ایرانیان بسیار پسندیده و رایج بود بین او و شاهزاده انجام شده و او رسماً فرزند شاهزاده هرمز شناخته می شد .
ژولیو بارها این شایعات را از گوشه و کنار شنیده بود و چون از علاقه ی زیاد سپهبد به خود خوب آگاه بود آنها را باور می کرد . هرمز عموزاده شاهنشاه بود . مردی بود دلیر و ثروتمند . با وجود سن بالا جنگ آوری کم نظیر بود . در آن جنگ بزرگ که ایرانیان بر سپاه یولیانوس پیروز شدند سپهبد یکی از ستونهای اصلی قلبگاه لشکر ایران بود . پس از درهم شکسته شدن ارتش روم و عقب نشینی لشکرهای آن اسیران گرفتار و عنایم جا مانده جمع آوری شدند . مطابق آیین ایرانیان غنایم جنگی میان شاه و نجیب زادگان تقسیم می شد و سربازان ساده از آنچه بدست آمده بود سهمی نداشتند . اسیران را اما معمولاً به چندین گروه بزرگ بخش  کرده هر گروه را به نقطه ای از کشور می فرستادند . اما در فرجام آن جنگ ژولیو در شمار غنایم جا گرفت نه اسیران . او غنیمتی بود که هرمز خود بدست آورده  قصد بخشیدن یا مبادله اش را هم نداشت .
شبی که سناتور گفت ژولیو را با دو پسر جوان دیگرش در لشکر کشی امپراطور همراه خود خواهد برد همه ی خانواده خندیده و باور نکردند سناتور براستی بخواهد کودکی به نوجوانی نرسیده را با خودش به جنگ ببرد .  سناتور اما شوخی نکرده بود . او به وجود پسران زیبا و برازنده اش افتخار می کرد و در تصمیمش راسخ بود . برای بر طرف کردن نگرانی خانواده اطمینان داد منظورش فرستادن پسر کوچکش به میدان جنگ نیست . تنها می خواهد ژولیو مانند بسیاری از اشراف زادگان دیگر پشت جبهه مانده از آنجا در وضعیت یک جنگ واقعی قرار گرفته تا حد ممکن از نزدیک شرایط دشوار نبرد را درک کند . هیچ لژیون رومی آنقدر بی قائده و بی اعتبار نبود که پسر بچگان دوازده ساله را در خود پذیرفته به آنها مسولیت جنگی واگذار کند . سناتور تمایل داشت این کوچکترین پسرش را نیز مانند دو پسر جوان و خوش قد و قامت دیگرش آماده ی ورود به کارهای سیاسی و نظامی امپراطوری کرده ترقی او را تا بالاترین مدارج سیاسی یا نظامی روم ببیند .
ژولیو هنوز هم تصاویر دهشتناک آن نبرد را به روشنی در خاطر داشت . صدای طبلها ، غرش فیل های غول پیکر ، تیرهای کمانداران ایرانی که همچون پیک مرگ از آسمان فرود می آمدند و یورشهای سریع و پیاپی سوران ساسانی که از قلبگاه درهم شکسته شده ی سپاه امپراطور گذشته و خود را به پشت جبهه ی او رسانده بودند ، همه و همه به سرعت از ذهنش می گذشتند و احساسی ناخوشایند در او ایجاد می کردند . وحشتناکترین منظره ی جنگ در نظرش همان فیل های بزرگ و خشمگین بودند . جانورانی مانند برج متحرک استوار و مثل سیل روان کوبنده . بر پشت آن فیل های بزرگ به خشم آمده از صداهای مهیب جنگ پیل بانانی تنومند نشسته و هر یک کاردی با دسته ای بلند در دست داشتند . ایرانیان با بهره گیری ماهرانه از فیل های جنگی در میدان نبرد وحشتی سخت در دل دشمنان ایجاد می کردند . آنها همیشه فیل های خود را پشت سر سوارانشان آرایش می دادند و اکنون که سواره نظام آنها از قلبگاه از هم گسسته ی سپاه یولیانوس گذشته بود فیل هایشان نیز خود را به پشت جبهه ی امپراطور رسانده و در تاراندن گروه هایی از رومیان که همچنان پایداری می کردند به سواره نظام یاری می رساندند . ژولیو آن صحنه های وحشت انگیز و خونین را در برابر چشمانش داشت . جسد بی جان و خون آلود دومین برادرش را دیده بود که با او پشت جبهه مانده و در آن همهمه می کوشید او را نجات دهد اما حتی نتوانسته بود جان خودش را حفظ کند .
با این حال برادرش جنگیده و شمشیر در دست کشته شده بود . پدر راست می گفت ، سربازان ایرانی شمشیر زنان خوبی نبودند . مهارت بزرگ و عمده ی آنها در استفاده از تیر و کمان بود . برادر او را هم تیرهای از کمان رها شده از پا درآوردند . برده ی جوان رومی هنوز آن زمان را خوب و شفاف به یاد می آورد . آواخر جنگ زمانی که دیگر حتی پیاده نظام کم ارزش ساسانی هم خود را به پشت جبهه ی امپراطور رسانده بود . پیش از آغاز جنگ امپراطور دسته ای اسیر شده از این پیادگان را جلوی سپاهش به نمایش گذاشته و برای تهیج سربازان فریاد برآورده بود آیا اینها بیشتر از بزهایی نفرت انگیز هستند که از فرط چرک و کثافت تغییر چهره داده اند ؟ و آنگاه باز هم با فریاد وعده داده بود پیش از آنکه شما به آنها نزدیک شوید سلاح را انداخته و می گریزند . ژولیوی دوازده ساله با برداشتن شمشیر برادر مرده ی خود می خواست نشان دهد یک نجیب زاده است . اما به چه کس ؟ برادری مرده و اردویی از هم پاشیده تنها تماشاگرانش بودند . سه سرباز پیاده به او برخوردند و نمی خواستند به حال خود رهایش کنند . ژولیو با آنها که بجای شمشیر نیزه های چوبی و بدرد نخور در دست داشتند درگیر شد . این روستاییان به اجبار به جنگ آمده حتی زره ای به تن نداشتند و جای آن سپرهایی بلند و خمیده بافته از نی در دست گرفته بودند . ژولیوی دوازده ساله با شمشیرش هر سه سربازی که با او درگیر بودند را به ستوه آورده سرانجام هم با زخم زدن به یکی از آنها راهش را گشوده شروع به دویدن کرد . اما مگر با دویدن می شد خود را به مرزهای امپراطوری در حال فرو پاشی روم رساند ؟ باز هم یک سرباز در برابر او قرار گرفت . سربازی بود تنومند با شمشیری در دست . سراپایش از صفحات آهن پوشیده و حتی بر چهره اش نقابی آهنی زده بود . ژولیو پس از کمی درنگ بطرف او یورش برد . باید از او هم می گذشت . خواهش برای فرار از مهلکه بمنظور نجات جان و زنده ماندن ترس و جسارت را در کودکان هم توانمند می کند و ژولیوی دوازده ساله می خواست زنده بماند و از آن مهلکه بگریزد . اما این سرباز مانند قبلیها ناشی نبود . تنها به یک ضربه شمشیر را از دست ژولیو خارج کرده او را بر زمین انداخت . ژولیو گیج و وحشت زده سر از روی زمین بلند کرده به چهره نقاب زده ی حریف پیروزش نگاه کرد . مرد جنگجو با گامهای آرام بسوی ژولیو می آمد . در حال آمدن شمشیرش را رو به پایین گرفته و شتابی از خود نشان نمی داد . لحظاتی بالای سر ژولیو که خیره به نقاب او می نگریست ایستاد . شمشیر را بالا برد و آن را در نیام فرو کرد . نگاهی به چپ و راست خود انداخت و باز هم با حرکاتی آرام پا خم کرد و روبروی ژولیو بر زمین زانو زد . نقاب خود را کنار زد و چشم در چشم جنگجوی کوچک دوخت . ژولیو او را حیرت زده می دید . حتماً در گرماگرم نبرد و هیجان سخت جنگیدن در میدان جنگ متوجه ی تفاوت ژولیو با دیگر سربازان رومی نشده و اکنون با دیدن کودکی بر خاک افتاده در آن آوردگاه خونبار که هر جایش انباشته بود از اجساد مردان و اسبها شگفت زده شده بود . شاید هم شگفتی او بیشتر از بابت دلیری و زیبایی خیره کننده پسرک جنگجوی پریشان حال بود . حالا که نقاب از چهره کنار زده شده بود ژولیو رخسار مردی خوش سیما و وجیه را می دید که ریشی کاملاً سپید داشت . سن بالا مانع از حضور این جنگاور پیر در آوردگاه جنگ نشده بود . اما او سربازی ساده نبود . او از فرماندهان بلند مرتبه ی سواره نظام زره پوش سنگین اسلحه ی ایرانیان بود . این دسته از سپاه ایران بسیار کارآزموده بودند و نقش بسیار مهمی در جنگها ایفا می کردند . برجسته ترین و کارآمدترین آنها معمولاً از طبقه ی نجبا بودند . این نخستین برخورد ژولیو با هرمز بود و سرنوشت او از همان جا با آن جنگاور پیر گره خورد . سپهبد در آخرین هنگامه های جنگ از اسب پایین افتاده بود . اسب از پا درآمده و او نیز زخمی شده بود . اما توانسته بود دوباره برخواسته اینبار پیاده به جنگ ادامه دهد . ژولیو تماشاگر صحنه های پس از پایان جنگ و بویژه مناظر پاکسازی زمین و جدا سازی کشته گان و زخمی ها و گرد آوری اسیران بود . اما او را کنار اسیران دیگر قرار ندادند . هرمز او را از خود دور نکرد . هر جا رفت ژولیو را همراه برد . زبان او را نمی فهمید اما سرانجام با کمک مترجم توانست بفهمد این کودک کیست و در آنجا چه می کند . نام پدر ژولیو را چند باری شنیده بود و می دانست از سیاستمداران کهنه کار و با نفوذ امپراطوری است . بزرگان ایرانی معمولاً نام برجسته گان دولت امپراطوری روم را می دانستند و از موقعیت آنها اطلاعات نسبی داشتند. سپهبد اکنون فرزند یکی از بزرگترین و نجیب ترین خانواده های رومی را در اختیار داشت . این غنیمت ارزشمندی بود . می دانست اشراف رومی نیز مانند نجیب زادگان ایرانی تربیت و آموزش کودکان را از سنین پایین آغاز می کنند . فقط افسوس می خورد که چرا این غنیمت جنگی چند سالی بزرگتر نبود . اما حتی اگر این کودک شجاع و جنگجو کودن ترین کودک دنیا هم بود تنها همان زیبایی شگفت و چشم نوازش برای شیفته ساختن سپهبد کافی بود .
ژولیو از سرنوشت پدر و برادر بزرگش بی خبر بود. نمی دانست  آن دو مانند بسیاری از نجیب زادگان رومی که یولیانوس را در لشکر کشی به شرق همراهی کردند کشته شدند یا از معرکه جان سالم به در بردند ؟ اسیر شده بودند یا توانسته بودند خود را نجات داده با سپاه شکست خورده و بی امپراطور مانده ی روم آزادانه به غرب برگردند ؟ این اما مطلبی نبود که بتواند از آن اطلاعی بدست آورد . ژولیو بسیار از سرزمین خود دور مانده بود و هیچ بندی جز خاطراتش او را به آنجا پیوند نمی داد .
دیگر به کاخ نزدیک شده بود . نمای کاخ سپهبد تقریباً از پانصد گام دورتر هم زیبا به نظر می رسید . شخص از هر طرف که به سمت کاخ می رفت می توانست وارد آن شود زیرا کاخ دارای چهار در بزرگ بود که به سمت چهار جهت اصلی گشوده می شدند . ایرانیان به شکوه و بزرگی ظاهر همه چیز اهمیت می دادند . از پیکرهایشان گرفته تا خانه هایشان ! و حالا هر چه مقام و موقعیت اجتماعی یک ایرانی برتر و بالاتر بود شکوه ظاهر برایش ارزشمندتر و پر اهمیت تر می شد . شاهنشاه در باشکوهترین و مجلل ترین کاخ دنیا اقامت می کرد و از لحاظ اندام و ظاهر سرآمد همه ی مردان ایران بود .
ژولیو از در جنوبی کاخ وارد شد . درهای کاخ در طول روز از صبح تا شب باز بوده و همیشه نگهبانانی  مسئول دربانی آنها بودند . شب درها را می بستند و تا هنگام صبح نمی گشودند . در کاخهای اشراف ایرانی سه جایگاه اهمیت ویژه ای داشت . باغ ، تالار بارگاه و کتابخانه . برای ایرانیان کاخ بدون داشتن باغی بزرگ و سرسبز مکانی بی ارزش بود . علاقه ی این مردم به درخت شگفت آور بود . در هیچ جای دنیا مانند اینجا درختان امنیت و اهمیت نداشتند . تالار بارگاه کاخ هر چقدر بزرگتر و مجلل تر بود صاحب کاخ بیشتر می توانست به خود افتخار کند . در کتابخانه بیشتر نوشته های مذهبی و حماسی و نیز شجره نامه های تاریخی را نگهداری می کردند . این مکان جایگاه آموزش و تعلیم فرزندان نجبا هم بود . در مورد پسرها نوع دیگری از تعلیم هم با جدیت بسیار اجرا می شد که همان آموزش فنون نظامی و جنگی بود . اما جای آن آموزشها و مربیان آنها متفاوت بود . کارهای دیوانی اشراف بزرگ که غالباً ملاکین بزرگی هم بودند و هر ساله علاوه بر تنظیم امور مربوط به رعیت هایشان باید مالیاتهای دقیق دولتی را هم پرداخت می کردند در کتابخانه انجام می گرفت . بنابراین دبیرانی که در خدمت طبقه ی نجبا بودند بیشتر زمان کاری خود را توی کتابخانه می گذراندند . به جز این سه جایگاه در کاخ اشراف انبار غلات هم اهمیت بسزایی داشت و همیشه سعی می کردند  آنجا را انباشته از غله نگهدارند . اتاق خوابها نیز که تعدادشان بسیار زیاد بود مورد توجه بودند .
در کاخ غوغایی بر پا بود . خدمتکاران با حرارت زیاد به کار و فعالیت مشغول بودند . دو روز دیگر عید آذرجشن دوم بود و سپهبد قصد داشت در روز جشن مهمانی بزرگی در کاخش ترتیب دهد . ژولیو طی این سالها با اعیاد و جشنهای بی شمار ایرانیان کاملاً آشنا شده بود . این مردم حتی در روزهای بدبختی و سیاه روزی هم دوست داشتند خوش باشند . هیچ ماهی در ایران سپری نمی شد که در آن عیدهای کوچک و بزرگ برگزار نشود . مردم این سرزمین دوست داشتند به هر بهانه ای جشن گرفته و شادی کنند . عیدها و جشنها مخصوص یک طبقه ی خاص نبود و همه ایرانیان از شاه تا رعیت به این آیین های شاد پایبند بودند . بهانه ی همه اعیاد غالباً طبیعت و تغییرات مداوم آن بود . در این جا برای هیچ الهه یا شخص خاصی جشن نمی گرفتند . آذر جشن دوم از جشنهای بسیار مورد علاقه ی ایرانیان بود . تقریباً بیست روز دیگر عید بزرگ نوروز آغاز می شد که جشنهای آن شش روز طول می کشید و یکی از دو جشن بزرگ و اصلی ایرانیان بشمار می رفت . آذرجشن دوم فرصت بسیار خوبی بود تا ایرانیان آمادگی شان را برای برپایی بزرگترین جشن سرزمینشان بسنجند .
ژولیو در حال قدم زدن در محوطه باز و وسیع کاخ و تماشای خدمتکاران بود که شنید صدایی ظریف و کودکانه از پشت سر نامش را خطاب قرار می دهد . صدای بلاش کوچکترین پسر از مجموع شش پسر سپهبد بود . پسرکی ده ساله و دوست داشتنی . پسرک از ژولیو می خواست با او به تمرین شمشیرزنی بپردازد . معلوم بود حوصله اش سر می رود . یکی از وظایف ژولیو تعلیم همین کودک بود . سپهبد از ژولیو خواسته بود تا آن جا که می تواند زبان و فرهنگ روم را به این کودک آموزش دهد . دانستن زبان رومی ها می توانست در آینده ی سیاسی این کودک نقش مثبتی داشته باشد . سپهبد آنقدر دوراندیش بود که بسیاری از تعصباتی که اشراف و نجیب زادگان ایرانی به آنها گرفتار بودند را کنار گذاشته از یک جوان رومی بخواهد بعنوان معلم  فرزند محبوبش را آموزش دهد تا از هر نظر برای آینده و ورود به عرصه های مهم دولتی آماده شود . همچنین به جهت مهارت ژولیو در فن شمشیر زنی آموش شمشیر زنی بلاش هم به او سپرده شده بود . سپهبد خود شخصاً زمانی که ژولیو تنها دوازده سال داشت شاهد مهارت و جسارت او در بدست گرفتن شمشیر بود . ژولیو سال به سال پیشرفت زیادتری کرده بود و اکنون به کمال در فن شمشیر زنی ماهر بود .
ژولیو آن هنگام برخلاف پسرک اصلاً حال و حوصله تمرین کردن نداشت . با مهربانی دستی به صورت بلاش کشیده از او خواست به تنهایی تمرین کند . در مقابل برای دلخوش کردنش وعده داد عصر حتماً با او تمرین خواهد کرد . آنگاه پسرک را به حال خود رها کرده دوباره قدم زدن را از سرگرفت . در این پنج سال ژولیو زبان پارسیان را به خوبی زبان مادریش یاد گرفته بود اما حرف زدنش همراه با لهجه ای کشدار بود که شنونده را فوراً متوجه بیگانه بودن او می کرد . با این حال لهجه اش در نظر مخاطبان بمانند رخسارش جالب و دلپذیر آمده آنان را به شیوه سخن گفتن او علاقمند می کرد .
خدمتکاران همچنان مشغول کار بودند .  در حال کار کردن با صدای بلند حرف می زدند و گاه بر سر هم فریاد می کشیدند . تماشای رفتار آنها برای ژولیو به سرگرمی جالبی تبدیل شده بود . در آن حال پیشکاری به او اطلاع داد سپهبد خواهان دیدار او است . ژولیو این بار با گامهای تند به راه افتاد . از ایوان گذشته وارد راهرویی عریض و طولانی شده از آن هم عبور کرد . سپس پا درون سالنی بسیار بزرگ گذاشت . سپهبد ایستاده کنار دو مرد دیگر مشغول گفتگو بود . ژولیو آن دو مرد را می شناخت . یکی از آن دو تقریباً هم سن و سال سپهبد و موبدی بود بزرگ و معروف . دیگری کمی از سپهبد جوانتر سرداری بود برجسته و نامدار از دودمان مهران . ژولیو باز هم به یاد آن جنگ شوم و شکست یولیانوس افتاد . آن جنگ را خاندان مهران برای شاپور بردند . فرماندهی سپاه ساسانی در آن جنگ به خاندان مهران سپرده شده بود و آنها نیز به خوبی پاسخ اطمینان شاه را دادند .
شاهزاده با دیدن ژولیو لبخندی بر لب آورده او را پیش خواند . سپهبد نامه ای بسته و مهر شده به ژولیو داد .
- پیش جاماسپ برو و این نامه را به او بده . اگر شاهزاده را ندیدی نامه را دست بهمن بده و اگر او هم نبود نامه را با خودت برگردان .
ژولیو همراه با نامه سالن را ترک کرده به محوطه باز کاخ برگشت . بلافاصله درخواست کرد اسبی در اختیارش قرار دهند . کمی بعد اسبی زین شده و آماده از اصطبل بیرون آورده به او سپردند . ژولیو
کاخ سپهبد را ترک کرده به سمت کاخ جاماسپ راه افتاد . اکنون چند ماه بود سپهبد ژولیو را مامور رساندن نامه هایش به این سو و آن سو می کرد و این بیش از هر چیز نشانگر اعتماد و اطمینان هرمز به او بود .
کسی که ژولیو مامور رساندن نامه به او شده بود شخصیتی بود بسیار مهم و بلند مرتبه . شاهزاده جاماسب برادر شاهنشاه ایران که حداقل از لحاظ نسب و نزدیکی به شاه جایگاهی ممتازتر از هرمز داشت . این دومین بار بود ژولیو نامه ای از سپهبد به شاهزاده می رساند اما در این چند سال بارها هرمز را هنگام رفتن به کاخ جاماسب همراهی کرده بود . خانواده ی جاماسپ با خانواده ی هرمز روابط نزدیکی داشتند که علتش دوستی  دو عموزاده با یکدیگر بود . بخاطر معاشرت و رفت و آمدهای این دو خانواده نجیب زاده با هم ژولیو شناخت کاملی از اعضای اصلی خانواده ی جاماسپ داشت . آنها هم ژولیو را خوب می شناختند چون پنج سال بود او را در کاخ هرمز و گاه همراه با او می دیدند . دو سال پیش جاماسپ و خانواده اش درگیر بحرانی بزرگ و خطرناک شدند که هر چند با فاجعه ای دردناک پایان گرفت اما همچنان دیگران از آن سخن می گفتند و جاماسب را به علت غفلت از تربیت فرزندان و کوتاهی در مراقبت از ایمان خانواده به مقدسات مزدایی سرزنش می کردند .
ژولیو در ایوان کاخ جاماسپ منتظر ایستاده بود . شاهزاده در کاخ حضور نداشت و ژولیو نمی توانست او را دیدار کند . اما پسر ارشد او بهمن آنجا بود و ژولیو هم خواهان ملاقات با او شد . ژولیو در حال انتظار کشیدن به تماشای فرش های نصب شده بر دیوارها مشغول بود . فرشها نقشهای فوقلاده زیبایی داشتند . نقشهایی از صحنه های شکار ، جنگ ، رقص و الاهگان مقدس .  دیوارهای کاخ هرمز هم با فرشهای رنگارنگ و زیبا تزیین شده بود . در روم خانه ی اشراف و بناهای مهم معمولاً با تندیس های با شکوه تزیین می شد . در کاخ اشراف ایرانی هم تندیس های زیبا دیده می شد اما تندیس در اینجا به اندازه فرش طرفدار نداشت و در تزیین خانه ها چندان بکار گرفته نمی شد .
- ژولیو ، آیا آمده ای خبر مرگ ارباب پیرت را به ما بدهی ؟!
ژولیو به جانب صدا برگشت و چهره شاد و خندان بهمن را دید .
- نه شاهزاده ... تنها آمده ام این نامه را برسانم .
بهمن نامه را گرفت و نگاهی به آن انداخت .
- حیف شد ! گویا این پیرمرد قصد مردن ندارد ژولیو !
بهمن هم مانند دیگر پارسی زبانان نام ژولیو را با لحنی جالب و متفاوت با شکل رومی آن تلفظ می کرد . شاهزاده جوانی خوش قد و قامت و نیرومند بود . طبعی بسیار شوخ و شاد داشت . دوست داشت با همه کس شوخی کرده بگوید و بخندد . بی شک اگر جرات داشت با شاه هم شوخی کند حتماً چنین می کرد ! با این حال از سنگدلی بی بهره نبود . ژولیو دو بار شاهد خشونت او با زیر دستانش بود . چشمانی داشت که گویی با آنها بر سر همه فریاد می کشید . در مجموع سیمایش دلپسند و جذاب بود .
ژولیو درخواست کرد به او اجازه ی مرخص شدن داده شود . اما شاهزاده که معلوم بود روز خوبی را می گذراند دستی به شانه او زده با چهره ای خندان پیشنهاد کرد ابتدا با هم چیزی بنوشند . ژولیو در جایگاهی نبود که این پیشنهاد را رد کند . این افتخار بزرگی بود که نجیب زاده ای نصیب برده ای می کرد . هر دو از ایوان خارج شده به باغ بزرگ و خوش ترکیب کاخ رفتند که فضایش زمستانی بود . شاهزاده تمایل به قدم زدن داشت . پس از سر کشیدن دو جام شراب سرخ در حالی که سومین جام را در دست گرفته بودند شروع کردند به قدم زدن در باغ . درختان باغ با شاخه های لخت چندان جلب نظر نمی کردند اما دیگر آخرین روزهای زمستان بود و این حالت به زودی تغییر می کرد .
شاهزاده جام خود را تا آخر سرکشید و آن را روی زمین پرت کرد .
- در خانه ی هرمز به تو خوش می گذرد ، اینطور نیست ژولیو ؟
ژولیو احساس اندوه کرد .
- قفس اگر از طلا هم ساخته شده باشد باز قفس است .
بهمن با صدای بلند خندید . ژولیو خیلی زود متوجه شد گفتارش از عقل و احتیاط بدور بوده است . اما دیگر برای پشیمانی دیر بود .
- پس تو خانه ی هرمز را تنها یک قفس طلایی می دانی .
ژولیو ایستاد و بهمن نیز در ایستادن از او پیروی کرد .
- اینطور نیست . سپهبد نسبت به من بسیار مهربان است .
 بهمن با سماجت بر باور خود پافشاری کرد .
- آه از چه می ترسی ؟! هرمز که پشت این درختها پنهان نشده !
- اگر هم براستی پنهان شده باشد از گفتن آنچه در سرم است ترسی ندارم . ترس برازنده یک مرد نیست ، چه برده باشد چه آزاد .
در این هنگام از پشت درختان انبوه باغ دختری پدیدار شد و بی آنکه به آن دو جوان نگاهی بیندازد با غرور و بی اعتنایی از برابر آنها گذشت . ژولیو این دختر را می شناخت . نامش ماه آفرید بود . زیبا بود اما از دید ژولیو شخصیتی عجیب و ابهام آمیز داشت . او خواهر بهمن و دختر جاماسب بود . بهمن که اکنون کاملاً سرخوش شده بود از ژولیو خواست  دوباره به قدم زدن ادامه دهند اما ژولیو متواضعانه از شاهزاده درخواست کرد به او اجازه ی مرخص شدن بدهد و بهانه آورد سپهبد در انتظار بازگشت او است . شاهزاده با خواسته ی ژولیو موافقت کرد و باز هم سخنانی تمسخر آمیز در مورد ارباب او بر زبان آورد . در پایان هنگام جدایی اضافه کرد :
- دو روز دیگر در خانه ی هرمز دوباره همدیگر را می بینیم .
ژولیو فوراً به یاد مراسم مربوط به آذر جشن دوم افتاد . بی شک منظور شاهزاده شرکت در مهمانی کاخ سپهبد بود . بخاطر آورد در آذر جشن اول خانواده ی هرمز در مهمانی کاخ جاماسپ شرکت کردند و حالا نوبت جاماسپ و خانواده اش بود آن لطف را پاسخ داده در مهمانی سپهبد حاضر شوند .
 دو روز بعد با سر زدن آفتاب و درود دوباره خورشید بر زمین روز آذر جشن دوم هم فرا رسید . سپهبد برای بر پا کردن جشن تدارک زیادی دیده بود . در مهمانی هرمز بسیاری از خانواده های اشرافی و نجیب زاده حضور داشتند . جشن از صبح آغاز شده تا عصر طول می کشید . خدمتکاران پر کار بودند و نیازهای مهمانها را برطرف می کردند . آن روز واقعاً هم برای جشن گرفتن روز مناسبی بود . هوا آفتابی و ملایم بود و از هوای سرد و سوزناک آخرین روزهای زمستان خبری نبود . فعلاً که بیشتر مهمانها در باغ و فضاهای باز کاخ حضور داشتند اما برای صرف نهار همه باید به تالار بارگاه می رفتند . ژولیو به تنهایی زیر درختی ایستاده و به تنه ی آن تکیه داده بود . او خودش را با تماشای آنچه پیرامونش جریان داشت سرگرم کرده بود . زنان و مردان به جامه های رنگارنگ و زیبا ملبس بودند . زنان جواهرات گوناگون و گرانبها به خود آویخته و مردان شمشیری به کمر بسته بودند . مردان ایرانی حتی در جشنها و مهمانیها نیز شمشیر خود را آویخته به کمر به همراه داشتند . هیاهوی زیادی در کاخ برپا بود . ایرانیان یا مردمی بسیار پر حرف بودند یا بسیار کم حرف . امروز اما گویا اکثریت با پرحرفها بود . اگر چه نگاه ژولیو گذرا بود و روی شخص خاصی متمرکز نمی شد  اما نگاه های زیادی به او خیره شده بود . بویژه نگاه زنان جوانی که در جشن شرکت داشتند . زیبایی و رعنایی ژولیو سبب می شد زیبایی و جذابیت دیگر جوانان کمرنگ جلوه کند . بسیاری از جوانان اطراف او با وجود تمام کوشش ها و تکاپوها نمی توانستند مانند او که بدون هیچ کاری ساکت در گوشه ای ایستاده بود مورد توجه قرار گیرند . ژولیو با آن ظاهر جذابش از همه دلرباتر می نمود . همین موجب می شد مورد حسادت باشد . خیلی از نجیب زادگان جوان آرزو می کردند این جوان رومی در آنجا حضور نداشت . با هم گلایه می کردند که حضور یک برده بیکار در مهمانی اشراف چه معنایی دارد ؟ حداقل باید مانند خدمتکاران کاری انجام دهد . به هر حال هر چقدر هم زیبا و محبوب سپهبد باشد باز هم یک برده است .
حضور زنها و دخترها در جشنها و مهمانیهای بزرگ اشراف امری عادی و رایج بود . ایرانیان در مورد زنان سخت گیر نبودند . روح جنگاوری در زنان این مردم هم وجود داشت . زنان ایرانی حتی در شکار هم شرکت کرده بسیاری از آنها در استفاده از تیر و کمان توان هنر نمایی بالایی داشتند .
منوچهر یکی از پسران جوان هرمز مشغول رقابت با بهمن بود . شمار زیادی از دختران و پسران جوان گرداگرد آن دو ایستاده و مبارزه آنها را که با شمشیر انجام می شد تماشا می کردند . تماشاچیان جوان می خندیدند و با سر و صدای زیاد به تشویق دو رقیب می پرداختند . رقابت همانگونه که ژولیو انتظار داشت با شکست منوچهر و پیروزی بهمن پایان یافت . بهمن پس از پیروزی به تمسخر رقیبش پرداخت و چرندیاتی بر زبان آورد . هر چند تند و بی معنی حرف زدن از خصوصیات بهمن بود اما منوچهر چون در خانه ی خود  مقابل تعداد زیادی بیننده مغلوب شده بود گفتار بهمن را تاب نیاورده او را به رقابتی دیگر و اینبار مبارزه  با تیر و کمان دعوت کرد . بهمن شاد و کامیاب با غروری خاص شمشیرش را بالا برد .
- بازوی مردان شمشیر را بیشتر می پسندد .
و شمشیر را در نیام خود فرو برد . منوچهر که حس حقارت در او به اوج رسیده بود تسلیم نشده در میان بهت و حیرت دیگران با صدای بلند نام ژولیو را فریاد زد . ژولیو تقریباً در پنجاه قدمی آنها به تماشایشان ایستاده بود اما منوچهر از شدت خشم و شرم قادر به دیدن او نبود . چند بار دیگر نام او را فریاد زد تا برده ی رومی هر جا باشد صدایش را بشنود و نزدش بیاید . ژولیو گام برداشته به طرف منوچهر و جوانانی که اطراف او بودند رفت . اکنون همه ی نگاه ها به برده ی خوش سیما بود . ولی ژولیو تنها سنگینی یک نگاه را روی صورت خود احساس می کرد و آن نگاه خواهر بهمن ماه آفرید بود که میان دو دختر جوان هرمز ایستاده بود . ماه آفرید سرد و بی احساس بنظر می رسید . گویی اجزای صورت رنگ پریده و مهتابی اش که حرکتی در آنها دیده نمی شد همه یخ زده بودند . برخلاف دختران هرمز که هنگام رقابت منوچهر و بهمن بشدت فریاد کشیده  خندیده و برادرشان را تشویق کرده بودند او حتی لبخندی هم بر لب نیاورده بود . گویی تنها هنر او نگاه کردن بود و براستی در این کار یک هنرمند بود . نگاه او همیشه حالتی ویژه داشت . حالتی که ژولیو در نگاه هیچ زن و مرد دیگری نمی یافت . نگاهی سرد اما نافذ و پر کشش .
منوچهر بی آنکه چندان احتیاط کند شمشیرش را بطرف ژولیو پرتاپ کرد اما جوان رومی با مهارتی کامل بی آنکه آسیبی ببیند شمشیر را از دسته گرفت و نگهداشت .
- اگر براستی شمشیرزن هستی این پسر را هم شکست بده . او در این فن بی همتاست . حتی پدرم هم گاهی در رقابت با او شکست خورده است .
بهمن قیافه ای متکبرانه و آمیخته به استهزاء به خود گرفت .
- مرا با پیرمردها مقایسه نکن .
- بسیار خب ، پس آن بازوی جوان و مردانه ات را یکبار دیگر هم بکار بینداز .
شاهزاده به ژولیو نگاه کرده دوباره شمشیر از نیام بیرون کشید . ژولیو اما شمشیر خود را پایین گرفته بود . از رقابت با بهمن هراسی نداشت . هر چند بهمن بیست و چهار ساله و چند سالی از او بزرگتر بود و در کنار جسارت کم نظیرش تجربه زیادی هم در شمشیر زدن داشت اما ژولیو هم آموزش شمشیرزنی را از هشت سالگی آغاز کرده در اجرای فنون از مهارتی کامل برخوردار بود . مربی او پدرش بود که می خواست نادانسته ای برای او باقی نگذارد . مزیت بزرگ ژولیو بر دیگران در فن شمشیر زدن آن بود که او هم با فنون شمشیر زنی رومیان آشنایی داشت و هم نحوه شمشیر زدن ایرانیان را آموخته بود . تردید ژولیو به جهت آن بود که  نمی دانست آیا یک برده حق دارد با یک شاهزاده رقابت کند ؟ آیا این یک گستاخی نبود ؟ هر چند قبلاً بارها با سپهبد رقابت کرده و حتی همانطور که منوچهر گفته بود چند باری توانسته بود آن سردار جنگی را شکست دهد اما همچنان در درست بودن رقابت با بهمن شک داشت . ژولیو هنوز در فکر درستی یا نادرستی مبارزه کردن بود که ناگهان بهمن بسوی او یورش آورد . اگر چه غافلگیر شده بود اما براحتی حمله ی شاهزاده را دفع کرد . حالا که بهمن خودش رقابت را شروع کرده بود ژولیو دیگر دغدغه ای برای ادامه ی آن نداشت . ژولیو خیلی زود متوجه شد بهمن در هجوم بسیار خوب اما در دفاع خیلی ضعیف است . گویی از دفاع هیچ نمی دانست . تنها صدای برخورد شمشیرها بود که به گوش می رسید . اینبار هیچ سر و صدا و تشویقی در کار نبود و همه برخلاف رقابت پیشین ساکت ایستاده و مبارزه ی دو حریف را تماشا می کردند . بهمن عصبی شده بود . بشدت حمله می کرد اما نتیجه نمی گرفت .  ژولیو به هدف خود برای خسته و خشمگین کردن رقیبش رسیده بود . او حملات بهمن را بخوبی دفع کرده سرانجام با زیرکی در فرصتی مناسب با یک حمله ی ساده شمشیر را از دست شاهزاده خارج کرد . شمشیر بر زمین افتاد و بهت و حیرت در همه ی تماشاگران ظاهر شد . ژولیو چند گام به عقب برداشت و شمشیر را به منوچهر پس داد . سپس رو به بهمن کرد و در کمال ادب با فرود آوردن سر به شاهزاده ادای احترام کرد . آنگاه بی اعتنا به زمزمه های دیگران پشت به آنها کرده از آنجا دور شد .
 هنگام نهار فرا رسیده بود. برخوان غذا هرگونه خوراکی پیدا می شد. انواع و اقسام خوروش ها کبابها میوه ها و شرابها را می شد به وفور آنجا دید . خوراکهایی از گوشت و برنج بیش از خوردنی های دیگر بر خوان دیده می شد . گوشت را یا به سیخ کشیده و کباب کرده یا در دیگ با کره پخته بودند . برنج هم با برگ گیاهان معطر آمیخته بود که بویی بسیار خوش از آن به مشام می رسید . از گوشت پرندگان نیز غذاهایی پخته و به آرایش خوان افزوده بودند . حتی کباب خرگوش هم بر خوان یافت می شد و همراه با این خوراکها نانهایی که از درهم آمیختن آرد و چربی آماده شده و در روغن گردو پخته شده بود تناول می شد . تنگ های شراب را از شراب آسوری پر کرده بودند که گواراترین شراب نزد نجیب زادگان ایرانی بود .
پس از صرف غذا جشن با آغاز برنامه های  موسیقی و نمایش به اوج خود رسید . برای ایرانیان بزم بدون می و رامشگر معنایی نداشت . نوازندگان و خوانندگان اولین سرود خود را با موضوع دلاوریهای شاپور شاهنشاه ایران شروع کردند و پس از آن سرودهای گوشنواز دیگری اجرا شد . بازیگران هم ساعتی بعد کار خود را آغاز کردند تا چشمان مهمانان نیز مانند گوشهایشان بی کار نباشد . اما ژولیو نه به سرودهای نوازندگان توجه داشت و نه به نمایش بازیگران . همه حواس او متوجه ماه آفرید بود . ماه آفرید در آن سوی تالار بارگاه و تقریباً روبروی ژولیو قرار داشت . هنوز هم دختران هرمز همراه او بودند . ژولیو در آن شلوغی نزدیک به ستونی از ستونهای تالار ایستاده و آن دختر صورت یخی  که گویی هرگز در عمرش نخندیده بود را تماشا می کرد . ماه آفرید جامه ای سپید و ساده از ابریشم به تن داشت . تنها یک سال از ژولیو کوچکتر بود اما در شانزده سالگی اندامش از زنان بیست ساله تکامل یافته تر بنظر می آمد . با قامتی میانه و کمری باریک و سر و گردنی خوش ترکیب و گلویی مرمرین و با آن گیسوی سیاه و بلند و صورت سپید و بی رنگ ژولیو را بیاد تندیس های بسیار زیبایی می انداخت که در روم از الهه گان می ساختند . چشمانی درشت و سیاه و پایین تر از بینی خوش تراشش لب هایی سرخ که کمی هم گوشتی بودند با چانه ای گرد و کوچک زیبایی رخسار را در او به کمال می رساندند . اما ژولیو هر گاه این صورت زیبا را می دید حالتی سرد و تهی از هر گونه احساس داشت . تمام دختران جوان و زیبای حاضر در تالار در برابر او بی فروغ بودند همان طور که مردان جوان حاضر در آنجا مقابل ژولیو فروغی نداشتند . پنج سال بود ژولیو این دختر را هر سال چند بار در خانه ی سپهبد ، در مهمانی های اشراف دیگر ، در بعضی جشنها و آیین ها و نیز گاهی در خانه ی جاماسپ می دید . به همان ترتیب که رشد و بالیدن خود را در این پنج سال حس کرده بود تکامل و بزرگ شدن او را هم دیده بود . ژولیو احساس خاصی نسبت به این دختر نداشت . هر چند در دل زیبایی او را ستایش می کرد اما رفتار و اخلاق سرد او و ظاهر همیشه آرام و بی تفاوتش برای ژولیو ایجاد ابهام می کرد . ژولیو نمی توانست روحیات او را تحلیل و درک کند . نمی توانست او را بشناسد یا حتی کمی در ذهنش راه یابد و آن را بخواند . همین عدم توانایی بود که شخصیت این دختر را برای او پیچیده می ساخت . تجربه ی پنج سال زندگی در ایران ژولیو را به این باور پایبند کرده بود که کلاً ایرانیان علارغم افکار و رفتار ساده یشان مردمی مبهم و پیچیده بودند ، ولی گویا ماه آفرید در این سادگی پیچیده از بقیه پیشی گرفته بود .
نوزندگان و بازیگران همراه با هم شروع کرده بودند به اجرای سرود و نمایشی حماسی موسوم به سوک سیاووش . این نمایش حماسی با ترانه ها و آهنگ های زیبا و غمناک و تاثر برانگیز اجرا می شد . تقریباً همه ی حاضران در تالار تحت تاثیر قرار گرفته بودند . برای ژولیو چندان قابل درک نبود که اجرای این نمایش سوزناک چه همخوانی ای با جشن شاد امروز دارد . ایرانیان این حماسه را بسیار دوست داشتند و سخت به آن علاقمند بودند . بعضی حاضران شروع کردند به گریستن . ژولیو که برای مدتی کوتاه چشم از ماه آفرید برداشته و به تماشای مهمانان دیگر پرداخته بود دوباره نگاهش را بسوی دختر برگرداند . لحظه ای بنظرش آمد  او هم گریه می کند . ماه آفرید چند بار دستهایش را بسمت چشمهایش برد و این سبب شد ژولیو از گمان خود اطمینان یابد . حتماً می خواست با زودودن اشکها نگاه خود را شفاف کند . او آرام و بی صدا فقط داشت اشک می ریخت . دختر بی آنکه ظاهرش چیزی نشان دهد به هیجان آمده بود . سخنها و زمزمه های اندوهناک سیاووش با خدایان در اوج نا امیدی و درماندگی و خواهش از آنان برای گرفتن انتقام خونش روح سرد و آرام ماه آفرید را به وجد آورده موجب شده بود اشک از چشمانش سرازیر شود . ژولیو از خود می پرسید چه چیز در این حماسه ی دردناک است که می تواند این دختر سرد و بی تفاوت را هم به اشک ریختن وادارد اما پاسخ قانع کننده ای برای این پرسش نمی یافت .
جشن تا عصر ادامه داشت و نزدیک غروب پایان گرفت . کاخ در آرامش فرو رفت و وضعیت در آن دوباره عادی شد . اما خدمتکاران همچنان مشغول بکار بودند . حالا وقت جمع و جور کردن ریخت و پاش های مهمانان و پاکیزه کردن و نظم دادن دوباره به محیط خانه بود . همه چیز باید دوباره به حالت اول در می آمد . خدمتکاران در کار خود زبر دست بودند . این نه نخستین مهمانی برگزار شده در این کاخ بود و نه قرار بود آخرین مهمانی باشد . اشراف هر چند وقت یکبار می خواستند جشنی براه بیندازند و به شادخواری بپردازند و این خدمتکاران که مجریان فرمان بودند حق کاهلی و تنبلی نداشتند .
دو هفته پس از آن ژولیو تماشاگر بازی چوگان میان سپهبد و جاماسپ بود . این بازی یک بازی کاملاً ایرانی بود . ژولیو از تماشای این بازی اصیل ایرانی خوشش می آمد اما زیاد با آن آشنا نبود . تا این اندازه می دانست چوگان یک بازی گروهی است که در آن دو گروه هشت نفره سوارکار با چوبی صیقل داده شده در دست در برابر هم قرار می گیرند و در یک میدان وسیع با رهبری یک تن از آن هشت تن سعی در غلبه بر گروه دیگر می کنند . ابزارهای این بازی عبارت بودند از اسب و یک چوب بلند صیقلی و یک گوی کوچک که وسط میدان قرار داده می شد . رمز پیروزی در ضربات درست و دقیقی بود که سوارکاران با سر چوبشان  به گوی می کوبیدند و آن را از چنگ رقیب بیرون کرده به یار خود می سپردند . این بازی علاوه بر بزرگان و اشراف ایرانی بسیار مورد علاقه ی شهریاران ایران هم بود . شاهنشاه شاپور در این بازی سرآمد همگان بود . در گروه سپهبد هرمز پسر او منوچهر هم حضور داشت اما او ضعیفترین یار سپهبد بود و چندین بار سپهبد را وادار کرد بر سرش فریاد بکشد و سرزنشش کند . در مقابل در گروه شاهزاده جاماسپ بهترین یار فرزند او بهمن بود . اما تمام کوشش ها و مهارت بهمن منجر به شکست نخوردن گروه پدرش نشد . پیروزی سپهبد بسیار او را شاد کرد . در مقابل جاماسپ از نتیجه ناراحت و ناراضی بود . شاهزاده بجز بهمن از بازی هیچکدام از یارانش حتی از بازی خودش هم خرسند نبود .
 بازی در میدان چوگان متعلق به جاماسپ انجام گرفته بود که کنار کاخ او قرار داشت و به جهت این نزدیکی دعوت شاهزاده  برای رفتن به کاخ از سوی سپهبد پذیرفته شد . هرمز جز ژولیو دیگر یاران و اطرافیانش را مرخص کرد و تنها همراه با ژولیو در کاخ شاهزاده حضور یافت . از سپهبد و ژولیو در یکی از سالنهای بزرگ کاخ پذیرایی شد . ژولیو به تنهایی و دور از سپهبد و جاماسپ روی زمین نشسته بود . بالشتی کنار دستش قرار داشت اما او برخلاف دو بزرگ زاده روبرویش از لم دادن روی بالشت خوداری کرده بود . برابر او میوه و شراب گذاشته بودند . سپهبد و شاهزاده به تنهایی کنار هم نشسته و آرام گفتگو می کردند . دو نجیب زاده حرفهایی در مورد سیاست های جاری دولت شاهنشاهی داشتند که ترجیح می دادند در خلوت برای هم بازگو کنند و اکنون فرصتی مناسب بود . در آن حال ژولیو بارها آن دو شاهزاده را از نظر گذراند . جاماسپ نیز مانند دیگر بزرگان و اشراف ایرانی ظاهری آراسته و شایسته داشت . سن شاهزاده کمی بیشتر از پنجاه سال بود . از سپهبد جوانتر و از برادر خود شاهنشاه شاپور هم چند سالی کوچکتر بود . با این حال بنظر می آمد رنجها و غمهای دو سال گذشته بر او تاثیر گذاشته و سبب شده  تا حدودی پیرتر و شکسته تر از سنش نشان دهد .
با پایان گفتگو هر دو بزرگ زاده از جا برخواستند . ژولیو هم با مشاهده ی برخواستن آن دو بی درنگ از جا بلند شده بر پا ایستاد . هر دو مرد در حالی که  آرام مطالبی بر زبان می آوردند آهسته و خرامان به ژولیو نزدیک شدند . آخرین سخنان آنها در مورد جشن بزرگ نوروز و مراسم بارعام شاهنشاه در خرم روز ، نخستین روز جشن نوروز بود . ژولیو می دانست شاهنشاهان ایران در طول سال دو مرتبه بارعام می دادند . در این آیین شاه بزرگ ایران تشریفات را کنار می گذاشت و با همه ی مردمی که خواهان دیدار او بودند بدون توجه به پیشه و طبقه ی اجتماعی آنها بطور جمعی دیدار می کرد . در چنین روزهایی درگاه شاه پذیرای همه کس بود و شاه به عنوان داور داوران مستقیماً و بی واسطه به کار مردم رسیدگی می کرد و اگر حقی از کسی پایمال شده یا ستمی بر کسی روا شده بود حق را به صاحبش و ستم را به ستمگر باز می گرداند . در این مراسم مردم حتی می توانستند خود شاه را هم مورد پرسش قرار دهند و اگر او به خطایی متهم و محکوم می شد حتماً به جبران کردن آن و دلجویی از شاکی می پرداخت . مراسم بارعام شاهنشاه در دو عید بزرگ مهرگان و نوروز انجام می شد . این آیین برای بزرگان و نجیب زادگان هم پر اهمیت بود . آنها می دانستند در چنین روزی شاه حتی اگر تنها برای حفظ خوشنامی و اعتبارش بود همگان را به یک چشم می نگریست و چه بسا بخاطر خطایی کوچک به مجازات خاطیان می پرداخت . عدالت در سرزمین ایران عالیترین جایگاه را داشت . بزرگترین شهریاران از دید ایرانیان نه آنان بودند که جنگاوران بزرگی بودند و نه آنان که ثروت ممتاز داشتند بلکه آنانی بودند که عادلانه حکومت کرده و به دادگری شهرت می یافتند . هر چند ایرانیان نگرش و تعابیر خاص خود را از داد و دادگری داشتند اما در کل عدالت مورد نظر آنها بر پایه ی راستی و حق خواهی معنا یافته بود . شاید بهمین جهت میان آنها دروغ و دزدی کاملاً رانده شده و بدون جایگاه بودند . میان این مردم حتی فرومایه ترین افراد هم تا آنجا که می توانستند از این دو شر بزرگ دوری می کردند .
در مسیر بازگشت سپهبد با پرسیدن چند سوال سر سخن را با ژولیو باز کرد . هرمز مهربان و خوش اخلاق بود. سن پایین و جوانی ژولیو اعتماد سپهبد را به توان فکری او سست نمی کرد. هوش پسر جوان نظرش را جلب می کرد و آن را یک امتیاز می پنداشت که بر ارزش جوانی او می افزود .
- جاماسپ یک قطعه زمین وسیع در سمت راست بالای دجله دارد .
- همان که نزدیک املاک خاندان کارن است ؟
- همان را می گویم . املاک کارن ها از سه طرف آن زمین را احاطه کرده .
سپهبد دستی به یال اسب کشیده ادامه داد :
- جاماسب به من پیشنهاد کرد آن زمین را از او بخرم اما من رد کردم . می دانم کارن ها سالهاست چشم به آن زمین دارند و می خواهند تصاحبش کنند . ولی خب ، فعلاً که روابطشان با جاماسپ کاملاً تیره و تار است . بارها پیشنهاد خرید آن زمین را به جاماسپ داده اند و او نپذیرفته اما حالا تصمیم گرفته آن را بفروشد. نظر تو چیست ؟
ژولیو با کمی معطلی گفت :
- فکر می کنم بهتر بود پیشنهاد جاماسپ را می پذیرفتی و زمین را از او می خریدی .
سپهبد به ژولیو نگاه کرد .
- چطور ؟
- مگر نگفتی کارن ها به دنبال تملک آن ملک هستند ، خب آن زمین را بخر و با قیمتی بالاتر به آنها
بفروش .
سپهبد اسب را نگهداشت و به ژولیو خیره شد .
- راست می گویی ! روابط کارنها با جاماسپ خراب است ، با من که مشکلی ندارند .
و آنگاه به آسمان نظری انداخت و تو گویی که با خود حرف می زند گفت :
- زمین جاماسپ به تنهایی زیاد ارزش ندارد . به همین خاطر پیشنهاد او را رد کردم . اما اگر به املاک کارن ها اضافه شود ارزش زیادی پیدا می کند . کارن ها اگر آن زمین را در اختیار داشتند خیلی آسانتر می توانستند آب رودخانه را به زمین هایشان برسانند . در حال حاضر مجبورند زمین جاماسپ را دور بزنند . برای همین به دنبال خریدش هستند . راست گفتی ژولیو ... آن زمین را می شود با قیمتی بالاتر از قیمت خریدش به کارن های طماع فروخت .
سپهبد با صدای بلند قهقهه سر داد و خوشحال از فکر سود آوری که در ذهنش پدید آمده بود با دست به شانه ژولیو زد .
- می خواهم همین حالا به خانه ی جاماسپ برگردی و به او بگویی نظر هرمز در مورد زمینت عوض شد . به او بگو فردا صبح برای مذاکره پیشش می آیم . بگو در خانه اش منتظر من باشد .
سپس پسر جوان را به حال خود رها کرده شاد و سرخوش اسب را به تاخت درآورد . ژولیو لحظاتی بی حرکت ماند و دور شدن سپهبد را نظاره کرد . بعد دهانه ی اسب را برگردانده دوباره راه آمده را باز گشت .
شاهزاده در حالی که همراه با دختر جوان و محبوب خود در باغ کاخ مشغول قدم زدن بود ژولیو را به حضور پذیرفت . ژولیو  ادب و احترام معمول را در برابر شاهزاده به جا آورده پس از آن پیام هرمز را بازگو کرد و از جاماسپ خواست صبح روز بعد در انتظار سپهبد باشد . ژولیو در حال ابراز مطلب نگاهی کوتاه و گذرا هم به ماه آفرید که کنار پدر ایستاده بود انداخت . ماه آفرید خیره به ژولیو نگاه می کرد . پسر جوان متوجه ی نگاه سرد و سنگین او بود . در آن لحظه وجود جاماسب چندان برای ژولیو محسوس نبود . حس می کرد نگاه سرد دختر صورت یخی وجودش را به آتش می کشد . نگاه این دختر همیشه از دید ژولیو حالتی ویژه داشت اما هیچگاه مانند این بار بر او تاثیر نگذاشته بود . شاهزاده لبخند بر لب نگاهی به دخترش انداخته گفت :
- هرمز خیلی زود نظرش را عوض کرد . ساعتی قبل قاطعانه پیشنهاد مرا رد می کرد و حالا تو را فرستاده و از من برای فردا وقت می گیرد . او خیلی سر سخت تر از این است که تصمیمش را به این سرعت تغییر دهد .
ژولیو به اظهار نظر شاهزاده پاسخی نداد . اما جاماسپ پس از سکوتی کوتاه دوباره سخن را از سر گرفت .
- تو که در تغییر نظر او نقش نداشتی ؟ شنیده ام از تو و حرفهای تو خوشش می آید ؟
ژولیو علارغم میلش باز هم ساکت ماند . حضور ماه آفرید و نگاه خیره و سرد او زبانش را بند آورده بود . هیچگاه این دختر در چنین جمع خلوتی به او خیره نشده بود . وجود جاماسپ بتنهایی نمی توانست  از ضعف
و درماندگی ژولیو در برابر سنگینی این نگاه بکاهد .
- راست است که بهمن را در رقابت با شمشیر شکست داده ای ؟
ژولیو دیگر آنقدر خود را ضعیف و بدبخت نیافت که نتواند به این پرسش ساده ی شاهزاده پاسخ دهد . با احترام و تواضع گفت :
- شاهزاده فقط کمی بدشانس بود و من خیلی خوش شانس .
جاماسپ آرام سری تکان داد .
- خیلی جوان هستی اما بسیار زیرک و باهوش بنظر می آیی . چیزهایی که درباره ات گفته می شود چندان هم عجیب و دور از واقعیت نیست .
 و بعد پس از کمی مکث با لحنی آمرانه افزود :
- برو و به هرمز بگو صبح فردا در انتظارش هستم .
پس از این حرف با بی اعتنایی پشت به ژولیو کرده با گام های آرام و شمرده به راه افتاد . ماه آفرید نیز همچون پدر با بی اعتنایی به ژولیو پشت کرد و دوباره کنار جاماسپ به قدم زدن پرداخت . ژولیو مدتی کوتاه به تماشای خرامیدن آن دو ایستاد . ایرانیان در راه رفتن هم شیوه ای مغرورانه داشتند . خرامان گام بر می داشتند و وانمود می کردند به هیچ چیز در اطرافشان توجه ندارند . ژولیو پس از بازگشت به کاخ سپهبد به او اطلاع داد شاهزاده صبح روز بعد در کاخش منتظر او خواهد  بود .
اولین روز از جشن بزرگ نوروز خرم روز بود . عید بزرگ ایرانیان آغاز شده بود . از چند روز پیش همه جا جار زده بودند شاهنشاه در این روز که خرم روز بود بارعام می دهد . ژولیو همراه پسران هرمز و کنار آنها ایستاده بود . جمعیتی عظیم از همه ی طبقات در دشتی وسیع در شرق تیسپون گرد آمده بودند . مردم شاد و خندان و آراسته بودند و نشانی از خشم و بی نظمی دیده نمی شد . نگاه همه به تپه ای بزرگ و مرتفع دوخته شده بود . سرانجام انتظار بسر آمد و سواری روی تپه پدیدار شد . با آشکار شدن او دشت در سکوتی عمیق فرو رفت. تماشاگران ساکت بودند و در انفعال و بی تحرکی تنها به بالای تپه نگاه می کردند . شاهنشاه شاپور در میان مردم خود حضور یافته بود . شاه آرام از اسب سیاه و بی همتای خود پیاده شد و افسار آن را بدست یکی از ندیمان داد . یک شاهجانی سپید رنگ به تن داشت که جامه ای بود بلند و شاهانه و ویژه ی فصل بهار . سرش برخلاف معمول برهنه و بدون تاج بود . زیورها و جواهرات همیشگی را هم به خود نیاویخته و با ظاهری ساده اما آراسته و دلپذیر میان مردم حاضر شده بود . شهریار قامتی بلند ، شانه هایی پهن ، اندامی موزون و رخساری جذاب و دلپذیر داشت .  ایرانیان در وجاهت و شجاعت همتایی برایش تصور نمی کردند . داستان دلاوریهای شاپور در میدان جنگ همیشه سر زبانها بود . مخصوصاً در ماجرای تصرف آمدا که شاه به تن خود حماسه ای بزرگ ایجاد کرده بود .
شاه به آهستگی از تپه پایین آمد تا میان مردم حضور یابد و با آنها گفتگو کند . هر کس شکایت مهمی داشت که دستگاه داوری کشور به آن رسیدگی لازم را نکرده بود می توانست از شاه دادخواهی کند . ژولیو دیگر با این تشریفات آشنایی کامل داشت . می دانست این کار چند ساعتی طول می کشد و پس از آن خوان شاهنشاهی را می گستراندند . امروز همه ی مردم حاضر در مراسم بارعام مهمان شاهنشاه بشمار می رفتند . شاه خود نیز با مردم بر سر خوان می نشست و همراه با آنها می خورد و می آشامید .
این چندمین بار بود ژولیو در این پنج سال شاه ایران را می دید . وضعیت و ثبات ایران همیشه به  شخصیت و اقتدار شاه آن بستگی داشت . در حال حاضر ایران دوران خوبی را پشت سر می گذاشت که ناشی از دانش و تدبیر شاه فعلی آن بود .
ژولیو سه روز بعد بار دیگر و این بار در کاخ شاهنشاهی توانست شاه ساسانی را ببیند . در چهارمین روز از عید نوروز در کاخ عظیم و مجلل شاهنشاهی جشنی بزرگ بر پا شد . این جشن فقط به طبقه ی اشراف و نجبا اختصاص داشت و دیگر از عامه ی مردم خبری نبود . ژولیو نیز همراه با هرمز و خانواده اش در جشن حاضر بود . جشن از اوایل شب آغاز شده تا نیمه شب طول می کشید . ظاهر شاه کاملاً متفاوت با آیین بارعام سه روز پیش بود . شهریار جامه ای سبز رنگ و زرتار به تن داشت . بر تختی ساخته شده از چوب آبنوس  نشسته بود که پایه های سپیدش از عاج فیل بودند و بخش های زیادی از آن روکشی طلایی داشتند . تخت را در انتهای تالار دور از دسترس دیگران قرار داده بودند . شاه کمربند و شمشیری بر کمر بسته و بر بالشتی زربفت تکیه داده بود . تاجی زرین و مرصع به جواهرات گرانبها از یاقوت و مروارید و زمرد بر سرش بود . با چنین پوشش و آرایشی در چشم بینندگان از بابت شکوه و جلال ظاهر هیچ چیز کم نداشت .
بهار برای ایرانیان اهمیت ویژه ای داشت . با هر بهار زندگی در این سرزمین رنگی تازه می گرفت . ژولیو با بلاش در حال تمرین شمشیر زنی بود که مطلع شد سپهبد خواهان دیدنش است . بی درنگ تمرین را قطع کرده به ملاقات سپهبد شتافت . ظهر بود و هنگام نهار . سپهبد همیشه تنها غذا می خورد مگر زمانی که مهمان مهم و گرانقدری داشت . جلوی شاهزاده چندین نوع خوراک قرار داشت که از هر کدام کمی می خورد . ایرانیان در خوردن تنوع طلب اما کم خوراک بودند . هرمز که تقریباً غذا خوردنش به پایان رسیده بود با رویی خوش از ژولیو خواست در برابرش بنشیند . ژولیو اطمینان داشت سپهبد برای کاری او را احضار
کرده .
- دوست داری به سفر بروی ؟
ژولیو از این سخن بی مقدمه شگفت زده شد .
- سفر !
- بهتر بود می گفتم دوست داری بروی جای دیگری زندگی کنی ؟
ژولیو اظهار نظری نکرد . منظور سپهبد را نمی فهمید . به همین جهت سکوت اختیار کرده بود . سردار پیر به آرامی خندید .
- بسیار خب ، همه چیز را روشن برایت می گویم .
هرمز با کمی مکث ادامه داد :
- تصمیم گرفته ام تو را برای مدتی به جای دیگری بفرستم .
- جای دیگر !
- درست است . شاید برای خودت هم بد نباشد زندگی در خانه ی کس دیگری را هم تجربه کنی .
- منظور شاهزاده چه کسی است ؟
- منظورم جاماسپ است .
تعجب و تحیر ژولیو برای شاهزاده آشکار بود . دستی به ریش خود کشیده گفت :
- جاماسپ از من خواسته تو را به او واگذار کنم . اگر بدانی حاضر شده چه مبلغی برای تصاحب تو پرداخت کند تعجبت بیشتر می شود . حاضر شده از دو سوم قیمت زمینش در برابر در اختیار گرفتن تو بگذرد . بهای گزافیست . نمی دانم چرا تا این اندازه خواهانت شده ؟ تو زیاد مشهور شده ای ژولیو . جاماسپ پسری دارد از بلاش کمی بزرگتر . فکر می کنم می خواهد تو را برای آموزش او بکار بگیرد .
سپهبد خنده سر داد و لحن خود را محکم تر کرد .
- اما من با درخواستش مخالفت کردم . تخفیفش را نپذیرفتم . گفتم تمام پول زمین را می دهم اما تو را به او نمی دهم . ولی پذیرفتم تو را برای یک سال در اختیار او بگذارم . به شرط آنکه به خوبی از تو نگهداری کند و وسایل آسایشت را فراهم سازد و پس از یک سال دوباره تو را به من برگرداند .
ژولیو ناراحت و نگران شده بود و کوششی هم در پنهان کردن تشویش درونی خود نمی کرد . 
- پس باید از اینجا بروم ؟
- بله ، اما فقط برای یک سال . می دانی که جاماسپ از دوستان خوب و نزدیک من است . شرم آور بود که درخواستش را کاملاً رد می کردم .
- پس بلاش چه می شود ؟ او مرا دوست دارد .
- می دانم . حتی پیش جاماسپ هم بهانه آوردم که تو بهترین مربی بلاشی اما گفت حاضر است چند مربی کارآزموده جایگزینت کند .
ژولیو همچنان نگران و سردرگم بود . چگونه می توانست کاخ هرمز را ترک کند ؟ آیا در ایران جایی بود که برای او جایگزینی مناسب اینجا باشد ؟ هرمز کوشید با اطمینان بخشیدن به او از آشوب درونش بکاهد .
- باور کن حاضر نیستم تو را با نیمی از املاک جاماسپ یا هر کس دیگر معاوضه کنم . شنیدی که گفتم تخفیف خوب او را رد کردم . اما حاضر شدم تو را برای یک سال به او بدهم برای آنکه نخست لطفی به او کرده باشم و دیگر آنکه تو در این یک سال در خانه جاماسپ چیزهای زیادی یاد می گیری که بعدها بکار من می آید . گوش کن جوان ! جاماسپ می خواست برای تو قیمت بالایی بپردازد و این نشان می دهد او تو را نه جهت نگهداری از اسبهایش بلکه برای کار مهمی می خواهد . پس به تو پند می دهم در خانه ی جاماسپ از همه ی هنرهایت استفاده کن و در همه کار خود را سرآمد نشان بده .
هرمز از جا برخواست و ژولیو نیز بی درنگ در برابر او از جا بلند شد . سپهبد به جلو گام برداشته درست رودرروی ژولیو ایستاد . با نگاهی عمیق چشمان او را جستجو کرد و گفت :
- هنوز هم از کار جاماسپ و قیمتی که حاضر بود برای تو بپردازد شگفت زده ام . بگذار حقیقتی را به تو بگویم ژولیو ... ایرانی شدن به سختی رومی شدن نیست . نمی دانم در فکرت چه می گذرد اما تو دیگر در روم فراموش شده ای پس خودت هم باید روم را فراموش کنی . آینده ی تو در ایران شکل می گیرد . ایران مانند دریاست . هر ماهی ای که باله داشته باشد می تواند در آن شنا کند . روم مانند آسمان است . اما همه ی پرندگان نمی توانند در آسمان پرواز کنند با آنکه همه بال دارند . شاید آسمان بزرگتر و دلخواهتر از دریا باشد و اگرچه من در تو هم باله می بینم و هم بال اما می خواهم از تو یک ماهی شناگر بسازم که شاید روزی در آینده ای دور بتواند پرنده شود و در آسمان هم پرواز کند . حالا دیگر تو هم این را دیده ای و خوب می دانی که در ایران هر کس شایستگی هایی داشته باشد خوب می تواند پیشرفت کند . بسیار بوده اند بیگانگانی که در این سرزمین رنگی تازه به خود گرفتند و تا بالاترین جایگاه ها پیش رفتند . نمونه اش همین کروگاسیوس هموطن تو که به جای روم ایران را انتخاب کرد و امروز پس ار سه سال اقامت در ایران جایگاهی بلند بدست آورده .  در حکومت روم او یک مستشار بیشتر نبود اما امروز در ایران چند برابر ترقی کرده و از معتمدان ویژه ی شاه بشمار می رود . نظیر این افراد از شرق و غرب فراوانند که در ایران از هیچ به همه چیز رسیدند . من در تو آنقدر شایستگی می بینم که بخواهم کوشش کنم تا آینده ای روشن و جایگاهی شایسته هوش و استعدادهایت در ایران داشته باشی . تو باید با اشخاص مهم و عالی مقام دیگری هم از نزدیک آشنا شوی و به آنها هم خدمت کنی . مطمئنم ابتدا روی خوش به تو نشان نمی دهند اما با دیدن هنرها و لیاقتهایت از تو خوششان خواهد آمد و فرصتها و بختهای خوبی در اختیارت خواهند گذاشت . ماندن در گوشه ی کاخ من کمکی به پیشرفت تو نمی کند . در حال حاضر شاید دیگران تو را فقط یک برده ارزشمند بدانند اما با توجه به شهرت خوبی که پیدا کرده ای و اینکه جوانی دلیر و هنرمند هستی من به آینده ات امیدوار و خوش بینم . باید بکوشی و با زیرکی از فرصتها بهره ببری . من هم همیشه یار و پشتیبانت خواهم بود .
پذیرفتن سخنان سپهبد چندان برای ژولیو سخت نبود . می دانست او نیکخواهش است . در هر حال چاره ای هم جز گردن نهادن به خواست سپهبد نداشت . باید به سرنوشت تن می داد . سرنوشتی که او را از روم به ایران کشانده بود . آرام پرسید :
- چه وقت باید باید به خانه ی شاهزاده بروم ؟
- صبح فردا اینجا را ترک خواهی کرد و به خانه ی جاماسپ خواهی رفت .
- برای یک سال ؟
- فقط برای یک سال .
صبح روز بعد ژولیو راهی کاخ جاماسپ شد . پس از پنج سال بار دیگر زندگی اش دستخوش تغییراتی می شد . ژولیو ابتدا راهش را کج کرده بسوی دجله رفت . دجله مانند هر بهار خروشان بود . مدتی نسبتاً داراز به رودخانه خیره مانده جریان آب را تماشا کرد . سپس دوباره سوار بر اسب شده بسوی کاخ جاماسپ شروع کرد به تاختن . با وجود همه جسارت و اعتماد بنفسی که داشت گرفتار تشویش و اصطراب بود . شاهزاده می خواست او را با مبلغی که معادل با قیمت ده ها برده بود از سپهبد بخرد . چرا جاماسپ حاضر بود چنین بهای زیادی برای تصاحب او پرداخت کند ؟ بدون داشتن هیچ پاسخی برای این پرسش می رفت تا مدت یک سال بصورت قرضی در خدمت شاهزاده باشد . دوران کودکی ژولیو در روم گذشته بود و تمام دوره نوجوانی او در کاخ سپهبد و اکنون در آغاز جوانی در حال رفتن به جایی دیگر بود . مانند رودخانه ای که از آن دور می شد زندگی او هم پرطلاطم بود . هر دو روان اما با دو سرنوشت متفاوت . مسیر یکی همیشگی و مسیر دیگری مدام در حال تغییر .
آذرخشی در آسمان درخشید و صدایی مهیب در دشت پیچید . بارش باران بصورت رگبار آغاز شد . به هوای بهاری اعتمادی نبود . ژولیو اسب را با تمام توان به تاختن واداشت . سپس بی آنکه به چیزی بیندیشد بلند خنده  سر داد . می تاخت و چنان بلند می خندید که صدایش همراه با غرش آذرخش و بارش باران در پهنای دشت می پیچید . آن هنگام جز آسمان پوشیده از ابر و فضای تهی و نامتناهی صحرا چیزی روبرویش نبود . اما شاید توهمی برخواسته از حقیقتی یک جفت چشم زیبا با نگاهی سرد و سنگین را در برابرش ظاهر کرد . او این نگاه را می شناخت . داشت به سوی آن چشمها می رفت . ژولیو دیگر نمی خندید . گویی تازه بیاد آورده بود در کاخ جاماسپ باید پذیرای چنین نگاهی باشد . آن چشمها نقش بسته بر فضایی تهی او را بسوی خود می خواندند . آسمان می خروشید و باران مانند تازیانه بر زمین می کوبید اما ژولیو به چیزی توجه نداشت . نه به غرش آذرخش های وحشی و شکافته شدن آسمان و نه به تاختن وحشیانه ی خود زیر باران . ژولیو تنها آن چشمها را در برابر خود داشت . چشمهایی که نگاه سردشان سوزان تر از هر آذرخشی وجودش را به آتش می کشید .

                                                                                                            

No comments: