من وتو ای سرباز
اسیر وگرفتار!!
من ماموریت گره
های کور
تو ماموریت
باختن جان!
هر دو خسته ایم!
هر دودرمانده
ایم!
تو مانده ای ، نشسته ای
در آن ماشین بزرگ
در آن ماشین بزرگ
تنهای تنها!
سرت در میان
تفنگ قدیمی
چشمانت خیره به
نقطه ای کور!
دلت غوغای فردا
دستانت ازآن
گوری ناپیدا!
برای مرگی
غمبار!
و من در خیال
باطل خود
سپری کردم شبهای
همیشه انتظار را!!
ولی باز شب بود
!
باز امتداد بود!
باز انتظار بود!
دیدم نقطه ها را
با پرچم های
سوخته!
با پای برهنه !
در میدانهای شکسته!
پس بگو با من ای
سرباز
آوازغمگینت را
از چشمانی خسته!
از دلی شکسته!
از انتهای سقوط
!
از انتهای
فریاد!
بگو با من
بگو با من ای
سرباز
آواز غمگینت
را..
ومن پشت به
سرزمین بادها
در میان گرمای
سوزان!
خانه ای ویران
خفته درمیان
اشکها!
دل سپرده ام به
دنیای سایه ها!!
که بنگرم
نفرت سیاهش را!
یا ظلمات شبش
را!
یا خلوت
روسپیانش را
های ای سرباز!
های ای سرباز!
من وتو رشته های
از هم تنیده یک طنابیم!
من وتو دیوار
فرو ریخته یک خانه ایم!
من وتوفاتح جنگ
یک گورستانیم!
شیراز
غروب جمعه 1385
No comments:
Post a Comment