Michael Kenna
امسال هم سري به شقايق نزديم
اين راه ها
كه همه به هاي هيچ ختم مي شوند
نه از توخبر دارند
نه از باغ هاي باران خورده
كه حالا آن همه شكوفه وُبرق ِآفتاب
گويا اصلاً زاد روزي نداشته اند.
صداي گريه ي باد هاي نيامده مي آيد
وشده ام بي حوصله گي ِعصرهاي بيزاري
وجيب هايي كه از سر هيچ كاري نمي آيند
شده ام ايستگاه متروكي
كه براي تكان دستي
زمستان هم پنجره ها را نمي بندد.
چه پيچ مي خورند اين بادهاي نيامده
با بغض ِ بچه هايي كه پيرزاده مي شوند.
ومن هم انگاراز اول
موي سرم سپيد بوده است
بي آنكه سيمرغي مرا
به كوه قاف برده باشد.
تا ته ِآخرين روز دنيا
از اين همه تپه وُ ماهوربا هم قهر
كه بي محاسبه ي شقايق
به رنگ ِهيچ لب ِشادي در آينه ي عروسي
شباهت ندارند بيزارم!
پس دررايحه ي كدام روزِ اين خاك
پيراهن ِمن طعم ِنم مي گيرد
كه بشود دستمال دستِ
كساني كه در بغل ِفواره مي رقصند
پس كي گياه
با شوخي باد ها
دستمال دست من مي شود؟
نپرس چرا هُره ي خاك
روي پلكم قوس بسته است
كه از ريل قطارهايي گذركرده ام
كه شهرهاي بر باد رفته را
حمل مي كنند
وبوي خاك ِخانه ي تو
ايستگاه به ايستگاه
ديوانه ام كرده است.
كه همه به هاي هيچ ختم مي شوند
نه از توخبر دارند
نه از باغ هاي باران خورده
كه حالا آن همه شكوفه وُبرق ِآفتاب
گويا اصلاً زاد روزي نداشته اند.
صداي گريه ي باد هاي نيامده مي آيد
وشده ام بي حوصله گي ِعصرهاي بيزاري
وجيب هايي كه از سر هيچ كاري نمي آيند
شده ام ايستگاه متروكي
كه براي تكان دستي
زمستان هم پنجره ها را نمي بندد.
چه پيچ مي خورند اين بادهاي نيامده
با بغض ِ بچه هايي كه پيرزاده مي شوند.
ومن هم انگاراز اول
موي سرم سپيد بوده است
بي آنكه سيمرغي مرا
به كوه قاف برده باشد.
تا ته ِآخرين روز دنيا
از اين همه تپه وُ ماهوربا هم قهر
كه بي محاسبه ي شقايق
به رنگ ِهيچ لب ِشادي در آينه ي عروسي
شباهت ندارند بيزارم!
پس دررايحه ي كدام روزِ اين خاك
پيراهن ِمن طعم ِنم مي گيرد
كه بشود دستمال دستِ
كساني كه در بغل ِفواره مي رقصند
پس كي گياه
با شوخي باد ها
دستمال دست من مي شود؟
نپرس چرا هُره ي خاك
روي پلكم قوس بسته است
كه از ريل قطارهايي گذركرده ام
كه شهرهاي بر باد رفته را
حمل مي كنند
وبوي خاك ِخانه ي تو
ايستگاه به ايستگاه
ديوانه ام كرده است.
نصرت الله مسعودی
No comments:
Post a Comment