Michael Kenna
آوازی
پسمانده
از
سرودهای
فصل
درو
علفِ
هرزی
بودم.
نه
رویشی
بیش
از
این
و
نه
حتی
گیاهی
پیش
از
آن.
علف
هرزی
بودم
نارُسته
قد
عَلَم
کرده
بی ریشه های
تنومند
بی اصالتی
بی پُشت
رویشی
غریب
در
میانِ
گندمزاری
گرم.
تبرش
را
تَنَم
ناساز
می کرد
ناسازی
قریب
طعمة
دستِ
خوشه چینان
بُرخورده
در
میانِ
دسته
دستة
خوشه های
خورشیدی
گندمزارها.
علف
هرزی
بودم
بیتاب
در
میان
برشهای
تیزِ
داسها
داسَش
را
تنم
ناساز
می
کرد.
دوستم
نه
زمین
که
باد
بود
ریشه دوانده
درهم تنیده
با
باد
هرزهگانی
بودیم
هرجایی
پرّنده
بی پروا
پرّنده گانی
بد
نصیب
پُر
نصیب
سخت
نصیب
با
باد
هرزه گانی
بودیم
بدجایی
رقصنده
رقصان
رقصنده گانی برهنه
در
میان
کولی کان
آواره
بر
پهنة
علفزارهای سوخته
بر
فرازِ
هرآنچه
که
بود
هرآنچه
که
هست
بی ریشه گی
را
زوزه
می کردیم
رقصان
و
لرزنده
فریادِ
دردِ
تزویج
بودیم
با
ناله های
به
وسعتِ
آغوشِ
همبستری
بیکرانه گی و
جاودانه گی.
منِ
علفِ
هرجایی
منِ
بادِ
هرزه
هرلحظه
بی ریشه تر
در
خاک
با
ریشه تر
در
بلندای
ابری
سترگ
لمسِ
هم
آغوشی
بی نهایت
و
مرگ
را
از
بسترِ
گرمشان
سرد
زنده گی
کرده ایم
پس
مانده های
فصل
درو
را.
این
بود
آوازِ
خوشه چینان
هنگامة
واپسین
گامهای
پرسه هاشان
در
میان
لاشه زارهای بی گندم
بی معنا
بی ریشه گام های
پرسه هاشان
.
محمد
محمودی
No comments:
Post a Comment