Michael Kenna
دور شدن
خیلی منتظر ماند. شب از نیمه گذشت. صورتش را چسباند به پنجره و بیرون را
نگاه کرد، نه... کسی نمی آمد ،سایه های اتوموبیل های زیادی درهم شده بودند، اندکی
باران باریده بود و زمین رنگ مهتاب داشت، ماه در آن دورها دیده می شد که از زیر
ابری به زیر ابری دیگر می رفت و در می آمد. از بیخوابی کلافه بود، ده ساعت و بیشتر راه آمده بود . با فکر اینکه قبل سفر گفته بود
موضوع رابطه اش را می داند و خدا کند راجع به آن توضیحات مناسبی داشته باشد،راه کج
کرد در تاریکی کاناپه اطاق مطالعه بی هوش شد.
ناگهان فریاد بلندی برخاست حسام
حسام.......همینطوری که چشمش را گرفته بود سایه ای را دیدکه در درگاه اطاق
ایستاده بود و او را صدا می کرد .خواب آلوده نیم خیز شد و خیلی مودبانه گفت بله
سلام. سایه درگاه با صدای بلندی که شبیه قطار مسلسل باشد گفت: فرداصبح از خانه من
برو بیرون. با آنکه خانه را خودش بنام کرده بود ، انگار کسی گفت بگو چشم و
بخواب.وگفت چشم و دراز کشید. سایه در را بست و رفت.حسام ماند و اطاق تاریک وصحنه
ای که او را به جایی دور برد.
سلول های انفرادی اوین در طبقه بالا بود. زندانی را از پله ها باید بالا می
بردند و در سلولی می انداختند.حسام را بارها و بارها از این پله ها بالا برده
بودند و پایین آورده بودند.صحنه انگار درگاه زندان اوین بود و ماموری شبانه فریاد
می کشید که پاشو بیا بازجوت ترا می خواهد.بعد هم که همه می دانند چشم های بسته با
سیلی ها و فحش های آبدار ، لگدهای نک کفشی بر استخوان زانو و ساق و بعد تخت و شلاق
و با پاهای باد کرده و خونین کشان کشان به طرف سلول. و حالا انگار در سلول بود
زخمی و خونین خون بالا می آورد ،ضربان قلبش شاید به صد و هشتاد رسیده بود انگاری
سکته سوم را باید تجربه می کرد که یادش آمد فرصت فرار دارد.
مثل برق و باد بلند شد چمدان نیمه باز را با لباس های زمستانی و لوازم
ضروری دیگر پرکرد ودر چمدانی دیگر مقداری لباس و کتاب هم گذاشت و اسناد و پاسپورت و
شناسنامه و خرت و پرت ها را هم که لازم داشت برداشت و آرام به ساعت نگاه کرد .سۀ صبح بود. دم در
ایستاد به خانه ای که تازه طراحی و بازسازی کرده بود نگاه کرد مشتی چوب و صندلی و
مبل چشمک می زدند.......آنقدر آشفته بود ، به فرشی که یادگار مادرش بود و خیلی
دوست می داشت توجه جدی نکرد ولی به پیانو و کتابخانه که نگاه کرد غمگین تر شد، با
خودش فکر کرد این خانه شبیه زندانی شیک
است زیرا که عشقی در آن نیست و پیانو ها معکوس می نوازند.
با رضایتی کامل چمدان ها را بک نفس و هن هن کنان به ماشین رساند و دور
شد.همینطور که دور می شد احساس کرد که خیلی سبک شده است، انگار کوهی را از کتفش به
زمین گذاشته اند، درست در همان جایی که باید می گذاشت. از میدان آزادی گذشت با
خودش گفت چه آدم خوشبختی است و یادش آمد که از زندان اوین با لباس زندانی و دمپایی
های لنگه به لنگه انداخته بودند به اتوبان بدون یک شاهی و پیاده می رفت.لبخند تلخی
زد ماشین را کشید لب ترمینال در آغوش ماشین خوابید.
یکی آهسته به شیشه کوبید، زن جوانی با دختری در آغوش اشک می ریخت گفت آقا
شوهرم مرا و دخترم را از خانه بیرون کرده
است ، بچه ام سردش است اجازه بدهید تو ماشین شما گرم شود. در عقب ماشین را باز کرد
و گفت بنشینید و دوباره خوابش برد
محمد حسن صفورا
No comments:
Post a Comment