سروده ای در بند - فرهاد فرهادپور

Michael Kenna





سروده ای در بند


سالهاست که مرا به تیرک های ستم می بندند،و تیر بارانم می کنند
هزاران سال است که هر پاره پیکر مرا در سرزمینی به صلیب می کشند
و من دگر باره سبز میشوم
و از خون خود می رویم

اینبار نیز ، در راهند
با انبانی از دروغ و نامردمی
با ماسکهائی بر چهره ، به شکل تمامی دژخیمان تاریخ
می خواهند مرا بار دیگر به جرم عشق ورزی به تو ،

ای یادگار رنج های هزار ساله
به اتهام روئیدن در سرزمینی سترون
تیرباران کنند

از راه می رسند
مرا، او را ،و تو را می برند و پیکر سترگ ما را
به تیرک چوبی و پوسیده ستم می بندند

ولی ما از آنها قوی تریم
ما با شعله های عشقی که در چشمانمان است
آنها را گلباران می کنیم

ما هرگز نمی میریم
فردا دوباره سبز خواهیم شد
با عشقی بزرگتر به بهتر زیستن
و من با تو بهار را خواهم دید
و با دستان مهربان تو
بر فراز بلندترین سرو باغ
برای پرستوهای عاشق
آشیانه خواهم ساخت

و بر سخاوت چشمان مهربانت
خرمنی از شقایق های وحشی را خواهم کاشت
و زخمهای پیکر استوار تو را
با شال سرخم خواهم بست
و از عشق مرهمی بر آنها خواهم نهاد

یار هزار ساله من
میدانم که ما از مرگ و از آنها ، که نشانه یائسگی و نیستی هستند
قوی تریم
رویش سبزه جاودانگی ماست

..... اما .....
درد من
مردن در سرزمینی است
که
مزد گور کن از جان ما افزون تر است.
.
.
.
.
فرهاد فرهادپور

No comments: