پُل سِزان ( Paul Cézanne)
لطفن ننويس
قراربود ننويسد . اما دست و دل اش بي قرار بود. مخصوصا كه مي خواست از
خودش بنويسد . از اين كه چطوري پيش غرورش له شد. از قولي كه داده بود بدش مي آمد و
بيشتر از همه از خودش . بدترش اين بود كه سخت هم خسته بود . همينطور كه مي رفت راه
اش را كج كرد . سرراه اش دوسه كتابفروشي بود مال رفقا . وارد يكي از كتابفروشي ها
شد . قاطي مشتري ها چشم اش به قفسه ها بود كه وقتي همه رفتند رفيق اش گفت :
- امروز يه چيزي ديدم . يعني يكي از بچه ها نشونم داد . ظاهرا يه نقده
اما تا تونسته بارت كرده . بي ربط و باربط . خواسته خرابت كنه . به سايت برزن يه
سري بزني مي فهمي .
- مگه چي نوشته ؟
- بگو كه چي ننوشته ؟ آب در خوابگه مورچگان ريختي و دارند سرت مي
ريزند .
- چهار كلام حرف حساب اين ها رو هم داره . بي خيال . حالا اين كه
نوشته آشناست يا ناشناس؟
- سرشناس نيست . يكي دو مكتب ادبي را عين محصل ها در س پس داده و بعدش
گفته نوشته هات با هيچ يك از سبك ها نمي خونه و ادعات هم ميشه . چند جمله هم از سر
و ته نوشته ها بريده و خواسته بگه دستور زبان هم حاليت نيس.
- باز خوبه . حداقل نگفته كه زبان حالم نيس. سبك و ربط همه حرفه و
دردشون يه چيز ديگه است . حرفمون باهم نمي خونه .آدم كه از چشم مي افته مخصوصا از
چشم پدر ،مادر يا قدر قدرتي فرق نمي كنه ، همه مي خوان يه انگي بچسبونن .
- راستي اون كتاب هم كه گفته بودم در ميآد بي خيالش باش. عيد خون رو
مي گم . نسخه هاشو دارن خمير مي كنن .
- اون چرا ؟ اون كه يه بار چاپ شده بود ؟
- دلشون اينجور كشيده . فعلا خداحافظ. داشتم رد مي شدم وگفتم يه سري
هم به تو بزنم و ببينم تو اين كساد بازار چي كار مي كني .
- كتاب بختش كساده و خط و خطوط هم حسابي اعتماد مردمو به هم ريخته .
چند قدمي هنوز از كتابفروشي دور نشده بود كه دوباره ياد قول و قرارش
افتاد و حكمي نانوشته . اما دوست داشت كه بنويسد . حتي شد براي خودش . زنده و مرده
اش بايد يك فرقي باهم مي كرد .عشق اش رامي خواست تو چنگ اش داشته باشد .رمان جديدش
را بايد شروع مي كرد .مثل رفيق فيلمسازش نبود كه قصه ودوربين و جامعه را يكجا از دست اش بگيرند. قلم و دفتر چيزي
نبود كه بخواهد برايش مجوز بگيرد .فوق اش مي نوشت و مي ماند و گرد وخاك روش مي
نشست .حسن اش اين بود كه نان اش از نوشتن در نمي آمد . اما نوشتن هم دل و دماغ مي
خواست . فقط دوست داشتن كافي نبود . دل اش پيش گرد و خاك هاي نشسته بر كاغذ پاره هاش
بود كه پوست بدن اش يك جوري شد . انگار ماسكي كه بر بدن اش بكشند و بخواهند جدا
كنند.گويي هزار سوزن ريزبر پوستش نشسته بود ودردهمه را حس مي كرد . سر درددش هم
شروع شده بود. منزل كه رسيد رفت سراغ فشار سنج . فشارش زده بودبالا .اعصاب اش درست
نبود . زن اش كه حواس اش به او بود گفت :
- صورتت سرخ شده . انگار حالت خوب نيست . داروهاتو بخور واگه فكر مي
كني خوب نيستي ، فوري بريم اورژانش.
- چيزيم نيست . ازقضيه ي ديروز تا حالا يكي دو دفعه اينجوري شدم .
قرصامو كه بخورم خوب مي شم .
- دولت تو را بازنشست كرده اما تو چرا خودتو بازنشست نمي كني خداييش
موندم .سي سال معلمي جون برات نذاشته. توهم حرف گوش كن . لطفن ننويس.
- نگران نباش . چيزيم نميشه .داشتم به همين ننوشتن فكر مي كردم كه يهو
حالم به هم ريخت .
- فكر نكن . فقط ننويس. اين همه مردم نمي نويسن مگه نمي تون زندگي كنن
، تو هم يكيش.
No comments:
Post a Comment