چای زمستانی - احمد نجفی




پُل سِزان ( Paul Cézanne)





چای زمستانی

وسطِ روز بود که آمد وگفت برویم پیاده روی. تازه ناهار خورده بودم و روی مبل لخت و بی حال به برف تکه پاره ای نگاه می کردم که داشت آسمان را سرخ می کرد. پلکهایم کم کم سنگین شده بود که صدایش توی راهرو پیچید: بلند شو بلند شو الان برف بند می آید باید بریم خیابان گردی می افتیم توی ولیعصر و یکراست میام تا خود میدون، درست مثل اون موقع ها بی خیال و بی غم فقط برف لگد می کنیم و کمی مزخرف می گیم ؟
صدایش مثل گذشته نبود ولی هنوز خواب را از سر می پراند هنوز می توانست آدم را هیجان زده کند حتی اگر چیزی برای هیجان وجود نداشت. پرسیدم تازگی ها تو چطور هر وقت اراده می کنی توی اتاق من هستی؟ گفت این دیگر از آن حرفهای عجیب و غریب است تو که خوب می دونی همه درها برای من باز هست. پرسیدم ولی انگار قبلا اینطور نبود.گفت قبلا را فراموش کن حالاکه اینطور شده اصلا مشکل بزرگ تو همین است که همیشه توی فکر گذشته هستی پرسیدم یعنی تو نیستی ؟ به جای جواب خندید سرش را تکان داد و خندید بعد به طرف پنجره رفت پرده را کشید و دوباره گفت باید برویم بلند شو اینقدر خواب آلود نباش برف که بند بیاد دیگر پیاده روی لطفی ندارد روی یخ و گل و آب باید راه برویم گفتم چه فرقی می کنه ؟ حالا هم همین است روبرویم ایستاد دستهایش را توی جیب برد و گفت خیلی فرق می کند برف تازه چیز دیگری است صدای خرد شدنش را همیشه دوست داشتی گفتم من همیشه جای پاها را نگاه می کردم لکه های سیاه روی آن همه سفیدی خوبی برف همین است که حواست را جمع می کنی نه برای اینکه زمین نخوری و یا کف کفشت با یخ و گل یکی نشود نه بیشتر حواست جمع ردی می شود که به جا می ماند.کمی احمقانه است . معلوم نیست آدم از چه چیز ترس دارد؟ ولی خب چیز چندان غریبی هم نیست انگار که نوعی عادت شده که خودت را فاش نکنی و حالا؟ جای پای ساده روی برف چطور میتواند شما را فاش کند؟
گفت فلسفه بافی های بیهوده می کنی برای من همه اینها خنده دار شده است.آخ اگر جای من بودی می فهمیدی که چقدر بیهوده فکر می کنی باور کن ارزشش را ندارد پرسیدم دقیقا چی ارزش ندارد؟ گفت هر چیزی که زیادی فکرش را می کنی مثلا می دانم که زیادی به من فکر می کنی خب بیهوده است پرسیدم یعنی ارزش ندارد به تو فکر کنم؟ گفت نه باور کن که ندارد .من راحتم خیلی هم راحت. تو مدام به من فکر می کنی و مدام توی خودت مچاله‌تر می شوی ولی من راحتم خیلی هم راحتم. گفتم سوال اصلی همین جاست چطور تو اینقدر راحتی و من ….. جمله ام تمام نشد یعنی اجازه نداد که تمام بشود دستم را گرفت و کشید و زیر لب گفت: بلند شو... بلند شدم و چند دقیقه بعد وسط خیابان بلند بودیم. برف شدت گرفته بود آسمان کم کم سرخ و سیاه می شد سفیدی روی چنارها تاب می خورد و پایین می لغزید صدای برف زیر پاهایمان آرام بخش بود و غمناک انگار یک نفر مدام آه می کشید و با هر آه حرف خ را بیرون پرتاب می کرد. خیابان خلوت بود ماشین ها لیز می خوردند و بچه ها می خندیدند برف سوزهوا را خفه کرده بود. یک نفر پشت سرمان زده بود زیر آواز صدایش انگار می خورد پس کله مان صدای محزونی داشت گفتم می شنوی صدایش بد نیس گفت صدای برف است برف صدای همه چیز را در خود جمع می کند. همه چیز مثل من و تو زیر برف تنها و آرام هستیم .گفتم این که شد همان حرف من پس چرا فکر می کنی فلسفه بافی می کنم؟سر تکان داد نه…نه…. حرفهای تو دقیقا اینها نیست اگر تو بودی می گفتی همه چیز زیر برف تنها آرام و غمگین است .اما من از غمگین بودن زیر برف چندان اطمینان ندارم کمی بی انصافی است و حتی نا عادلانه … گفتم تو انگار خیلی عوض شدی ؟ امیدوارانه حرف می زنی همه اینها بعد از اون اتفاق؟ خندید دستش را بلند کرد و روی شانه ام گذاشت اون اتفاق همه حقیقت نیست ولی خب خیلی چیزها رو به آدم نشون می ده خواستم بگویم چقدر دستهایت سرد شده ! اما می شد فهمید سرما آزارش نمی دهد اصلا هوا دیگر سوزی نداشت که بخواهد آزار دهد.اما نپرسیدم گفتم آن اتفاق بود که تو را اینقدر امیدوار کرد؟ گفت امیدواری بعد از آن اتفاق معنایش کمی متفاوت می شود تو حالا یا امید داری یا نداری اما برای من بعد از گذراندن دوران نقاهت و بعد از آن دیگر همه چیز رنگ عوض کرد.امیدواری یا نا امیدی برای من کمی بی مورد است.

خواستم بگویم مگر می شود امیدوار بودن یا نبودن برای کسی بی مورد شود؟ اما کنارم نبود. مه اندکی جان گرفت. دانه های برف ریز و تند شدند. صدای ماشین ها بیشتر شد. یک آن احساس کردم وسط خیابان زیر برفی که شدت گرفته بود و آدم هایی که داشتند زیاد می شدند و درختهای که هر لحظه خمیده تر و سنگین تر می شدند و آسمانی که رو به تیرگی می رود چقدر تنها هستم دستهایم را ازجیب در آوردم و خواستم به پشت قلاب کنم. انگار اینطور بهتر می توان فکر کرد ولی پیش از آنکه قلاب کنم صدایش دوباره توی گوشم پیچید. اینطور می توان بهتر فکر کرد ولی خب کمی هم شبیه به پیرمردها می شوی! و بعد همان صدای خنده ی پرقدرت خیابان را پر کرد. سرم را چرخاندم آن سوی خیابان کنار یک دکه ایستاده بود و می خندید و برایم دست تکان می داد. از خیابان گذشتم . چند بچه مدرسه ای داشتند نگاهش می کردند و می خندیدند. برایشان سر تکان داد و همین که نزدیکش شدم لیوان چای را از روی پیشخوان دکه برداشت و به سمتم گرفت. گفتم پس خودت چی؟ خنده‌اش بیشتر شد و گفت همیشه عاشق چای توی زمستان بودی یادت هست؟ زمستان‌هایی که می رفتیم بازارچه‌ی گذر، رسید و نرسیده پیرمرد دوست داشتنی با آن بوی دارچین، چای را می گذاشت جلویمان و می گفت زمستان را باید با چای سر کرد. راست می گفت. پیرمرد چای فروش همیشه بوی دارچین می داد. لیوان داغ را از دستش گرفتم سعی کردم چهره پیرمرد بازارچه را مجسم کنم اما چیزی به جز ریش‌های خرمایی اش بیادم نیامد ولی چای هایش واقعا بی نظیر بود.
پشتش را به دکه تکیه داد برای بچه ها لبخند زد. گفت: چای‌های دارچینی پیرمرد حرف نداشت همیشه یک چای دارچینی و بعد یک چای سیاه و غلیظ و بعد... گفتم دو سه نخ سیگار.. راستی سیگار داری؟ نگاهم نکرد بچه ها را هم دیگر نگاه نمی‌کرد. نگاهش به راننده ای بود که با مشت به فرمان ماشینش می کوبید. چرخ های ماشین، توی برف گرفتار شده بودند. آدم به یاد اسب تیر خورده توی فیلم‌ها می افتاد. راننده با عصبانیت پیاده شد و با عجله سیگاری روشن کرد و بعد با لگد به چرخ های ماشین کوبید.
گفتم می بینی ؟ همه مثل من و تو از برف لذت نمی برند؟ نگاهش را توی صورتم انداخت. جدی بود ولی رنگ و شکل سابق را نداشت گفت لذت امیدواری، غم تنهایی، خشم، انتطار … باور کن همه اینها برایم عوض شده اند. مفهوم دیگری دارند، شکل دیگری پیدا کردند.
حتی فکرش را هم نمی توانی بکنی، بعد از آن اتفاق قدرتی به آدم دست می دهد که …فراموش کن. حداقل فعلا فکرش را نکن. می دانم حالا وقتش نیست. وقت این فکرها نیست. چایی را خورده نخورده ریختم روی برف و از صدای سوختن برف زیر داغی چای لذت بردم. گفتم وقت این فکر ها؟ کدام فکرها؟ اصلا معلوم هست توی ذهن تو چه خبره ؟ به چی فکر می کنی؟ نه واقعا معلوم نیست ولی چیزی که مشخصه عوض شدن هست. اتفاق آدم را دگرگون می کنه . تو واقعا دگرگون شدی حرف‌ها، فکرها و حتی نگاهایت عوض شده اند.گفت خب به نظرت بهتر شده یا …گفتم بهتر شده یا نه را نمی دانم فقط می فهمم که باهم خیلی فرق کردیم. خندید شاید هم تو با من بیگانه شدی! گفتم نمی دانم ولی پیش از این افکار بیشتر شبیه بودیم. گفت نگران نباش باز هم شبیه می شویم. بعد خیره شد به درخت های بریده شده کنار جوی.گفت می بینی؟ دیگر خبری از آن درختهای سابق هم نیست. بعد شروع کرد به قدم زدن، تازه فهمیدم با همان یک لاپیراهن سفید و شلوار کرم رنگ کتانش بیرون آمده نه کتی نه پالتویی نه حتی یک جفت دستکش دلم می خواست بروم دنبالش هنوز سوال های زیادی توی ذهنم بود سوال های مهمتر از اینکه چطور وارد اتاقم شده و یا چرا سردش نمی شود و چرا…. اما پاهایم سرد تر ازآن بود که حوصله راه رفتن داشته باشند. به تنه یکی از درختهای نصفه نیمه تکیه دادم. سیگارم را نمی دانم کی روشن کردم! وخیره شدم به نقطه ی سیاه و سفید که میان زمستان گم می شد. انگار یک نفر از پشت دیوار مهی که بود و نبود برایم دست تکان می داد. هوس چای دارچینی پیرمرد بازارچه را کردم. اما تنها تر از آن بودم که بخواهم چای زمستانی بخورم. چای دارچینی زمستانی توی بازارچه گذر مثل خاطره ای تمام شده بود. مثل همان نقطه ای که داشت محو می شد زیر برفی که قدرت همیشگی را نداشت ولی همچنان می توانست محو کند!
نگاهم روی زمین بود. پشت سرش هیچ رد پایی دیده نمی شد. صدای بچه ها دلتنگم می کرد. فکر کردم باید باز هم بشینیم توی اتاق و پلکهایم را روی هم بگذارم. زمین یک دست سفید شده بود.

احمد نجفی

No comments: