Max Ernst. The Temptation of St. Anthony. 1945. Oil on canvas. 108 x 128 cm. Wilhelm-Lehmbruck-Museum, Duisburg, Germany
بوریس دو شلوزر
علیرضا سیف الدینی
اگرآدمِ خندهآوردرهمان دنیای ثابتی که نفس میکشد دفن شود،یا درجهانی فاقدِ انگیزه سقوط کند،آیا نمیتوان اورا همان آدم ِ زیرزمینی به حساب آورد؟دراین صورت،تنهایی،که یکی ازمشخصههای اصلی آن شخصیت ِهولناک به شمارمیرود،دیگرآزارش نمیدهد وآهنگ ِ پرصلابت ِ"زیرزمینی"نیزدرهمان مراحل ِنخست ِرویای آدم ِ خندهآوربه کنشی خنثی وبیاثربدل میگردد.همه چیز در نظر ِ اوبا طرحی مشابه عرضه میشود؛طرحی که درپرتوِ یک حقیقت رنگ میبازد:هیچ چیزِ باارزشی وجودندارد.حال،درواقع،آنچه مضحک وخندهدارش مینمایاند همین دلزدگی وبیاعتنایی اوست. اودرچشم ِسایرین موجود ِبیخاصیتی است،واین به هیچ وجه اورا آزرده نمیکند. با وجوداین،چرا ازوضعیتِ جاری نمیگریزد،چرا دست به انتحارنمیزند،ویا برای چه ازطریقِ نفی شعورِ خود جهان را به تباهی سوق نمیدهد؟ درشبی نحس، به هنگام ِبازگشت ازانجمنی که درآن هیچ نگفته بود،برآن میشودتا با شلیکِ تیری به قلب ِ خودبه زندگیاش خاتمه دهد. مصمم پیش میرود،اما سرِ راهش با دخترکی روبرومیشود.دخترک با زاری والتماس اورا به یاری میطلبد.اومتوجه منظورِ دخترک نمیشود وبه زوردخترک را ازخودمیراند.به خانه که میرسد،روی صندلیاش میافتد.تپانچه درنقطهای دردسترس ِ اوست.به فکرفرومیرود:چرا با اوبدرفتاری کرده بود؟مگرپیش ازاین به شکل ِ ثابت ویکنواخت ِ حوادث تأکید واصرار نمیورزید؟وناگهان به خواب میرود ورؤیایی میبیند.
درمکانی است شبیه زمین ِما.اما مردمانش طعم ِمیوه های درخت ِعلم را نچشیدهاند.این جا بهشت ِگمشده است.داستایفسکی،این مکان ِسعادتباررا سالها پیش در1874،دررمان "ابله" ودوسال ِپیش ازآن نیزدررمان ِ"جن زدگان"دربخش ِنخست ِ"اعترافات استاوروگین"به تصویرکشیده بود.اما میان ِاین تعریف وآنچه در"رویای آدم خنده آور"بازگومیگرددتضادقابل ملاحظهای مشاهده میشود.اگرچه اینجا و،درعین حال،درموردپیشین،رؤیا ازتفکرات وداوریهای پنهان یا به طورکلی ازدرون شخصیتها پرده برمیدارد.درسفری به آلمان،درشهری کوچک، توقف میکند وازاین که شب را درقطار سپری کرده بود،بعدازظهرروزاول اقامتش،چشم برهم میگذارد وبه خوابی عمیق فرومیرود:
"خوابی دیدم که هرگزانتظارش را نداشتم.درتمام ِ عمرم چنین خوابی ندیده بودم.خوابهای من همیشه آشفته وترسناک بود.درموزۀDresde،کلودلورن،به گمانم درردیفِ زیرستون،تابلویی دارد به اسم ِL'AcisوGalatee.نمیدانم چرا من اسم ِآن تابلورا"عصرطلایی" گذاشته بودم.مدتها پیش توجه من را به خودش جلب کرده بود.اما دقیقاً سه روزقبل ازآن هم آن را دیده بودم.شاید هم صرفاً به همین خاطربهDresde رفته باشم،کسی چه میداند.آن را درخواب دیدم.اما نه مثل ِیک تابلوبلکه به صورت ِ زنده وواقعی.
درنقطهای درسواحل ِدریای اژه ایستادهام.احساس ِ عجیبی دارم.درست مثل ِاین است که سه هزارسال ازلحظۀورودم به آن جا میگذرد.امواج ِنوازشگرِآبی،جزیرهها،صخرهها،سواحل ِدرخشان وپرتلألو،بیکرانگی افسونگرمناظرِ پیش ِرو،صدای دعوت ِآفتاب ِدرحال ِغروب...کلمات ازعهدۀ توصیف ِآن صحنه برنمیآیند.آنجا گهوارۀ بشریت بود.آنچه میدیدم،قلب ِمن را ازعشق به همنوع میانباشت.زمینبهشت بود وخدایان ازآسمانها فرودمیآمدند وبه جمع ِانسانها می پیوستند.نخستین صحنههای اسطورهای دراین مکان ِبهشتی جریان داشت.افراد ِانسانی به گونهای منسجم وزیبا درآن سرگرم ِزندگی بودند.آدمیان،سعادتمند وبیگناه ازخواب بیدارمیشدند وبه خواب میرفتند.آواز ِشادمانی وسرور جنگل طنین اندازبود.انسانهای محروم ازقدرت واقتدارنیزدرعشق میزیستند ورنج ودرد دردل ِ یکایک ِانسانهای شاد وگشادهرومیسوخت.بله، درد میسوخت.من وسعت ِ بیکران ِآیندهای راکه درانتظارشان نشسته بود احساس میکردم.اما آن ها نسبت به این موضوع بیاعتنا بودند.قلبم با این افکارواندیشهها می تپید.آه!من با تپش ِ بیامان قلبم وآن عشق ورزی بی حدوحصر چه نیکبخت ومسروربودم!خورشید انوارِدرخشان ِ خودرا به روی جزیرهها ودریا سرازیر میکردوبا کودکان ِزیبا وشاد وبا نشاط سرگرم میشد.این منظرۀ رؤیایی سخت حیرتآوربود!حیرتی وصفناپذیر!پس ازبیداری،بعدازآن که چشم گشودم،گویی همچنان دربرابرِ دیدگانم بودند،ومن میتوانستم برای نخستین بار درتمام ِعمرم به عینه ببینمشان... وبرای نخستین بار با اشکهایم شستشوکردم."
حال،درست درهمین لحظه،شبح ِدخترک دربرابرِچشمان ِاستاوروگین ظاهرمیشود.دخترکی که سال ها پیش به دلیل عمل ِ غیرانسانی اوحیثیت ِ خودرا ازدست داده بود.مدتها بعدازاین واقعه،شبح ِدخترک،که پیشتر خودش را دارزده بود،دائم دربرابرچشمانش پرسه میزد.او تمامی گناهان ِنفرتآور ِخودرا که دست کمی ازاین معصیت نداشتند،ازیاد برده بود،واگردلش میخواست،میتوانست این بار نیزبا گسستن ِعنان احساسها وامیال ِغیرانسانیاش،ازاین خیال رهایییابد.اما نمیخواست،نمیخواست ازاین شکنجه وعذاب،که حکم ِفرمان ِمرگ اورا داشت نجات یابد.سرانجام،گناه ِ دیگری مرتکب میشود وخودرا حلق آویز میکند.
بهرغم این،آن مکان ِ باشکوه،آدم ِ خندهآوررا ازجزمیت وتحجرِ مرگباررهایی میبخشد و روح ِ تازهای درکالبد ِ اومیدمد.او پس ازبازگویی رویای خویش،گرمای مطبوعی درسراسر ِ وجودش احساس میکند.یک قصه نویس یایک شاعر،زمانی که علایق وتجارب ِ شخصی خویش را میانِ ما قسمت میکندیا میکوشد نه تنها رویا بلکه حقایقِ درونی خودرا برملا سازد.اینها بیتردید تماماً ازطریقِ کلمات انتقال مییابندکه شاید لحنیکه درجهت ِ انتقال آن –که به منزلۀ جان کندن دردل ِ ناامیدی است-به کارگرفته میشودلحنی احساساتی به نظربیاید. همانگونه که پیشتر به آن اشاره شد،نیروی خیالِ داستایفسکی نیزازخاطرۀl'Acis وGalateeکلود لورن،که زمانی داستایفسکی را تحت تأثیرقرارداده بود،آشکارمیشود.این موضوع نشانگرتعلق ِخاطرداستایفسکی مسیحی به اسطورۀ "عصرطلایی "است که بدون نفی وانکاربازگومیشود.اما با وجوداین بایداذعان داشت نادیده گرفتنِ نام ِ خداوعدم ِ حضورِ کلیسایی برای ساکنان ِ نیکبختِ این بهشت امری ناممکن است.ازاین رو،میتوان گفت که آن جا بهشتی نیست که خاطرۀ آن ازطریق انجیل به ما رسیده باشد.بدون شک با نیروی پندارِ "ژنه"نیزارتباطی ندارد.یا افزون براین با "روسو"وحتی با "وحشیهای ابله"ملاحان قدیمی.وآیا آنچه میشنویم تکرار ِ صدای آدم ِ خندهآوروطنینِ اعتراف ِ او به بدیهایی که درخود وبا خودحمل میکند واحساسات ِ پاک را به تباهی سوق میدهدنیست؟برای گمراه کردن وازمیان برداشتن ِ اخلاق ِ ساکنینِ آن کافی است آن ها را به دوقطب ِ غنی وفقیر تقسیم کرد.حال،دراین جا،مرحلۀ بسیارمهمِ رؤیا آغازمیشود.این لحظه حکم ِ کلیدی را دارد که به ما ارزانی میشود.رؤیابین به ما میگوید که آن مردمان ِ به غایت سعادتمند به بالاترین سطح ازخرد وآگاهی دست یافتهاند.زبان ِ حیوانات وگیاهان را میدانند.ازاین رو،آشکارا میتوان به سطح ِ آگاهی وعلم ِ آنها پی برد.شوق وشورواشتیاق به یک زندگی اشتراکی در سطح ِ جهانی ...آنها بیگناهنداما این بدان معنی نیست که آنها با دانش وآگاهی بیگانهاند.قراردادن ِآنها درمنازل زمینی:اندیشهای است که پیشگویی مدبرانهای ازآن حاصل میشود.واین طرز ِ تلقی ما وتفسیرِ ماست.آگاهی ما ازخوبی وبدی ودروغ وحقیقت است.اما ممکن است او با این آگاهی نتواند خوبی وبدی وحقیقت ودروغ را به وضوح نشان دهد.برای همین، با ارزش نهادن برآنها به آنها هستی میبخشد.وبدیهی است که دریک زندگیِ پاک ومبرا همه چیز خوب وواقعی به نظربرسد.(دراینجا میتوانیم فقط رگههایی از"والده بلوم" "ژنه" را پیداکنیم.)پس ازآن که خوبی وبدی پدیدارمیشوند،رنج وخودستایی،جنگ وستیز،مسئله مال ِمن-تو،وتمامی بدیهای ما زاده میشود.به تعبیر ِ "ژنه"،ساکنینِ بهشت طالب دستیابی به عشق ِ پاک ِ مألوف خویش نیستند.آن را حتی خواروزبون به شمارمیآورند.آنها براین باورند که به سطحی والا ارتقاء یافتهاند وبه کمال رسیدهاند.آنها پاکی وجهل را درآمیختهاندو همانند ِ ما معتقدند:علم با شناخت ِ رنج ودرد راهی را دنبال میکند که به خون وخونریزی منجر میشود و،درعین حال، سرانجام میتواند دست به احاطۀ شعورخویش زند،ورؤیابین دراین میان بیهوده میکوشد تا انسانها را ازرفتن به این راه بازدارد.
آدمِ خندهآورزمانی که ازخواب بیدارمیشود،دیگربه انتحارنمیاندیشد.اورا نسیم عشق الهی درخودگرفته است وحال باید به تکلیفی که به او محول شده است عمل کند:اوبایستی حامل ِ پیامهای نوینی برای بشریت باشد.اما با آدمیان ناآگاه وبیاطلاع مواجه میشود.هیچ کس اورا نمیپذیرد.با وجوداین،آدم ِ خندهآور متحول شده است.گواین که هنوزدرچشم ِدیگران، مثل ِهمیشه، مضحک وخندهآورمینماید.وشاید این بار حتی اندکی خطرناک،کسی چه میداند...
به طورِ قطع نمیتوان ادعا کردکه دراثرِ داستایفسکی،صرفنظرازشگردهای خاصی که درآن به چشم میخورد،جنبههای کمیک وجودندارد،اما درصورت ِ وجودِ چنین ادعایی ضروری است با هوشیاری تمام به آن نگریست.با وجوداین کمیکی ازاین دست،دلگشا نیست:داستایفسکی درارائۀ شوخی وخنده مهارت چندانی ندارد.شادیاش ساختگی است.نویسنده نمیتواند دربرابرِ تمایلاتِ شخصیتهایش نسبت به تلخی وشیرینی،گریه وخنده مقاومت کند.چه،شخصیتها به شکل ِ کاریکاتوردرمیآیند.شوخی به صورت ِ عامل ِ بروزِ خشم و،درعین حال،به صورت ِ دشنام جلوهگرمیشود.وحال، به همین دلیل "یک حادثۀ ناخوشایند"قصهای است ازاین دست.این لودگی –اگرچنین لفظی مناسب باشد-چیزی نیست که بتواند تا به آخربه این قالب وشکل وفادار باقی بماند.به عنوان مثال:"استفان ترافینوویچ(جن زدگان)"ایدهآلیست قدیمی،شوخ ومضحک است،اما درعین حال،شخصیتی است که موجب ِ رنجش ِ آدم میشود.نویسنده با او شوخی میکند.بله، شوخی میکنداما با لحنی آمیخته به گله وشکایت.
درسال ِ 1873"بوبوک"منتشرمیشود.حادثه دریک قبرستان رخ میدهد.اجساد،شخصیتهای این قصه به شمارمیروند.این اثرکمیکترین و،درعین حال، سیاهترین اثرِ داستایفسکی است.اوهرگز طنزتلخ ولودگی را این چنین با عشق درهم نیامیخته وشگفتی وبیعاری را دریک قبرستان ِ شهری بزرگ مطرح نساخته بود.تنها چاشنی این اثروجود وحضوریکی،دوطرز تلقی است.آن هم تا جایی که قصه بازگو میشود، والامابقی تکرارمکررات است.حال،سؤال ِ مااین است که آیا طنزِ تلخ،بازی بیمقدار یک قوۀ خیال ازکارافتاده نیست؟آیا نمیتوانست یک اندیشۀ گرفتار را نه ازمرگ که ازخفت وزوال رهایی بخشد؟
No comments:
Post a Comment