آسيب شناسي هاي ادبي _ زبان پريشي



Max Ernst. The Eye of Silence. 1943/44. Oil on canvas. 108 x 141 cm. Washington University Art
 Gallery, Saint Louis, MO, USA



شهريار گَلَواني


واقعیت این است که تعداد نویسندگان ما بیشتر از تعداد خواننده ها است. منظورم خواننده آثار تولیدی ادبی است . در سویی اینهمه انجمن های ادبی و کانون های شعر و ... با اعضای فعال و تلاشگر و در سویی دیگر فروش نرفتن کتابهایی که در تیراژ بسیار پایین منتشر می شوند. اجازه بدهید به دور از شعارهای توخالی که ما ملت فرهیخته ای هستیم و مهد تمدن ایم و سایر القاب دلخوشکنک به ریشه یابی بی غرضانه موضوع از منظر علمی بپردازیم.
لازمه ی مطالعه قرار گرفتن در وضعیت خاص است. هر وضعیتی مطالبات و الزامات فکری خاص خود را دارد. اگر وضعیت عوض شود لاجرم مطالبات و الزامات هم عوض می شود. گمان نمی کنم برای اثبات  این مسئله نیاز به اقامه ی براهین تاریخی و نظری باشد و من همین امر مسلم را به مثابه ی نقطه ی عزیمت فرض می کنم و وارد مبحث اصلی می شوم که اتفاقا" بسیار چالش برانگیز خواهد بود.
هر پدیده ای پدید می آید تا نیاری از نیازمندیهای روزافزون و بیشمار انسانی را ارضا کند. ادبیات از این قاعده مستثنی نیست. همانگونه که انسانها بطور طبیعی نیازمند غذا، پوشش،مسکن و ارضای نیازهای جنسی هستند در عین حال نیازمند آزادی و امنیت روحی نیز هستند. این آخری حاصل نمی شود الا به کمک دیگران. اساسا" یکی از پایه های تشکیل حیات اجتماعی نیاز متقابل انسانها به همدیگر است . زمانی را که نظم طبیعی بر جوامع انسانی حاکم بود در نظر بیاورید. مثلا" در دوره شکار، دسته های کوچک و متحرک انسانها پیوسته از نقطه ای به نقطه دیگر در پی بدست آوردن قوت لایموت در حرکت بودند. آنها ضمن شکار حیوانات به شکار همدیگر نیز اقدام می کردند. شکارچیان قبل از شکار با حرکات موزون که در واقع سنگ بنای هنر رقص بود به آماده سازی روحی خود می پرداختند و بعد از شکار نیز شکرگزار ارضای نیاز جسمی خود می شدند. این کسب آمادگی و آرامش روحی بنیان و اساس فعالیتهای هنری است. همانگونه که انسان بعد از یک روز کار نیاز به پناهگاهی برای استراحت جسمی دارد در عین حال نیاز به پناهگاهی برای کسب آرامش روحی نیز دارد و این پناهگاه چیزی نیست جز ادبیات. حال با این تفاصیل گریز از ادبیات چه مفهومی می تواند داشته باشد؟ معنای این کار از دو حالت خارج نیست : یا ادبیات دیگر قادر به آرامش بخشی نیست و یا انسانها از آرامش گریزانند. منطقا" فرض دوم مردود است چون همچنانکه قبلا" گفتم این نیاز نیازی نچرال است مثل همه ی نیازهای طبیعی. پس میماند شق نخست که همان ره گم کردن ادبیات است. اگر دوستان تا اینجا با من موافقند برویم سراغ کالبد شکافی این مسئله.
قبلا" گفتم که اگر وضعیتی عوض شود الزامات خاص آن وضعیت نیز عوض می شود و یابه عبارت دقیقتر باید عوض شود و اگر این چنین نشود الزامات کهن به دامان محافظه کاری می غلتند و به هیج روی قادر به برقراری ارتباط با وضعیت جدید نمی شوند و دور باطل گریز دوسویه آغاز می شود. وجه دیگر و کاریکاتورگونه این عدم توانایی در ارتباط گیری کاربرد زبان معوج در خطاب به مخاطبین است . وقتی گوینده خود قادر به برقراری ارتباط با گفته های خود نیست از شنونده چه انتظاری باید داشت؟

شاعرانگي دروغ

دکتر استفان پالم کوئیست در مقاله ای تحت عنوان " عشق ضایع"ضمن بررسی متافیزیک عشق می نویسد "شاعران مردم را دروغگو بار می آورند". در این جمله وی به طور تلویحی شاعران را دروغگو فرض می کند و این فرض مسلم خود را زیرکانه لاپوشانی می کند.وی در بخش دیگری از مقاله خود "صنایع ادبی" را در قیاس با سایر صنایع از جمله صنایع نظامی، کشاورزی و... بررسی می کند و نتیجه می گیرد که "بی شک همه ی آنها با هدف نفع بری و نفع رسانی "ایجاد شده اند. حال با توجه به پیش فرض های دکتر کوئیست هدف شاعر از دروغگویی چیست و به دنبال چه نفعی است؟
اگر هدف شاعر بازسازی ،مکاشفه و یابش ِ جهان پیرامون  باشد و بخواهد یافته های مکاشفاتی خود را با کلامی آهنگین بازسازی کرده به دیگران منتقل کند آیا لزوما" باید میان زندگی فردی و تولید هنری اش عدم گسست باشد ؟ و اگر میان این دو گسست باشد نام این را چه می توان گذاشت؟ریاکاری ؟ دروغگویی؟ فریب؟...شاعری که شب را در خواب ناز سپری می کند و فردای آن به دروغ می نویسد که دیشب اصلا" مژه بر هم ننهادم و آن را تقدیم معشوق می کند- حالا چه معشوق مجازی و چه واقعی – قصد اش از این شعربافی و دروغگویی چیست؟ چه کسی را می خواهد فریب دهد؟ دل چه کسی را به چه قیمتی می خواهد بدست آورد .
سوال دیگر این که آیا شعر محصول سوژه است یا آفریننده آن؟اگر سوژه به مکاشفه دست زده و یافته هایش را به صورت اغراق و خیالبافی منتقل می کند آنگاه تفاوت روانشناختی میان عشقی که شاعر از آن دم می زند با مالیخولیا چیست؟باید توجه داشت که در غرب اکثر شاهکارهای هنری از جمله آثار جیمز جویس، ادگار آلن پو و حتی کافکا را محصول ماهرانه کیاسهای روان پریشی می شمارند. شکل وطنی بحران روان پریشانه را ملاحظه کنید:

کوهو میذارم رو دوشم
رخت هر جنگو می پوشم
موجو از دریا می گیرم
شیره ی سنگو می دوشم
...

گاهی شاعر به نقل دریافتهای خود از جهان بیرون می پردازد و درواقع شعرش فرم گزارشی پیدا می کند اما در مواردی از موضع اول شخص مفرد شعر می نویسد . مشکل اساسی مورد بحث نیز در این بخش بروز می کند.مسلم است که کارکرد اخلاقی زبان در خصوص گزارش یک واقعه به میزان زیادی به تعابیر ایستا و یا پویای شاعر مربوط است اما در بیان مکاشفات فردی و درون-فردی ، بحرانِ ذهنیتی که بن مایه ی آفرینش است نقش قاطع بازی می کند.
حال با توجه به آنچه گفته شد رابطه ی شعر با دروغگویی و روان پریشی شاعر چیست؟  

No comments: