دام

 Moonrise, Hernandez by Ansel Adams






لوییجی پیراندلو

اثمار موسوی نیا



نه، نه، چگونه تسلیم شوم؟ و برای چه؟ اگر وظیفه ای در قبال دیگران می داشتم، شاید بله. اما چنین وظیفه ای ندارم! آخر پس برای چه؟
به من گوش کن. تو نمی توانی به من بقبولانی که اشتباه می کنم. هیچ کس، نمی تواند با این گونه استدلال کردن به طرزی درک ناشدنی، به من بقبولاند که اشتباه می کنم. آنچه را من حس می کنم، تو نیز حس می کنی، و همه حس می کنند.
چرا از بیدار شدن به هنگام شب بی اندازه می ترسید؟ زیرا از نظر شما نیروی عامل زندگی از روشنایی روز نشأت می گیرد. از توهمات روشنایی.
تاریکی، سکوت، شما را به وحشت می اندازد. پس شمعی روشن می کنید. اما به نظرتان حزن انگیز می نماید، هان؟ روشنایی آن شمع حزن انگیز است. زیرا آن روشنایی ای نیست که نیازمندش هستید. خورشید! خورشید! شما همگی با دلواپسی خورشید را می طلبید! زیرا توهمات با یک نور ساختگی که توسط خود شما و با دستی لرزان برافروخته شده، دیگر به طور ذاتی زاده نمی شوند.
همچنان که دست، همة واقعیت شما می لرزد. بر شما دروغین و بی ثبات می نماید. ساختگی همچون روشنایی آن شمع. و تمامی حواس ناآرام شما با دردی تشنج گونه مراقبند، از ترس اینکه در زیر این واقعیت، که بی ثباتی بیهوده اش را بازمی شناسید، واقعیتی دیگر بر شما آشکار نگردد، تیره و دهشتناک: آن واقعی. یک نفس... چیست؟ چیست این صدای دائم؟ 
و، معلق در وحشت آن انتظار نامعلوم، در میان لرزش ها و عرق ریختن ها، اینک،در مقابل خود در آن روشنایی، آمد وشد توهمات روزانة خود را با شکل و حرکاتی موهوم در اتاق مشاهده می کنید. خوب نگاهشان کنید؛ همان گودی چشمان ورم کرده و پرآب شما و رنگ  پریدگیِ بی خوابی شما، و نیز دردهای مفاصل شما را دارند. آری، صدای جویدن گنگ تاول ها در محل اتصال انگشتان.
و اشیاء اتاق چه ظاهری، چه ظاهری می یابند! چنانکه گویی آنها نیز در سکونی متأثر، که شما را پریشان می سازد معلقند.
با همان اشیاء گرداگرد خویش به خواب می روید.
اما آنها نمی خوابند. روزها نیز همانجا می مانند، همان گونه که شب ها.
در حال حاضر، دست شما آنها را باز و بسته می کند. فردا دستی دیگر آنها را باز و بسته خواهد کرد. خدا می داند دست چه کسی دیگر... اما برای آنها فرقی نمی کند. در حال حاضر، لباس های شما، لباس های تهی و آویختة شما را که جای چین و چروک زانوان خسته و آرنج های نوک تیزتان را به خود گرفته اند، درون خود نگه می دارند. فردا لباس های تهی و پرچروک شخصی دیگر را آویخته نگه خواهند داشت. آینة آن کمد اکنون تصویر شما را منعکس می سازد، و اثری از آن حفظ نمی کند؛ فردا اثری از تصویر شخصی دیگر را حفظ نخواهد کرد.
آینه، به خودی خود، نمی بیند. آینه همچون حقیقت است.
خیال می کنی که دارم هذیان می گویم؟ که دارم حرف های نامربوط می زنم؟ یالا، تو که منظورم را خوب می فهمی؛ و حتی آنقدر خوب که دیگر لازم نیست توضیح بدهم، چون بیان کردن این احساس مبهم که تسخیرم کرده و منقلبم می کند بی اندازه مشکل است.
تو می دانی که من تاکنون چگونه زیسته ام. می دانی که همیشه از اینکه به هر نحوی فرمی به خود بگیرم و بلافاصله در آن مستحکم و مستقر گردم، دستخوش بیزاری و هراس شده ام.
همیشه دوستانم را به خاطر... به آن چه می گویید؟ دگرگونی، آری، دگرگونی زیاد ویژگی های ظاهری ام خندانده ام. اما حق دارید به این موضوع بخندید، چون هیچ وقت به نیاز مبرم من برای دیدن خودم در آینه با چهره ای متفاوت، برای فریب دادن خودم که همیشه آن یکی نیستم، برای اینکه خودم را یکی دیگر ببینم، دقت نکرده اید!
آری! چه چیزی را توانسته ام تغییر بدهم؟ حتی کارم به جایی رسید که سرم را تراشیدم، تا خود را پیش از موعد تاس ببینم؛ و یک بار سبیلم را زدم، بدون آنکه ریشم را بتراشم؛ یا برعکس؛ بار دیگر سبیل و ریشم را می تراشیدم؛ یا می گذاشتم ریشم گاهی یک جور بلند شود، و گاهی یک جور دیگر، به صورت نوک تیز، تقسیم شده روی چانه و به صورت گرد...
با موهایم بازی کردم.
چشم ها، بینی، دهان، گوش ها، کمر، پاها، بازوها و دست ها را دیگر نتوانستم تغییر بدهم. خودم را مثل یک بازیگر تئاتر، گریم کنم؟ گاهی اوقات این تمایل را داشتم. اما بعد فکر کردم که، در زیر آن نقاب، جسم من همیشه به یک شکل باقی می ماند...و بعد پیر و فرتوت می شد!
سعی کردم این کمبود را با روحم جبران کنم. آه، با روح توانستم بهتر بازی کنم!
شما برای هر چیزی ارزش قائل می شوید و هیچ گاه از ستایشِ ثبات احساسات و پایداری شخصیت به ستوه نمی آیید. اما چرا؟ همیشه به همان دلیل همیشگی! زیرا بزدل و ترسو هستید، زیرا از خودتان می ترسید، یعنی از دست دادن ـ به سبب تغییر وتحول ـ واقعیتی که به شما ارزانی شده شما را به وحشت می اندازد، و بدین ترتیب، دریافتن این امر، که آن واقعیت چیزی جز توهم نبوده، و اینکه واقعیت دیگری وجود ندارد، مگر واقعیتی که ما به یکدیگر می بخشیم.
اما می پرسم، بخشیدن واقعیت چه معنایی می تواند داشته باشد، مگر متمرکز شدن در یک احساس، منعقد شدن، سفت شدن و رسوب کردن در آن؟ و بدین ترتیب، بازداشتنِ تحرک مداومِ زندگی در درونمان، از ما فلزاتی بس کوچک و بخت برگشته و در انتظار پوسیدگی می سازد، در صورتیکه زندگی جریان مداوم، سوزان، مبهم و نامشخص است.
می بینی، این همان فکر و خیالی است که منقلبم می سازد و مرا برمی آشوبد!
زندگی باد است، زندگی دریا است، زندگی آتش است؛ اما نه زمین که رسوب می کند و به خود فرم می گیرد.
هر فرمی مرگ است.
هر آنچه از وضعیت مستحیل شدگی به در آید و در این جریان مداوم، سوزان و مبهم و نامشخص انعقاد یابد، مرگ است.
ما همگی موجوداتی هستیم که در دام گرفتار شده ایم، از این جریانی که هرگز متوقف نمی شود جدا شده ایم، و در مرگ متمرکز و مستقر شده ایم.
حرکت آن جریان برای زمانی مختصر همچنان در ما ادامه می یابد، در فرم گسسته، منفصل و متمرکز ما؛ اما، رفته رفته سیری کند به خود می گیرد؛ آتش سرد می شود؛ فرم خشکیده می شود؛ تا اینکه حرکت در فرمی سفت و سخت کاملاً متوقف می شود.
کارمان به مرگ انجامیده است. و این را زندگی نامیده ایم!
من حس می کنم در این دام مرگ گرفتار شده ام، که مرا از جریان زندگی ای که بدون فرم در آن جریان داشتم گسسته است، و در زمان متمرکزم کرده است، در این زمان!
اما چرا در این زمان؟
می توانستم کماکان جریان داشته باشم و حداقل، هر چه بیشتر در فرمی دیگر، متمرکز و مستقر شوم ... به عقیدة تو، باز همان طور خواهد بود؟ خب بله، دیر یا زود ... اما یکی دیگر می بودم، خدا می داند چه کسی و چگونه؛ و در دام تقدیری دیگر گرفتار می شدم؛ چیزهای دیگری را می دیدم، یا شاید هم همان چیزها را، اما با ظاهری متفاوت، که به طرزی متفاوت تنظیم شده اند.
تو قادر نیستی تصور کنی چیزهایی که می بینم چه نفرتی در من برمی انگیزند، چیزهایی که همراه من در دام این زمان گرفتار شده اند؛ تمام چیزهایی که همراه من، رفته رفته کارشان به مردن می انجامد! عشق و نفرت! اما شاید، بیشتر نفرت، تا عشق.
آری، همین طور است، پس از گرفتار شدن در این دام، چه بسا از آن فرم دیگر بیزار می شدم، همانطور که اکنون از این یکی بیزارم؛ از آن زمان دیگر بیزار می شدم، همانطور که اکنون از این یکی، و از همة توهمات زندگی، که ما مرده در هر زمانی برای خود می سازیم، با آن اندک تحرک و گرمایی که در ما محصور باقی مانده است، با آن اندک جریان مداومی که زندگی واقعی است و هرگز متوقف نمی شود.
ما مردگان بی شمار و پرمشغله، که خود را می فریبیم که زندگی را ساخته ایم.
از خودمان نسخه برداری می کنیم، یک مرد مرده و یک زن مرده، و می پنداریم که زندگی بخشیده ایم، در صورتیکه مرگ بخشیده ایم... موجودی دیگر در دام!
ـ یالا، عزیزم، یالا؛ شروع به مردن کن، عزیزم، شروع به مردن کن... گریه می کنی، هان؟ گریه می کنی و دست و پا می زنی... دلت می خواست همچنان جریان بیابی؟ بچة خوبی باش، عزیزم! چه کار می خواهی بکنی؟ گرفتارِ دام، م ن ع ق د، متمرکز... فقط کمی طول می کشد! بچة خوبی باش...
آه، تا زمانی که بچه های کوچکی هستیم، تا زمانی که جسم ما لطیف است و رشد می کند بی آنکه سنگینی کند، به خوبی متوجه نمی شنویم که گرفتار اين دام شده ایم! اما آن جسم بعداً قوز برمی دارد؛ و رفته رفته سنگینی اش را حس می کنیم؛ حس می کنیم که دیگر نمی توانیم مثل سابق حرکت کنیم.
من با اکراه می بینم که، روحم در این دام دست و پا می زند، تا آن نیز در جسم زخمگین و سنگین شده در طول سال ها مستقر و متمرکز نشود. هر نوع فکر و خیالی را که بخواهد در من به جزء ثابتی بدل شود بلافاصله درهم می شکنم؛ تعهد و مسئولیت نمی پذیرم، انس و علاقه نمی خواهم، نمی خواهم که روحم نیز در پوسته ای از مفاهیم سخت و خشک گردد. اما حس می کنم که جسم روز به روز راه های بیشتر و بیشتری را می پیماید تا روح ناآرام را دنبال کند! زمین می خورد، زمین می خورد، زانوهایش خسته و دست هایش سخت شده اند... می خواهد بیاساید! آنچه را می خواهد به او خواهم داد.
نه، نه، نمی دانم، نمی خواهم تسلیم شوم تا من هم کارم به نمایش فلاکت بار خيلي از پیرمردها بینجامد، و به مرگ تدریجی جان بدهم. نه. اما ابتدا... نمی دانم، دلم می خواهد کاری بزرگ و ناشنیده انجام دهم، تا این خشمی که وجودم را از هم می درد بیرون بریزم.
دلم می خواهد، دست کم... ـ این ناخن ها را می بینی؟ آنها را در صورت هر زن زیبایی که از خیابان می گذرد و با حالتی تحریک برانگیز، مردها را به هیجان می آورد، فروکنم.
زن ها چه موجودات احمق، مفلوک و ناآگاهی هستند! جلوه می فروشند، به خودشان زیورآلات می بندند، چشم های خندانشان را این طرف و آن طرف می گردانند و نشان می دهند که فرم های تحریک برانگیزشان به چه کارهای بیشتری قادر است؛ و فکر نمی کنند که آنها نیز در این دام گرفتار شده اند، آنها نیز در مرگ مستقر ومتمرکز شده اند، و اینکه حتی آن دام را در درون خود حمل می کنند، برای آن کسانی که از راه می رسند!
دام، برای ما مردها، در وجود آنهاست، در زن ها. آنها برای لحظه ای ما را در وضعیتی از هیجان قرار می دهند، تا موجود محکوم به مرگ دیگری از ما بیرون بکشند. کارهای زیادی می کنند و حرف های زیادی می زنند، که آخر سر موجب می شوند، کور، هیجان زده و خشن در دامشان گرفتار شویم.
مرا نیز! مرا نیز! مرا نیز در دامشان گرفتار کردند! همین اواخر. برای همین است که اینقدر ستیزه جو هستم.
دامی شرم آور! باید او را می دیدی...بانویی کوچک. خجول و ساده. همین که مرا می دید، چشم پایین می انداخت و چهره اش سرخ می شد. چون می دانست که من، در غیر این صورت، در دام او نخواهم افتاد.
به اینجا می آمد، تا به یکی از هفت عمل تجسدِ لطف و بخشایش تحقق بخشد: بازدید از بیماران. برای دیدن پدرم، به اینجا می آمد؛ نه برای من، به اینجا می آمد تا در مراقبت و شست و شوی پدر بینوای من به زن پیشخدمت پیرم کمک کند...
همینجا، در محلة مجاور، زندگی می کرد، و با پیشخدمت من طرح دوستی بسته بود، و پیش او از شوهر ابله اش شکوه می کرد، که همیشه به او غرولند می کرد که زن خوبی نیست چون برایش فرزندی به دنیا نیاورده است.
اما می دانی چطور این اتفاق افتاد؟ وقتی یکی شروع به سفت و سخت شدن می کند، و دیگر نمی تواند مثل سابق حرکت کند، دلش می خواهد دوروبرش مرده های کوچک و ناتوان دیگری ببیند، که همچنان حرکت می کنند، همان طور که او وقتی ناتوان بود حرکت می کرد؛ مرده های کوچک دیگری که به او شبیه اند و به همة اعمالی که او دیگر قادر نیست انجام دهد دست می زنند.
شستن چهره های مرده های کوچک، که هنوز نمی دانند در دام گرفتار شده اند، شانه زدن موهاشان و به گردش بردنشان نوعی سرگرمی است.
خلاصه اینکه، ان زن به اینجا می امد.
با چشم هایی رو به پایین و چهره ای سرخ می گفت: «آقای فابریتزیو[1]، تصورش را می کنم که دیدن پدرتان در این وضعیت آن هم بعد از چند سال چقدر باید برایتان زجرآور باشد!»
من به طرزی گستاخانه در جوابش می گفتم: «بله خانم.» و رو برمی گرداندم و از آنجا دور می شدم.
حالا، مطمئنم، که به محض اینکه رو برمی گرداندم تا از آنجا بروم، او پیش خود به من می خندید، ضمن اینکه لب ها را می گزید تا جلوی خنده اش را بگیرد.
من از آنجا می رفتم، چون از بخت بدم، حس می کردم که آن زن را تحسین می کنم، البته نه به خاطر زیبا یی اش(بسیار زیبا و بی اندازه اغواگر بود بود، هر چند از سر فروتنی طوری نشان می داد که به زیبایی اش نمی بالد)، بلکه به این خاطر که با به دام انداختن موجود ناشاد دیگری، رضایت خاطر شوهرش را فراهم نمی آورد.
تصور می کردم تقصیر از اوست؛ اما برعکس، نه؛ تقصیر از او نبود؛ تقصیر از آن ابله بود. و او این را می دانست یا لااقل، اگر یقین مطلق نداشت، می بایست شک برده باشد. بنابراین می خندید؛ به من، به من می خندید، به منی که او را به خاطر آن ناتوانی احتمالی تحسین می کردم. در سکوت می خندید، در دل شریرش می خندید، و منتظر بود. تا اینکه یک شب...
اینجا بود، در این اتاق.
من در تاریکی نشسته بودم. می دانی که خوش دارم مردن روز را روی شیشه های یک پنجره تماشا کنم و خود را رها کنم تا تاریکی رفته رفته مرا دربربگیرد، و فکر کنم: «دیگر وجود ندارم!» فکر کنم: «اگر در این اتاق کسی وجود داشته باشد، از جا برخواهد خاست و چراغ را روشن خواهد کرد. من چراغ را روشن نمی کنم، چون دیگر وجود ندارم. مثل صندلی های راحتی این اتاق هستم، مثل میز، پرده ها، کمد و کاناپه هستم، که احتیاجی به چراغ ندارند و نمی دانند و نمی بینند که من اینجا هستم. می خواهم مثل آنها باشم، و خودم را نبینم و فراموش کنم که اینجا هستم.»
باری، در تاریکی نشسته بودم. او بر نوک پا وارد شد، از اتاق پدرم، که در آن یک چراغ خواب را روشن گذاشته بود، و پرتو کم سوی آن از خلال سوراخ در رفته رفته در تاریکی پراکنده شد، تقریباً بی آنکه از شدت آن بکاهد.
من متوجه او نشدم؛ متوجه نشدم که به طرف من می آمد. شاید او هم مرا ندید. وقتی به من برخورد کرد، جیغی سر داد؛ وانمود کرد در آغوش من، در میان بازوانم از هوش رفته است. سر خم کردم؛ گونه ام با گونة او تماس پیدا کرد؛ حرارت دهان ملتمسش را بسیار نزدیک حس کردم، و...
عاقبت، خندة او مرا تکان داد. خنده ای شیطانی. صدایش هنوز توی گوش هایم پیچیده است! آن شریر همچنان که می گریخت، می خندید، می خندید! به آن دامی که با فروتنی اش مرا در آن گرفتار کرده بود می خندید؛ به خشونت من می خندید: و همچنین به چیزی دیگر، که بعداً به آن پی بردم.
سه ماهی می شود، که از اینجا رفته است، به اتفاق نامزدش، استاد دبیرستانی در ساردنیا[2].  
ترقی های به خصوصی در زمان مناسب روی می دهند.
من پشیمانی و ندامتم را نخواهم دید. اما قصد دارم، در لحظة خاصی، به سوی آن زن شریر بشتابم و او را خفه کنم پیش از آنکه آن بخت برگشته را که این طور از خیانت به من به دستش آورد در دام گرفتار کند.
دوست عزیز، بسیار خشنودم که مادرم را نشناختم. شاید، اگر او را می شناختم، این احساس خشن در من زاده نمی شد. اما از آنجا که در من زاده شده است، خشنودم که مادرم را نشناختم.
بیا، بیا؛ همراه من به این اتاق دیگر وارد شو. نگاه کن!
این پدر من است.
هفت سالی می شود، که آنجاست. دیگر هیچ چیز از او باقی نمانده است. فقط دو چشم گریان؛ و یک دهان جونده. حرف نمی زند، نمی شنود، و دیگر حرکت نمی کند. می خورد و می گرید. در دهانش غذا می گذارند و می خورد؛ به تنهایی می گرید؛ بدون هیچ دلیل خاصی؛ یا شاید به این دلیل که هنوز چیزی در عمق وجودش هست، واپسین چیز، که به رغم اینکه هفتاد و شش سال است که شروع به مردن کرده است، هنوز نمی خواهد پایان پذیرد.
به نظرت کریه نیست که این گونه باقی ماند، فقط در یک نقطه، و کماکان گرفتار در دام، بی آنکه بتوان خود را از آن رها ساخت؟
او نمی تواند به پدرش بیندیشد که هفتاد و شش سال او را در پس این مرگ ثابت و متمرکز نگاه داشته است، مرگی که چنین به طرزی وحشتناک آمدنش را به تعویق می اندازد. اما من، من می توانم به او بیندیشم؛ و فکر می کنم که نطفة این مردی هستم که دیگر حرکت نمی کند؛ که اگر در این زمان و نه زمان دیگری به دام افتاده ام، به خاطر اوست!
می بینی، دارد گریه می کند؟ همیشه همین طور گریه می کند... و مرا هم به گریه می اندازد! شاید دلش می خواهد رها شود. یک شب او را، همراه خودم رها می کنم. الآن هوا دارد سرد می شود؛ یک شب، آتش کوچکی، برخواهیم افروخت... اگر می خواهی از آن استفاده کنی...
مگر نه، هان؟ از من تشکر می کنی؟ بله، بله، برویم بیرون، برویم بیرون، دوست من. می بینم که تو نیاز داری خورشید را، در خیابان ببینی.

            La trappola
Luigi Pirandello
1936 – 1867





1. Fabrizio
2. Sardegna

No comments: