Bright Angel Canyon from Yavapai Point byAnsel Adams
آنار رضایف
رقیه بابالو
ميخواهم داستان پادشاهي را برايتان تعريف كنم که راويان اخبار و ناقلان آثار و طوطيان شكرشكن شيرين گفتار در باره اش چنين روايت كردهاند: در ايام قديم در چين و ماچين پادشاهي زندگي ميكرد كه بسيار عادل بود، عادلتر از همه پادشاهان ديگر؛ اين پادشاه خوب هيچگاه رعايايش را اذيت نميكرد و نازكتر از برگ گل چيزي به آنها نميگفت. مثل بقية پادشاهان گردنشان را نميزد و به دارشان نميآويخت. پادشاه به رغم سالخوردگیاش ،آزارش به مورچهاي هم نرسيده بود. حتي كك و شپشي را هم نكشته بود.
به همين دليل هم تختخواب پادشاه پر از كك و شپش بود و مردك بيچاره شبها خواب راحتي نداشت، نصفههاي شب بلند ميشد، چراغ را روشن ميكرد و ككها را يكي يكي ميگرفت و بيآنكه آنها را بكشد، در تخت زنش ميانداخت. ناگفته نماند كه زنش را بسيار دوست داشت. به قدري كه لحظهاي هم تحمل دورياش را نداشت و ككهايي رو كه گرفته بود به خاطر آزار و اذيت زنش در تختخواب او نميانداخت ! زيرا مطمئن بود خواب زنش بقدري سنگين است كه اين ككها سهله اگه لشگري از كك و ساس و شپش هم تو تختش ميريختي عين خيالش نبود. زن پادشاه علاوه بر اينكه خواب سنگيني داشت چنان خرو پف ميكرد كه همة شيشهها، آهن و ستونهاي بتني كاخ را ميلرزاند.
پادشاه تيرهبخت بعد اينكه از دست ككها خلاصي مييافت و چشم رو هم ميگذاشت ناگهان از خواب ميپريد و اين بار خرو پف زنش بيدارش ميكرد.
زن پادشاه كه از ماه زيباترك و از خورشيد خوشگلترك بود، صبح زود از خواب بيدار ميشد اما پادشاه حتي بعد از قطع شدن صداي خرو پف هم نميتوانست بخوابد، چرا كه كار و زندگي داشت، مملكتي كه پادشاهش تا لنگ ظهر بخوابد چه كسي كارها و اموارت كشور را سرو سامان ميدهد؟
واي پادشاه عجب پادشاه بدبختي بود!
راستش را بخواهيد پادشاه از تاج و تخت پادشاهي دل خوشي نداشت و جونش به لبش رسيده بود و اگه دست خودش بود از تاج و تخت دست ميكشيد، ولي نميتوانست چرا كه در اين صورت وزير بر تخت پادشاهي مينشست و اگر وزير به پادشاهي ميرسيد، نه تنها همه ككها، ساسها، مگسها و كلاغهاي كشور را ميكشت بلكه همه وزيرها، وكيلها و شايد خود پادشاه را هم راهي آن دنيا ميكرد.
به خاطر همين پادشاه از تاج و تختش دست نميكشيد، هر قدر هم كه در حسرت يك خواب راحت بود ولي نميخواست به خواب ابدي برود.
پادشاه قصة ما كه پادشاه بدبختي بود، عاقل و باتدبير هم بود از هر كسي عاقلتر و باتدبيرتر و در عين حال كه عادل و عاقل و مدبر و بدبخت بودنش خيلي تنها و بيياور بود. تنهاي تنها. در سرزمين تحت فرمانروايي او كه هر كسي دوست و رفيق شفيقي داشت او تنها بود و هيچ همدم و دوستي نداشت.
پادشاه، هشت آشپز، هشت درشكچي، هشت آرايشگر، هشت وزير، وكيل و يك لشگر ارتش، و يك لشگر شاعر درباري داشت كه كسي با كسي نميساخت مثلاً يكي از آشپزها ميگفت: اين دنيا پوچ و بيمعني است و آن يكي ميگفت نه، اصلاً اينطور نيست. درشكهچيها هم مدام با همديگر جر وبحث ميكردند، يكي از آنها ميگفت كه زندگي بيهدف و پوچ است و ديگر ميگفت ابداً چنين نيست. يكي از شعرا از ديگري بدگويي كرده و مينوشت كه قافيههايي كه فلانكس بكار ميبرد مملكتمان را نابود كرده، بر باد ميدهد. ارتشيها هم چشم ديدن همديگر را نداشتند. وكلا و وزا هم كه با يكديگر دشمني و مخالفت ميكردند، گذشته از همة اينها هيچكدام از آنها تنها نبودند و هر كسي در كنار همكارها و هم مسلكهاي خودشان بودند فقط پادشاه تنها بود، آخه پادشاهها تو ملك خود هيچ موقع همتا و همكاري ندارند.
پادشاهان نه همكاري دارند و نه آرزويي؛ درشكهچيها ميخواستند شاعر بشوند و شاعرها، آرايشگر و آرايشگرها وكيل و وكلا در آرزوي وزارت ، و وزرا در آرزوي پادشاهي بودند. پس ميبينيم همه آرزوهايي داشتند بجز پادشاه، و پادشاه به خاطر اينكه پادشاه بود هيچ آرزويي نداشت.
هر كسي از ديگري خبرچيني كرده و از همكاران خود نزد پادشاه غيبت و بدگويي ميكرد. ولي پادشاه نميتوانست از كسي خبرچيني و بدگويي و يا شكايت كند. اون فقط با زنش درد دل ميكرد و حرف دلش را تنها به او ميگفت. ولي زنش هم او را تنها گذاشت و با وزيراعظم دست به يكي كرده و معلوم نشد كه به ژاپن يا سرزمين حبشه ويا جزاير قناري فرار كرد.
قضيه از اين قرار است كه يكي از روزها وزير اعظم كلاه خودش را قاضي ميكند و بعد كلي فكر كردن به اين نتيجه ميرسد كه پادشاه به اين زوديها نميميرد و بايد كه تاج و تخت پادشاهي را بيخيال شود. ولي وزير نه تنها در حسرت پادشاهي و تاج و تخت بلكه بيشتر از تاج و تخت، چشمش در پي زن پادشاه بود.
زن پادشاه بسيار زيبا و جذاب بود، چنان زيبا كه به وصف نميآمد. در دنيا همتايي نداشت: بالا بلند و گردن بلور و كمرباريك، هر كسي با اولين نگاه عاشقش ميشد. دهانش به اندازه دو بادام ريز و سينههاي مرمرينش زير لباس ابريشمي نازك بيداد ميكرد. گونههايش مثال ياقوتي كه شبيه لكه قرمزي بر روي برف بود، ابرو كمان، با مژههاي بلند و پرپشت و موهاي سياه. به قدري نازك اندام كه اگر گيلاسي را قورت ميداد شبيه زنهاي حامله مي شد و گردنش به قدري ظريف و شفاف كه هنگام آب خوردن كاملاً مشخص نمود. با ناز و كرشمه راه ميرفت و پادشاه بقدري دوستش داشت كه حتي حاضر نميشد مگس نري رو لباس زنش بنشيند.
بله، وزير اعظم همينكه فرصتي يافت با زن پادشاه خلوت كرده و نميدانم چه چيزهايي گفت و چه وعده وعيدهايي داد كه آخر سر روزي با هم از سرزمين پادشاه فرار كردند و معلوم نشد به مشرق و يا مغرب زمين گريختند.
راستش وزير اعظم در قلمرو جديدش به وعدههايي كه داده بود عمل كرد و خرو پف سؤگلياش را بر صفحهاي ضبط كرده و اين خرو پف را با سرود ملي كشورش آميخت.
پادشاه كه شيفتة صداي زن جوانش بود هر شب از راديوي حكومت جديد، سرود ملي خرو پف را با شور و علاقه گوش ميداد و لذت ميبرد. اينها را همينجا تو عشق و عاشقي خودشان رها ميكنم و براتون از اوضاع و احوال پادشاه پير ميگويم.
پادشاه پير كه از بيوفايي زنش و خيانت وزير اعظم خيلي ناراحت و عصباني بود، گوش كردن به راديوهاي بيگانه را براي مردم كشورش ممنوع كرد. اما همة مردم شبها يواشكي به صداي خرو پف زن سابق پادشاه گوش ميكردند. بعضي بخاطر اينكه قبل از اينها صداي خرو پف زن پادشاه رو نشينده بودند، كنجكاوي نشان ميدادند و بعضيها بخاطر كينه و نفرت از پادشاه بودكه شوق گوش دادن داشتند و پيش خود ميگفتند: زنش كار خوبي كرد گذاشت و رفت. بعضيها هم از روي مهرباني و همدردي گوش ميكردند. آخه چطور شد كه پادشاه عاقل و خردمندمان زنش رو از دست داد و چرا به فكرش نرسيد كه خرو پف نازنين زنش رو سرود ملي اعلام كند.
اما پادشاه دور از چشم ديگران، به راديو گوش ميداد. هر روز در ساعتهاي معيني يواشكي ترانزيستور را برميداشت و به مكان خلوتي از كاخ رفته و با خش خش راديو به صداي زنش گوش ميداد. با شنيدن خرو پف زنش كه هميشه برايش تازگي داشت به ياد روزهاي جواني ميافتاد، خاطرات دوران جوانياش دوباره زنده ميشد و به ياد اولين روز آشناييشان در ميدان رقص، شبهاي پرستارة را به خاطر ميآورد و تراموا سوار شدنشان و موهاي سياه زنش را و بوي درختان شببو و اولين بوسه و بوسههاي مكرر در دهليز تاريك كاخ ... با يادآوري خاطرات گذشته چشمانش پر از اشك ميشد. آخه پادشاه خيلي دلنازك و مهربان بود.
بعد از قطع شدن خر و پف، شب از راه ميرسيد و پادشاه تنهاي تنها به تختخوابش ميرفت ديگر زنش نبود و همه ساسها و ككها هم از ترس غيبشان ميزد، ولي با اين وجود يك لحظه هم خوابش نميبرد و تا صبح بيدار ميماند. با فرا رسيدن زمستان و شبهاي طولاني و بلندش حال و روزش بدتر شده، و پادشاه از فرط بيخوابي چشمانش را به سقف ميدوخت. سقفي كه به اندازه آسمان دورتر مينمود. همينطور كه رو تختخوابش دراز كشيده بود در درياي بيكران افكار دور و دراز غوطهور ميشد. "چقدر عالي ميشد آن بيوفا يكبار ديگر تو خواب هم شده پيشم ميآمد به كاخ و كشورم برميگشت. اينطوري هيچ كس متوجه نميشد و به فكرش هم نميرسيد و هيچ چيزي هم لازم نبود، نه حرفي- نه حديثي- نه آشتيكناني، نه بدگويي ديگران....
در اين لحظه فكري به ذهنش رسيد نكند زن سابقش به خواب كس ديگري هم بيايد!! كمي فكر كافي بود تا حسابي افكار پادشاه را مغشوش كند: نكند راستي راستي زنش به خواب كس ديگري بيايد. اصلا شايد همين الان يكي از رعيتها او را تو خواب ميبيند، شايد هم وزير اعظم فعلي خوابش را ميبيند. با اين فكرها پادشاه گر گرفت و ناگهان از جا پريد، پادشاه عادل و مهربان و ساكت حسابي خودش را باخته بود. او چنين خيانتي را نميتوانست ببخشد، نه از زنش- نه از وزير اعظم و نه از درشكچي و نه هيچ كس ديگر. بيدرنگ تدبيري كرد؛ آخه او پادشاه با تدبيري بود. همة مردم از وزير اعظم گرفته تا آشپز همه موظف شدند خوابي را كه شبها ميديدند صبح زود به صورت مكتوب تقديم پادشاه كنند.
از آن روز به بعد پادشاه كارش خواندن مضامين خوابها شده بود كه اكثراً درهم و برهم و آشفته و مغشوش بود. پادشاه به اين نتيجه رسيد كه لازم است جلوي اين معضل را به روش ديگري بگيرد. دستور داد كه مردم فقط روزهاي معيني اجازه خواب ديدن دارند و البته مقامات عاليرتبه ميتوانستند هر هفته يكبار يك خواب اضافه بر ديگران هم ببيند، آن هم روزهاي جمعه.
پادشاه از اينكه هيچ كس در هيچ كجا از قوانين او سرپيچي نميكرد راضي و خشنود بود. هر كسي فقط روزهاي مشخصي را مجاز به خواب ديدن بودند خواب ميديدند و در مورد خوابهايشان توضيحات مفصلي را براي پادشاه ميدادند. اما دوباره مسألهي تازهاي پيدا شد و آن اينكه خوابها عليرغم كم و محدود شدنشان ولي باز هم بيمعني و پوچ و بيمضمون بودند و براي كشور هيچ نفع و سودي نداشتند. پادشاه بعد از كلي فكر كردن به اين نتيجه رسيد كه چارة كار تشكيل ستادي براي تعيين و تنظيم خوابهاست، ضمن دادن مجوز به مردم خوابها را سبك و سنگين و بر آنها نظارت كند طوري كه هيچ گونه آشفتگي و بيمنطقي در آنها وجود نداشته باشد. به اين ترتيب ديدن خوابهاي پوچ و بيمعني و وحشتناك و كابوس ممنوع شد. خوابها بايد با روح و طراوت و با معني و واضح ميباشند.
پادشاه با خواندن اجمالي خوابها هفتهاي يكبار خندهاش ميگرفت. همة خوابها شبيه هم بودند ولي هر كسي با اسلوب و روحية خاص خودش آنها را ميديد. يكي پادشاه را بر فراز كوه بلند، ديگري در باغ گل و سبزه و آن يكي بر پشت اسب سفيدي ميديد. آخه پادشاه خوابهاي اين شكلي را خيلي ميپسنديد، پادشاه با خودش فكر ميكرد اين مردم عجب خوابهاي خوبي ميبينند. من و اسبسواري! آخه من كه تو عمرم يكبار هم سوار اسب نشدهام. يعني وقتي رو زين اسب باشم چه عظمتي ميتوانم داشته باشم خدا ميداند! اي كاش من براي يكبار هم شده اين خوابها را خودم ميديدم.»
ولي خوابي نميديد چرا كه اصلاً نميتوانست بخوابد، شبهاي بيخوابي هر شب درازتر و طولانيتر ميشد. شبي كه طولانيترين شب سال بود، شبيه موهاي بافته شدة بلند و سياه زنش. پادشاه دلش گرفت و آرام آرام غرق درد و غم تنهايي و كدورت شد. نه اينكه قلبش مثل سنگ و بيرحم بشود، نهخير. خودش براي تنهايي خودش ناراحت شده دلش سوخت، فكر كرد كه الان همة مردم راحت و خوشبخت و آسوده خوابيدهاند و او بيدار است. (البته خواب نميبينند- چهارشنبه است!). ولي من يك لحظه هم خوابم نميگيرد. همة مردم و رعيت خوشبخت و آسودهاند. چونكه من پادشاهم و عادل.
پادشاه بعد اينكه كمي فكر كرد، فكر ساده و خوبي به ذهنش رسيد: «خوب، چرا بايد به فكر همة مردم باشم به فكر خوشبختي و سعادت همه باشم در حاليكه خودم رنگ خوشبختي رو هم نميبينم. چرا بايد همة در خوشي باشند حال من اين چنين زار و خراب باشد.
پادشاه از اينكه چنين فكري به ذهنش رسيد به وجد آمد و شروع به فكر و تدبير در مورد موضوع پرداخت: «عجب، اگر من زن، عائله و همپيشه و دوست و همدمي ندارم بايد كه يك شريك و همدم داشته باشم كه در ناخوشيها و نداريها شريكم باشد. ولي هيچ كس نيست! صبح زود فرمان و قراري را حاضر كرد. (در همة كشور هيچ كس حق خوابيدن در طول شب را ندارد.) درست خروسخوان صبح پاي قانون جديد را امضا كرد و براي اولين بار به خواب راحتي فرو رفت.
فرداي آن روز فرمان جديد به اطلاع مردم رسانيده شد: «1- در كشور هيچ كس حق خوابيدن ندارد. 2- همة مردم بايد كه خوشبخت و كامياب باشند».
مردم كشور از اين دستور با آغوش باز استقبال كردند، چرا كه اين مسئله نمود جديدي از درايت و مردمدوستي پادشاه بود.
پادشاه از صداقت و صميميت مردمش خوشحال و راضي بود. ساعاتي از شب را كه پادشاه نميتوانست بخوابد مردم هم نميخوابيدند. درست است كه هر كسي در خانه خودش و پادشاه هم در كاخش تنها بود ولي پادشاه باتمام وجود مهرباني نگاههاي هزاران چشم نخفته و باز را احساس ميكرد و اصلا به فكرش نميرسيد كه خوابيدن و نخوابيدن ملت خود را تعقيب كند چون پادشاه از دروغ و شك و ترديد نسبت به ديگران بدش ميآمد و به همه اعتماد كامل داشت.
آيا ملت من خوشبخت نيستند؟ اين سوالي بود كه پادشاه از وزير اعظم فعلي خود سوال كرد. (بعدِ فرار كردن وزير اعظم، وزير دوم جانشين او شده بود).
- پادشاه به سلامت؛ البته كه ملت شما خوشبختترين آدمهاي روي زمين هستند.
- پادشاه پرسيد: «آيا مردم با يكديگر مهربان هستند و در خوبي و خوشي زندگي ميكنند؟»
- البته كه شاها! آنها هر لحظه در آغوش يكديگرند و با خوبي و خوشي زندگي ميكنند.
- اين دروغ است، اين را وزير سوم سابق كه حالا وزير دوم بود، گفت و قاطي صحبتها شد.
وزير دوم گفت:
- پادشاه به سلامت باد- شما را گول ميزنند. ملت اصلاً هم با هم صميمي و مهربان نيستند، اصلاً هم يكديگر را بغل نكرده و نميبوسند، بلكه مدام به بحث و مجادله ميپردازند.
- بحث و دعوا ميكنند؟ با تعجب ادامه داد- در چه موردي بحث ميكنند؟
- آنها با هم جرو بحث ميكنند و هركسي ادعا ميكند كه من خوشبختترين آدم جهان هستم.
- كه اينطور- پادشاه نفس راحتي كشيد و گفت؛ عيبي ندارد، اينها بحث سالمي هستند.
پادشاه با خودش فكر كرد و به اين نتيجه رسيد كه چون وزير دوم آدم راستگو و صادقي است بهتره كه وزير اول بشود و وزير اول جاي او را بگيرد.
- اما در آن لحظه وزير سوم رشته كلام را در دست گرفت و گفت:
- پادشاه به سلامت هر دو وزير بالاتر از من راست ميگويند و حق با آنهاست. اما يك چيزيرو فراموش كردند كه به اطلاع شما برسانند. ملت ضمن اينكه با هم خوش و بش ميكنند و همديگر را ميبوسند بحثهاي جدي نيز با هم ميكنند. باهم كتككاري و دعوا هم ميكنند.!
- كتككاري ميكنند؟ پادشاه اخم تخمي كرد و ادامه داد: اي خدا اين ديگه چه وحشيگرييه، چرا همديگر را كتك ميزنند.
- امروز صبح دو نوجوان كم مانده بود كه همديگر را بكشند. وزير سوم با صداي ملايمتري ادامه داد؛ يكي از بچهها ميگفت كه من بيشتر از همه پادشاه را دوست دارم و آن يكي ميگفت اصلا امكان ندارد كسي مثل من پادشاه را دوست داشته باشد.
- پادشاه از خجالت سرخ شد و لبخندي از خوشحالي بر لبانش نشست. وزير سوم، وزير اعظم شده و وزير اعظم هم وزير سوم و وزير دوم در جاي خودش ماند.
شب آن روز پادشاه با خودش فكركرد: «از رفتارهاي مردم اينطور معلومه كه من پادشاه خوبيام مردم به قدري دوستم دارند كه بخاطر من كتككاري هم ميكنند». در همين اثنا بخاطر چنين فكرهايي محبت پادشاه نسبت به مردم بيشتر شده و پيش خودش فكر كرد، بايد براي خوشبختي هر چه بيشتر مردمم كارهاي بهتر و جديدي را انجام دهم.
در طول شبهايي كه پادشاه بيخوابي ميكشيد مدام فكر كرد اما به نتيجهاي نرسيد. در نهايت، شبي كه مثل شبهاي ديگر مشغول انديشه بود ناگهان فكر خوبي به ذهنش خطور كرد: «خوب، مگه وزير نميگفت از وقتي خواب ديدن ممنوع شده مردم خوشبخت شدند؟! پس بايد براي خوشبختتر شدنشان چيزهاي ديگري را هم قدغن كنيم.» و صبح زود وزير و وكيل را براي مشورت دعوت كرد و مسأله را با آنها در ميان گذاشت و حرفهايش را با اين جملات به اتمام رسانيد: «دستور با من، يافتن ممنوعيتها با شما، چه چيزهايي را بايد ممنوع كنيم تا اوضاع و احوال ملت از اينهم كه هست بهتر بشود و ملت خوشحالتر شوند.
يكي از وزيرها پيشنهاد كرد كه حرف «س» و كليه كلماتي را كه حرف س در آنها بكار رفتهرو ممنوع كنيم. آخه اين وزير لكنت داشت و بجاي س؛ چ ميگفت.
و ديگري پيشنهاد كرد كه همة زنها موهايشان را از ته بزنند و هيچ زن و دختري حق ندارد موهايش را بلند كند، «زن اون كچل و بيمو بود.» يكي از وزيرها هم گفت كه همه جا و همه چيز رو رنگ قهوهاي بزنيم. «اون هم كوررنگ بود و نميتوانست رنگها را تشخيص بدهد.»
در نهايت وزير ديگري پيشنهاد كرد كه علامت سوال و جملات سوالي را قدغن كنند، همه پيشنهادات مورد قبول واقع شد و پادشاه گفت:
البته يادتان نرود كه در آئيننامه جديد حتماً قيد كنيد، همه بايد خوشبخت و كامياب باشند. بعد از گذشت چند روز پادشاه خواست از اوضاع و احوال خبري بگيرد، پرسيد: قوانين تازه رعايت ميشوند؟ ولي ناگهان يادش افتاد كه سوال كردن ممنوعه و بعد گفتهاش را تصحيح كرد و اضافه نموده خدا را شكر كه هيچ مشكل و مسألهاي نيست: وزير اعظم جواب داد:
- نه نيست
پادشاه گفت:
- اما من خودم گاهاً به مسائل و مشكلاتي برميخورم. (آخه پادشاه بايد قبل از همه قوانين و دستورات را رعايت ميكرد). من كه نه زن هستم و نه نقاش دو مسأله اولي اصلاً برايم مهم نيست (كوتاه كردن مو و يك رنگ بودن همه چيز)، اما ... مسأله حرف.. ميداني كه منظورم كدام حرف است... اين مسأله كه واقعاً سخته، اصلاً نميدانستم كه تو زبان يأجوج و مأجوج ما اينقدر از اين حرف استفاده شده و مشكلتر از اين مسأله منع سوال است . من دو تا خدمتكار دارم كه هميشه ساعت را از آنها ميپرسم ولي حالا ماندهام كه چطوري ساعت را بپرسم. البته يكي از خدمتكارام عارف و عاقله اگه بخواهم ساعت را بفهم ميگويم الان ساعت دوازهه، جواب ميدهد نه خير پادشاه به سلامت باد ساعت هفت ونيمه. اما خدمتكار دوم كه آدم نادان، ترسو و چاپلوسي است و هر ساعتي را كه من بگم، ميگه «بله سرورم». درست مي فرماييد نوبت اون كه ميشود من از ساعت بيخبر ميمانم. پادشاه و وزير به اين نتيجه رسيدند كه از اين به بعد قانون منع سوال استثنائاً براي خودشان آزاد ميباشد. شب همانروز پادشاه بعد از تمام شدن صحبتهايش با وزير نتوانست بخوابد و در اين فكر بود كه اين دنيا، دنياي عجيبييه، دستوراتش باعث خوشبختي و راحتي تعداد زيادي شده اما خودش درگير مشكلاته و مدام اذيت ميشود. آخه اينكه بتواني همه ممنوعيتها را به ياد داشته باشي و رعايت كني كار خيلي سخت و مشكلييه، مخصوصاً براي يك پادشاه.
حالا پادشاه را اينجا داشته باشيم و براتون كمي هم از وزير اعظم تعريف كنم:
روزي از روزها وزير اعظم صندوقچة بزرگي را نزد پادشاه آورد كه پر از اسناد و مداركي بود عليه وزيران ديگر. وزيراني كه بخاطر سرپيچي از قوانين بايد تنبيه ميشدند. پادشاه كم مانده بود از تعجب شاخ درآورد چيزهايي ميديد و ميشنيد كه احساس ميكرد همه به او خيانت ميكنند صداي يكي از وزيران بر روي صفحه گرامافون ضبط شده بود كه نصف شب با زنش حرف ميزد و از حرف ممنوعه نيز استفاده ميكرد عكس شاخهاي با برگهاي سبزكه در حياط خانة يكي از وزيران بود كه رنگش قهوهاي نبود همچنين عكسي كه مربوط به دختر يكي وزيران بود با موهاي بافته شده بلند و در نهايت، با شگردهاي مخصوص و مخفيانهاي خلافهاي وزير دوم هم ثبت شده بود. اين مسئله روشن و پرواضح بود كه آنها ضمن قانونشكنيهاي غير منتظره با خيال راحت هم ميخوابيدند حتي روز شنبه خواب ميديدند واينها پادشاه را بسيار ناراحت كرد.
لب و لوچة پادشاه از خشم ميلرزيد، از آنرو كه آدم دلرحم و نازكانديشي بود پيش از هر تصميمي بايد كه فكر ميكرد، به وزير اعظم گفت:
- با اين خلافكارها چكار بايد كرد؟
وزير اعظم با صداي مهرباني جواب داد. پادشاه به سلامت باد. فعلاً يكي يكي بگيريم و بازداشتشان كنيم و بعد ببنيم مصلحت چيست؟»
- كجا بازداشتشان كنيم.
- زندان [اين را با صداي آرام و ملايمي گفت]
پادشاه به فكر رفت و افزود:
- ما كه در كشورمان زنداني نداريم؟
وزير دوباره با لحني آرام جواب داد :
- نداريم كه نداريم، ميسازيم.
با اين حرف انديشيد و گفت:
- پس به بهترين معمارها سفارش دهيد كه با مدرنترين روشها و اسلوب به زيباترين شكل و جالبترين نحوي آن را بسازند!
وزير:
- مزايدهاي را براي جذابترين طرح پيشنهادي ترتيب ميدهيم.
- ساختمان بايد بزرگ و محكم ساخته شود، آينده روهم بايد در نظر بگيريد كه بتوان براي توسعهي آن كاري كرد و ما بايد به رفاه و سعادت نسلهاي بعدي هم بينديشيم.
از 105 طرح پيشنهادي يكي انتخاب شده و در مدت زمان كوتاهي ساختمان بزرگ و عظيمي برافراشته شد.ساختماني كه پايههايش از دريا و سقف آن از ابرهاي آسمان نم ميگرفت تا استحكامي جاودانه يابد. خشتهايش از طلا و نقره بود كه درخشش آنها چشم را خيره ميكرد. زنداني باشكوه و زيبا كه مردم براي اينكه بتوانند به آنجا راه يابند عمداً قانونها را رعايت نميكردند. خيلي زود زندان پر شد و ديگر با انجام هيچ جرم و جنايتي امكان نداشت كه آدم را به زندان راه بدهند. تنها عدهاي اين شانس را مييافتند كه رشوه و يا پارتي داشتند و يك دو روزي ميتوانستند در سلولهاي طبقههاي 99-98 زندان جا خوش كنند. در طبقه هزارم زندان، تنها دختر عمة جوان و زيباي وزير اعظم توانست زنداني شود، پادشاه شخصا به افتخار ورودش او را بوسيد و گردنبند و دستبند طلا تقديماش كرد.
وزير اعظم نيز براي خودش اتاقي با هفت پنجره، جفت و جور كرده بود. اتاقي را كه چشماندازي زيبا به درياي خروشان داشت اما نميدانم كدام دريا- درياي سرخ يا درياي زرد- اگر راستش را بخواهيد خود پادشاه هم چشمش به دنبال اتاقي در همين زندان بود، دلش ميخواست براي يك مدت كوتاه هم شده در زندان زندگي كند ولي بعدش به اين نتيجه رسيد كه پادشاهان كشورهاي همسايه به اين عمل پادشاه خرده ميگيرند.
پادشاه اصلاً خوابش نميبرد و آرام و قرار نداشت. چيزهايي كه بايد اجازهاش را ميدادند اجازه داده شده بود و چيزهايي كه بايد ممنوع ميشد قدغن شده بودند. فقط فكر و انديشيدن مانده بود و پادشاه هم كه فقط فكر ميكرد و به فكرهاي عميق فر ميرفت. روزي ناگهان دو فكر جديد به ذهنش رسيد. كه هر دو با هم همقافيه بودند بخاطر هم قافيه بودن فكرهايش تعجب كرد و بعد از مدتي تفكر، فكر ديگري كه هم قافيه با دو فكر اولي بود به خاطرش آمد. نهايت اين تصميم را گرفت كه هر چه فكر به ذهنش ميرسد با فكرهاي اولياش همقافيه باشد. آنچنان غرق اين افكار بود كه شعر بلند بالايي نوشت. بعد از تمام كردن شعر همة فكرهايش را فراموش كرد و متوجه شدكه آنچه كه مهمه شعر و قافيه است. بر همين اساس درست پانصد و پنجاه و پنج شعر نوشت و حالا به يقين رسيد كه نه براي پادشاهي كردن بلكه براي شعر سرودن به اين دنيا آمده، ميخواست اين خبر را هر چه زودتر به گوش مردم كشورش برساند ولي نزديكهاي صبح فكر كرد كه جار كشيدن و همه را خبردار كردن لازم نيست. حرف زدن در اين مورد به همة مردم خصوصاً وزير اعظم كار صحيحي نيست بلكه خطرناك هم هست. در نهايت به اين نتيجه رسيد كه پادشاه بودنم نبايد مانع از شعر گفتنم باشد و شعر گفتنم هم نبايد مانع از پادشاهي و حكومتم شود. چرا كه پادشاه با تدبير ما روشنفكر و باهوش بود
فكر كرد كه هر شاعري هم بايد مثل هر پادشاهي از حمايت مردم برخوردار باشد. پادشاه نميخواست كه شعرهايش را براي شعراي دربار بخواند. به آنها اعتمادي نداشت. يكبار عطسهاي كرده بود و شعراي دربار گفته بودند خير است و شب همان روز زنش با وزير فرار كرده بود. لذ از آن زمان پادشاه به شاعران دربار هيچ اعتمادي نداشت.
پادشاه وزيرش را فرا خواند و گفت:
- شاعري را بياوريد.
وزير پرسيد:
- واقعي يا غير واقعي؟
پادشاه گفت:
- يك شاعر واقعي بحضورم بياوريد.
- پادشاه به سلامت- يكي هست كه آنهم سر به كوه و بيابان گذاشته و معلوم نيست كه الان توي كدام درندشتي ميشود پيداش كرد.
- اگر زير زمين هم رفته باشد بايد پيداش كنيد.
بعد از كلي پرس و جو كردن، بالاخره شاعر را پيدا كردند و به خدمت پادشاه آوردند. شاعري جوان و مغرور و بلند قد و چهارشانه پشت لبش تازه سبز شده بود به قدري زيبا بود كه يوسف كنعان به گرد پاي او نميرسيد. هر كسي به صورتش نگاه ميكرد نميتوانست چشم از او بردارد. پادشاه او را به حضور پذيرفت و بعد شروع به خواندن شعرهايش كرد.
- شعرهايش را كه خواند پرسيد:«چطور بودند؟»
- كدام شعرها؟
- شعرهايي كه همين الان برايتان خواندم
- مگه اينها شعر بودند كه شما خوانديد؟
پادشاه با صداي بلندي گفت:
- بله
- آخه اينها كه شعر نيستند.
- چرا؟
- همه اينهايي كه گفتي جزء شعر هر چيز ديگري ميتوانند باشند.
- اينطور كه معلومه از شعرهايم زياد خوشت نيامد.
- كدام شعرها؟
- پادشاه با غم و اندوه نگاهي به وزير كرد و با صداي ملايمي گفت:
- اين آقا چند بار با سؤالهايش قانونشكني كرده، به جرمش رسيدگي كنيد.
- شما بايد زنداني شويد.
(و شاعر كه از ممنوعيتها و قوانين جديد بيخبر بود، فكر كرد بخاطر اينكه شعرها و نوشتههاي پادشاه را نپسنديده اورا به زندان ميبرند).
وزير افزود :
- پادشاه به سلامت! توي زندان جاي خالي نداريم، اگر اجازه بدين فعلاً در طويله زندانيش كنيم.
پادشاه با ناراحتي گفت:
- به خاطر مسئلههاي جزئي و كوچك وقتم را نگيريد، اين آدم قانونشكني كرده و بايد زنداي بشود، كجا و چطوري وچه مدتي اهميتي ندارد.
شب دوباره پادشاه شعرهاي تازهاي نوشت. مينوشت و مينوشت اما نوشتههايش را براي هيچكس نميخواند. پادشاه يك سال تمام نوشت. بعد از يك سال، چكيدهاي از اثرهايش را كه صد جلدي ميشد جمعآوري كرد و درست بعد از يكسال وزيرش را صدا كرد و گفت شاعر را بياوريد:
بعد از چند لحظه، پيرمردي با موهاي سفيد و پشتي خميده كه همه دندانهايش ريخته بود، داخل آمد اين همان شاعر جوان بود!
پادشاه با مهرباني گفت:
- خيلي عوض شدي، اصلا نميشود شناخت، حتماً خيلي كار ميكني. اين حرفة لعنتي آدمرو خيلي زود پير ميكند و سپس با صداي خسته و حالت افسردهاي ادامه داد: «من هم امسال خيلي كار كردم، خيلي نوشتم، كتابي با نام «حرفهاي من» را نوشتهام، يك لحظه گوش كن:
پادشاه درست پنج ساعت و نيم نوشتههايش را خواند و شاعر سوت و كور ايستاده بود و گوش داد. بعد از اينكه اشعارش تمام شد، با نگاهي خسته و ملول به طرف شاعر برگشت و گفت:
- بدون تعارف نظرت را در مورد اشعارم بگو.
شاعر گفت:
- امر كنيد مرا دوباره به طويله ببرند و زندانيم كنند
- چرا؟ به خاطر چه شعرهايم را قبول نداري؟
- لطفاً ناراحت نشويد، همانطور كه هر كسي كه نميتواند پادشاه شود، هر كسي هم كه نميتواند شاعر باشد و شعر بگويد. پادشاه با عناد و لجبازي گفت:
- البته كه ميتواند، من ثابت ميكنم كه هر كسي ميتواند شعر بگويد و همه و همه ميتوانند شاعر باشند. نكند فكر ميكني كه در شعر گفتن تو خودت تكي و نوبرشو آوردي وتنها تويي كه ميتواني شعر بگويي و غير تو ديگه كسي بلد نيست شعري بگويد. فكر ميكني شاعري كار سختيه؟ از اين به بعد همه شاعر ميشوند و شعر ميگويند، خودت ميبيني».
روز بعدش فرماني صادر شد كه همه اهالي كشور بايد شعر بنويسند. علاوه بر نوشتن همه بايد به صورت شعر با هم حرف بزنند. همه حرفها بايد قافيه و وزن داشته باشند. قوانين دولتي، ليست غذاهاي رستورانها، جدول رفت و آمد قطارها، اگر قافيه جور درنميآمد، ماده قانوني يا جدول حركت قطارها عوض ميشد. حتي مواقعي كه مشكلات و حوادثي رخ ميداد، مثلا زمانيكه جايي آتشسوزي ميشد بخاطر نيافتن حرفي با وزن و قافيه كه بشود به آتشنشاني خبر داد همه چيز ميسوخت و از بين ميرفت.
پادشاه به شاعر گفت:
- حالا تو آزادي و ميتواني پيش مردم بروي و در ميان مردم زندگي كني. و خودت از نزديك ببيني كه در اشتباه بودي و همه ميتوانند شعر بنويسند و بايد شعر بنويسند و شعر خواهند نوشت.
شاعر بيچاره همين كه بيرون آمد وارد خيابان شد. اولش بخاطر نور خورشيد چشمانش سياهي رفت خيلي تشنه بود و از تشنگي لبهايش ترك خورده بودند آب خواست. اما چون به نثر خواسته بود كسي برايش آب نداد. شاعر چكمه لازم داشت و ميخواست بخرد و گرسنه بود بايد كه شكمش را سير ميكرد و جايي براي خوابيدن ميخواست. همه اينها را به نثر حرف ميزد و ميخواست، البته نه از روي لجبازي و اينكه نخواهد به شعر حرف بزند، بلد نبود كه به صورت شعر حرف بزند با اينكه ميتوانست شعر بگويد ولي حرف زدن با وزن و قافيه واقعاً مشكل بود.
به شاعر هيچ جوابي نميدادند و يا با شعر جوابش را ميگفتند. شاعر در طول روز آنقدر قافيه شنيد كه شبِ همان روز رفت و خودش را از كوه پرت كرد.
خبر به گوش پادشاه رسيد.
وزير اعظم با شعر گفت:
- شاعر خودش را از بالاي كوه پائين انداخت و مرد
پادشاه با عصبانيت گفت:
- او نميتواند خودش را بكشد.
- مثل هميشه حق با شماست. او نميتواند بميرد.
- حالا كه نميتواند بميرد. پس نمرده و سلامته!
- حق با شماست نمرده و صحيح و سالم است.
- و حالا كه صحيح و سالم است بايد كه برايش احترام بگذاريم. در ديار شعرا، هر شاعري لايق احترام ميباشد. مجسمه شاعر را بتراشيد و برايش يك خانه و سراي زيبايي بسازيد و ماشيني برايش مهيا كنيد. در همه روزنامهها عكس شاعر را چاپ كنيد كه همه بدانند شاعر سالم و سرپاست و ...
پادشاه به فكر فرو رفت. مدتي همينطور ساكت و بدون حرف ماند و بعد با ناراحتي افزود: «مرگ هم چيز بيمعناييست. مگر در سرزمين و دياري به اين خوبي و تو اين همه خوشبختي هم ميشود مرد؟ در چنين جايي مردن و به درك واصل شدن رفتن و خصوصاً خودكشي كردن نهايت قدرنشناسي و ناشايستگي است. از اين به بعد من مردن را براي همه مردم قدغن ميكنم.
پادشاه حرفهايش را به صورت آمرانهاي گفت و تو دلش خوشحال شد كه چيز تازهاي را براي منع كردن پيدا كرده است.
روزي از روزها پادشاه، وزيرش را صدا كرد و گفت:
- وزير ، حالا كه من مردن را هم براي مردم منع كردهام، يقيناً حالا خيلي خوشبختترند.
- شاه به سلامت، حتماً كه اينطوره، پادشاههاي قبلي هم (پدربزرگ ، پدر، باباي شما هم كم و بيش ممنوعيتهايي اعمال كرده بودند، ولي هيچكدام به پاي شما نميرسند.
پادشاه كمي فكر كرد و گفت:
- بله، پدرم هم خدا را ممنوع كرده بود اما در مورد اين ممنوعيتها اطلاعي ندارم، من چند سال بعد از اين ممنوعيتها بدنيا آمدهام. مثلا ممنوعيت آينه كمي يادم است. آينه چه و هر كي بود هميشه به بابام ميگفت كه تو زشتي و بدريختي. به همين خاطر بابام هم آن را از روي زمين محو كرد.
- پادشاه به سلامت همه اين ممنوعيتها ما را خوشبخت و كامياب كردهاند. ولي من خودم هم از شما يك خواهش بزرگ و خصوصي دارد ولي دودلم كه بگويم يا نه؟
پادشاه گفت:
- تو وزير خوبي هستي و من از تو راضيام. هر چه را كه دل تنگت ميخواهد بگو.
- باز هم ممنوع كنيد.
- اگر چيزي مانده كه ممنوع نشده. حتماً ممنوعش ميكنيم.
- مانده، مانده، چيزي مانده كه دوستداران صادق و راستين شما به خاطر آن خوشبخت نيستند.
- بگو ببينم آن چه چيزي است تا ممنوعش كنيم.
- عشق و محبت
پادشاه با تعجب تكرار كرد:
- عشق و محبت؟
- بله عشق و محبت و دوست داشتن. تا زمانيكه عشق و دوست داشتن ممنوع نشده آدمها عاشق ميشوند و حسرت ميكشند و حسودي ميكنند و و در ناراحتي و عذاب هستند. دلشان از تنهايي ميگيرد و دق مرگ ميشوند.
وزير مرد عارفي بود و حرفهايي كه پشت سرهم ميزد مثل تيغي در قلب پادشاه فرو ميرفت و زخم دل پادشاه را تازه ميكرد و نمك در زخم پادشاه ميپاشيد.
- پسرم، (پادشاه اولين بار بود كه وزير را چنين مورد خطاب قرار ميداد) تو زيبا و جوان و خوش قد و قامت هستي و فقط روي خوش محبت و عشق رو ديدي تو كه دربارة حسادت و انتظار و اضطراب و تنهايي چيزي نميداني؟
- پادشاه به سلامت، من همة ناراحتيها و اضطرابها را در عرض سه ساعت گذراندهام.
- سه ساعت! چيز غريبي است! زنت كه زيبا و جوان است و تو را هم كه دوست دارد و وفادار هم كه هست.
- شاه به سلامت، من هم اينطور خيال ميكردم. ولي دقيقاً تا چهار ساعت قبل، كه زنم براي گردش در بيرون شهر و خرابههاي قصر پدربزرگتان، رفته بود و در بازديد از اين خرابهها يك تكه شيشه شكستة كوچكي پيدا كرده و به خانه آورده و حالا من يقين دارم كه اين شيشه طلسم شده، شايد هم آينه است آخه زنم يك آدم ديگهاي شده، اخلاقش كلاً تغيير كرده است.
- چطور آدم ديگهاي شده است؟
- بله، نكته مهمش اينجاست كه من يك خواهر زن داشتم كه با زنم دو قلو بود كه چند سال پيش مرد، وزير با عجله اضافه كرد، آن زمان هنوز قانوني در مورد مردن يا نمردن نداشتيم.
- خوب، بعد چي شد.
- زنم مدام شيشهاي را كه آورده، نگاه ميكند و با خودش حرف ميزند و ميخندد و ميگويد: «خواهر عزيزم، نور چشمم، آخرسر ديدمت، مثل اينكه دنيارو به من دادند من همه چيز را در اين شيشه سحرآميز ميبينم. شكر خدا صحيح و سلامتي و مگي و ميخندي»
- بله پادشاه به سلامت، اولش فكر كردم كه زنم ديوانه شده و به سرش زده، بعد اينكه شيشه رو قائم كرد و به حمام رفت. با عجله شيشه را برداشتم و نگاه كردم، مطمئنم قادر به حدس زدن اينكه چه چيزي ديدم نيستيد!
و پادشاه با تعجب و نگراني گفت: چه ديدي؟
- پادشاه به سلامت- اين شيشه واقعاً كه شيشه سحرآميز و عجيبي بود. زنم مرا گول زده بود و براي اولين بار در عمرم به من دروغ گفته بود. در شيشه خواهري وجود نداشت! با هيچ خواهر و زني حرف نميزد، وقتي شيشه را نگاه كردم جوان زيبا و رعنايي را ديدم كه شايد رقيبم باشد. خون جلوي چشمهايم را گرفت و عصباني شدم و ديدم او هم عصباني شده و با عصبانيت نگام ميكند و هر چقدر كه من عصبانيتر ميشدم بيشتر ازش متنفر ميشدم و ميديدم كه او هم به همان اندازه از من متنفر ميشد نگو كه زنم با اين جوانك حرف ميزده و درد دل ميكرده و به من چيزي نميگفت حالا من از حسادت و ناراحتي خفه ميشوم و كم مانده كه دق كنم.
شما مقام مرا ارتقا داديد و از وزير سومي به وزير اولي رسيدم. همة رقيبها و دشمنانم را نابود كرده و خوشبختشان كردم و به خاك سياه نشاندمشان. ولي من اصلاً اين آدم را نميشناسم و تاحالا نديدم. نميدانم زنم كجا ديده و پسنديده، .. همه حكم و قدرتم در مقابل اين مسئله عاجز و ناتوان است. خواهش ميكنم كه اعلي حضرت محبت و عشق را قدغن كنيد تا ديگر من بيوفا را دوستش نداشته باشم و خوشبختيم را دوباره پيدا كنم.
پادشاه گفت:
- عزيزم، اصلاً خودت را ناراحت نكن، اين كه براي ما كاري ندارد، از اين ساعت به بعد ممنوعش ميكنيم. اما من هم دوست داشتم كه اين رقيب تو را ببينم. ميخواهم ببينم كه اون بيوفا چه كسي را به تو كه جوان و زيبا و لايقي هستي ترجيح داده شايد من او را شناختم. اگر از مردم ما باشد واي به حالش. شيشه كجاست، بده ببينم.
وزير گفت : «اينجاست» (و از جيبش تكه شيشه كوچكي را بيرون آورده و به پادشاه داد.
پادشاه شيشه را گرفت و نگاهي كرد و بعد با صداي بلندي خنديد:
- با اينكه وزير اعظم هستي، ولي خيلي احمق و ناداني. به خاطر پيرمرد زشت و بدريخت و بدقيافهاي مثل اين خون خودت را كثيف ميكني؟
- پادشاه كه خيلي دانا و با تجربه بود و با يك نظر ميتوانست آدمهارا بشناسد و هر چه كه هست و نيست را با يك نگاه بفهمد به او گفت كه دلتنگ نباشد، شيشه را جلوي چشمان او برد و گفت :
- مگر تو به قيافهاش دقت نكردي ، نميبيني كه آدم رذل و احمقي است. از همة دنيا نفرت دارد و خودشرو خيرخواه ميداند ولي با همه كينهتوزي و دشمني ميكند به خاطر اينكه خودش بدبخت است دوست دارد كه همه را بدبخت باشند، مرد اينكه دم دمهاي آخر زندگيش است و چيزي از عمرش نمانده، امروز و فرداست كه گور به گور شده و بميرد. اصلا ارزش اين را ندارد كه بخاطر اين گور به گور شده خودت رو اذيت كني و ناراحت باشي.
No comments:
Post a Comment