مرشد


Joan Miró. Still Life with Old Shoe. 1937. The Museum of Modern Arts, New York, NY, USA.


علی عمادی

روی پا چمباتمه نشسته بودیم. مات و مبهوت به یک موش خرما و یک مار کبرا که مرشد روبروی هم وسط معرکه گذاشته بود نگاه می کردیم. مرشد عباس بساطش را تازه پهن کرده بود و ما از اولین تماشاچیان او بودیم.
تابستان بود و نزدیک غروب آفتاب هوا هنوز گرم بود. رفت و آمد در حال زیاد شدن بود. اتوبوس های دو طبقه کمی بالاتر از چهار راه نظام آباد نگه می داشتند و با باز شدن درهای عقب و جلوی آنها حجم زیادی از مردم به خیابان می ریختند. هر کس به سمتی می رفت. عده ای از آنها با دیدن بساط مرشد به جمع تماشاچیان او می پیوستند.
مرشد با ایستادن هر اتوبوس صدایش قوی تر و رساتر می شد و از توبره ای که در وسط معرکه گذاشته بود یکی یکی جعبه های محتوی مار را بیرون می آورد و آنها را به صورت یک ردیف کنار هم با سلیقه می چید. هر چند دقیقه هم از جمعی که تا آن زمان او را دوره  کرده بودند می خواست تا صلوات بلندی ختم کنند.
مرشد عباس قد متوسط و صورت آفتاب سوخته ای داشت. صدای رسا و دم گرم او باعث توجه رهگذران می شد. پیراهن سفیدی به تن می کرد و کلاه عرق چین سفیدی بر سر می گذاشت و یک عبای بلند سفید روی شانه اش می انداخت. شال سبزی هم به دور کمرش می بست.
جمعیت بیشتر و بیشتر می شد. مرشد وسط معرکه ایستاده بود و یک بسته دعا را از داخل یک کیسه نخی سفید خارج کرده بود و برای جمع از مزایای این دعا و معجزاتی که این دعا می توانست انجام بدهد می گفت.

می گفت: " این دعا در کربلا و در حرم امام حسین... شاه شهیدان تبرک شده و دست بدون وضو نباید به آن بخوره.... دعا را هر کس و به هر نیتی که داره بخره به مراد دلش می رسه." چند مثال زد از اینکه تا بحال چندین بار دعاهایش را برده اند و به مراد دلشان رسیده اند و برگشته اند و از مرشد هم خیلی تشکر کرده اند.
" هر کس هر مریضی داره... اگر کسی بدهکاری داره و نمی تونه قرضشو ادا کنه... اگر کسی آشنایی یا کس و کاری در زندان داره... یا گمشده ای داره که نمی تونه پیداش کنه و امیدی به برگشتنش نداره... باید یه ورقه از این دعا را بگیره و ببره و مطمئا" باشه که گره از کارش باز می شه."
مرشد با شور و حرارت برای مردم اطرافش صحبت می کرد،  کسانی که او را دوره کرده بودند محو تماشاش شده بودند. 
من و دوستم رضا بی صبرانه منتظر بودیم تا جنگ مار کبرا با موش خرما را ببینیم. مرشد اول معرکه وعده شو بهمون داده بود.
 حالا مرشد یک ورقه دعا را باز کرده بود و آیاتی را که در آن دعا چاپ شده بود به مردم نشان می داد و در وصف  معجزات آن سخن می گفت. جمعیت زیاد شده بود. مرشد به مردم می گفت: " من برای این دعا هیچ پولی از شما نمی خوام. این دعا آنقدر ارزش دارد که نمی شه اونو با پول معامله کرد یا روی اون قیمت گذاشت."
مرشد از جمعیت خواست تا یک صلوات بلند بفرستند. بعد از ساکت شدن جمعیت مرشد دعاهایش را دوباره برداشت و به جمعیت گفت: " هر کس که دوست داره یکی از این دعاها رو امروز با خودش از اینجا ببره اگر دوست داشته باشه که به من فقیر محتاج یک کمکی بکنه خدا یک در دنیا و صد در آخرت عوضشو بهش می ده."
" این دعا رو من در عوض یک هدیه به شما میدم." و دوباره تاکید کرد که دعا را نباید خرید و فروش کرد. " ولی هر کس دوست داشته باشه می تونه به عنوان "هدیه" پنج تومان یا هرکس دوست داشت چهار تومان  یا هر کس که نداره سه تومان  و یا هر کس که نداره دو تومان و یا  یک تومان به من محتاج  به عنوان "هدیه" میده در مقابل این دعا که دوا و درمون هر دردیه…"
دور می گشت و دعا را به طالبان آن می سپرد و پولش را می گرفت و به بعضی ها بقیه پولشان را پس می داد. خوب دورهایش را زد و مقداری دعا فروخت و بقیه دعاها را درکیسه گذاشت و از جمعیت که حالا زیادتر از قبل شده بودند خواست تا صلواتی بلند ختم کنند.
من و رضا دوستم همچنان بی صبرانه موش خرما را نگاه می کردیم. روی دو پایش ایستاده بود و به مردمی که او را احاطه کرده بودند با حالت غریبی نگاه می کرد و صدای عجیبی می داد  مثل یک جور جیر جیر کردن. زنجیر نازکی  که بدور گردنش قفل شده بود او را به زمین وصل می کرد.
دور مرشد جمعیت زیادی جمع شده بود و رفت و آمد اتوبوسها نیز کاسته شده بود. مرشد رفت سراغ یکی از جعبه ها و در آنرا را با آرامی باز کرد. ماری سیاه و بزرگ از داخل جعبه به بیرون خزید. مرشد مار را از جعبه خارج کرد و در دستش گرفت و در حالی که دهان مار را باز کرده بود دندان نیش مار را به مردم نشان می داد. انگشت سبابه اش را درون دهان مار گذاشت و بعد نوک آنرا که خونی شده بود به مردم نشان داد.
دو بار در میان جمعیت دور زد و گفت:" این مار یکی از سمی ترین مارهای ایرانه. اگر کسی را نیش بزنه بلافاصله میمیره. قبل از اینکه به این حیوان دست بزنم باید یک دعای مخصوص بخوانم تا حیوان را طلسم کنم که به من آسیبی نرسونه." 
مار را برگرداند و گذاشت داخل جعبه و بعد در یک جعبه دیگر را باز کرد و مار بزرگ و کرم رنگی را از جعبه بیرون آورد. با یک دست سرش را و با دست دیگر دمش را در دست گرفته بود. دهان مار باز شده بود و دندان نیشش بیرون زده بود.
چند بار دور گشت و مار را که یک نوع افعی خطرناک بود از نزدیک به همه نشان داد و بعد آنرا در داخل همان جعبه ای که خارج کرده بود گذاشت. قول داد که در ادامه کارش می خواهد مارها را دور گردن یک جوان شجاع و داوطلب بگذارد بدون اینکه به جوان آسیبی برسانند.
قبل از این کار می خواست یک چشم بندی کند. از یک تماشاچی سکه ای پنج ریالی قرض گرفت و گفت می خواهد این سکه را تبدیل به سکه های زیادی کند.
توجه همه به او جلب شده بود،  سکه را به همه نشان داد.. یکی دو دور گشت.

وسط معرکه یک تشت کوچک را روی زمین گذاشت و بعد سکه را در دهانش قرار داد و بعد در حالی که آرام به پشت گردن خودش ضربه می زد یکی یکی سکه های پنج ریالی را از دهانش خارج می کرد. سکه را به مردم نشان می داد و بعد آنرا داخل تشت کوچکی که وسط معرکه گذاشته بود می انداخت.
این کار را مدتی ادامه داد. جمعیت را یک جور هیجان گرفته بود و همه با هم راجع به این کار او صحبت می کردند. بعد از مدتی آخرین سکه را از دهانش بیرون آورد و دوباره به همه نشان داد و بعد گشت صاحب سکه را پیدا کرد و سکه را به او پس داد.
مردم او را تشویق کردند. برایش با شوق دست می زدند. جمعیت را آرام کرد و از مردم خواست تا دوباره صلوات بلندی ختم کنند. بعد رفت و در جعبه مارها را یکی یکی باز کرد و سر مارها را از جعبه ها بیرون آورد و به همان شکل آنها را به حال خودشان رها کرد.
بعد از صلوات مرشد مارها را به مردم نشان داد و گفت همه این مارها سمی و خطرناک هستند. بعد رفت بالای سر آنها دعایی خواند و به عربی کلمات نامفهومی را بیان کرد و گفت: " من به یه جوون دلیر و شجاع احتیاج دارم که از مار نترسه." با نگاه نافذش در میان جمعیت می گشت و منتظر بود تا کسی خود را داوطلب کند.
مدتی گذشت و کسی داوطلب این کار نشد. کمی دعا کرد و بعد از مردم خواست تا به او کمک کنند تا یک نفر را پیدا کند. تشت کوچکش را از وسط معرکه برداشت و در حالی که برای سلامتی همه دعا می کرد سکه ها ای را که مردم به او می دادند جمع می کرد. چند بار دور زد تا اینکه مطمئن شد دستی برای پول دادن به او دراز نشده است.
تشت را وسط معرکه گذاشت و دوباره از مردم خواست تا یکی از آنها داوطلب شوند. مدتی گذشت همه به هم نگاه می کردند ولی کسی جلو نمی آمد.
من و رضا ردیف جلو نشسته بودیم. رضا دستش را بلند کرد و مرشد را صدا کرد و به او گفت: " این رفیق من خیلی نترسه " و بعد مرا را به سمت جلو هل داد. هم زمان مرشد دست مرا را گرفت و جمعیت مرا را تشویق کردند. مرشد مرا را با خود به وسط میدان برد و بعد در حالی که وردی را زیر لب  می خواند و به صورت من  فوت می کرد به مردم گفت: " من یه دعای مخصوص می خونم که این مارها نتونند هیچ آسیبی به این جوون برسونند."
یکی از مارها را از درون جعبه بیرون آورد و دوباره دندان نیشش را به همه نشان داد. نزدیک من آمد و مار را آهسته روی شانه من گذاشت و بعد آنرا دور گرداند طوری که مار پیچید به دور گردن من و بعد به سراغ یک مار دیگر رفت. مار بعدی را با همین تشریفات به دور گردن من انداخت.
مرشد بعد از انداختن مار دوم به دور گردن من شروع کرد به دعا کردن و دوباره تشت کوچکش را که مخصوص جمع کردن پول بود برداشت. دور می گشت و پرداخت کننده پولها را دعا می کرد و می رفت سراغ  نفر بعدی برای گرفتن پول و بعد از اینکه مطمئا" شد دستی برای پرداخت پول به او دراز نشده است به سراغ  من آمد.
 مارها  آرام  به دورگردنم می چرخیدند. یک مار دیگر از جعبه بیرون آورد و با همان تشریفات به همه نشان داد و بعد آن را به مارهای دیگری که دور گردن من بودند اضافه کرد.
من به دوستم رضا نگاه می کردم و به بقیه که چطور با دهان باز به من خیره شده اند. گردش مارها را به دور گردنم و گرمای بدنشان را حس می کردم.
مار چهارم و بعد مار پنجم و بعد مار ششم و در آخر مار هفتم را هم روی شانه های من گذاشت و از من کمی فاصله گرفت. رفت به سراغ تشت پولش تا دوباره برای جمع کردن پول دور به گردد.
مارها صورت مرا را کاملا" پوشانده بودند. سنگینی بدن آنها را به خوبی روی شانه هایم حس می کردم. رضا هنوز همانجا نشسته بود. مرشد دور می زد و پول جمع می کرد. ناگهان از میان مارها پدرم را دیدم که به تماشای من ایستاده بود. ترس تازه برایم معنا پیدا می کرد.


هرنینگ - دانمارک
2010 /07/30

9 comments:

ادیتور said...

خیلی روون و زیبا نوشته شده............ و خواننده را تا آخر داستان به همراه خود میبرد.............

Anonymous said...

آفرین. من در این داستان جنبه فرویدی ماجرا را دیدم که با ورود پدر تاره ترس وارد معرکه می شود.

Anonymous said...

تبریک میگم . بسیار زیبا و روان نوشته شده و خصوصاتوصیفات به حدی قابل تصوره که خواننده خودش رو در داستان رها میکنه و بی صبرانه منتظر انتهای داستان میمونه .

Anonymous said...

سهراب هستم..
متاسفانه این دومین باره که پیام میدم...چرا ثبت نمیشه!؟؟

Anonymous said...

سلام من افسانه هستم خوبی علی آقا
خیلی جالب بود ...........انگار کنارت نشسته بودم داشتی تعریف میکردی ولی خودمونیم عجب جراتی داشتی !!!!!من جای شما بودم کله این رضا رو می کندم.

Mansoureh Ashrafi said...

آقای سهراب هر کامنتی که در رابطه با این نوشته بوده منتشر شده است. اگر کامنتی از شما منتشر نشده احتمالا به علت عدم ارسال صحیح پیام بوده.

Anonymous said...

خیلی خوب نوشتی
امیدوارم در اینده داستانهای بهتری از شما بخونم

Anonymous said...

سلام
الان دوباره داستان رو خوندم
خیلی جالب بود و خوب نوشته بودی
نشانه یک داستان خوب یه پایان غیر منتظره
شما این اصل رو رعایت کردین
موفق باشید

Anonymous said...

(منصور..)
اینجا که میگن شخصیت داستان فردیت خاصی دارد به وضوح دیده میشه.
چقدر هم خوب فضای محیطی یه چهارراه توصیف شده........