آرش توکلی
اين شعبده لطيف را بر چه نهي
هم حقه از او پراست هم حقه تهي
مختار نامه-عطار نيشابوري
سر صبحي داشتم توي رختخوابم وول ميخوردم که تلفن زنگ زد، حال بلند شدن و جواب دادن را نداشتم، پتو را سفتتر بغل کردم لامصب از مهناز هم گرمتر بود وبراي آنکه لذتش بيشتر بشود، صدايي از خودم درآوردم :
-اوووومممممممممممممممم!
صدا از صداي من بم تر بود، انگار از ته چاه در بيايد از يک جاي دور! تلفن دوباره زنگ زد، صدايش تيز و اعصاب خرد کن بود، ول کن هم نبود، خواهر مادرش را کشيدم و سمت تلفن غلتيدم،برادرم بود،اما صدايش نازکترو تيز تر شده بود، پرسيد که چه کار ميکنم، گنگي خواب نميگذاشت درست حواسم را جمع کنم گفتم: مادر مهناز مريض شده از ديروز بعدازظهر رفته خانه آنها،پرسيد بيکاري؟اداره نرفتهاي؟
فهميدم که براي آوار شدن به خانه امان نقشه ريخته است، درآن گنگي نميدانم يکدفعه از کجايم در آوردم که بعله!،دارم قصه مينويسم، پرسيد قصه چي؟اسمش چيه؟باز دستپاچه از همانجايم درآوردم و گفتم :"نه هست"!
يک سالي بود که چيزي ننوشته بودم اما هر وقت که حرفش ميشد ميگفتم: دارم مينويسم اسمش هست "نه هست" اينجوري نه راست گفته بودم نه دروغ! به بعضيها هم که قبلا گفته بودم و دوباره مي پرسيدند،ميگفتم که دارم فکر ميکنم که تبديلش کنم به يک رمان!...رمان خوبيش اين بود که چند سالي،خشکسالي آدم را قايم ميکرد!اما حقيقتش از اين داستان بالقوه تنها يک اسم در خاطرم بود و چند صحنه که در خيره شدنم به گوشه اتاقم در اداره، به آنها فکر ميکردم و ميدانستم حتما در داستان چيز خوبي از آب در ميآيند،هميشه همينطور بود، مي نوشتم و باقياش جور ميشد لابد از همانجايم ميآمدند يا از ماسوي...چه ميدانم!
گفت:پس مزاحمت نميشوم
گفتم بهتر اما گفتم:چه مزاحمتي،مهناز که برگشت زنگ ميزنم شام بياييد پيش ما...حوصله بيشتر حرف زدن نداشتم، چند ثانيهاي سکوت کرد و بعد هم خداحافظي کرديم.
دهنم از آخرين سيگاري که ديشب کشيدهبودم تلخ بود، ديگر نميشد خوابيد، پاشدم و روي همان تلخي يک ليوان آب يخ سرکشيدم، کيف نابهنگام مخلوط شدن تلخي و سرما عصبي ترم کرد، چهرهام را در آينه دستشويي ديدم، اصلا آشنا نبود، اصلا فکر نميکردم اين شکلي باشم، اين شکل به من نميآمد، شبيه يکي ديگر بود، يادم نميآيد کي!همين موضوع کلافهترم کرد، آن مرتيکه بد دهن هم که از صبح به جانم افتادهبود ولم نميکرد، به خودم فحش دادم وگفتم اگر ميدانستم اينقدر گند شروع مي شود اصلا مرخصي نميگرفتم، بعد يک آن به سرم زد که بي خيال مرخصي شوم و بروم اداره، بعدش نمي دانم چه کردم يا چطور از سرم پريد، اغلب همينطوري بود، يعني فکرها معلوم نبود از کجا ميآيند و در کجا گم ميشوند، ديروز بعدازظهر همين که مهناز به اداره زنگ زد و گفت که يکي دو روز ميرود پيش مادرش، برگه مرخصي را نوشتم درست نميدانم براي چه مرخصي گرفتم اما در برگه مرخصي جلوي علت نياز به مرخصي نوشتم: آرامش!، کار اداره تکراري بود صبح تا شب بايستي پشت کامپيوتر بنشيني و عدد وارد کني عددهايي که معلوم نبود از کجايشان در مي آورند، رييسم هم که مدام به من سرکوفت ميزد وميگفت :اينجا نيستي، اصلا معلوم هست که کجايي، البته من مطمئن بودم که آنجا هستم، يعني حداقلش اين بود که آن تن لش آنجا بود، نميدانم شايد اين را به خاطر خيره شدنهاي مداومم به يک گوشه اتاق ميگفت، شايد فکر ميکرد که اين حالت ناخودآگاه است و يا برايم قابل کنترل نيست اما برايم قابل کنترل بود يعني حواسم بود شايد به نتيجهاش که معمولا برايم نشئه آور بود حسودياش ميشد اما از بس به من گفته بود،ديگر داشتم به خودم شک ميبردم که آنجا هستم يا نه، يعني اين شک از وقتي شروع شد که در همين ماه اخير چند بار ورود و خروجم در سيستم مکانيزه اداري ثبت نشده بود،همکارم دلداريم ميداد و ميگفت از حواس پرتي است، آدم يادش ميرود کارت بزند و خلاصه پيش مي آيد، بگذريم از اينکه اين همکارم خودش اين حرف را در دهان رييس انداخته بود، تا که خيره ميشدم ميآمد و يکي از آن پروندههاي پر عدد و رقم را، تالاپ، ميکوبيد روي ميزم و مرا از سير آفاق و انفس برميگرداند به داخل آن اداره لعنتي بعد هم ميخواست با هم به آبدارخانه برويم و چاي بخوريم، آبدارخانه تنگ اداره را هم، به خاطر گوش سپردن به قل قل آب دوست داشتم، يعني آنجا با گوشم خيره ميشدم به صدا بي آنکه هيچ کس بفهمد و آرامشم را به هم بزند، البته مهناز شايد، ميفهميد آخر بعضي وقتها حرفهايي ميزد که آدم را به شک ميانداخت که بالاخره ميفهمد و يا نه!، او هم ميگفت عوض شدهام،مي گفت خيلي با روزهاي اول فرق کردهام، او حتي فراتر ميرفت و ميگفت هر آدم يک بويي دارد، بويي که از ته ته آدم در ميآيد، ميگفت پيشترها وقتي که مرا ميبوييد بوي توتهاي رسيده را ميدادم اما الان ،انگار که پر مرغ را بسوزانند،از آن بوها مي دهم، اصلا شايد به همين دليل بود که اين اواخرهمين که شبها خسته از اداره برميگشتم و با او ور ميرفتم ميگفت که حال ندارد و خسته است و از اين حرفها، از من که بپرسيد مهناز اول و آخرش هم بوي کرم “ني وي آ” را ميداد وميدهد، در همين خيالات بودم که زنگ در صدا خورد، يعني واقعا زنگ در صدا خورد، خيال نمي کردم! يعني فرق خيال و واقعيت را خوب ميفهمم يادم باشد، اين را به مهناز هم بگويم، آخر او ميگويد همينطوري که پيش بروم يک وقتي مي رسد که خيال و واقعيت را قاطي کنم يا مثلا تن بدهم به سرنوشت آدمهاي قصهام! بايد به او بگويم که خوب فرق اين دوتا را با هم ميفهمم، خيال صدايش هم بمتر است و هم نرمتر،گوشههايش شعاعهاي تيز ندارد، آنجاهمه شعاعها، بزرگند! اما واقعيت شوخي بردار نيست، صدايش قاطعتر است،گوشههايش تيز است، ميدرد و ميرود جلو! پشت در مدير ساختمان بود، صدايش بمتر شدهبود، گفت که ميخواهد هزينه شارژ آپارتمان را بالا ببرد، خوب گوش ندادم براي چي، حواسم رفته بود به زردي دندانهايش و سبيل پر پشتش که با باز و بسته شدن دهانش بالا و پايين ميرفت، هميشه همينطوري بود نميتوانستم حواسم را به حرفهاي يکي ديگر متمرکز کنم مگر آنکه آن يکي را هم مي آوردم تو و مي کردمش يکي از آدمهاي قصهام!،گفتم باشد(به درک) که زودتر برود پي کارش نميدانم عجلهام براي چه بود! خداحافظي کرد و رفت، حالم از زندگي در آپارتمان به هم مي خورد، پولم ميرسيد عوضش ميکردم، زندگي با اين آدمهاي توليد انبوه آدم را حقير ميکند، اينها فقط بلدند دنيا را آنقدر شلوغ کنند که نفهمي کي به کي است، به مهناز هم همين را گفتم، دهاتيها زمين را پر کردهاند ديگر انگار اصالتي نيست! مثلن همين خانه همسايه بغلي امان هميشه خدا شلوغ بود، البته وضع اينها فرق داشت، زنه با دو تا دخترش زندگي ميکرد، خيلي با کلاس به نظر ميآمد،اصلن به قيافه زنه نميخورد که اينکاره باشد اما بود، خودم چند بار شنيده بودم که توي راه پله با عشوه گفته بود:
-اصغر جون بيا بالا...
مهناز هم چند باري از شلوغيشان ناليده بود اما اصلا به روي خودش نميآورد که طرف اينکاره است...آهان يادم افتاد، خندهدار است، اين شکلي که توي آينه ديده بودم به اصغر شبيهتر بود تا به من!تا چايي دم بيايد رفتم و از جيب کتم جعبه سيگار را برداشتم، سيگاري نبودم تنها گاهي اوقات براي همدلي با همکارم در اداره ميکشيدم، اين جعبه را هم براي مرخصي امروزم گرفته بودم، دليل کلافگيام را هنوز نفهميده بودم،همان بهتر که با اين حالم ميرفتم سروقت داستاني که ننوشته بودم، نه هست از سربازي در ذهنم مانده بود، از همان واژه هاي تخمي آن دوران است(مرتيکه بد دهن ولم نمي کند!) توي آن خراب شده همه چيز فرق داشت، سيگار را آتش زدم، همين سيگار توي سرباز خانه سانتي 500 تومان بود، وقتي رفته بودم کارت پايان خدمت را بگيرم يک بنده خدايي هم آمده بود و ميگفت که تا الان 200 روز خدمت کرده و 500 روز نه هست خورده است! مي گفت دارد شاخ در مي آورد که چطوري ممکن است نبودن آدم از بودنش بيشتر باشد، البته داستانم هيچ ربطي به سربازي نداشت، يعني اولش اين اسم بود بعد داستان آمد که البته هنوز هم نيامده است.
داستان مال روزهاي خوابگاه بود،خوابگاه دانشگاه!آب کتري جوش آمده بود و قل قل ميکرد،جوش آمدن آدم را بيشتر کلافه ميکند، ريتمش آدم را دستپاچه ميکند و به تشويش مياندازد، قل قل قل يعني چه؟ نصف مايعي، نصف گازي!نصف اينجايي نصف آنجايي! آنروزها تازه آمده بودم تهران البته باز ميگويم داستان هيچ ربطي به من ندارد، خوابگاهمان در طرشت بود...آهان! يادم افتاد کلافگيام حتما به خاطر بيعرضگي سياوش بود، ديشب قبل از خوابيدن بعد از مدتها فرصتي پيش آمد که کمي مطالعه کنم، منهم شاهنامه را باز کردم و داستان سياوش را خواندم حتما سرنوشت سياوش بود که تر زده بود به سرنوشت امروزم! سياوش مظلوم بي عرضه! حتي باورم نمي شود که از آتش به سلامتي بگذرد و آتش به پرش نگيرد و نسوزاندش! از فردوسي بعيد بود که يکي از زير قلمش جان سالم به در ببرد اگرچه که ميدانستم که بلاي بزرگتري سر سياوش مي آورد، من هميشه مي گويم نويسنده بايد جنبه داشته باشد، فردوسي نداشت!نمي دانم شايد اين هم دليل کلافگيام نبود اما هر چه بود دلم ميخواست يکجوري از اين فضاها، از اين جو بزنم بيرون، دور و برم را نگاه کردم تنها سوراخ کولر بود که به آن بالاها وصل ميشد، آن بالاها! فکر کردم اي کاش ميشد چون دود سيگارم در هوا محو شوم و از دريچه کولر بزنم بيرون، بيرون و طرشت آنروزها بوي توت ميداد، الان از طرشت همان بوي توتش يادم مانده و کوچههاي تنگ و فضاي سنتياش که وقتي صد متر در آن قدم ميزدي حتي اگر حواست را هم جمع ميکردي ناگريز صد تا زنبور را زير قدمهايت له مي کردي زنبورهايي که تا توتهاي رسيده و شيرين افتاده بر زمين پايين آمده بودند، مطمئنم که زنبور بودند اما نميدانم چرا الان له شدن مگس يادم ميآيد، دو تا مگس که بي خيالِ توت، روي هم سوار شده بودند،حرکات صاعقه ايشان خوب يادم است و بالهاي شبکهاياشان! بال و شبکه با هم معجوني ميشود که جان ميدهد براي خيره شدن در آن، از آنهايي که اگر خيره شوي در آن خودش ميتواند هزار سال خيال آدم را مشغول کند! اصلن نميدانم وسط حالشان لهاشان کردم يا نه...اصلن حال کردن مگسها چه جوري است، چه ميدانم، يادم نيست اما اين را ميدانم که نويسنده بايد نگاهش به دنيا، مهربان و پدرانه باشد، وگرنه ما هم ميدانيم که خبرهايي هست يعني اگر خوب خيره شوي هرکسي مي تواند بفهمد، اما قرار نيست که بزني و همه جا را درب وداغان کني، يعني روي پردهها نقاشي کردن بهتر است تا دريدن پردهها، اين را به مهناز هم گفتم، اما حواسش به اين چيزها نيست يعني اصلا گوش نميکند، البته يک چيز ديگر هم از طرشت يادم مانده است، يعني همان روز اول که آنجا رفتم فهميدم، فاميلي همه آنها انگار يکي بود:حسنمردي...مکانيکي حسنمردي،بقالي حسنمردي، آرايشگاه حسنمردي....حتي اعلاميههاي روي ديوار هم!، مرده و زندهاشان انگار همه حسنمردي بودند، اصلا انگاردنياي طرشتيها را يکي به نام حسنمردي پر کرده بود از محصولات رنگ و وارنگش! براي همين است که ميگويم فاميلي دختره هم لابد بايد حسنمردي بوده باشد!
البته نميخواهم داستانم از اينجا شروع شود، دوست دارم يک جوري از اين فضاها بزنم بيرون ...يک جور رهايي...يک جور دريدن پردهها! يعني من با آنهاي ديگر فرق دارم، خدا نکند در اين خيره شدنهايم، چيزي را بفهمم، کاسه کوزه همه را به هم مي ريزم! اصلن دلم مي خواهد در اين قصه يکي با سر برود توي شيشه، حالا صداي قل قل کردن آب هم هي بيشتر ميشود!
يعني اولش پسره با سر مي رود توي در ورودي شيشهاي ساختمان خوابگاه!
چرايش را فعلا نمي دانم، شايد گيج بود، گنگ بود، خيالش رفتهبود يک جاي ديگر! بچهها دور و ورش جمع ميشوند و مسئول خوابگاه هم که از آن حاج آقاهاي جانباز بوده به بچهها ميگويد که بروند پي کارشان، البته قراراست ما اينها را از حرف زدنشان بفهميم، يعني اصلا دلم ميخواهد قصه با حرف زدن اين پسره شروع شود،خودم خوشم نميآيد که بنشينم و براي يکي حرف بزنم يعني حواسم زود ميرود اينطرف وآنطرف مثلا خيره ميشوم به سبيل طرف يا شلوار لي فلان خانوم يا هر جاي ديگرش ...براي خودم بهترين حالت اينست که وقتي دارم رانندگي مي کنم براي يکي حرف بزنم، اصلن گفتن در حرکت برايم دلچسبتر است، پس پسره رانندگي کند و حاج آقا هم کنار دستش بنشيند، مثلن اينطوري شروع شود:
-افسردگي کدومه حاج آقا! همهاش حرف مفته،مثلا همين سرصبحي وقتي که نگهبان آمد و به شما گفت که پسره سرش گيج رفته و با سر رفته توي شيشه و شما هم آرام دستت را گذاشتي زير چانهام و گفتي:عاشقي!؟ و اون ترکه هم گفت :عاشق به وصال رسيده! بعد شما گفتي(پسره همين موقع نزديک بود بزنه به يه عابر، محکم ترمز کرد و به عابر فحش داد و دوباره رو به حاجي کرد و ادامه داد) بعد شما گفتي: تازه دومات ...مگه تو دايي نداري که اين چيزها را يادت بدهد؟ همان موقع اونقدر خندهام گرفته بود که نگو!پخش و پلا وسط اون تيکههاي شيشه ناي خنديدن نداشتم حاجي، همانجا با خودم گفتم که اي ول! حاجي اهله حاله! ...
چايي که برايم ريخته بودم خيلي پررنگ شده بود،به صبحانه خوردن عادت نداشتم، نه اينکه چون صبح زود به اداره ميرفتم و وقت نميشد که صبحانه بخورم، اين عادت از سرم پريده باشد، همهاش بر ميگشت به آن دوران بچگي، آن سالها تا که تابستان ميرسيد و کارنامه را ميگرفتم به پدر و مادرم پيله ميکردم که برايم جوجه بخرند، حالا نميفهمم که بزرگ کردن جوجه چه مزهاي داشت اما آن سالها عاشقش بودم، يک سال برايم 10 تا جوجه گرفتند، نميدانم توي تلويزيون ديده بودم يا کجا که براي گرم کردن جوجهها يک لامپ بزرگ ميگذارند توي مرغداني! شما فرض کنيد همان خورشيد عالم ما! ما هم شب قبل از اينکه بخوابيم يه لامپ 100 وات را انداختيم توي جعبه جوجه ها و خوابيديم، سر صبحي ديديم تمام جوجهها توي جعبه از گرما خشک شدند، از آن روز ديگر يادم نميآيد که صبحانه خورده باشم الانم که فکر ميکنم غير از سرنوشت قصه فردوسي، يک کم از همين کلافگي صبح هم به خاطر اون صبح است يکي از همون صحنههايي هم که حتمن ميخواستم توي قصهام باشد همين توصيف جيک و جيک و تاريکي و گرمتر شدن داخل جعبه بود يا اينکه اين پسره قصه که هيچ ربطي هم به من ندارد يک طورهايي بزرگ شده همين پسره باشد که....البته ديروز همکارم يک چيزي را تعريف کرد که در مورد کودکي پسر قصهام کمي مرددم کرد، اين همکارم بچه طرفهاي شوش بود ميگفت که در محلهاشان يک خانوادهاي بودند که کلا خودفروشي ميکردند مثلن خواهره براي هرجايش يک نرخي داشت مثلن 200 تومن براي اينکه سينهاش را بگيري واما جالبش اين بود که پسر کوچک خانواده عشق گنجشک بود و براي هر دست دادن يک گنجشک ميگرفت، اين همکارم هم تعريف ميکرد که بچهها هم براي آنکه اذيتش کنند هر بار بعد از اتمام کارشان گنجشک را رها ميکردند که برود، بعد در نظر بگيريد که پسره چطور در پي گنجشکي که کمکم در آسمان گم ميشود ميدود، حالا مانده بودم که اين پسري که قصه از جوانياش در طرشت شروع ميشود ادامه کدام يکياشان باشد اگر چه که شايد زياد هم فرق نميکرد چه اين و چه آن حسرت پرنده، در دلشان مانده بود...
هنوز چاي را تمام نکرده بودم که زنگ در صدا خورد، از چشمي در که نگاه کردم چشمهاي دختر همسايه بود که بزرگ شده بود، در را باز کردم، يک پياله آش دستش بود، سلام کرد و گفت آش نذري است، چشمهايش عين همان چشمهايي است که قرار است پسره براي حاجي تعريف کند، گفتم چه خوب شد که آمديد بفرماييد تو...بعد دستپاچه شدم و کمي خجالت کشيدم، تشکر کردم و در رابستم، همانجا آش و لاش پشت در نشستم، عين همان چشمها بود عين همان چشمها،چادر سرش بود و شلوار لي آبي!
-حاجي شوفري براي دانشجو جماعت، آبرومندانه نيست اما خوبيش اينه که روزي چندبار مي توني سفره دلت را پيش هر کس و ناکس باز کني، چپ چپ نيگام نکن حاجي منظورم به شما نبود شما که کس کسانيد! بذاريد اين حميرا را هم روشن کنيم که شوفريامون کامل شه، بهم ميگي بگو حاجي اما از کجاش بگيم! ميدوني ياد چي افتادم حاجي! کلاس دوم ابتدايي بودم يا سوم خلاصه ابتدايي بودم که شروع کرديم "گوژپشت نتردام" رو خوندن، يه رفيقي هم داشتيم که هرچي ميخونديم براش تعريف ميکرديم، تعريف کردن همه رمان يکطرف، تعريف کردن آن قسمتي که فبوس نامرد با دختره خلوت ميکند يکطرف ديگر...چشم اين رفيق ما هم که از چشم آن کشيشه حريصتر بود و هي ميگفت که آنجا را بگو، آنجايش را بگو! اما آنجايش مگر گفتني است حاجي! بماند اينکه از آن به بعد ما هرچه انشا، سر کلاس مي خوانديم معلم هم راست ميکرد تا اينکه آمديم به اين خراب شده خوابگاه شما!
هي!هي! ...کناره خيابان را ميبيني حاجي...خربزه مشهد هم آوردهاند حاجي! دنيا چه زود مي گذره! انگاري همين ديروز بود، از همون روز اول که اتاقها را تقسيم کردند و ما افتاديم با يه ترک سوپردولوکس و همين اکبر غزلي خودمان! هاي اکبر غزلي يادت به خير! با اين ترکه آبمون تو يه جوب نمي رفت، همون شب اول خوابگاهتون هم ضد حال بود و هم حال! چرا ضد حال...صدا که اذيت نميکنه حاجي...مي خواي صداي حاج خانوم را کمش کنم؟ ضد حال چون شام ندادند و من و اکبر غزلي و ترکه آواره طرشت شديم، البته اکبر غزلي يه ساندويچ همراهش داشت اما کوچک بود و کفاف سه تامون رو نمي داد، آخرش هم توي ساندويچي حسنمردي ساندويچ خورديم، من کيف پولموتوي ساکم توي خوابگاه جا گذاشته بودم ترکه پول خودشو حساب کرد و رفت اکبر غزلي هم پول ما را داد، اين ضد حالش اما حتما مي پرسي که حالش به چي بوده، توي راه ساندويچي يه دختر چادر به سر با شلوار لي آبي و يه دمپايي که روش يه گل زرد بود از کنارم رد شد، الان که فکر ميکنم اينها را ميگم حاجي اما اون شب من فقط يه جفت چشم درخشان ديدم وسرخي لبش توي اون سياهي شب!...شما هم شدي همکلاسي سابقمون حاجي؟ باز ميگي بگو! ديگه چي بگم حاجي....؟ بعد از اون ديگه هي روز و شب بود که مياومدند و ميرفتند حاجي، خوابگاهتون هم که بعيد ميدونم بدوني توي هر سوراخ کندوش چي ميگذره حاجي...اينو واسه اين مي گم که شنيدم واسه رد صلاحيت بچهها مي روي بعد از مستراح رفتنشان نيگاه مي کني آب آفتابه کم شده يا نه؟ اونجا هر اتاقش يه ملغمهاي بود از عشق و درس و تنهايي و آواز و...مثلن همين اکبر غزلي خودمان اهل سياست بود، يعني غير اون ساندويجش، بوي قرمه سبزي هم با خودش آورده بود از آمل!
همهاش حرف اون اتوبوس مرگو مي زد و چه ميدونم خاتمي اله مي کنه و بله مي کنه و ازاين حرفها..اصلن يه بار هم در همين راستا بازداشت شد اما نه از طرف اون طرفي ها بلکه از طرف خودي ها. حکايت بامزهاي داره حاجي، بذار بگم واست! قضيه از اين قراره که يه روز صبح اکبر غزلي رفته بوده به خاطر کاري که تازه پيدا کرده بود، آزمايش مدفوع و اينها راببرد آزمايشگاه وسط راه بچه ها بهش مي گن که خاتمي صبح مي آد دانشگاه سخنراني کند، غزلي هم با همان قوطي نمونه آزمايش مي رود سمت آمفي تاتر، نگهبانها هم که دم در ورودي ايستاده بودند گير ميدهند که حتما بايد در قوطي را باز کني واين چيه همراهت و از اين حرفها...غزلي هم با حيا..بگذريم خلاصه نزديک بود سر همين موضوع اکبر را بازداشت کنند...همينه که مي گم هزار و يک فرقه توي خوابگاه بودند! توي اتاق ما ترکه هميشه رفقاشو جمع مي کرد و ورق بازي ميکردند و چنان ورقها را محکم به کف اتاق ميکوبيدند که چند بار کردهاي پايين طبقهامون آمدند و يک دل سير همهاشان را زدند، ترکه اما چنان به اين کارهاش مي باليد که آدم متحير ميماند مثلا با افتخار تعريف ميکرد که آره... جاتون خالي ديروز رفتيم توپخونه و يه جوونه اومد جلو راهمو گرفت و گفت: مهندس!عرق، ورق سوپر هرچي بخواهي در خدمتيم، ما هم سه تاشو خريديم!...از شما چه پنهان حاجي ما هم از عرقش بي نصيب نميمانديم حالا هم که حساب ميکنيم، سر جمع، مستي عرقش به غوغاي ورقش ميارزيد!مستي عرقشو گفتم چون با مستي اون روزهامان جور در ميآمد حاجي!
راه پله شلوغ بود صداي قه قه خنده زنيکه از توي راهرو ميآمد، دختره را چرا فرستاده بود خانه من، چطور فهميده بود که در خانه تنهايم، آش نذري به چه مناسبتي؟،صد بار به حماقتم لعنت فرستادم و گذاشتم که آن مرتيکه بد دهن هرچه از دهنش در مي آيد به من بگويد، حالا که فکر ميکردم من از سياوش قصه فردوسي هم بوقتر بودم که دختره را نياوردم تو،حالا فقط آن چشمها تنها منبع وراجي اين پسره شده بود:
-حاجي نمي دونم تو مستي را ميفهمي يا نه!ما که از کمالاتت زياد شنيديم اما اين يک قلم را نميدانيم که اين کاره هستي يا نه!؟ آن روز را يادم نميرود حاجي ،خودت بهتر مي داني! طرشتيها يک در ميانشان پرنده باز بودند، سرباز صفرشان کفتر باز بود و ژنرالهاش که سنگينتر حال ميکردند حاجي، باز و عقاب و خلاصه شکاريهاش ديگر! ميبردند و ميفروختند به شيخهاي عرب، همه حمامهاي خوابگاه هم که خودت ميداني، توي زير زمين بودند و پنجره کوچک بالايشان باز ميشد به حياط خوابگاه، حاجي چشمتان روز بد نبيند، در آن شلوغي حمام که هرکسي آوازي ميخواند ماهم که توي کف بوديم و دشتي ميخوانديم يکدفعه ديديم توي آن فضاي پر بخار سايه يک چيز افتاد روي قسمت صيقلي تيغ زنگ زدهاي که چسبيده بود روي کاشي حمام، برگشتيم و ديديم که اي واي ، دوتا چشم درخشان دارد لختيامان را مي پايد، آدم ديدهاي که از چشم وحشت کند حاجي؟ دست و پايم شل شد وخشکم زده بود، عقاب شکاري خيره شده بود در جانم و اگر چشم از چشمش نميکندم، تمام جانم را با چشمهايش ميمکيد، به آن مي گويند خيرگي حاجي، هنوز هم فکر ميکنم تمام نشدهاست و يک چشمي در مايههاي همان چشم دارد اندروني مرا مي پايد، دشتي در جانم خشکيده بود و لال مانده بودم، همانطور جفت کرده بي حرکت ايستاده بودم که يکدفعه ديدم يک گوني افتاد روي سر پرنده و بعد هم سروصداي بچهها...هم نجاتمون دادي و هم حيف شد حاجي! ما که يکساعت ديگر هم حالمان سر جا نيامد اما اکبر ميگفت که شما دور از جناب با آن پاي شلت چنان با گوني افتادي روي سر عقاب که بچه ها همه هورا کشيدند و حساب کار دستشان آمد، من مستي را با چشم تعريف ميکنم، شما لابد بايد بعد از هورا کشيدن بچه ها يک حالي ميشديد که ما با عقل ناقصمان بهش ميگوييم مستي....خلاصه!
از آن شب اول به بعد ما هر روز در راه خوابگاه تا دانشگاه چشمهايمان گشادتر مي شد تا دختره را پيدا کنيم، اما نميشد که نمي شد تا اينکه يک روز غروب وقتي به اتاقم در خوابگاه رسيدم ديدم که اتاق آرام است و صداي کوبيدن ورق به زمين و داد و فريادي از اتاقمان نمي آيد، چراغ اتاق را که روشن کردم يکدفعه ترکه داد کشيد:
-خاموشش کن احمگ!
ديدم ترکه و پشت سرش اکبر پريده اند بالاي ميز و از بالاي شيشه مشجري که شما گفته بودي توي اتاقها بزنند تا بچهها تو خونه همسايهها چشم چروني نکنند، دارند خانه همسايه را ديد ميزنند!؟ به اکبرغزلي گفتم: اکبر چه خبر شده؟ آتيش بازي کوي دانشگاه تا اينجا هم کشيده شده؟ اکبره گفت نه بابا بيا بالا ببين همسايه بغلي امون خانوم آورده خانهاشان، رفتم بالاي ميز و ديدم تمام بامهاي طرشت را ميشود از آنجا ديد، گلاب تو چشمتون حاجي ديدم به به! طرف لخته، شيشه نامرد هم که کوچيک بود و ما سه تا بالاي ميز همديگرو هل مي داديم که بيشتر ببينيم که يکدفعه من ديدم دو تا پشت بوم اونور تر يه دختره....همون دختره حاجي! چادر به سر يه کتاب هم دستش داره درس مي خونه ،داداشش کوچيکشم دور و برش داره دوچرخه بازي ميکنه....پشت بومها رو شمردم و اومدم پايين ،سريع از خوابگاه زدم بيرون از پشت بوماش تونستم خونهاشو پيدا کنم، حاجي! اينه که مي گم طرفو خدا برام از آسمون فرستاده بود، از روي پشت بوم!....چند روز تموم دور و ور خونهاشون پلکيدم تا اينکه بالاخره دستمون به ضريح رسيد. ميدونم اين يک قلم را خوب ميفهمي حاجي چون از عقيق انگشتريت معلومه دستت به ضريح رسيده حاجي!...چشمهاش چشمهاش ...چشمهاش....
از اون روزها به بعد ديگه يک چيزي بود که من معتادش شده بودم غزلي حياتنو ميخوند، ترکه ورق بازي ميکرد...منهم تلفن حرف ميزدم....درينگ ...درينگ...درينگ!
آقاي داريوش اقبالي تلفن!....آن موقع داريوش گوش مي دادم بهش گفته بودم اينطوري بگويد به تلفنچي تا وقتي پيجم کرد بدانم که توهستي...صدايش عين بلور بود حاجي!عين کريستال!رهايم ميکرد حاجي! رها! تلفن لامصب خوابگاه هم تايمي بود اين بود که رفتيم دنبال مسافر کشي و اين حرفها. پنجشنبه جمعه ها هم اين قراضه را که مال باباي رفيقمونه مي رانديم تا خرج موبايلمون در بياد...
همکارم ميگفت خوي آدمها به نحوه زاييده شدن آنها بر ميگردد، ميگفت مثلن سوسول بودن تو به اين دليل است که سزاريني به دنيا آمدي، فشار را نفهميدي، اما مثلن خودش را ميگفت که مادرش رفته سر يک تپهاي لچکش را بسته دور دهانش وزور زده و يک داد بلند کشيده و تالاپ!همکارم به دنيا آمده، اينها را که تعريف ميکنم، مهناز به من ميخندد، اينطوري باشد سياوش سزاريني است اما مادر رستم بايد تپه گرد بوده باشد به مهناز که مي گويم با ناز ميگويد ديوانه شدهام، اما من دوست دارم در قصهام هر لحظه آدمها سوا باشد، يعني مثلن همين پسره در عمرش چند هزار بار تالاپ تالاپ به دنيا بيايد آنوقت مي تواند فاميلي همه آدمهاي به دنيا آمده در عمرش يکي باشد، مثلا باشد حسنمردي و تنها اسمشان تفاوت کند، راستش از آن فرياد خفه و اين صداي تالاپ آخري خيلي حال ميکردم و هميشه براي آنکه لج مهناز را در بياورم، ميرفتم و بغل گوشش ميگفتم تالاپ! آنوقت مي گفتم که عوض شدهام و شدهام يک نفر ديگر!
اصلن مي دانيد بهترين نوع قصه آنست که همه محصولات اين تالاپها را و همه آدمهاي قصه را يکجا داشته باشي آنهايي را که صدا دارند با هم حرف بزنند اينطوري نوشتن آسانتر است، اصلن بدم نميآمد که پسره شوفر اتوبوس شده باشد، آنموقع ميتوانستم حتي سياوش سزاريني قصه فردوسي را هم سوار کنم و حتي صداي سمهاي اسبهاي جنگياش را و يا هر دونوع بچگي آن پسر را و يا حتي تمام زنهاي کنار خيابان را براي حاجي، همانجا در اتوبوس صيغه کنم!...نميدانم به اين حرفها که گفتم چه ربطي دارد اما تصميمم را گرفته بودم، چشم روي کاغذ به درد عمهام هم نميخورد، چه مي شد اگر دختره را ميآوردم به خانهام، پياله آش را شستم، لباسم را پوشيدم و رفتم، زنگ در همسايه را زدم، کمي منتظر ماندم کسي در را باز نمي کرد، از پشت در صدا مي آمد، يعني بودند و در را باز نميکردند...دوباره زنگ زدم...
فکر کردم يک محصول قديمي ترو بدجنس، مثلن فردوسي دارد مرا مينويسد که اينقدر ناکام ميمانم...آمدم تو و تک تک لباسهايم را کندم و جلوي آن چشم لخت لخت ماندم و گفتم برهنه ببين اين تن روشنم! اصلن آدم چرابايد لباس بپوشد! توي آينه اتوبوسي که همه آدمهايي که تعريف کردم، مسافرش بودند، دختره را نشان حاجي ميدهم!
-توت طرشت و شاه توت باغ ونک چه فرقي ميکند حاجي! سر صبحي، ترکه بيراه گفته بود که به وصال رسيده و سرش گيج رفته، اما گيجي ما از سر وصل نبود حاجي...شما که کمالات داري و اينها را بهتر ميفهمي، اصلا روزگار امانمان نداد که آموختههاي دايي را به کار ببنديم، راست گفتهاند که عاشق مجنون است، به سرم زده بود دختره را بياورم داخل خوابگاه، اکبر ميدانست، منعم ميکرد، ميگفت آدم که بره را نميآورد ميان اين همه گرگ گرسنه ..راستيتش وصال هم برايم مهم نبود اينکه مثلا کنار هم بنشينيم و خلوتي داشته باشيم ميارزيد به صد تا وصال و گرنه ترکه راست ميگفت که خرج وصال کسي که در کف است دو کف ديگر است کف دست و کف صابون، ...اما مايه همان هم برايمان نمانده است حاجي! براي دختره را نميدانم، دختره ميگفت که همان پشت بام خانهاشان يک خانه چوبي ساخته و دورش را پلاستيک زده و داخلش عکس مرا گذاشته، خانه پلاستيکياش را خودم روي پشت بام ديده بودم، داخلش کلي عروسک آويزان بود،نمي دانم هنوز هم عکسم آنجا بين عروسکهاهست يا نه، اکبر که ميگفت دخترها يک پريود را که بگذرانند همه چيز از يادشان ميرود، نميدانم شايد حق با اکبر بود، دختره يک روز آمد و به ما گفت که کنتور مادرش نمره انداخته و چند هفتهاي خانوادگي مي روند شهرستان، آن چند هفته شد چند ماه و چند ماه شد...هنوز هم که هنوز هست نيامده حاجي! ديگر چرا نگاه ميکني حاجي...قصه ما همين بود ديگر الان بپرسي مي گويم يک جفت چشم سياهي که حالا نيست!حالا حق داشتيم که با سر برويم...
دختره را با خانه پلاستيکي اش،با دوچرخه سواري برادرش اصلن با همان پشت بام ميگذارم داخل اتوبوس، حاجي چپ چپ نگاهم ميکند:
صفاتو عشقه حاجي! چطوره امروز با همه مسافرامون بزنيم بريم شمال؟
فکر که ميکنم همه قصهها همينطورياند بخواهي براي حاجي بگويي، چيز زيادي نيست براي گفتن، يعني آن باقي طولاني در نيستناش هست و توي آن چشم پشت بخار!،زنگ در صدا ميخورد، صدايش بم است، قول ميدهم اگر دخترهمسايه باشد، رسم فردوسي را کنار بگذارم و دختره را از شهرستان برگردانم و به پسره حالي بدهم اسيدي!، از چشمي در نگاه مي کنم،مهناز است و مادرش...
اصلا من چرا اينجا هستم، من که نبايد اينجا باشم، الان بايد اداره باشم و خيره به گوشهاي نگاه کنم، تند تند لباسهايم را مي پوشم،کاغذ و خاکههاي سيگار را ميريزم در آشغالداني، هي اکبر غزلي يادت به خير!، اتوبوس مرگ هم ايده خوبي است، در راه شمال هم تا بخواهي دره است، اينطوري يکدفعه از شر همهاشان خلاص ميشوم وسريع برميگردم پشت کامپيوتر ادارهام، همکارم پوشهاي را محکم ميکوبد روي ميزم، اينطوري:
-تالاپ
و من یکباره نگاهم را از گوشه اتاق می دزدم و طوری که انگار اولين باری است که درعمرم مي بينمش، نگاهش مي کنم!
اين شعبده لطيف را بر چه نهي
هم حقه از او پراست هم حقه تهي
مختار نامه-عطار نيشابوري
سر صبحي داشتم توي رختخوابم وول ميخوردم که تلفن زنگ زد، حال بلند شدن و جواب دادن را نداشتم، پتو را سفتتر بغل کردم لامصب از مهناز هم گرمتر بود وبراي آنکه لذتش بيشتر بشود، صدايي از خودم درآوردم :
-اوووومممممممممممممممم!
صدا از صداي من بم تر بود، انگار از ته چاه در بيايد از يک جاي دور! تلفن دوباره زنگ زد، صدايش تيز و اعصاب خرد کن بود، ول کن هم نبود، خواهر مادرش را کشيدم و سمت تلفن غلتيدم،برادرم بود،اما صدايش نازکترو تيز تر شده بود، پرسيد که چه کار ميکنم، گنگي خواب نميگذاشت درست حواسم را جمع کنم گفتم: مادر مهناز مريض شده از ديروز بعدازظهر رفته خانه آنها،پرسيد بيکاري؟اداره نرفتهاي؟
فهميدم که براي آوار شدن به خانه امان نقشه ريخته است، درآن گنگي نميدانم يکدفعه از کجايم در آوردم که بعله!،دارم قصه مينويسم، پرسيد قصه چي؟اسمش چيه؟باز دستپاچه از همانجايم درآوردم و گفتم :"نه هست"!
يک سالي بود که چيزي ننوشته بودم اما هر وقت که حرفش ميشد ميگفتم: دارم مينويسم اسمش هست "نه هست" اينجوري نه راست گفته بودم نه دروغ! به بعضيها هم که قبلا گفته بودم و دوباره مي پرسيدند،ميگفتم که دارم فکر ميکنم که تبديلش کنم به يک رمان!...رمان خوبيش اين بود که چند سالي،خشکسالي آدم را قايم ميکرد!اما حقيقتش از اين داستان بالقوه تنها يک اسم در خاطرم بود و چند صحنه که در خيره شدنم به گوشه اتاقم در اداره، به آنها فکر ميکردم و ميدانستم حتما در داستان چيز خوبي از آب در ميآيند،هميشه همينطور بود، مي نوشتم و باقياش جور ميشد لابد از همانجايم ميآمدند يا از ماسوي...چه ميدانم!
گفت:پس مزاحمت نميشوم
گفتم بهتر اما گفتم:چه مزاحمتي،مهناز که برگشت زنگ ميزنم شام بياييد پيش ما...حوصله بيشتر حرف زدن نداشتم، چند ثانيهاي سکوت کرد و بعد هم خداحافظي کرديم.
دهنم از آخرين سيگاري که ديشب کشيدهبودم تلخ بود، ديگر نميشد خوابيد، پاشدم و روي همان تلخي يک ليوان آب يخ سرکشيدم، کيف نابهنگام مخلوط شدن تلخي و سرما عصبي ترم کرد، چهرهام را در آينه دستشويي ديدم، اصلا آشنا نبود، اصلا فکر نميکردم اين شکلي باشم، اين شکل به من نميآمد، شبيه يکي ديگر بود، يادم نميآيد کي!همين موضوع کلافهترم کرد، آن مرتيکه بد دهن هم که از صبح به جانم افتادهبود ولم نميکرد، به خودم فحش دادم وگفتم اگر ميدانستم اينقدر گند شروع مي شود اصلا مرخصي نميگرفتم، بعد يک آن به سرم زد که بي خيال مرخصي شوم و بروم اداره، بعدش نمي دانم چه کردم يا چطور از سرم پريد، اغلب همينطوري بود، يعني فکرها معلوم نبود از کجا ميآيند و در کجا گم ميشوند، ديروز بعدازظهر همين که مهناز به اداره زنگ زد و گفت که يکي دو روز ميرود پيش مادرش، برگه مرخصي را نوشتم درست نميدانم براي چه مرخصي گرفتم اما در برگه مرخصي جلوي علت نياز به مرخصي نوشتم: آرامش!، کار اداره تکراري بود صبح تا شب بايستي پشت کامپيوتر بنشيني و عدد وارد کني عددهايي که معلوم نبود از کجايشان در مي آورند، رييسم هم که مدام به من سرکوفت ميزد وميگفت :اينجا نيستي، اصلا معلوم هست که کجايي، البته من مطمئن بودم که آنجا هستم، يعني حداقلش اين بود که آن تن لش آنجا بود، نميدانم شايد اين را به خاطر خيره شدنهاي مداومم به يک گوشه اتاق ميگفت، شايد فکر ميکرد که اين حالت ناخودآگاه است و يا برايم قابل کنترل نيست اما برايم قابل کنترل بود يعني حواسم بود شايد به نتيجهاش که معمولا برايم نشئه آور بود حسودياش ميشد اما از بس به من گفته بود،ديگر داشتم به خودم شک ميبردم که آنجا هستم يا نه، يعني اين شک از وقتي شروع شد که در همين ماه اخير چند بار ورود و خروجم در سيستم مکانيزه اداري ثبت نشده بود،همکارم دلداريم ميداد و ميگفت از حواس پرتي است، آدم يادش ميرود کارت بزند و خلاصه پيش مي آيد، بگذريم از اينکه اين همکارم خودش اين حرف را در دهان رييس انداخته بود، تا که خيره ميشدم ميآمد و يکي از آن پروندههاي پر عدد و رقم را، تالاپ، ميکوبيد روي ميزم و مرا از سير آفاق و انفس برميگرداند به داخل آن اداره لعنتي بعد هم ميخواست با هم به آبدارخانه برويم و چاي بخوريم، آبدارخانه تنگ اداره را هم، به خاطر گوش سپردن به قل قل آب دوست داشتم، يعني آنجا با گوشم خيره ميشدم به صدا بي آنکه هيچ کس بفهمد و آرامشم را به هم بزند، البته مهناز شايد، ميفهميد آخر بعضي وقتها حرفهايي ميزد که آدم را به شک ميانداخت که بالاخره ميفهمد و يا نه!، او هم ميگفت عوض شدهام،مي گفت خيلي با روزهاي اول فرق کردهام، او حتي فراتر ميرفت و ميگفت هر آدم يک بويي دارد، بويي که از ته ته آدم در ميآيد، ميگفت پيشترها وقتي که مرا ميبوييد بوي توتهاي رسيده را ميدادم اما الان ،انگار که پر مرغ را بسوزانند،از آن بوها مي دهم، اصلا شايد به همين دليل بود که اين اواخرهمين که شبها خسته از اداره برميگشتم و با او ور ميرفتم ميگفت که حال ندارد و خسته است و از اين حرفها، از من که بپرسيد مهناز اول و آخرش هم بوي کرم “ني وي آ” را ميداد وميدهد، در همين خيالات بودم که زنگ در صدا خورد، يعني واقعا زنگ در صدا خورد، خيال نمي کردم! يعني فرق خيال و واقعيت را خوب ميفهمم يادم باشد، اين را به مهناز هم بگويم، آخر او ميگويد همينطوري که پيش بروم يک وقتي مي رسد که خيال و واقعيت را قاطي کنم يا مثلا تن بدهم به سرنوشت آدمهاي قصهام! بايد به او بگويم که خوب فرق اين دوتا را با هم ميفهمم، خيال صدايش هم بمتر است و هم نرمتر،گوشههايش شعاعهاي تيز ندارد، آنجاهمه شعاعها، بزرگند! اما واقعيت شوخي بردار نيست، صدايش قاطعتر است،گوشههايش تيز است، ميدرد و ميرود جلو! پشت در مدير ساختمان بود، صدايش بمتر شدهبود، گفت که ميخواهد هزينه شارژ آپارتمان را بالا ببرد، خوب گوش ندادم براي چي، حواسم رفته بود به زردي دندانهايش و سبيل پر پشتش که با باز و بسته شدن دهانش بالا و پايين ميرفت، هميشه همينطوري بود نميتوانستم حواسم را به حرفهاي يکي ديگر متمرکز کنم مگر آنکه آن يکي را هم مي آوردم تو و مي کردمش يکي از آدمهاي قصهام!،گفتم باشد(به درک) که زودتر برود پي کارش نميدانم عجلهام براي چه بود! خداحافظي کرد و رفت، حالم از زندگي در آپارتمان به هم مي خورد، پولم ميرسيد عوضش ميکردم، زندگي با اين آدمهاي توليد انبوه آدم را حقير ميکند، اينها فقط بلدند دنيا را آنقدر شلوغ کنند که نفهمي کي به کي است، به مهناز هم همين را گفتم، دهاتيها زمين را پر کردهاند ديگر انگار اصالتي نيست! مثلن همين خانه همسايه بغلي امان هميشه خدا شلوغ بود، البته وضع اينها فرق داشت، زنه با دو تا دخترش زندگي ميکرد، خيلي با کلاس به نظر ميآمد،اصلن به قيافه زنه نميخورد که اينکاره باشد اما بود، خودم چند بار شنيده بودم که توي راه پله با عشوه گفته بود:
-اصغر جون بيا بالا...
مهناز هم چند باري از شلوغيشان ناليده بود اما اصلا به روي خودش نميآورد که طرف اينکاره است...آهان يادم افتاد، خندهدار است، اين شکلي که توي آينه ديده بودم به اصغر شبيهتر بود تا به من!تا چايي دم بيايد رفتم و از جيب کتم جعبه سيگار را برداشتم، سيگاري نبودم تنها گاهي اوقات براي همدلي با همکارم در اداره ميکشيدم، اين جعبه را هم براي مرخصي امروزم گرفته بودم، دليل کلافگيام را هنوز نفهميده بودم،همان بهتر که با اين حالم ميرفتم سروقت داستاني که ننوشته بودم، نه هست از سربازي در ذهنم مانده بود، از همان واژه هاي تخمي آن دوران است(مرتيکه بد دهن ولم نمي کند!) توي آن خراب شده همه چيز فرق داشت، سيگار را آتش زدم، همين سيگار توي سرباز خانه سانتي 500 تومان بود، وقتي رفته بودم کارت پايان خدمت را بگيرم يک بنده خدايي هم آمده بود و ميگفت که تا الان 200 روز خدمت کرده و 500 روز نه هست خورده است! مي گفت دارد شاخ در مي آورد که چطوري ممکن است نبودن آدم از بودنش بيشتر باشد، البته داستانم هيچ ربطي به سربازي نداشت، يعني اولش اين اسم بود بعد داستان آمد که البته هنوز هم نيامده است.
داستان مال روزهاي خوابگاه بود،خوابگاه دانشگاه!آب کتري جوش آمده بود و قل قل ميکرد،جوش آمدن آدم را بيشتر کلافه ميکند، ريتمش آدم را دستپاچه ميکند و به تشويش مياندازد، قل قل قل يعني چه؟ نصف مايعي، نصف گازي!نصف اينجايي نصف آنجايي! آنروزها تازه آمده بودم تهران البته باز ميگويم داستان هيچ ربطي به من ندارد، خوابگاهمان در طرشت بود...آهان! يادم افتاد کلافگيام حتما به خاطر بيعرضگي سياوش بود، ديشب قبل از خوابيدن بعد از مدتها فرصتي پيش آمد که کمي مطالعه کنم، منهم شاهنامه را باز کردم و داستان سياوش را خواندم حتما سرنوشت سياوش بود که تر زده بود به سرنوشت امروزم! سياوش مظلوم بي عرضه! حتي باورم نمي شود که از آتش به سلامتي بگذرد و آتش به پرش نگيرد و نسوزاندش! از فردوسي بعيد بود که يکي از زير قلمش جان سالم به در ببرد اگرچه که ميدانستم که بلاي بزرگتري سر سياوش مي آورد، من هميشه مي گويم نويسنده بايد جنبه داشته باشد، فردوسي نداشت!نمي دانم شايد اين هم دليل کلافگيام نبود اما هر چه بود دلم ميخواست يکجوري از اين فضاها، از اين جو بزنم بيرون، دور و برم را نگاه کردم تنها سوراخ کولر بود که به آن بالاها وصل ميشد، آن بالاها! فکر کردم اي کاش ميشد چون دود سيگارم در هوا محو شوم و از دريچه کولر بزنم بيرون، بيرون و طرشت آنروزها بوي توت ميداد، الان از طرشت همان بوي توتش يادم مانده و کوچههاي تنگ و فضاي سنتياش که وقتي صد متر در آن قدم ميزدي حتي اگر حواست را هم جمع ميکردي ناگريز صد تا زنبور را زير قدمهايت له مي کردي زنبورهايي که تا توتهاي رسيده و شيرين افتاده بر زمين پايين آمده بودند، مطمئنم که زنبور بودند اما نميدانم چرا الان له شدن مگس يادم ميآيد، دو تا مگس که بي خيالِ توت، روي هم سوار شده بودند،حرکات صاعقه ايشان خوب يادم است و بالهاي شبکهاياشان! بال و شبکه با هم معجوني ميشود که جان ميدهد براي خيره شدن در آن، از آنهايي که اگر خيره شوي در آن خودش ميتواند هزار سال خيال آدم را مشغول کند! اصلن نميدانم وسط حالشان لهاشان کردم يا نه...اصلن حال کردن مگسها چه جوري است، چه ميدانم، يادم نيست اما اين را ميدانم که نويسنده بايد نگاهش به دنيا، مهربان و پدرانه باشد، وگرنه ما هم ميدانيم که خبرهايي هست يعني اگر خوب خيره شوي هرکسي مي تواند بفهمد، اما قرار نيست که بزني و همه جا را درب وداغان کني، يعني روي پردهها نقاشي کردن بهتر است تا دريدن پردهها، اين را به مهناز هم گفتم، اما حواسش به اين چيزها نيست يعني اصلا گوش نميکند، البته يک چيز ديگر هم از طرشت يادم مانده است، يعني همان روز اول که آنجا رفتم فهميدم، فاميلي همه آنها انگار يکي بود:حسنمردي...مکانيکي حسنمردي،بقالي حسنمردي، آرايشگاه حسنمردي....حتي اعلاميههاي روي ديوار هم!، مرده و زندهاشان انگار همه حسنمردي بودند، اصلا انگاردنياي طرشتيها را يکي به نام حسنمردي پر کرده بود از محصولات رنگ و وارنگش! براي همين است که ميگويم فاميلي دختره هم لابد بايد حسنمردي بوده باشد!
البته نميخواهم داستانم از اينجا شروع شود، دوست دارم يک جوري از اين فضاها بزنم بيرون ...يک جور رهايي...يک جور دريدن پردهها! يعني من با آنهاي ديگر فرق دارم، خدا نکند در اين خيره شدنهايم، چيزي را بفهمم، کاسه کوزه همه را به هم مي ريزم! اصلن دلم مي خواهد در اين قصه يکي با سر برود توي شيشه، حالا صداي قل قل کردن آب هم هي بيشتر ميشود!
يعني اولش پسره با سر مي رود توي در ورودي شيشهاي ساختمان خوابگاه!
چرايش را فعلا نمي دانم، شايد گيج بود، گنگ بود، خيالش رفتهبود يک جاي ديگر! بچهها دور و ورش جمع ميشوند و مسئول خوابگاه هم که از آن حاج آقاهاي جانباز بوده به بچهها ميگويد که بروند پي کارشان، البته قراراست ما اينها را از حرف زدنشان بفهميم، يعني اصلا دلم ميخواهد قصه با حرف زدن اين پسره شروع شود،خودم خوشم نميآيد که بنشينم و براي يکي حرف بزنم يعني حواسم زود ميرود اينطرف وآنطرف مثلا خيره ميشوم به سبيل طرف يا شلوار لي فلان خانوم يا هر جاي ديگرش ...براي خودم بهترين حالت اينست که وقتي دارم رانندگي مي کنم براي يکي حرف بزنم، اصلن گفتن در حرکت برايم دلچسبتر است، پس پسره رانندگي کند و حاج آقا هم کنار دستش بنشيند، مثلن اينطوري شروع شود:
-افسردگي کدومه حاج آقا! همهاش حرف مفته،مثلا همين سرصبحي وقتي که نگهبان آمد و به شما گفت که پسره سرش گيج رفته و با سر رفته توي شيشه و شما هم آرام دستت را گذاشتي زير چانهام و گفتي:عاشقي!؟ و اون ترکه هم گفت :عاشق به وصال رسيده! بعد شما گفتي(پسره همين موقع نزديک بود بزنه به يه عابر، محکم ترمز کرد و به عابر فحش داد و دوباره رو به حاجي کرد و ادامه داد) بعد شما گفتي: تازه دومات ...مگه تو دايي نداري که اين چيزها را يادت بدهد؟ همان موقع اونقدر خندهام گرفته بود که نگو!پخش و پلا وسط اون تيکههاي شيشه ناي خنديدن نداشتم حاجي، همانجا با خودم گفتم که اي ول! حاجي اهله حاله! ...
چايي که برايم ريخته بودم خيلي پررنگ شده بود،به صبحانه خوردن عادت نداشتم، نه اينکه چون صبح زود به اداره ميرفتم و وقت نميشد که صبحانه بخورم، اين عادت از سرم پريده باشد، همهاش بر ميگشت به آن دوران بچگي، آن سالها تا که تابستان ميرسيد و کارنامه را ميگرفتم به پدر و مادرم پيله ميکردم که برايم جوجه بخرند، حالا نميفهمم که بزرگ کردن جوجه چه مزهاي داشت اما آن سالها عاشقش بودم، يک سال برايم 10 تا جوجه گرفتند، نميدانم توي تلويزيون ديده بودم يا کجا که براي گرم کردن جوجهها يک لامپ بزرگ ميگذارند توي مرغداني! شما فرض کنيد همان خورشيد عالم ما! ما هم شب قبل از اينکه بخوابيم يه لامپ 100 وات را انداختيم توي جعبه جوجه ها و خوابيديم، سر صبحي ديديم تمام جوجهها توي جعبه از گرما خشک شدند، از آن روز ديگر يادم نميآيد که صبحانه خورده باشم الانم که فکر ميکنم غير از سرنوشت قصه فردوسي، يک کم از همين کلافگي صبح هم به خاطر اون صبح است يکي از همون صحنههايي هم که حتمن ميخواستم توي قصهام باشد همين توصيف جيک و جيک و تاريکي و گرمتر شدن داخل جعبه بود يا اينکه اين پسره قصه که هيچ ربطي هم به من ندارد يک طورهايي بزرگ شده همين پسره باشد که....البته ديروز همکارم يک چيزي را تعريف کرد که در مورد کودکي پسر قصهام کمي مرددم کرد، اين همکارم بچه طرفهاي شوش بود ميگفت که در محلهاشان يک خانوادهاي بودند که کلا خودفروشي ميکردند مثلن خواهره براي هرجايش يک نرخي داشت مثلن 200 تومن براي اينکه سينهاش را بگيري واما جالبش اين بود که پسر کوچک خانواده عشق گنجشک بود و براي هر دست دادن يک گنجشک ميگرفت، اين همکارم هم تعريف ميکرد که بچهها هم براي آنکه اذيتش کنند هر بار بعد از اتمام کارشان گنجشک را رها ميکردند که برود، بعد در نظر بگيريد که پسره چطور در پي گنجشکي که کمکم در آسمان گم ميشود ميدود، حالا مانده بودم که اين پسري که قصه از جوانياش در طرشت شروع ميشود ادامه کدام يکياشان باشد اگر چه که شايد زياد هم فرق نميکرد چه اين و چه آن حسرت پرنده، در دلشان مانده بود...
هنوز چاي را تمام نکرده بودم که زنگ در صدا خورد، از چشمي در که نگاه کردم چشمهاي دختر همسايه بود که بزرگ شده بود، در را باز کردم، يک پياله آش دستش بود، سلام کرد و گفت آش نذري است، چشمهايش عين همان چشمهايي است که قرار است پسره براي حاجي تعريف کند، گفتم چه خوب شد که آمديد بفرماييد تو...بعد دستپاچه شدم و کمي خجالت کشيدم، تشکر کردم و در رابستم، همانجا آش و لاش پشت در نشستم، عين همان چشمها بود عين همان چشمها،چادر سرش بود و شلوار لي آبي!
-حاجي شوفري براي دانشجو جماعت، آبرومندانه نيست اما خوبيش اينه که روزي چندبار مي توني سفره دلت را پيش هر کس و ناکس باز کني، چپ چپ نيگام نکن حاجي منظورم به شما نبود شما که کس کسانيد! بذاريد اين حميرا را هم روشن کنيم که شوفريامون کامل شه، بهم ميگي بگو حاجي اما از کجاش بگيم! ميدوني ياد چي افتادم حاجي! کلاس دوم ابتدايي بودم يا سوم خلاصه ابتدايي بودم که شروع کرديم "گوژپشت نتردام" رو خوندن، يه رفيقي هم داشتيم که هرچي ميخونديم براش تعريف ميکرديم، تعريف کردن همه رمان يکطرف، تعريف کردن آن قسمتي که فبوس نامرد با دختره خلوت ميکند يکطرف ديگر...چشم اين رفيق ما هم که از چشم آن کشيشه حريصتر بود و هي ميگفت که آنجا را بگو، آنجايش را بگو! اما آنجايش مگر گفتني است حاجي! بماند اينکه از آن به بعد ما هرچه انشا، سر کلاس مي خوانديم معلم هم راست ميکرد تا اينکه آمديم به اين خراب شده خوابگاه شما!
هي!هي! ...کناره خيابان را ميبيني حاجي...خربزه مشهد هم آوردهاند حاجي! دنيا چه زود مي گذره! انگاري همين ديروز بود، از همون روز اول که اتاقها را تقسيم کردند و ما افتاديم با يه ترک سوپردولوکس و همين اکبر غزلي خودمان! هاي اکبر غزلي يادت به خير! با اين ترکه آبمون تو يه جوب نمي رفت، همون شب اول خوابگاهتون هم ضد حال بود و هم حال! چرا ضد حال...صدا که اذيت نميکنه حاجي...مي خواي صداي حاج خانوم را کمش کنم؟ ضد حال چون شام ندادند و من و اکبر غزلي و ترکه آواره طرشت شديم، البته اکبر غزلي يه ساندويچ همراهش داشت اما کوچک بود و کفاف سه تامون رو نمي داد، آخرش هم توي ساندويچي حسنمردي ساندويچ خورديم، من کيف پولموتوي ساکم توي خوابگاه جا گذاشته بودم ترکه پول خودشو حساب کرد و رفت اکبر غزلي هم پول ما را داد، اين ضد حالش اما حتما مي پرسي که حالش به چي بوده، توي راه ساندويچي يه دختر چادر به سر با شلوار لي آبي و يه دمپايي که روش يه گل زرد بود از کنارم رد شد، الان که فکر ميکنم اينها را ميگم حاجي اما اون شب من فقط يه جفت چشم درخشان ديدم وسرخي لبش توي اون سياهي شب!...شما هم شدي همکلاسي سابقمون حاجي؟ باز ميگي بگو! ديگه چي بگم حاجي....؟ بعد از اون ديگه هي روز و شب بود که مياومدند و ميرفتند حاجي، خوابگاهتون هم که بعيد ميدونم بدوني توي هر سوراخ کندوش چي ميگذره حاجي...اينو واسه اين مي گم که شنيدم واسه رد صلاحيت بچهها مي روي بعد از مستراح رفتنشان نيگاه مي کني آب آفتابه کم شده يا نه؟ اونجا هر اتاقش يه ملغمهاي بود از عشق و درس و تنهايي و آواز و...مثلن همين اکبر غزلي خودمان اهل سياست بود، يعني غير اون ساندويجش، بوي قرمه سبزي هم با خودش آورده بود از آمل!
همهاش حرف اون اتوبوس مرگو مي زد و چه ميدونم خاتمي اله مي کنه و بله مي کنه و ازاين حرفها..اصلن يه بار هم در همين راستا بازداشت شد اما نه از طرف اون طرفي ها بلکه از طرف خودي ها. حکايت بامزهاي داره حاجي، بذار بگم واست! قضيه از اين قراره که يه روز صبح اکبر غزلي رفته بوده به خاطر کاري که تازه پيدا کرده بود، آزمايش مدفوع و اينها راببرد آزمايشگاه وسط راه بچه ها بهش مي گن که خاتمي صبح مي آد دانشگاه سخنراني کند، غزلي هم با همان قوطي نمونه آزمايش مي رود سمت آمفي تاتر، نگهبانها هم که دم در ورودي ايستاده بودند گير ميدهند که حتما بايد در قوطي را باز کني واين چيه همراهت و از اين حرفها...غزلي هم با حيا..بگذريم خلاصه نزديک بود سر همين موضوع اکبر را بازداشت کنند...همينه که مي گم هزار و يک فرقه توي خوابگاه بودند! توي اتاق ما ترکه هميشه رفقاشو جمع مي کرد و ورق بازي ميکردند و چنان ورقها را محکم به کف اتاق ميکوبيدند که چند بار کردهاي پايين طبقهامون آمدند و يک دل سير همهاشان را زدند، ترکه اما چنان به اين کارهاش مي باليد که آدم متحير ميماند مثلا با افتخار تعريف ميکرد که آره... جاتون خالي ديروز رفتيم توپخونه و يه جوونه اومد جلو راهمو گرفت و گفت: مهندس!عرق، ورق سوپر هرچي بخواهي در خدمتيم، ما هم سه تاشو خريديم!...از شما چه پنهان حاجي ما هم از عرقش بي نصيب نميمانديم حالا هم که حساب ميکنيم، سر جمع، مستي عرقش به غوغاي ورقش ميارزيد!مستي عرقشو گفتم چون با مستي اون روزهامان جور در ميآمد حاجي!
راه پله شلوغ بود صداي قه قه خنده زنيکه از توي راهرو ميآمد، دختره را چرا فرستاده بود خانه من، چطور فهميده بود که در خانه تنهايم، آش نذري به چه مناسبتي؟،صد بار به حماقتم لعنت فرستادم و گذاشتم که آن مرتيکه بد دهن هرچه از دهنش در مي آيد به من بگويد، حالا که فکر ميکردم من از سياوش قصه فردوسي هم بوقتر بودم که دختره را نياوردم تو،حالا فقط آن چشمها تنها منبع وراجي اين پسره شده بود:
-حاجي نمي دونم تو مستي را ميفهمي يا نه!ما که از کمالاتت زياد شنيديم اما اين يک قلم را نميدانيم که اين کاره هستي يا نه!؟ آن روز را يادم نميرود حاجي ،خودت بهتر مي داني! طرشتيها يک در ميانشان پرنده باز بودند، سرباز صفرشان کفتر باز بود و ژنرالهاش که سنگينتر حال ميکردند حاجي، باز و عقاب و خلاصه شکاريهاش ديگر! ميبردند و ميفروختند به شيخهاي عرب، همه حمامهاي خوابگاه هم که خودت ميداني، توي زير زمين بودند و پنجره کوچک بالايشان باز ميشد به حياط خوابگاه، حاجي چشمتان روز بد نبيند، در آن شلوغي حمام که هرکسي آوازي ميخواند ماهم که توي کف بوديم و دشتي ميخوانديم يکدفعه ديديم توي آن فضاي پر بخار سايه يک چيز افتاد روي قسمت صيقلي تيغ زنگ زدهاي که چسبيده بود روي کاشي حمام، برگشتيم و ديديم که اي واي ، دوتا چشم درخشان دارد لختيامان را مي پايد، آدم ديدهاي که از چشم وحشت کند حاجي؟ دست و پايم شل شد وخشکم زده بود، عقاب شکاري خيره شده بود در جانم و اگر چشم از چشمش نميکندم، تمام جانم را با چشمهايش ميمکيد، به آن مي گويند خيرگي حاجي، هنوز هم فکر ميکنم تمام نشدهاست و يک چشمي در مايههاي همان چشم دارد اندروني مرا مي پايد، دشتي در جانم خشکيده بود و لال مانده بودم، همانطور جفت کرده بي حرکت ايستاده بودم که يکدفعه ديدم يک گوني افتاد روي سر پرنده و بعد هم سروصداي بچهها...هم نجاتمون دادي و هم حيف شد حاجي! ما که يکساعت ديگر هم حالمان سر جا نيامد اما اکبر ميگفت که شما دور از جناب با آن پاي شلت چنان با گوني افتادي روي سر عقاب که بچه ها همه هورا کشيدند و حساب کار دستشان آمد، من مستي را با چشم تعريف ميکنم، شما لابد بايد بعد از هورا کشيدن بچه ها يک حالي ميشديد که ما با عقل ناقصمان بهش ميگوييم مستي....خلاصه!
از آن شب اول به بعد ما هر روز در راه خوابگاه تا دانشگاه چشمهايمان گشادتر مي شد تا دختره را پيدا کنيم، اما نميشد که نمي شد تا اينکه يک روز غروب وقتي به اتاقم در خوابگاه رسيدم ديدم که اتاق آرام است و صداي کوبيدن ورق به زمين و داد و فريادي از اتاقمان نمي آيد، چراغ اتاق را که روشن کردم يکدفعه ترکه داد کشيد:
-خاموشش کن احمگ!
ديدم ترکه و پشت سرش اکبر پريده اند بالاي ميز و از بالاي شيشه مشجري که شما گفته بودي توي اتاقها بزنند تا بچهها تو خونه همسايهها چشم چروني نکنند، دارند خانه همسايه را ديد ميزنند!؟ به اکبرغزلي گفتم: اکبر چه خبر شده؟ آتيش بازي کوي دانشگاه تا اينجا هم کشيده شده؟ اکبره گفت نه بابا بيا بالا ببين همسايه بغلي امون خانوم آورده خانهاشان، رفتم بالاي ميز و ديدم تمام بامهاي طرشت را ميشود از آنجا ديد، گلاب تو چشمتون حاجي ديدم به به! طرف لخته، شيشه نامرد هم که کوچيک بود و ما سه تا بالاي ميز همديگرو هل مي داديم که بيشتر ببينيم که يکدفعه من ديدم دو تا پشت بوم اونور تر يه دختره....همون دختره حاجي! چادر به سر يه کتاب هم دستش داره درس مي خونه ،داداشش کوچيکشم دور و برش داره دوچرخه بازي ميکنه....پشت بومها رو شمردم و اومدم پايين ،سريع از خوابگاه زدم بيرون از پشت بوماش تونستم خونهاشو پيدا کنم، حاجي! اينه که مي گم طرفو خدا برام از آسمون فرستاده بود، از روي پشت بوم!....چند روز تموم دور و ور خونهاشون پلکيدم تا اينکه بالاخره دستمون به ضريح رسيد. ميدونم اين يک قلم را خوب ميفهمي حاجي چون از عقيق انگشتريت معلومه دستت به ضريح رسيده حاجي!...چشمهاش چشمهاش ...چشمهاش....
از اون روزها به بعد ديگه يک چيزي بود که من معتادش شده بودم غزلي حياتنو ميخوند، ترکه ورق بازي ميکرد...منهم تلفن حرف ميزدم....درينگ ...درينگ...درينگ!
آقاي داريوش اقبالي تلفن!....آن موقع داريوش گوش مي دادم بهش گفته بودم اينطوري بگويد به تلفنچي تا وقتي پيجم کرد بدانم که توهستي...صدايش عين بلور بود حاجي!عين کريستال!رهايم ميکرد حاجي! رها! تلفن لامصب خوابگاه هم تايمي بود اين بود که رفتيم دنبال مسافر کشي و اين حرفها. پنجشنبه جمعه ها هم اين قراضه را که مال باباي رفيقمونه مي رانديم تا خرج موبايلمون در بياد...
همکارم ميگفت خوي آدمها به نحوه زاييده شدن آنها بر ميگردد، ميگفت مثلن سوسول بودن تو به اين دليل است که سزاريني به دنيا آمدي، فشار را نفهميدي، اما مثلن خودش را ميگفت که مادرش رفته سر يک تپهاي لچکش را بسته دور دهانش وزور زده و يک داد بلند کشيده و تالاپ!همکارم به دنيا آمده، اينها را که تعريف ميکنم، مهناز به من ميخندد، اينطوري باشد سياوش سزاريني است اما مادر رستم بايد تپه گرد بوده باشد به مهناز که مي گويم با ناز ميگويد ديوانه شدهام، اما من دوست دارم در قصهام هر لحظه آدمها سوا باشد، يعني مثلن همين پسره در عمرش چند هزار بار تالاپ تالاپ به دنيا بيايد آنوقت مي تواند فاميلي همه آدمهاي به دنيا آمده در عمرش يکي باشد، مثلا باشد حسنمردي و تنها اسمشان تفاوت کند، راستش از آن فرياد خفه و اين صداي تالاپ آخري خيلي حال ميکردم و هميشه براي آنکه لج مهناز را در بياورم، ميرفتم و بغل گوشش ميگفتم تالاپ! آنوقت مي گفتم که عوض شدهام و شدهام يک نفر ديگر!
اصلن مي دانيد بهترين نوع قصه آنست که همه محصولات اين تالاپها را و همه آدمهاي قصه را يکجا داشته باشي آنهايي را که صدا دارند با هم حرف بزنند اينطوري نوشتن آسانتر است، اصلن بدم نميآمد که پسره شوفر اتوبوس شده باشد، آنموقع ميتوانستم حتي سياوش سزاريني قصه فردوسي را هم سوار کنم و حتي صداي سمهاي اسبهاي جنگياش را و يا هر دونوع بچگي آن پسر را و يا حتي تمام زنهاي کنار خيابان را براي حاجي، همانجا در اتوبوس صيغه کنم!...نميدانم به اين حرفها که گفتم چه ربطي دارد اما تصميمم را گرفته بودم، چشم روي کاغذ به درد عمهام هم نميخورد، چه مي شد اگر دختره را ميآوردم به خانهام، پياله آش را شستم، لباسم را پوشيدم و رفتم، زنگ در همسايه را زدم، کمي منتظر ماندم کسي در را باز نمي کرد، از پشت در صدا مي آمد، يعني بودند و در را باز نميکردند...دوباره زنگ زدم...
فکر کردم يک محصول قديمي ترو بدجنس، مثلن فردوسي دارد مرا مينويسد که اينقدر ناکام ميمانم...آمدم تو و تک تک لباسهايم را کندم و جلوي آن چشم لخت لخت ماندم و گفتم برهنه ببين اين تن روشنم! اصلن آدم چرابايد لباس بپوشد! توي آينه اتوبوسي که همه آدمهايي که تعريف کردم، مسافرش بودند، دختره را نشان حاجي ميدهم!
-توت طرشت و شاه توت باغ ونک چه فرقي ميکند حاجي! سر صبحي، ترکه بيراه گفته بود که به وصال رسيده و سرش گيج رفته، اما گيجي ما از سر وصل نبود حاجي...شما که کمالات داري و اينها را بهتر ميفهمي، اصلا روزگار امانمان نداد که آموختههاي دايي را به کار ببنديم، راست گفتهاند که عاشق مجنون است، به سرم زده بود دختره را بياورم داخل خوابگاه، اکبر ميدانست، منعم ميکرد، ميگفت آدم که بره را نميآورد ميان اين همه گرگ گرسنه ..راستيتش وصال هم برايم مهم نبود اينکه مثلا کنار هم بنشينيم و خلوتي داشته باشيم ميارزيد به صد تا وصال و گرنه ترکه راست ميگفت که خرج وصال کسي که در کف است دو کف ديگر است کف دست و کف صابون، ...اما مايه همان هم برايمان نمانده است حاجي! براي دختره را نميدانم، دختره ميگفت که همان پشت بام خانهاشان يک خانه چوبي ساخته و دورش را پلاستيک زده و داخلش عکس مرا گذاشته، خانه پلاستيکياش را خودم روي پشت بام ديده بودم، داخلش کلي عروسک آويزان بود،نمي دانم هنوز هم عکسم آنجا بين عروسکهاهست يا نه، اکبر که ميگفت دخترها يک پريود را که بگذرانند همه چيز از يادشان ميرود، نميدانم شايد حق با اکبر بود، دختره يک روز آمد و به ما گفت که کنتور مادرش نمره انداخته و چند هفتهاي خانوادگي مي روند شهرستان، آن چند هفته شد چند ماه و چند ماه شد...هنوز هم که هنوز هست نيامده حاجي! ديگر چرا نگاه ميکني حاجي...قصه ما همين بود ديگر الان بپرسي مي گويم يک جفت چشم سياهي که حالا نيست!حالا حق داشتيم که با سر برويم...
دختره را با خانه پلاستيکي اش،با دوچرخه سواري برادرش اصلن با همان پشت بام ميگذارم داخل اتوبوس، حاجي چپ چپ نگاهم ميکند:
صفاتو عشقه حاجي! چطوره امروز با همه مسافرامون بزنيم بريم شمال؟
فکر که ميکنم همه قصهها همينطورياند بخواهي براي حاجي بگويي، چيز زيادي نيست براي گفتن، يعني آن باقي طولاني در نيستناش هست و توي آن چشم پشت بخار!،زنگ در صدا ميخورد، صدايش بم است، قول ميدهم اگر دخترهمسايه باشد، رسم فردوسي را کنار بگذارم و دختره را از شهرستان برگردانم و به پسره حالي بدهم اسيدي!، از چشمي در نگاه مي کنم،مهناز است و مادرش...
اصلا من چرا اينجا هستم، من که نبايد اينجا باشم، الان بايد اداره باشم و خيره به گوشهاي نگاه کنم، تند تند لباسهايم را مي پوشم،کاغذ و خاکههاي سيگار را ميريزم در آشغالداني، هي اکبر غزلي يادت به خير!، اتوبوس مرگ هم ايده خوبي است، در راه شمال هم تا بخواهي دره است، اينطوري يکدفعه از شر همهاشان خلاص ميشوم وسريع برميگردم پشت کامپيوتر ادارهام، همکارم پوشهاي را محکم ميکوبد روي ميزم، اينطوري:
-تالاپ
و من یکباره نگاهم را از گوشه اتاق می دزدم و طوری که انگار اولين باری است که درعمرم مي بينمش، نگاهش مي کنم!
No comments:
Post a Comment