Joan Miró. Women and Birds at Sunrise. 1946. Oil on canvas. 54 x 65 cm. Fundació Joan Miró, Barcelona, Spain
شاپور احمدي
یه روز که توی ویترین کتابسرایی سر کشیده بودم
تا سوسوي خانهای سیاه را ورانداز کنم
باورم نمیشد (چند روزی بود رنگ و پوست ننهام
روی صورتم سنگینی میکرد)
از پشت سرم شنیدم:
- «شما اهل شعر و شاعری هستید؟
از شعر سر در میآورید؟»
اولین کارم این بود که به سرپنجههای خود نگاه کنم
لبهای خود را بر هم مزه کردم
شانههایم را از گذشتههای دور
تا آن روز دلگیر خواستم آرام بتکانم.
حتی شعر کوتاهی به یادم آمد که زمانی در بوتههای نیمسوختهی وسط پارک
مردی برایم خوانده بود که بعدها در حالی که به سرش زده بود
در سحرگاهی بارانی آهسته خراب شد.
مدتها چشمهای نگران و رمیدهی او را در نیمرخ روشنش تماشا میکردم.
گیسوان پرپشتش بر شانههای
کوتاهش سنگ شده بود.
وقتی باغبان پارک دلسوزانه و با گستاخی خاکسپاری به هم ریختهی او را برایم برملا میکرد
نمیدانم چرا بدون آنکه یک لحظه فکر کنم یا با کسی درددل کنم
و یا در خواب از عرقهای کهنه گیج و خیس شوم
همه چیز از یادم رفت.
زود از غاري خيابانی چارپایهای فراهم کردم
و درست سر ظهر به خانهی دوستی رفتم
که همیشه آماده بود فال هر سرگشتهای را بگیرد.
و این بار دستها و صدای نفس کشیدنش را دوست میداشتم
و از تماشای زره آفتاب خوردهاش سیر نمیشدم.
آن روز نمیدانستم
اما امروز که جرأت کردهام تا خود را سرگرم نوشتن کنم
(و حتم دارم صاحب حق و حقوقی هستم)
اطمینان پیدا کردهام که آدمهای معمولی در لاک سختی نشستهاند
(با خوشینیتی باید بگویم)
که از آنها در سردی و گرمی روزگار مواظبت میکند.
و به هیچوجه قصد آسانگیری یا پنهانکاری در میان نیست.
اگر این چیزها را آن زمان میدانستم
حالا احساس نمیکردم ناگهان پوستم را دریدهاند.
نالید: «آره، ولی اینجا نمیشود.»
به نظرم داشت برای جمع کثیری صحبت میکرد.
- «مگر میخواهیم چه کار کنیم؟ ببینید همه مینشینند
اینجا بازی میکنند یا فقط از زیر سایهبان خود نگاه میکنند.»
معلوم بود قصدش عشق و عاشقی بود
اما خیلی دور میرفت. لفتش میداد.
ترسیدم دو ساعت دیگر و کمتر از رنگورو بیفتم.
میدانید با کمی سرما و با فکری که توی کله میافتد
یکهو آدم فرو میریزد.
ادای آدمهای پاک را در میآورد
اما برایم فرقی نداشت.
اصلاً فکرش را هم نمیکردم که همه چیز را بپذیرم
حتی ناشیگری و تنگدستی آشکارش را.
هیچ متوجه نبود که شعرش گند بالا آورده است.
شاید الآن هر کس ديگري بود
شاعری سیاسی یا خاکسترنشینی نیمهکور
او هم روی دیگر خودش را نشان داده بود
و حتماً تا به حال به طلاق کشیده بودیم.
انسان چیزهای جزیی زیادی دارد که همه چیز اویند.
خودم اعتراف میکنم گاهی هنوز دختر خشمگین و زیبایی را
در پشت چشمهایم زیر چرم میبینم که طنازی میکند
اما میدانم که پوستهی ظاهریام او را اسیر خود کرده است
به طوری که نزدیک است به کلی از رو برود.
بنابراین بهتر دانستم زیاد چیزی نگویم.
همیشه اشتباهي خود را لو میدادم.
وقتی رو میگرفنم، چهره و اندامم بیزار میشد.
آهسته صورتم کج شد. تیز شدم.
گفتم: «آخه چرا من؟ خب ببین یک طور دیگه.
اگر کسی دیگه ازت پرسید، چی میگی؟»
کمی آزرده گفت: «حالا اگر نمیخواهی، همه چیز را میبندم. وقت هست.»
ها و نه نکردم.
با سرسختی نمیدانستم به چی نگاه میکنم.
- «مرسی مرسی. ممنونم.»
میدانی بعضی آدمها وقتی خوابشان میگیرد
یا چیزی دیگر، مثلاً میخواهند برای خودشان باشند
راحت همه چیز را فراموش میکنند
حتی با آدم دست نمیدهند و خودشان را رد میکنند.
من اصلاً یادم نیست
حتی اگر شعری ناب پیشکشم کردهاند.
شر آدم را میگیرد.
اگر شاعر خل شد چی؟
شاید هم پنهانی با دارودستهای ناآرام داشته باشد.
درست نیست.
هیچ کار درستی نبود.
No comments:
Post a Comment