گزارش از فریبا حاجدایی
جمعه سوم دیماه است و من توی نمایشگاه عکس و ویدئو نیوشا توکلیان با عنوان"گوش کن" هستم. امروز روز افتتاحیه است و گالری آران، محل نمایشگاه، از 3 بعدازظهر تا 9 شب باز است. نیوشا را تا به حال ندیدهام ولی وصف خودش و عکسهایش زیاد به گوشم خورده. خوشسیما و خندان سبد گل را از دستم میگیرد و با احوالپرسی مختصری مرا به حال خودم میگذارد تا دور و بر عکسهایش پرسه بزنم.
اولین عکسی که نظرم را میگیرد زنی است، نه مثل اینکه خودِ نیوشا است، که کنار جاده ایستاده و منتظر است. پشت سرش، خیلی نزدیک به او، ماشین قراضهای در کنار تلِ اشغالها و آخال دیده میشود و در پسزمینة دورتر خانههایی قوطیکبریتی و قراضهتر از ماشین به چشم میخورند. زن به نظر نگران میآید و آدم نمیداند که او در انتظار چیست.
عکس بعدی که روبهروی همین عکس نصب شده تکاندهنده است؛ همان زن مسلح به دستکش بکس وسط خیابانی ایستاده و خطر آن میرود که هر آن ماشینی او را به سمتی پرتاب کند. اما او خونسرد ایستاده و شاید در این خیال خام است که دستکش بکساش او را نجات میدهد. آیا برای دور کردن خطر کاری از دستکش بکس، ولو رنگش را از نارنجی خورشید و رنگ زندگانی گرفته باشد، برمیآید؟ من که گمان نمیکنم، لابد عکاس هم همچین گمانی ندارد که چهرة زن را چنین ناامید و خشمگین در عکس میبینید.
در عکس سوم همان زن با دریایی طوفانی دستو پنجه نرم میکند؛ چه صورت حیرانی دارد بیچاره! و در عکس چهارم تاجی بر سرش گذاشتهاند که تو را یاد شعر فروغ و تاجی که بر سر بو گرفته است میاندازد.
به من چه دادید ای واژههای ساده فریب
و ای ریاضت اندامها و خواهشها
اگر گلی به گیسوی خود میزدم
از این تقلب و از این تاج کاغذین
که بر فراز سرم بو گرفته است فریبندهتر نبود؟
در عکس بعد او را میبینیم که، احاطه شده در میان آپارتمانهای قوطی کبریتی، در هر دستش مرغ پرکندة سنگینی دارد و هنهنکنان میرود. روزمرگی احمقانه چه که بر سر او نیاورده است.
در آخرین عکس، از این سری عکسها، سر او در محفظهای شیشهای محبوس است. مغزش را در باید و نبایدها فریز کردهاند و او پشت آن دیوار شیشهای برای همیشه محبوس مانده است.
***
در اتاق کوچک کناری ویدئوفیلم چند خواننده زن را در حال خواندن میبینی که به تناوب پیش چشم تو خودنمایی میکنند. میخوانند و تو هیچ صدایی نمیشنویی که شنیدن صدایشان بر نامحرم حرام است. در این ویدئوفیلمها نامحرم صدای زن را نمیشنود، میبیند. که این هم نوعی دیگر است.
از آن اتاق خارج میشوم و به قسمت دیگر نمایشگاه میروم. عکسهایی است از همان زنان خواننده که خموشانه و با چشمهای بسته میخوانند و لابد در محل خوانششان فقط زنها صدای آنها را میشنیدهاند و حالا در اینجا، در نمایشگاه نیوشا توکلیان، مردان میتوانند صدای آنها را ببینند. برای من این زنها دنبالة زندگانی زن قسمت اول نمایشگاه هستند؛ اینها برای فرار از کابوس زن بودن و زنانه خواندن و شنیده نشدن با چشم بسته میخوانند؛ زنی، که خالی به زیر لب دارد، با لبان نیمبسته میخواند. آن یکی به نظر از ته دل فریاد میزند و سومی شاید مشغول خواندن مناجات باشد و دو تای آخر جستوجوی امیدی دروغین را تصویر میکنند.
در بروشور نمایشگاه در شعری از"عباس کوثری" میخوانیم:
با چشمانی بسته،
دهانی باز،
ایستاده،
رو به ما،
پشت به تاریکی،
گویی در خیال،
میخوانند،
بیصدا،
برای خود.
سالهاست که ایستادهاند.
رو به روزهایی که روزمرگیست.
که میآیند و میروند و بازایستادهاند.
رو به دنیایی که تاجی دروغین بر سرشان نهاده است.
ایستادهاند،
در انتظار.
No comments:
Post a Comment