Joan Miró. Maternity. Oil on canvas. 92 x 73 cm. 1924. Private collection.
مانی ب
اینجا بود. بین دیوار و قفسه کتابها تارهای خودش را در كمال نظم بسته بود و روزها و هفتههای متمادی بیحرکت گوشهی تور خود مینشست و «صبر»ی را به نمایش میگذاشت که در مقابل آن «صبر ایوب» نوعی تعجیل است. رابطه ما به یک سال هم نکشید. پارسال اواخر تابستان در یك شب زیبا و پرستاره شروع شدو هفته گذشته به پایان دردناك خود رسید. من از رابطه با او بهرهمند شدم. او در اثر رابطه با من زندگی خود را باخت.خاطرم هست در رختخواب بودم. روز پرسروصدا و فوقالعاده داغی را پشت سر گذاشته بودم. هوای خنك مطبوعی كه از پنجره به درون اتاق میآمد، بسیار لذتبخش و دلپذیر بود. از آن اوقات استثنایی سال بود كه در آن هم گرمای زیر لحاف كیف میدهد هم خنكیهای روی لحاف.تازه چشمهایم گرم شده بود و رشتهافكارم آنطور که در لحظههای پیش از فرورفتن به عالم خواب معمول است از دستم دررفته بود. تماشاچی منفعل فكرهایی شده بودم بیسروته كه اینجور موقعها خودبخود دنبال هم ردیف میشوند و بیارتباطی آنها هیچ مایه تعجب نیست.در چنین حالتی بودم كه صدای ویزویز حشرهای را شنیدم و احساس كردم كه این صدا خلاف صدای جیرجیركهای باغچه از بیرون نمیآید. پس از گذشت چند لحظه فكرها دوباره در حال بازگشت به فعالیت خودبخودی بودند كه باز آن را شنیدم: ویززززززززززززززززززززززز
.حسابی خوابآلود بودم و اگر یكی دو دقیقه دیگر آن را نمیشنیدم بیشك خوابم میبرد. اما: ویزززززززززززززززززززززززززززززززز
.درست حدس زده بود. صدا از بیرون نمیآمد. از توی اتاق بود.
ویزززززززززززززززززززززززز ... نه نه، با این صدا نمیشد خوابید.درحالی که با خودم میگفتم: با این صدا نمیشود خوابید، لحاف را کنار زدم و از رختخواب بیرون آمدم. چراغ را روشن کردم و مدتی در انتظار صدا ماندم. همینطور که کنار تخت ایستاده بودم متوجه شدم که صدا از کنار پنجره میآید. رفتم کنار پنجره. اینبار احساس کردم که منبع صدا جایی در نزدیکی تخت است. چندین بار در حالی که گوشهایم را تیز کرده بودم، از کنار تخت به کنار پنجره رفتم و از کنار پنجره به کنار تخت آمدم تا بلاخره موفق شدم منبع صدا را پیدا کنم.مگس نسبتا بزرگی اینجا، بین دیوار و قفسه کتابها از یک تار عنکبوت آویزان بود و برای آزادی خود تلاش میکرد. با سرعتی سرسامآور آنقدر دور خود میچرخید که خسته میشد و پس از استراحت کوتاهی این کار را تکرار میکرد. مدتی آن را تماشا کردم. صحنه جذابی بود. اما ناگهان به خود آمدم و متوجه شدم که این «صحنه جذاب» در واقع جدال قدیمی اسارت و آزادی است که اگر دخالت نکنم به جدال قدیمیتر مرگ و زندگی ختم میشود.مگس را از تار جدا کردم. از بس دورخود چرخیده بود گیج و خستهشده بود.آن را به آسانی با کمک یک استكان گرفتم، و لب پنجره گذاشتم تا حالش جا بیاید. پس از اینكه مدتی دستهایش را به هم مالید و پرهایش را از باقیمانده تارهای چسبناك پاك كرد، از جا جست، نیمدایرهای را در فضای اتاق پرزد و در تاریكی بیرون ناپدید شد. با خودم گفتم خداوندا این آزادی چه كالای نابی است كه حتی مگسها هم آن را دوست دارند! و شادمان از آزادسازی مگس به رختخواب برگشتم. با یك تیر دو نشان زده بودم. با نجات جان مگس هم مزاحمت آن را از سرم كم كرده بودم و هم ثواب كرده بودم. اولین (و به گمانم آخرین) بار بود كه احساس میكردم در زندگیام باعث كار خیری گشتهام. و با احساس خوب و آرامشبخش آدمهایی كه فكر میكنند بهشترفتنشان حتمی است خوابم برد.صبح روز بعد دوباره پشت قفسه را نگاه كردم. داشتم با خودم غرغر میکردم که «این خانم مولر ظاهرا درست كار نمیكند، وگرنه پشت قفسهها اینطور تارعنكبوت نمیبست» كه او را دیدم. گوشه تورش بیحركت كز كرده بود و انگار به من نگاه میكرد. از اینكه خوراك او را از چنگش درآورده بودم ناراحت شدم. بخشی از تور او به خاطر عدم توجه و دقت من دروقت آزادسازی مگس پاره شده بود. یعنی دخالت من در قضیه نه تنها او را از تغذیه بازداشته بود، بلکه شانس شکار او را نیز تقلیل داده بود. وجدانم که در آرامش خیرخواهی شب پیش خوش خفته بود، بیدار شد و دوباره به کار همیشگی خود که گازگرفتن من باشد، مشغول گشت. خودم را به خاطر دخالت در این ماجرا سرزنش میکردم. بله، بله. رفتار من اشتباه بود. اما وقتی به شب پیش فکر میکردم، میدیدم یک احساسی در آدم هست که او را به رفتار زیبا فرامیخواند و من با اینکه از وجود این حس اطمینان دارم، هیچ راهی برای اثبات آن به فکرم نمیرسد. میدیدم یک حس باطنی در من هست که از آزادسازی مگسی که با مرگ دستوپنجه نرم میکرد، خوشنود و راضی و همزمان از آزار عنکبوت ناراضی است. با یك پارادكس واضح و قابل لمس روبرو شده بودم كه برای آن راه حلی نمیشناختم و فكرم راه برونرفت از آن را نمییافت. تا پیش از این واقعه معمولا آنچنان دشوار نبود که رفتارهایم را در دو كشوی «كاردرست» و «كار اشتباه» بایگانی کنم، اما برای این رفتار بخصوص در هیچیك از این كشوها جایی نبود. با خودم فکر کردم باید برای اینجور موقعها کشوی سومی برای خودم تهیه کنم. و این یکی از درسهایی بود که از این ماجرا آموختم. در حالی که داشتم با خودم میگفتم، یادم باشد که به پروژه «کشویی برای اینجور موقعها» بیشتر فکر کنم، ناگهان به خودم آمدم و دیدم کنار پنجره و با استكانی در دست، در حال تعقیب یك مگس كوچك فرز هستم. قصد داشتم آن را گرفته و به تارهای عنكبوت بچسبانم و به این ترتیب دین خود را به او ادا كنم. ناگهان از کار خودم خندهام گرفت. هزاربار از معلمین اخلاق در روزنامههای ایران خوانده بودم و از شوفرتاکسیها شنیده بودم که یك كار غیراخلاقی را نمیشود با كار غیراخلاقی دیگری جبران كرد، اما با این وجود، مثل دیوانهها لابلای گلدانها دنبال این مگس بیچاره گذاشته بودم که بنا بر اراده من قرار بود به جای مگس شب پیش کشته شود. از دست خودم عاجز شده بودم. دوباره به کنار قفسهها رفتم. همانطور انگار که خشک شده باشد، بیحرکت سر جای قبلیاش گوله شده بود. با خودم فکر کردم که باید از دست من به شدت عصبانی باشد. انصافا هم حق داشت که مرا نفرین كند. اگر از این عنكبوتهایی بود كه تورش را در جای مناسبی بسته بود كه روزی دوهزار حشره از كنار آن ردمیشدند و او روزی سه چهار صید نصیبش میشد، از دست دادن یك مگس مشکل بزرگی محسوب نمیشد، اما اینجا، كه سال به دوازدهماه حشرهای از آنجا ردنمیشود، از دست دادن طعمه چاقوچلهای به حق عصبانی كننده است. تورش را جای بدی زده بود. من اگر جای او بودم نزدیك پنجره اتاق نشیمن لابلای گلدانها تار میبستم كه به خاطر تردد زیاد حشرهها احتمال به دام انداختن آنها بیشتر باشد. فضای بین قفسهكتاب و دیوار جای ساكتی است. حشرات بیشتر در نزدیكی پنجره، گلدانها یا لامپها رفتوآمد میكنند. نه جایی که در آن به معنی واقعی کلمه: «پشه پرنمیزند».فردای آن روز دوباره به او سر زدم. میخواستم ببینم زنده است یا نه. زنده بود و همانجور كز كرده بود. با خودم گفتم بیچاره ممكن است از گرسنگی بمیرد. داشتم با خودم میگفتم، «خدا میداند دوباره کی مگسی از اینجا رد بشود» که ایده خوبی به ذهنم رسید. از دفترتلفن عمومی شماره تلفن یكی از دوستان قدیمی را پیدا كردم و به او تلفن زدم. یادم بود كه دوست دختر او (مونیک) جانورشناسی تحصیل میكرد. پس از کمی احوالپرسی گفت كه خیلی وقت است از مونیک جدا شده است. اما تلفن او را برایم پیدا كرد. همچنین از او شنیدم مونیكا در یك انستیتوی حشرهشناسی كار میكند. از این خبر خیلی خوشحال شدم. وقتی تلفن كردم مونیک فورا مرا به خاطر آورد. با وجود كلی مقدمهچینی همینكه از دلیل تلفن من آگاه شد خیلی خندید، اما در کمال دقت به سئوالهای من پاسخ داد. گفت كه ناراحتی من بیجاست زیرا عنكبوتها میتوانند ماهها بدون غذا زندگی كنند. در این مدت آنها از پروتئین جسم خود تغذیه میكنند. گفت اگر دقت کنم، خواهم دید که جثه آنها در این اوقات کوچکتر و در اوقات فراوانی، کمی بزرگتر میشود. پس از شنیدن سخنان دلگرمکننده او فورا خودم را به کنار قفسه رساندم، کلید چراغ مطالعه را زدم و قاب آن را به سوی جایی که تورش را بسته بود گرداندم. اولین بار بود که تور او را تمام و کمال میدیدم. متوجه شدم که پارهگی آن را ترمیم کرده است. اگر چراغ مطالعه را روشن نکرده بودم، نمیفهمیدم که اگر در جابهجایی کتابها دقت نکنم، به تور او آسیب میرسانم. تور خود را بین دیوار، تخته قفسه، گوشه پایین جلد اول کتاب «از سیرتاپیاز» نجف دریابندری و کنج کتاب «درد جاودانگی» اونامونو بسته بود و خودش نزدیکی دیوار روی یکی از تارها کز کرده بود. از نزدیک نگاهش کردم. راست راستی مثل اینکه کمی کوچکتر از روز قبل شده بود.اینطور بود که او جای خود را در زندگی من باز کرد و باعث تغییراتی در آن شد. یادم هست چندبار هوس کردم اونامونو بخوانم، اما میدیدم اگر «دردجاودانگی» را حركت بدهم، تارهای او بهم میریزد و تور او پاره میشود. از این مهمتر اینکه به عدهای از آشنایان اتریشی که بارها از من خواسته بودند برایشان یک غذای ایرانی بپزم، قول شیرینپلو داده بودم که دستور تهیه آن در جلد اول کتاب دریابندری بود.همچنین از آنجایی که گذشتن لوله جاروبرقی خانم مولر از نزدیکی تور او میتوانست فاجعهآفرین باشد، دفعه بعد که خانم مولر آمد به او گفتم که دیگر لازم نیست اتاق خواب را جارو کند. افزون بر این هربار وقتی میخواستم از خانه خارج شوم، نمیدانستم پنجرهها باز بگذارم یا ببندم. اگر باز میگذاشتم ممكن بود باران بگیرد و آب در اتاق راه بیافتد، اگر میبستم حشرهها نمیتوانستند به اتاق وارد شوند و امکان شکار او کاهش مییافت. هرروز حداقل یك بار به او سرمیزدم و با اینكه میدیدم گاهی آنجا نیست، اما اغلب آنجا، بعضی موقعها كنج كتاب دریابندری، و بعضی موقعها گوشه جلد دردجاودانگی كز كرده و در انتظار به سر میبرد. به مرور سرزدن به او به خود شكل آیینی گرفت، طوری كه هربار كه به خانه میآمدم اول به سراغ او میرفتم تا از حال و روزش باخبر شوم و ببینم شكار كرده است یا نه. پیش از سفر به (مثلا) ایتالیا میدیدم که به جلد دردجاودانگی چسبیده است، سه هفته بعد که بر میگشتم، میدیدم به همان حالت سابق هنوز همانجا نشسته است. در تمام این چند ماه فقط دوبار دیدم كه طعمهای به دام انداخته است. یکبار یک سوسک کوچک و یکبار هم این اواخر یكی از این شاپرکهایی که در بسته سبزیخشکه یا تنقلات ایرانی پیدا میشوند. پاییز پارسال هم كه از مسافرت برگشتم دیدم كه مقداری دستوپای خشكشده حشره کف قفسه ریخته است كه احتمالا متعلق به یك یا دو حشره ریز بوده است. یعنی رویهمرفته تنها سه یا چهاربار.یكی دوبار هم او را در حال ترمیم تور خود دیدم. شاهد بودم كه آن را با تارهای كمكی به كتابها و دیوار محكم میكند. تماشای او كه با دقت و حوصله روی تارها از این سو به آن سو میرفت و تار جدید میكشید نمایش جذابی بود. اما گیراترین خاطره متعلق به بهار امسال بود. روزی، پیش از شروع زمستان ناگهان غیب شد و دیگر او را ندیدم. به مونیک تلفن زدم. گفت كه باید یك جایی همانجاها باشد، و با گرم شدن هوا و آغاز بهار دوباره سروكلهاش پیدا خواهدشد. و راست میگفت. نمیدانم زمستان را كجا به سر برده بود، اما همین سه ماه پیش ناگهان دیدم آمده است. اینبار به جای ترمیم تور قدیمی به موازات آن و با ده بیستسانتی متر فاصله از آن شروع به بافتن تور جدیدی کرد. یادم هست سر لامپ مطالعه را به سمت او چرخاندم و به تماشا ایستادم. دلكندن از این صحنه مشكل بود. تارهای نو در نور چراغ برق میزدند و گاه به رنگ رنگینكمان درمیآمدند. آبی نقرهای قرمز نارنجی ... یكی دو روز به این كار مشغول بود و تور جدیدی در كمال نظم ساخت. سه چهار دایره (درواقع پنجضلعی) متحدالمركز كه پنج تار اصلی آن را این بار به دیوار، تخته قفسه، كتاب «کلیدر» و «جامعهشناسی خودمانی» نراقی متصل ساخته بود. از این رفتار او که دوباره «دردجاودانگی» و جلد اول «از سیرتاپیاز» را در اختیار من قرار میداد بسیار خوشحال شدم و آن را به نوعی تأکید بر رابطه دوستانه از سوی او تعبیر کردم.
.حسابی خوابآلود بودم و اگر یكی دو دقیقه دیگر آن را نمیشنیدم بیشك خوابم میبرد. اما: ویزززززززززززززززززززززززززززززززز
.درست حدس زده بود. صدا از بیرون نمیآمد. از توی اتاق بود.
ویزززززززززززززززززززززززز ... نه نه، با این صدا نمیشد خوابید.درحالی که با خودم میگفتم: با این صدا نمیشود خوابید، لحاف را کنار زدم و از رختخواب بیرون آمدم. چراغ را روشن کردم و مدتی در انتظار صدا ماندم. همینطور که کنار تخت ایستاده بودم متوجه شدم که صدا از کنار پنجره میآید. رفتم کنار پنجره. اینبار احساس کردم که منبع صدا جایی در نزدیکی تخت است. چندین بار در حالی که گوشهایم را تیز کرده بودم، از کنار تخت به کنار پنجره رفتم و از کنار پنجره به کنار تخت آمدم تا بلاخره موفق شدم منبع صدا را پیدا کنم.مگس نسبتا بزرگی اینجا، بین دیوار و قفسه کتابها از یک تار عنکبوت آویزان بود و برای آزادی خود تلاش میکرد. با سرعتی سرسامآور آنقدر دور خود میچرخید که خسته میشد و پس از استراحت کوتاهی این کار را تکرار میکرد. مدتی آن را تماشا کردم. صحنه جذابی بود. اما ناگهان به خود آمدم و متوجه شدم که این «صحنه جذاب» در واقع جدال قدیمی اسارت و آزادی است که اگر دخالت نکنم به جدال قدیمیتر مرگ و زندگی ختم میشود.مگس را از تار جدا کردم. از بس دورخود چرخیده بود گیج و خستهشده بود.آن را به آسانی با کمک یک استكان گرفتم، و لب پنجره گذاشتم تا حالش جا بیاید. پس از اینكه مدتی دستهایش را به هم مالید و پرهایش را از باقیمانده تارهای چسبناك پاك كرد، از جا جست، نیمدایرهای را در فضای اتاق پرزد و در تاریكی بیرون ناپدید شد. با خودم گفتم خداوندا این آزادی چه كالای نابی است كه حتی مگسها هم آن را دوست دارند! و شادمان از آزادسازی مگس به رختخواب برگشتم. با یك تیر دو نشان زده بودم. با نجات جان مگس هم مزاحمت آن را از سرم كم كرده بودم و هم ثواب كرده بودم. اولین (و به گمانم آخرین) بار بود كه احساس میكردم در زندگیام باعث كار خیری گشتهام. و با احساس خوب و آرامشبخش آدمهایی كه فكر میكنند بهشترفتنشان حتمی است خوابم برد.صبح روز بعد دوباره پشت قفسه را نگاه كردم. داشتم با خودم غرغر میکردم که «این خانم مولر ظاهرا درست كار نمیكند، وگرنه پشت قفسهها اینطور تارعنكبوت نمیبست» كه او را دیدم. گوشه تورش بیحركت كز كرده بود و انگار به من نگاه میكرد. از اینكه خوراك او را از چنگش درآورده بودم ناراحت شدم. بخشی از تور او به خاطر عدم توجه و دقت من دروقت آزادسازی مگس پاره شده بود. یعنی دخالت من در قضیه نه تنها او را از تغذیه بازداشته بود، بلکه شانس شکار او را نیز تقلیل داده بود. وجدانم که در آرامش خیرخواهی شب پیش خوش خفته بود، بیدار شد و دوباره به کار همیشگی خود که گازگرفتن من باشد، مشغول گشت. خودم را به خاطر دخالت در این ماجرا سرزنش میکردم. بله، بله. رفتار من اشتباه بود. اما وقتی به شب پیش فکر میکردم، میدیدم یک احساسی در آدم هست که او را به رفتار زیبا فرامیخواند و من با اینکه از وجود این حس اطمینان دارم، هیچ راهی برای اثبات آن به فکرم نمیرسد. میدیدم یک حس باطنی در من هست که از آزادسازی مگسی که با مرگ دستوپنجه نرم میکرد، خوشنود و راضی و همزمان از آزار عنکبوت ناراضی است. با یك پارادكس واضح و قابل لمس روبرو شده بودم كه برای آن راه حلی نمیشناختم و فكرم راه برونرفت از آن را نمییافت. تا پیش از این واقعه معمولا آنچنان دشوار نبود که رفتارهایم را در دو كشوی «كاردرست» و «كار اشتباه» بایگانی کنم، اما برای این رفتار بخصوص در هیچیك از این كشوها جایی نبود. با خودم فکر کردم باید برای اینجور موقعها کشوی سومی برای خودم تهیه کنم. و این یکی از درسهایی بود که از این ماجرا آموختم. در حالی که داشتم با خودم میگفتم، یادم باشد که به پروژه «کشویی برای اینجور موقعها» بیشتر فکر کنم، ناگهان به خودم آمدم و دیدم کنار پنجره و با استكانی در دست، در حال تعقیب یك مگس كوچك فرز هستم. قصد داشتم آن را گرفته و به تارهای عنكبوت بچسبانم و به این ترتیب دین خود را به او ادا كنم. ناگهان از کار خودم خندهام گرفت. هزاربار از معلمین اخلاق در روزنامههای ایران خوانده بودم و از شوفرتاکسیها شنیده بودم که یك كار غیراخلاقی را نمیشود با كار غیراخلاقی دیگری جبران كرد، اما با این وجود، مثل دیوانهها لابلای گلدانها دنبال این مگس بیچاره گذاشته بودم که بنا بر اراده من قرار بود به جای مگس شب پیش کشته شود. از دست خودم عاجز شده بودم. دوباره به کنار قفسهها رفتم. همانطور انگار که خشک شده باشد، بیحرکت سر جای قبلیاش گوله شده بود. با خودم فکر کردم که باید از دست من به شدت عصبانی باشد. انصافا هم حق داشت که مرا نفرین كند. اگر از این عنكبوتهایی بود كه تورش را در جای مناسبی بسته بود كه روزی دوهزار حشره از كنار آن ردمیشدند و او روزی سه چهار صید نصیبش میشد، از دست دادن یك مگس مشکل بزرگی محسوب نمیشد، اما اینجا، كه سال به دوازدهماه حشرهای از آنجا ردنمیشود، از دست دادن طعمه چاقوچلهای به حق عصبانی كننده است. تورش را جای بدی زده بود. من اگر جای او بودم نزدیك پنجره اتاق نشیمن لابلای گلدانها تار میبستم كه به خاطر تردد زیاد حشرهها احتمال به دام انداختن آنها بیشتر باشد. فضای بین قفسهكتاب و دیوار جای ساكتی است. حشرات بیشتر در نزدیكی پنجره، گلدانها یا لامپها رفتوآمد میكنند. نه جایی که در آن به معنی واقعی کلمه: «پشه پرنمیزند».فردای آن روز دوباره به او سر زدم. میخواستم ببینم زنده است یا نه. زنده بود و همانجور كز كرده بود. با خودم گفتم بیچاره ممكن است از گرسنگی بمیرد. داشتم با خودم میگفتم، «خدا میداند دوباره کی مگسی از اینجا رد بشود» که ایده خوبی به ذهنم رسید. از دفترتلفن عمومی شماره تلفن یكی از دوستان قدیمی را پیدا كردم و به او تلفن زدم. یادم بود كه دوست دختر او (مونیک) جانورشناسی تحصیل میكرد. پس از کمی احوالپرسی گفت كه خیلی وقت است از مونیک جدا شده است. اما تلفن او را برایم پیدا كرد. همچنین از او شنیدم مونیكا در یك انستیتوی حشرهشناسی كار میكند. از این خبر خیلی خوشحال شدم. وقتی تلفن كردم مونیک فورا مرا به خاطر آورد. با وجود كلی مقدمهچینی همینكه از دلیل تلفن من آگاه شد خیلی خندید، اما در کمال دقت به سئوالهای من پاسخ داد. گفت كه ناراحتی من بیجاست زیرا عنكبوتها میتوانند ماهها بدون غذا زندگی كنند. در این مدت آنها از پروتئین جسم خود تغذیه میكنند. گفت اگر دقت کنم، خواهم دید که جثه آنها در این اوقات کوچکتر و در اوقات فراوانی، کمی بزرگتر میشود. پس از شنیدن سخنان دلگرمکننده او فورا خودم را به کنار قفسه رساندم، کلید چراغ مطالعه را زدم و قاب آن را به سوی جایی که تورش را بسته بود گرداندم. اولین بار بود که تور او را تمام و کمال میدیدم. متوجه شدم که پارهگی آن را ترمیم کرده است. اگر چراغ مطالعه را روشن نکرده بودم، نمیفهمیدم که اگر در جابهجایی کتابها دقت نکنم، به تور او آسیب میرسانم. تور خود را بین دیوار، تخته قفسه، گوشه پایین جلد اول کتاب «از سیرتاپیاز» نجف دریابندری و کنج کتاب «درد جاودانگی» اونامونو بسته بود و خودش نزدیکی دیوار روی یکی از تارها کز کرده بود. از نزدیک نگاهش کردم. راست راستی مثل اینکه کمی کوچکتر از روز قبل شده بود.اینطور بود که او جای خود را در زندگی من باز کرد و باعث تغییراتی در آن شد. یادم هست چندبار هوس کردم اونامونو بخوانم، اما میدیدم اگر «دردجاودانگی» را حركت بدهم، تارهای او بهم میریزد و تور او پاره میشود. از این مهمتر اینکه به عدهای از آشنایان اتریشی که بارها از من خواسته بودند برایشان یک غذای ایرانی بپزم، قول شیرینپلو داده بودم که دستور تهیه آن در جلد اول کتاب دریابندری بود.همچنین از آنجایی که گذشتن لوله جاروبرقی خانم مولر از نزدیکی تور او میتوانست فاجعهآفرین باشد، دفعه بعد که خانم مولر آمد به او گفتم که دیگر لازم نیست اتاق خواب را جارو کند. افزون بر این هربار وقتی میخواستم از خانه خارج شوم، نمیدانستم پنجرهها باز بگذارم یا ببندم. اگر باز میگذاشتم ممكن بود باران بگیرد و آب در اتاق راه بیافتد، اگر میبستم حشرهها نمیتوانستند به اتاق وارد شوند و امکان شکار او کاهش مییافت. هرروز حداقل یك بار به او سرمیزدم و با اینكه میدیدم گاهی آنجا نیست، اما اغلب آنجا، بعضی موقعها كنج كتاب دریابندری، و بعضی موقعها گوشه جلد دردجاودانگی كز كرده و در انتظار به سر میبرد. به مرور سرزدن به او به خود شكل آیینی گرفت، طوری كه هربار كه به خانه میآمدم اول به سراغ او میرفتم تا از حال و روزش باخبر شوم و ببینم شكار كرده است یا نه. پیش از سفر به (مثلا) ایتالیا میدیدم که به جلد دردجاودانگی چسبیده است، سه هفته بعد که بر میگشتم، میدیدم به همان حالت سابق هنوز همانجا نشسته است. در تمام این چند ماه فقط دوبار دیدم كه طعمهای به دام انداخته است. یکبار یک سوسک کوچک و یکبار هم این اواخر یكی از این شاپرکهایی که در بسته سبزیخشکه یا تنقلات ایرانی پیدا میشوند. پاییز پارسال هم كه از مسافرت برگشتم دیدم كه مقداری دستوپای خشكشده حشره کف قفسه ریخته است كه احتمالا متعلق به یك یا دو حشره ریز بوده است. یعنی رویهمرفته تنها سه یا چهاربار.یكی دوبار هم او را در حال ترمیم تور خود دیدم. شاهد بودم كه آن را با تارهای كمكی به كتابها و دیوار محكم میكند. تماشای او كه با دقت و حوصله روی تارها از این سو به آن سو میرفت و تار جدید میكشید نمایش جذابی بود. اما گیراترین خاطره متعلق به بهار امسال بود. روزی، پیش از شروع زمستان ناگهان غیب شد و دیگر او را ندیدم. به مونیک تلفن زدم. گفت كه باید یك جایی همانجاها باشد، و با گرم شدن هوا و آغاز بهار دوباره سروكلهاش پیدا خواهدشد. و راست میگفت. نمیدانم زمستان را كجا به سر برده بود، اما همین سه ماه پیش ناگهان دیدم آمده است. اینبار به جای ترمیم تور قدیمی به موازات آن و با ده بیستسانتی متر فاصله از آن شروع به بافتن تور جدیدی کرد. یادم هست سر لامپ مطالعه را به سمت او چرخاندم و به تماشا ایستادم. دلكندن از این صحنه مشكل بود. تارهای نو در نور چراغ برق میزدند و گاه به رنگ رنگینكمان درمیآمدند. آبی نقرهای قرمز نارنجی ... یكی دو روز به این كار مشغول بود و تور جدیدی در كمال نظم ساخت. سه چهار دایره (درواقع پنجضلعی) متحدالمركز كه پنج تار اصلی آن را این بار به دیوار، تخته قفسه، كتاب «کلیدر» و «جامعهشناسی خودمانی» نراقی متصل ساخته بود. از این رفتار او که دوباره «دردجاودانگی» و جلد اول «از سیرتاپیاز» را در اختیار من قرار میداد بسیار خوشحال شدم و آن را به نوعی تأکید بر رابطه دوستانه از سوی او تعبیر کردم.
*
رسیدن محموله پستی حاوی سبزیخشکه و تخمه و پسته و همینطور گلگابزبان از ایران و اشغال قفسههای آشپزخانه و کمدها به وسیله شاهپرکهایی که یا تخم آنها یا خود آنها در میان سبزیها و آجیلآلات پنهان بودهاند و چارهجویی که در کار آنها چه سیاست باید کردن از جهت دفع و باقی قضایا:
دوهفته پیش داشتم کتاب دریابندری را ورق میزدم که خودم را از لحاظ روحی برای طبخ شیرینپلو آماده کنم که یکی از شاپرکها را پرپرزنان دیدم که پس از طی مسیر کجوکولهای در فضای آشپزخانه بالای اجاق گاز روی هواکش نشست. از همان فاصله از مشاهده نوع پرزدن گیج و بیهدف آن فهمیدم که باید از شاپرکهای ایران باشد، اما با خوشبینی پذیرفتم که امکان اشتباه موجود است. چند روز بعد، که در یکی از کمدهای آشپزخانه را باز کردم، و سهتای دیگر از آن بیرون پریدند، دیدم اشتباه میکردم که فکر میکردم امکان اشتباه هست و این فکر که امکان اشتباه هست، کاملا اشتباه بوده است. وسایل کمدها را بیرون آوردم و کنار پنجره بستهها را یکی یکی باز کردم و بیست بیستوپنج شاهپرک را از آشپزخانه بیرون کردم. خیالم آسوده شد. دوروز بعد دوباره در یکی از همین کمدهایی را که تمیز کرده بودم، باز کردم و ششتای دیگر از آنها بیرون پریدند. در طول مدتی که مشغول پیدا کردن راه چاره بودم، تعداد آنها افزایش یافته بود و پرواز آنها از این سو به آن سو اعصابم را متشنج کرده بود. بلاخره یکروز که آنها را در کمد لباسها دیدم، مستأصل شدم و دیدم باید یک کاری بکنم. ناگهان حالت روحی زنهای خانهدار عصبی را که عمرشان در مبارزهی بیامان، سازشناپذیر و مستمر بر علیه سوسک و شاپرک و مورچه تلف میشود فهمیدم و نوشتهای را که شبیه شعر بود و پشت در خانهها، از جمله خانه خودمان چسبانده شده بود به خاطر آوردم: سمپاشی تضمینی جهت دفع شاپرک، مور، موریانه/ شته، مگس/ سوسک آشپزخانه!طریقه سنتی دفع سوسک آشپزخانه در ایران، یادم هست، ریختن نفت در چاه یا چاهک بود، (ما فقط بلد هستیم یا نفت در چاه بریزیم یا نفت از چاه بیرون بیاوریم) اما طرز مبارزه با شاپرکها را نمیدانستم. بایستی به طور جدی فکری به حالشان میکردم. و چاره نخستین را در سوپرمارکت سرکوچه یافتم.بستهای بود حاوی ده تکه مقوای ١٠در٢٠سانتی که یک طرف آن چسبناک بود. چنانکه از توضیحات پشت بسته برمیآمد، معلوم بود که برای اختراع آنها تلاش علمی زیادی به کار رفته است که فقط از ذهن عقلگرای غربیها برمیآید. آدمهای عجیب و حیلهگری که در آزمایشگاهها موفق شده بودند عناصر شیمیایی تشکیلدهنده بوی تن شاپرکهای ماده و آماده به جفتگیری را کشف کنند. شاپرکهای نر به محض اینکه این بو را حس میکنند، با شتاب از سوراخها و پناهگاههای خود بیرون میریزند و چنان به سوی مرگ میشتابند که گویی به سوی معشوق میروند. غافل از اینکه دانشمند آلمانی مقداری از این ماده معطر را که دل هر شاپرک مذکری را میلرزاند به این چسب کشنده آغشته است. و به این ترتیب نرهای شهوتی در حالی که به مقوا چسبیدهاند نابود میشوند و مادههای بیجفت در حسرت انجام رسالت طبیعی خود میمیرند. در هر کمدی یک تکه مقوا گذاشتم و دوسه تکه را به درودیوار آشپزخانه آویختم. پس از دوسهروز به هرکدام از آنها آنقدر جسد شاپرک نر چسبیده بود که دیگر جالی خالی نمانده بود و بایستی آنها را دور میریختم. با اینهمه در تعداد شاپرکها کاهش محسوسی دیده نمیشد. همین حرف را به خانم فروشنده سوپرمارکت گفتم. «چیز مناسبتر و مؤثرتری ندارید؟». چرا، داشت. اسپری دفع حشرات با رایحه لیمو:
«کلیه پنجرهها را ببندید، پیش از مصرف قوطی اسپری را تکان دهید و تمام سوراخها و کانالهای ورود و خروج هوا را مسدود کنید. توجه داشته باشید که برای حصول حداکثر تأثیر، حداقل شش ساعت وقت لازم است و تنفس در اتاقها در طول این مدت مجاز نیست. ... توجه! محتوای این قوطی خوردنی نیست ... از آتش و از دسترس بچهها دورنگهداشته شود».آنقدر از دست شاپرکها ذله شده بودم که از فکرم کار دیگری جز دقت در نوشتههای روی قوطی برنمیآمد. با عجله و مانند سربازی که دستور تیمسار را به او ابلاغ کرده باشند در اسپری را باز کردم، و در حالی که انگشت سبابه یک دستم را روی دکمه آن میفشردم و با دست دیگر دماغم را گرفته بودم از این اتاق به آن اتاق رفتم و تمام محتویات آن را در خانه خالی کردم.عصر همانروز وقتی به خانه برگشتم، چنانچه در دستورالعمل توصیه شده بود، پیش از هرکاری تمام پنجرهها را باز کردم. در خانه سکوت عجیبی حکمفرما بود. کنار پنجره جسد بیجان تعداد زیادی مگس و حتی یک زنبورعسل بیگناه را دیدم. دور و بر گلدانها پر از انواع حشرهی مرده بود. همینطور که به آنها نگاه میکردم، ناگهان یاد عنکبوت افتادم. سراسیمه خودم را به قفسهها رساندم. پیش از اینکه به آنجا برسم میدانستم شاهد چه صحنهای خواهم بود، اما صدای «مونیک» هم در گوشم میپیچید که با خنده میگفت: «نه نه، اصلا نگران نباش. عنکبوتها در مقابل سم این اسپریها مصون هستند». چراغ مطالعه را روشن کردم. تارهای او همانطور دستنخورده میدرخشید و دو شاپرک به آنها چسبیده بودند. خودش را که گوله شده بود لای جامعهشناسی خودمانی و کلیدر پیدا کردم. خیلی ریزتر از گذشته به نظر میآمد و رنگش تیرهتر شده بود. بیچاره ...پس از اینکه آن را دوبار با نک انگشت تکان دادم، لب تخت نشستم. هم اندوهگین بودم و هم احساساتیگری خودم را مسخره میکردم. اما پس از گذشت چند دقیقه دیدم به جای این کار، بهتر است به تهیه کشویی برای «اینجور موقعها» فکر کنم.
No comments:
Post a Comment