مانی ب
lنمیدانم چرا هر وقت در مراسم ختم یا خاکسپاری کسی شرکت میکردم، این احساس به سراغم میآمد که «آن مرحوم» یا «آن مرحومه» جایی به نظاره ایستاده است و متعجبانه میگوید: «این طفلکها چرا گریه زاری میکنند»؟ و از رفتارها و حرکات ما خندهاش میگیرد.
قبرستان به نظر من بهترین جا برای فکر کردن است. نمیدانم چرا فکر آدم در قبرستان طور دیگری کار میکند. البته فکرهایی که در قبرستان ذهن آدم را به خود مشغول میدارند، شباهتی به فکر آدمهای متفکر ندارد. شما حتی در صورتیکه عاشق ویتگنشتاین و هایدگر باشید، اگر در قبرستان دوستی بخواهد با شما در باره «تراکتاتوس لوگیکو فیلوسوفیکوس» ویتگنشتاین یا «دلهره» هایدگر صحبت کند، احساس بیهودگی میکنید و پیش خودتان میگویید، این آدم، همین آدمی که احتمالا در سالن خانه هنرمندان برایش دست زدهاید، چقدر از مرحله پرت است. در باره «تراکتاتوس لوگیکو فیلوسوفیکوس» ویتگنشتاین یا «دلهره» هایدگر میشود توی کلاسهای دانشگاه، کافهتریای خانه هنرمندان، یا حتی در کبابیهای فرزاد در کنار یک قلیان تازهدم یا دوسیخ کوبیده (با گوجه) گپ زد، من خودم شخصا حتی در محفلی حضور داشتهام که حضار با زیرشلواری، پای کرسی و در کنار تخمه ژاپنی حول و حوش «تراکتاتوس لوگیکو فیلوسوفیکوس» ویتگنشتاین و «دلهره» هایدگر مباحثه میکردهاند، اما در قبرستان یک چنین کاری محال است. حتی در باره «پرسشهای لعنتی» کانت هم که به قضیه چندان بیربط نیست، چنین کاری نشدنیاست، چه برسد به تراکتاتوس لوگیکو ... اگر قبول ندارید امتحان کنید.
یادم هست تا پیش از مرگ «خانمجان»، گاهی که برای قدمزدن به قبرستان میرفتم فکرهایی میکردم که همه لذتبخش بودند. نپرسید چه فکری؟ زیرا این یکی از ویژگیهای اصلی فکرهای قبرستان این است که آنها فقط در فضای قبرستان معتبر هستند و با خروج از این محل بلاموضوع گشته و آدم آنها را خیلی زود فراموش میکند. طریقه کشف این ویژگی نزد من به این صورت بود که میدیدم، هرچه فکر میکنم، هیچکدام از فکرهایی که در قبرستان کردهام به فکرم نمیرسد. بعد از فوت خانمجان هربار که به قبرستان میروم، بهجای فکر، به مکالمه با او میپردازم و با اینکه محتوی این مکالمات همیشه یادم میرود، اما صحبت کردن با او به طرز عجیبی به من آرامش میدهد.
دوسال پیش که ایران بودم، خانمجان که برای همه کسانی که او را میشناختند «شادی مجسم» بود، در سن ٩٩سالگی مرد. خودم یادم نمیآید، اما ظاهرا، آنطور که اطرافیان چندروز پس از مرگ او به من تذکر دادند، هنگام خاکسپاری در حالی که چشمم را بسته بودهام روی لبم لبخندی دیده میشده است. اصرار میکردند که به دل نگیرم، زیرا آنها خوب میدانند که «تقصیر» من نیست، بلکه اقامت در اروپا عاطفه آدم را کم میکند.
من همیشه از این استعداد مرموز نزد ایرانیها که فقط با نگاهکردن به برخی «وقایع»، به شناخت حقیقییی از آنها دست مییابند که رسیدن به آن از طرق جامعه- یا روانشناسی بدون سالها زحمت و مشقت میسر نیست، حیرتزده بودهام. اینکه آخرسر، شناخت حاصله از تحقیق علمی، چیزی تقریبی با حقیقتی کاملا نسبی و سراسر «اما» و «اگر» که فقط تا مطرح شدن تئوری بعدی اعتبار دارد، از کار درمیآید و در مقابل، شناخت حقیقتهای ایرانی مطلقا به هیچ دردی نمیخورد، در بحث ما دارای اهیتی ثانوی است. در هرصورت هرکس که بیش از یکسال در اروپا اقامت کرده باشد، و بر شناخت ایرانیها مبنی بر تقلیل عواطف در اثر زندگی در اروپا صحه نگذارد، منصف نیست.
اما آنروز، در مراسم خاکسپاری لبخند من ربطی به بیعاطفگی نداشت. گفتم که در مراسم ختم یا خاکسپاری، همیشه این احساس به سراغم میآمد که شخص وفاتیافته جایی ایستاده است، ما را نظاره میکند و به حرکات ما میخندد. اما این احساس تا روز خاکسپاری خانمجان چیزی بیشتر از یک احساس مبهم و فرار نبود. در روز مذکور صدای خانمجان را چنان به وضوح میشنیدم که چشمهایم بیاختیار لابلای جمعیت دنبال او میگشتند و چون او را نیافتم، چشمهایم را بستم. قبرستان همهچیز را وارونه میکند. یک چیزهایی هستند که فقط با چشم بسته میشود آنها را دید. خانمجان آنجا بود. اگر دست دراز میکردم، میتوانستم پر دامنش را که از آن بوی نعناداغ و شنبلیله میآمد و خدا میداند استراحتگاه امن چند بچه بوده است، بگیرم.
خوشحالی من از این است که توانستم به خاطر سفر کاملا اتفاقی به ایران، یک روز تمام را از ساعت ٢ بعداز ظهر (بعد از خواب بعداز ظهر خانمجان) تا نه شب (وقت خواب خانمجان) کنار او باشم. سیکیلو استخوان که پوستی سفید با ظرافت روی آن کشیده شده بود. انسانی از عصری دیگر، سردوگرم چشیده، با ذهنی که همه داستانها را شنیده بود و با چشمانی که چیزی که ندیده باشد نبود.
در آشپزخانه نشسته بودیم، شاید بیاغراق هفده هژده بچه قدونیمقدی دوروبر ما میپلکیدند، از سروکول یکدگیر و از سروکول «عمومانی» بالا میرفتند، با بوسههای تفآلودشان سروکله عمو را خیس میکردند و با فندک و بسته سیگار او در آشپزخانه فوتبال بازی میکردند. خانمجان بین آنها، یکی از نتیجههای خود، پسربچه کله تراشیدهای را نشانم داد و گفت، این را نگاه کن، «مادر! عین سدقاسمه» و با چشمهایی که انگار به ابدیت نگاه میکنند سری تکان داد و گفت: «همش تکراره مادر، همش تکراره».
من خودم سیدقاسم را ندیده بودم، اما از داستانهایی که تعریف میکنند، آدم فکر میکند لیلی و مجنون آدمهایی مانند خانمجان و سیدقاسم بودهاند. هرچه هست مرد نازنینی بوده است و عاشق خانمجان که اگر بخواهم داستانها و روایاتی را که از آنها در فامیل ما دهان به دهان میگردد تعریف کنم، بحث طولانی میشود. همینقدر بس که چیزی که خانمجان را تا پایان تکرار میکرد و آن روز در آشپزخانه برای آخرین بار از دهان او شنیدم این بود که «چرا فردای آن روزی که سیدقاسم رفت، من نمردم».
من هرگونه اتهامی را میپذیرم. میتوانید همین الان زیر لب بگویید که «خدای بزرگ! این چه مزخرفاتی است!» و روی آن ضربدر کوچک بالای صفحه کلیک کنید. حق دارید. این اتهام را میپذیرم، اما نمیتوانید مرا متهم کنید که با پوشاندن «بدی»های خانمجان از او یک چهره ایدآل و در نتیجه غیرواقعی ارایه میدهم. من نصف عمرم را در راه نشاندادن چهرههای واقعی مستور در پس چهرههای ایدآل تباه کردهام و در این راه تبحر بسیار کسب نموده و متخصص گشتهام. از این گذشته، اصولا همیشه از سه گروه از آدمها میپرهیزم. یکی آنهایی که در باره آنها میگویند: «آدم از دستشان از خنده میمیرد»، یکی آنهایی که بیتربیت هستند اما مشهور است که «دلشان پاک است» و سومین دسته که به بحث ما مربوط میشود، «آدمهای خوب» هستند که نشست و برخواست با آنها غالبا ملالآور و خستهکننده است. شما را نمیدانم، اما من هنوز هم که هنوز است، اگر قرار باشد انتخاب کنم که نیمساعت از وقتم را با یکی از همین آدمهای خوب بگذرانم یا با یکی از این بچههای شرور و کفترباز خانیآباد که پشتبامگردی، سنگپراکنی و چشمهای هیز آنها آسایش و خواب زنهای خانهدار را زایل میکند، امکان ندارد مصاحبت با «آدم خوب» را ترجیح بدهم. اما هر بار که خانمجان را میدیدم، نمیتوانستم از مصاحبت با او دل بکنم. از دیدار او سیر نمیشدم. در نودونه سالی که خانمجان عمر کرد، هیچکس از او هیچنوع زشتی یا بدی اعم از یک حرف بد، یک اخم، یا یک بیمحلی یا حتی کممحلی ندید. این را نه تنها فرزندان او، بیست و یک نوه، شصت و دو نتیجه، تعداد زیادی نبیره و حتی «ندیده»های او، بلکه همه فک و فامیلها، آشنایان و همسایههایی که به شلهزردها، به آشرشتههای بینظیر و به شرافت او قسم میخوردند، تصدیق میکنند.
همه اینها در مراسم خاکسپاری حضور داشتند و اگر از غریبهای که از کنار ما میگذشت دلیل شدت زاری آنها را میپرسیدید، بیتردید میگفت که احتمالا جوان ناکامی را به خاک میسپارند.
«مادر اینجا چه خبره؟». صدای خانمجان بود.
دور وبرم را نگاه کردم. خروج صدای مرد روزهخوان که عرق از سرورویش میریخت، از بلندگوهای استریوی نمیدانم چندواتی که با خودش آورده بود، چنان گوشخراش بود که اگر کسی ترقه درمیکرد، شنیده نمیشد، اما صدای خانمجان با وضوح کامل به گوشم میرسید. «مادر اینجا چه خبره؟ ... این یارو کیه داره عرعر میکنه». برای اینکه کسی در چشمهایم متوجه تحیری که به من دست داده بود نشود، آنها را بستم. خودش بود. خانمجان همیشگی. خانمجان ظریف و شکستنی. اگر نمیگویم، خانمجان دوستداشتنی، به این دلیل است که میخواهم از «تاتولوگی» بپرهیزم.
میخندید. «مادر، همهتون دیوونه شدید!» و رو به من: «مادر اینا عقل از سرشون پریده؟». توی دلم جواب دادم: «بله خانمجان. همه ما به کلی دیوانه شدهایم». «آی پری ... آی پری، مادر، این بچه داره خاک میخوره». نگاه کردم. کنار پایم دخترک سه چهار سالهای کلوخهای کوچک را از روی زمین جمع میکرد و توی دهانش میگذاشت. «الهی مادر فدات شه شیرینکم، گشنته مادر؟ الان میریم خونه ... الان میریم خونه». دخترک همینطور که چشم به خانمجان دوخته بود، لبهایش را غنچه کرد و تکزبانی گفت: «من ناهیدم خانمجان، شیرین نیسم (نیستم)». «الهی فدات شم، عسلم! خاک نخور مادر، دردوبلات بخوره تو سرم، ناهیدک عسل».
شما تمام دنیا را بگردید، یک «مادر فدات شه شیرینکم» پیدا نمیکنید که در زیبایی آهنگ کلام و در محتوای صادقانه و حقیقی به پای «مادر فدات شه شیرینکم»های خانمجان برسد.
یادم رفت چه میخواستم بگویم و این حرفها به هزارتوی مرگ چه ربطی دارد. قصد داشتم کمی از فکرهایی که در قبرستان ذهن مرا اشغال کرده بودند بگویم، و چون با خلاء روبرو شدم، فکرم به هم ریخت. بگذارید فکر کنم. ... آه بله. یادم آمد. هزارتوی مرگ مرا به یاد جملهای در باره مرگ انداخت که در آشپزخانه از خانمجان شنیدم.
خانمجان، این زن سالخورده ظریف شاه طایفه ما بود. اما سلطنت او روی قدرت بنا نشده بود. پایههای تخت شاهی او از جنس محبت بود و دلهای ما این «بار» را با خوشنودی پذیرفته بود. هیچ تصمیمی بدون رضایت نهایی او به مرحله اجرا درنمیآمد، و او به طرز حیرتآوری در داوری خود منصف بود.
ایران که بودم، با چندتا از فمینیستهای دوآتشه فامیل در باره خانمجان بحث و مشاجره شدیدی داشتم. یکی ادعا میکرد که خانمجان در اثر ٩٩سال کلفتی برای دیگران، هیچوقت نتوانسته است خود و استعدادهای نهفته خود را به واقعیت مبدل سازد.
نمیخواهم حتی تصور کنم اگر این حرف به گوش یکی از این تباری که موجودیت خویش را مدیون زهدان خانمجان است، میرسید، چه میشد. من خودم اهل بحث و گفتگو و تعامل تسامحگرایانه هستم، ولی بین بازماندگان خانمجان متأسفانه آدمهای وحشتناکی پیدا میشوند که گرههای این نوع بحثها را با توگوشی باز میکنند. ادعای خانم فمینست یاد شده به نظر من نه تنها بیادبانه است، بلکه به هیچ وجه با واقعیت عینی نمیخواند، زیرا خانمجان کلفت نبود، شاه بود.
خدابیامرز دستپخت بینظیری داشت و طرز تهیه شیرینیهای مختلف، آبغوره، ترشیها و مرباهای هزارویک رنگ، رب گوجهفرنگی، عصارهها و شربتهای گوناگون و همینطور گردغوره را خوب میدانست. البته از وقتی که من به یاد دارم، هیچگاه او را شخصا درحال آشپزی یا درستکردن ترشی یا قطاب ندیدم. همیشه نوه نبیرهها او را، همانطور که روی صندلی راحتی خودش نشسته بود، با صندلی بلند میکردند، به آشپزخانه میآوردند و روی سکویی که مخصوص او ساخته شده بود قرارمیدادند. او فقط دستور میداد. دیگران میپختند. یک نکقاشق آش را به او میدادند، میچشید و میگفت: «حالا اسفناج را بریز توش مادرجان». دوتا دانه برنج را دندان میزد: «وقت آبکششه». «آتیش زیر قابلمه مربا رو اونقدر کم کن که از جوش بیافته». «یک قاشق توی اون آش بگردون مادر».
در حین آشپزی، در حالی که از دیگ و ماهیتابهها بخارهای خوشبو بلند میشد، طبق معمول بساط چای و نقل و شیرینی و بگوبخند و صحبت و قلیان هم برپا بود. این صحنهها را من از کودکی میشناختم. دو روز پیش از مرگ خانمجان، وقتی که داشت برایم دلمه برگ مو درست میکرد، احساس میکردم زمان نگذشته است. بازهم همان بساط، بازهم همان دیگهای بخارآلود، باز هم همان بگوبخند بین زنها، باز هم تعداد زیادی بچه قدونیمقد که هرکدام از آنها که از نزدیکی خانمجان ردمیشد، دوتا ماچ و یک تکه شیرینی یا یک خوشه انگور یا یک تکهی کباب شده از جگر مرغهایی که در دیگها میپختند، گیرش میآمد.
«ناهیدجونم، بدو مادر، انسیخانم رو صدا کن بیاد».
ــ من ناهید نيستم خانمجان، شيرينم.
«آخ قربونت برم ملوسکم ... بیا اینجا ببینم مادر، آخ ...».
دوتا ماچ گنده ...
همینطور که نشسته بودم و داشتم با دستمال کاغذی تف بچههای بامحبت را از روی گونههایم پاک میکردم، با خودم میگفتم: جای یکی از این فیلمسازان ایران خالی. همینطور که به دستهای سه چهار زنی که دست در ظرف «مایه دلمه» میکردند و مقداری از آن را برای پیچیدن در برگ مو برمیداشتند، نگاه میکردم با خودم میگفتم، اگر کیارستمی دوربینش را اینجا، کنار این سکو کارمیگذاشت و یک مصاحبه نیمساعتی با خانمجان را هم به آن ضمیمه میکرد، ممکن بود جایزه طلایی نگیرد (که حتما میگرفت) اما در عوض میتوانست بخشی از زندگی این نوع از انسان درحال انقراض را برای آیندگان ثبت کند. همینطور که نشسته بودم و سعی داشتم تصور کنم برای سی تا چهل نفر چندتا دلمه باید درست کرد، از اینکه اینهمه آدم به خاطر من به زحمت افتاده بودند، شرمنده شدم. اما این پیشنهاد خود خانمجان بود. روزی که به ملاقات او رفتم، دستی به شانههای من کشید، آرنجم را گرفت، و گفت: «الهی بمیرم مادر، شدی پوست و استخون. مگه اونجا تو خارج چیزی نمیخوری؟». طرز صحبت او با من با طرز صحبت او با بچههای چهارساله فرقی نداشت. میدانست که دلمهبرگمو دوست دارم و چون دست بر قضا، چند روز پیش از آن یکی از نبیرههایش که دانشجوی دانشگاه قزوین است، مقداری برگ موی قزوین (که بهترین برگ مو جهت طبخ دلمه است) آورده بود، قرار شد دلمه بپزد.
*
درحالی که دنبال فندکم میگردم، خانمجان یکی از زنهای جوانی را که فکر میکنم اسمش «شادی» بود صدا میزند: «نسرین جون، مادر، برا عموت یه چایی دیگه بریز»، و پس از اینکه شادی استکان را جلوی من میگذارد و از آشپزخانه خارج میشود، میگوید:
«مادر، امان از دست اين زنهاى امروزى. نگاهشان كه میكنم ياد جوجه پنزاریها میافتم ... میگن، اوا، مگه من مرغم كه تو خونه بشينم، ... دهنتو آببكش مادرجان. جوجهپنزارى رو چه به اين حرفا. جوجهپنزارى كجا مرغ پرهنر كجا. ... مادرجان من نمیگم زن نبايد بره درس بخونه، بره مدرسه، بره دانشگاه. خوب برو دانشگاه. نتيجه مادرجان؟ ليسانس داره ولی هيچ هنر ديگهاى نداره. خوب بگو نمیتونم مرغ باشم، ازم برنمیآد، بلد نيستم، مادر، نگو مرغ بده. همين خودت كه مثل گل اينجا وايسادى، نه اينكه مادرجون، زير بال و پر همين مرغ بزرگ شدى؟ بگو نمیتونم بچه پرورش بدم، نمیتونم قطاب و باقلوا، خوراک لوبیا، باقالیپلو، يا كوكوسبزى درست كنم. نگو نمیخوام كون بچه بشورم، چون بچه پرورش دادن که فقط کون بچه شستن نیس. چون ...»، به دختر بچهى كوچكى كه روى پلهى آشپزخانه نشسته است و با دقت به حرفهاى او گوش میكند، نگاهى میاندازد و ادامه میدهد: چون خدانكرده حرفات دل اين بچه رو چرك میكنه». رو به دخترك «الهى قربونت برم، بيا اينجا تو بغلم ببینم». او را بغل میكند و میبوسد و از بهجتخانم میپرسد، اين «پریسا»، بچهی فخريه؟
ـ نه خانمجان، رعناست، دختر منيرخانم همسايهمان.
يك بار ديگر بچه را میبوسد: «قربونش برم مثل فرشتهس» و براى او به آواز میخواند: «اين دنگسر و اون دنگسر رعنا». و رو به من میگوید: «خوب شد مادرجان اومدی دیدمت. از وقتی که رفتی خارج همیشه سرنماز دعات میکنم. دوسه روز پیش گفتم، خدایا، قبل از اینکه عزرائیلتو بفرستی سراغم، این پسرو (یعنی من را) ببینم. و مادر نمیدونی چقدر خوشحال شدم که خدا دعامو مستجاب کرد، چقدر شکر کردم». این حرفها را اغلب از پیرمردها و پیرزنها به صورت ناله میشنویم و معمولا نمیدانیم در جواب آنها چه بگوییم، اما در لحن خانمجان هیچنوع آخ و نالهای شنیده نمیشد. میدیدم که روحیه شاد او در طی این گفتار نه فقط هیچگونه تغییری نمیکند بلکه در لحن او آشکارا نشانههای شادی بخصوصی به گوش میرسد.
سرش را نزدیک من میآورد و میگوید: «دیشب خواب سدقاسمو دیدم. تلفن میزد. میگفت، دیگه زیاد دیرکردی، پاشو بیا زن! اینقدر منتظرم نذار لامصب». وقتی میگوید «این قدر منتظرم نذار لامصب» توی چهرهاش طنازی و شیطنت یک زن جوان به چشم میخورد.
زیر لب زمزمه میکنم، خدا شما را حفظ کند. باخنده میگوید: «خدا شماهارو حفظ کنه، قربون رحمتش، دیگه منو بیشتر از صدسال حفظ کنه مادر؟ بخصوص حالا که دیگه سدقاسم هم تلفن زده ... مرگ، مادرجون حقه. هیچ ترسی هم نداره».
روحیه شاد خانمجان به من هم سرایت میکند. میپرسم، چطور ترس نداره خانمجان، همه از مرگ میترسند. میگوید: «چیش ترس داره؟ تا وقتی که اینجا نشستم، خداروشکر زندهام، وقتی هم که مردم، دیگه اون کسی که مرده من نیستم، مادر، به من ربطی نداره»، و اضافه میکند: «زندگی به آدم ربط داره، نه مرگ. درسته که آدم میمیره، اما مرگ به آدم ربط نداره».
چندوقت پیش که این جمله خانمجان را برای دوستی میگفتم، ناگهان به فکر فرو رفت و گفت، با این نگاه به زندگی میتوان شاد زیست. گفت، عین این سخن را از هایدگر، سارتر یا دریدا (درست نمیدانست از کی) خوانده است. مرگ مسئله من نیست، زیرا تا وقتی هستم، هستم و پس از فروپاشی ساختارهای «من» دیگر «من»ی نیست که مسئلهای داشته باشد.
میگفت خانمجان در واقع دارای دیدگاهی اگزیستانسیالیستی بوده است!
آنروز در آشپزخانه با کمال میل پای سفره دل خانمجان نشستم و به صحبتهای او گوش کردم. جای کیارستمی برای ساختن «طعمدلمه»، خالی بود. همینطور جای شما خواننده خوشحوصله سر سفرهای که هنگام غروب پهن شد. دلمههای خانمجان را نمیشود توصیف یا تشریح کرد. این امری ناممکن است. به قول ویتگنشتاین در باره چیزی که نمیتوان حرف زد، باید سکوت کرد. اما تنها چیزی که در باره آنها میتوانم بگویم این است که: آقا چه دلمهای ...
قبرستان به نظر من بهترین جا برای فکر کردن است. نمیدانم چرا فکر آدم در قبرستان طور دیگری کار میکند. البته فکرهایی که در قبرستان ذهن آدم را به خود مشغول میدارند، شباهتی به فکر آدمهای متفکر ندارد. شما حتی در صورتیکه عاشق ویتگنشتاین و هایدگر باشید، اگر در قبرستان دوستی بخواهد با شما در باره «تراکتاتوس لوگیکو فیلوسوفیکوس» ویتگنشتاین یا «دلهره» هایدگر صحبت کند، احساس بیهودگی میکنید و پیش خودتان میگویید، این آدم، همین آدمی که احتمالا در سالن خانه هنرمندان برایش دست زدهاید، چقدر از مرحله پرت است. در باره «تراکتاتوس لوگیکو فیلوسوفیکوس» ویتگنشتاین یا «دلهره» هایدگر میشود توی کلاسهای دانشگاه، کافهتریای خانه هنرمندان، یا حتی در کبابیهای فرزاد در کنار یک قلیان تازهدم یا دوسیخ کوبیده (با گوجه) گپ زد، من خودم شخصا حتی در محفلی حضور داشتهام که حضار با زیرشلواری، پای کرسی و در کنار تخمه ژاپنی حول و حوش «تراکتاتوس لوگیکو فیلوسوفیکوس» ویتگنشتاین و «دلهره» هایدگر مباحثه میکردهاند، اما در قبرستان یک چنین کاری محال است. حتی در باره «پرسشهای لعنتی» کانت هم که به قضیه چندان بیربط نیست، چنین کاری نشدنیاست، چه برسد به تراکتاتوس لوگیکو ... اگر قبول ندارید امتحان کنید.
یادم هست تا پیش از مرگ «خانمجان»، گاهی که برای قدمزدن به قبرستان میرفتم فکرهایی میکردم که همه لذتبخش بودند. نپرسید چه فکری؟ زیرا این یکی از ویژگیهای اصلی فکرهای قبرستان این است که آنها فقط در فضای قبرستان معتبر هستند و با خروج از این محل بلاموضوع گشته و آدم آنها را خیلی زود فراموش میکند. طریقه کشف این ویژگی نزد من به این صورت بود که میدیدم، هرچه فکر میکنم، هیچکدام از فکرهایی که در قبرستان کردهام به فکرم نمیرسد. بعد از فوت خانمجان هربار که به قبرستان میروم، بهجای فکر، به مکالمه با او میپردازم و با اینکه محتوی این مکالمات همیشه یادم میرود، اما صحبت کردن با او به طرز عجیبی به من آرامش میدهد.
دوسال پیش که ایران بودم، خانمجان که برای همه کسانی که او را میشناختند «شادی مجسم» بود، در سن ٩٩سالگی مرد. خودم یادم نمیآید، اما ظاهرا، آنطور که اطرافیان چندروز پس از مرگ او به من تذکر دادند، هنگام خاکسپاری در حالی که چشمم را بسته بودهام روی لبم لبخندی دیده میشده است. اصرار میکردند که به دل نگیرم، زیرا آنها خوب میدانند که «تقصیر» من نیست، بلکه اقامت در اروپا عاطفه آدم را کم میکند.
من همیشه از این استعداد مرموز نزد ایرانیها که فقط با نگاهکردن به برخی «وقایع»، به شناخت حقیقییی از آنها دست مییابند که رسیدن به آن از طرق جامعه- یا روانشناسی بدون سالها زحمت و مشقت میسر نیست، حیرتزده بودهام. اینکه آخرسر، شناخت حاصله از تحقیق علمی، چیزی تقریبی با حقیقتی کاملا نسبی و سراسر «اما» و «اگر» که فقط تا مطرح شدن تئوری بعدی اعتبار دارد، از کار درمیآید و در مقابل، شناخت حقیقتهای ایرانی مطلقا به هیچ دردی نمیخورد، در بحث ما دارای اهیتی ثانوی است. در هرصورت هرکس که بیش از یکسال در اروپا اقامت کرده باشد، و بر شناخت ایرانیها مبنی بر تقلیل عواطف در اثر زندگی در اروپا صحه نگذارد، منصف نیست.
اما آنروز، در مراسم خاکسپاری لبخند من ربطی به بیعاطفگی نداشت. گفتم که در مراسم ختم یا خاکسپاری، همیشه این احساس به سراغم میآمد که شخص وفاتیافته جایی ایستاده است، ما را نظاره میکند و به حرکات ما میخندد. اما این احساس تا روز خاکسپاری خانمجان چیزی بیشتر از یک احساس مبهم و فرار نبود. در روز مذکور صدای خانمجان را چنان به وضوح میشنیدم که چشمهایم بیاختیار لابلای جمعیت دنبال او میگشتند و چون او را نیافتم، چشمهایم را بستم. قبرستان همهچیز را وارونه میکند. یک چیزهایی هستند که فقط با چشم بسته میشود آنها را دید. خانمجان آنجا بود. اگر دست دراز میکردم، میتوانستم پر دامنش را که از آن بوی نعناداغ و شنبلیله میآمد و خدا میداند استراحتگاه امن چند بچه بوده است، بگیرم.
خوشحالی من از این است که توانستم به خاطر سفر کاملا اتفاقی به ایران، یک روز تمام را از ساعت ٢ بعداز ظهر (بعد از خواب بعداز ظهر خانمجان) تا نه شب (وقت خواب خانمجان) کنار او باشم. سیکیلو استخوان که پوستی سفید با ظرافت روی آن کشیده شده بود. انسانی از عصری دیگر، سردوگرم چشیده، با ذهنی که همه داستانها را شنیده بود و با چشمانی که چیزی که ندیده باشد نبود.
در آشپزخانه نشسته بودیم، شاید بیاغراق هفده هژده بچه قدونیمقدی دوروبر ما میپلکیدند، از سروکول یکدگیر و از سروکول «عمومانی» بالا میرفتند، با بوسههای تفآلودشان سروکله عمو را خیس میکردند و با فندک و بسته سیگار او در آشپزخانه فوتبال بازی میکردند. خانمجان بین آنها، یکی از نتیجههای خود، پسربچه کله تراشیدهای را نشانم داد و گفت، این را نگاه کن، «مادر! عین سدقاسمه» و با چشمهایی که انگار به ابدیت نگاه میکنند سری تکان داد و گفت: «همش تکراره مادر، همش تکراره».
من خودم سیدقاسم را ندیده بودم، اما از داستانهایی که تعریف میکنند، آدم فکر میکند لیلی و مجنون آدمهایی مانند خانمجان و سیدقاسم بودهاند. هرچه هست مرد نازنینی بوده است و عاشق خانمجان که اگر بخواهم داستانها و روایاتی را که از آنها در فامیل ما دهان به دهان میگردد تعریف کنم، بحث طولانی میشود. همینقدر بس که چیزی که خانمجان را تا پایان تکرار میکرد و آن روز در آشپزخانه برای آخرین بار از دهان او شنیدم این بود که «چرا فردای آن روزی که سیدقاسم رفت، من نمردم».
من هرگونه اتهامی را میپذیرم. میتوانید همین الان زیر لب بگویید که «خدای بزرگ! این چه مزخرفاتی است!» و روی آن ضربدر کوچک بالای صفحه کلیک کنید. حق دارید. این اتهام را میپذیرم، اما نمیتوانید مرا متهم کنید که با پوشاندن «بدی»های خانمجان از او یک چهره ایدآل و در نتیجه غیرواقعی ارایه میدهم. من نصف عمرم را در راه نشاندادن چهرههای واقعی مستور در پس چهرههای ایدآل تباه کردهام و در این راه تبحر بسیار کسب نموده و متخصص گشتهام. از این گذشته، اصولا همیشه از سه گروه از آدمها میپرهیزم. یکی آنهایی که در باره آنها میگویند: «آدم از دستشان از خنده میمیرد»، یکی آنهایی که بیتربیت هستند اما مشهور است که «دلشان پاک است» و سومین دسته که به بحث ما مربوط میشود، «آدمهای خوب» هستند که نشست و برخواست با آنها غالبا ملالآور و خستهکننده است. شما را نمیدانم، اما من هنوز هم که هنوز است، اگر قرار باشد انتخاب کنم که نیمساعت از وقتم را با یکی از همین آدمهای خوب بگذرانم یا با یکی از این بچههای شرور و کفترباز خانیآباد که پشتبامگردی، سنگپراکنی و چشمهای هیز آنها آسایش و خواب زنهای خانهدار را زایل میکند، امکان ندارد مصاحبت با «آدم خوب» را ترجیح بدهم. اما هر بار که خانمجان را میدیدم، نمیتوانستم از مصاحبت با او دل بکنم. از دیدار او سیر نمیشدم. در نودونه سالی که خانمجان عمر کرد، هیچکس از او هیچنوع زشتی یا بدی اعم از یک حرف بد، یک اخم، یا یک بیمحلی یا حتی کممحلی ندید. این را نه تنها فرزندان او، بیست و یک نوه، شصت و دو نتیجه، تعداد زیادی نبیره و حتی «ندیده»های او، بلکه همه فک و فامیلها، آشنایان و همسایههایی که به شلهزردها، به آشرشتههای بینظیر و به شرافت او قسم میخوردند، تصدیق میکنند.
همه اینها در مراسم خاکسپاری حضور داشتند و اگر از غریبهای که از کنار ما میگذشت دلیل شدت زاری آنها را میپرسیدید، بیتردید میگفت که احتمالا جوان ناکامی را به خاک میسپارند.
«مادر اینجا چه خبره؟». صدای خانمجان بود.
دور وبرم را نگاه کردم. خروج صدای مرد روزهخوان که عرق از سرورویش میریخت، از بلندگوهای استریوی نمیدانم چندواتی که با خودش آورده بود، چنان گوشخراش بود که اگر کسی ترقه درمیکرد، شنیده نمیشد، اما صدای خانمجان با وضوح کامل به گوشم میرسید. «مادر اینجا چه خبره؟ ... این یارو کیه داره عرعر میکنه». برای اینکه کسی در چشمهایم متوجه تحیری که به من دست داده بود نشود، آنها را بستم. خودش بود. خانمجان همیشگی. خانمجان ظریف و شکستنی. اگر نمیگویم، خانمجان دوستداشتنی، به این دلیل است که میخواهم از «تاتولوگی» بپرهیزم.
میخندید. «مادر، همهتون دیوونه شدید!» و رو به من: «مادر اینا عقل از سرشون پریده؟». توی دلم جواب دادم: «بله خانمجان. همه ما به کلی دیوانه شدهایم». «آی پری ... آی پری، مادر، این بچه داره خاک میخوره». نگاه کردم. کنار پایم دخترک سه چهار سالهای کلوخهای کوچک را از روی زمین جمع میکرد و توی دهانش میگذاشت. «الهی مادر فدات شه شیرینکم، گشنته مادر؟ الان میریم خونه ... الان میریم خونه». دخترک همینطور که چشم به خانمجان دوخته بود، لبهایش را غنچه کرد و تکزبانی گفت: «من ناهیدم خانمجان، شیرین نیسم (نیستم)». «الهی فدات شم، عسلم! خاک نخور مادر، دردوبلات بخوره تو سرم، ناهیدک عسل».
شما تمام دنیا را بگردید، یک «مادر فدات شه شیرینکم» پیدا نمیکنید که در زیبایی آهنگ کلام و در محتوای صادقانه و حقیقی به پای «مادر فدات شه شیرینکم»های خانمجان برسد.
یادم رفت چه میخواستم بگویم و این حرفها به هزارتوی مرگ چه ربطی دارد. قصد داشتم کمی از فکرهایی که در قبرستان ذهن مرا اشغال کرده بودند بگویم، و چون با خلاء روبرو شدم، فکرم به هم ریخت. بگذارید فکر کنم. ... آه بله. یادم آمد. هزارتوی مرگ مرا به یاد جملهای در باره مرگ انداخت که در آشپزخانه از خانمجان شنیدم.
خانمجان، این زن سالخورده ظریف شاه طایفه ما بود. اما سلطنت او روی قدرت بنا نشده بود. پایههای تخت شاهی او از جنس محبت بود و دلهای ما این «بار» را با خوشنودی پذیرفته بود. هیچ تصمیمی بدون رضایت نهایی او به مرحله اجرا درنمیآمد، و او به طرز حیرتآوری در داوری خود منصف بود.
ایران که بودم، با چندتا از فمینیستهای دوآتشه فامیل در باره خانمجان بحث و مشاجره شدیدی داشتم. یکی ادعا میکرد که خانمجان در اثر ٩٩سال کلفتی برای دیگران، هیچوقت نتوانسته است خود و استعدادهای نهفته خود را به واقعیت مبدل سازد.
نمیخواهم حتی تصور کنم اگر این حرف به گوش یکی از این تباری که موجودیت خویش را مدیون زهدان خانمجان است، میرسید، چه میشد. من خودم اهل بحث و گفتگو و تعامل تسامحگرایانه هستم، ولی بین بازماندگان خانمجان متأسفانه آدمهای وحشتناکی پیدا میشوند که گرههای این نوع بحثها را با توگوشی باز میکنند. ادعای خانم فمینست یاد شده به نظر من نه تنها بیادبانه است، بلکه به هیچ وجه با واقعیت عینی نمیخواند، زیرا خانمجان کلفت نبود، شاه بود.
خدابیامرز دستپخت بینظیری داشت و طرز تهیه شیرینیهای مختلف، آبغوره، ترشیها و مرباهای هزارویک رنگ، رب گوجهفرنگی، عصارهها و شربتهای گوناگون و همینطور گردغوره را خوب میدانست. البته از وقتی که من به یاد دارم، هیچگاه او را شخصا درحال آشپزی یا درستکردن ترشی یا قطاب ندیدم. همیشه نوه نبیرهها او را، همانطور که روی صندلی راحتی خودش نشسته بود، با صندلی بلند میکردند، به آشپزخانه میآوردند و روی سکویی که مخصوص او ساخته شده بود قرارمیدادند. او فقط دستور میداد. دیگران میپختند. یک نکقاشق آش را به او میدادند، میچشید و میگفت: «حالا اسفناج را بریز توش مادرجان». دوتا دانه برنج را دندان میزد: «وقت آبکششه». «آتیش زیر قابلمه مربا رو اونقدر کم کن که از جوش بیافته». «یک قاشق توی اون آش بگردون مادر».
در حین آشپزی، در حالی که از دیگ و ماهیتابهها بخارهای خوشبو بلند میشد، طبق معمول بساط چای و نقل و شیرینی و بگوبخند و صحبت و قلیان هم برپا بود. این صحنهها را من از کودکی میشناختم. دو روز پیش از مرگ خانمجان، وقتی که داشت برایم دلمه برگ مو درست میکرد، احساس میکردم زمان نگذشته است. بازهم همان بساط، بازهم همان دیگهای بخارآلود، باز هم همان بگوبخند بین زنها، باز هم تعداد زیادی بچه قدونیمقد که هرکدام از آنها که از نزدیکی خانمجان ردمیشد، دوتا ماچ و یک تکه شیرینی یا یک خوشه انگور یا یک تکهی کباب شده از جگر مرغهایی که در دیگها میپختند، گیرش میآمد.
«ناهیدجونم، بدو مادر، انسیخانم رو صدا کن بیاد».
ــ من ناهید نيستم خانمجان، شيرينم.
«آخ قربونت برم ملوسکم ... بیا اینجا ببینم مادر، آخ ...».
دوتا ماچ گنده ...
همینطور که نشسته بودم و داشتم با دستمال کاغذی تف بچههای بامحبت را از روی گونههایم پاک میکردم، با خودم میگفتم: جای یکی از این فیلمسازان ایران خالی. همینطور که به دستهای سه چهار زنی که دست در ظرف «مایه دلمه» میکردند و مقداری از آن را برای پیچیدن در برگ مو برمیداشتند، نگاه میکردم با خودم میگفتم، اگر کیارستمی دوربینش را اینجا، کنار این سکو کارمیگذاشت و یک مصاحبه نیمساعتی با خانمجان را هم به آن ضمیمه میکرد، ممکن بود جایزه طلایی نگیرد (که حتما میگرفت) اما در عوض میتوانست بخشی از زندگی این نوع از انسان درحال انقراض را برای آیندگان ثبت کند. همینطور که نشسته بودم و سعی داشتم تصور کنم برای سی تا چهل نفر چندتا دلمه باید درست کرد، از اینکه اینهمه آدم به خاطر من به زحمت افتاده بودند، شرمنده شدم. اما این پیشنهاد خود خانمجان بود. روزی که به ملاقات او رفتم، دستی به شانههای من کشید، آرنجم را گرفت، و گفت: «الهی بمیرم مادر، شدی پوست و استخون. مگه اونجا تو خارج چیزی نمیخوری؟». طرز صحبت او با من با طرز صحبت او با بچههای چهارساله فرقی نداشت. میدانست که دلمهبرگمو دوست دارم و چون دست بر قضا، چند روز پیش از آن یکی از نبیرههایش که دانشجوی دانشگاه قزوین است، مقداری برگ موی قزوین (که بهترین برگ مو جهت طبخ دلمه است) آورده بود، قرار شد دلمه بپزد.
*
درحالی که دنبال فندکم میگردم، خانمجان یکی از زنهای جوانی را که فکر میکنم اسمش «شادی» بود صدا میزند: «نسرین جون، مادر، برا عموت یه چایی دیگه بریز»، و پس از اینکه شادی استکان را جلوی من میگذارد و از آشپزخانه خارج میشود، میگوید:
«مادر، امان از دست اين زنهاى امروزى. نگاهشان كه میكنم ياد جوجه پنزاریها میافتم ... میگن، اوا، مگه من مرغم كه تو خونه بشينم، ... دهنتو آببكش مادرجان. جوجهپنزارى رو چه به اين حرفا. جوجهپنزارى كجا مرغ پرهنر كجا. ... مادرجان من نمیگم زن نبايد بره درس بخونه، بره مدرسه، بره دانشگاه. خوب برو دانشگاه. نتيجه مادرجان؟ ليسانس داره ولی هيچ هنر ديگهاى نداره. خوب بگو نمیتونم مرغ باشم، ازم برنمیآد، بلد نيستم، مادر، نگو مرغ بده. همين خودت كه مثل گل اينجا وايسادى، نه اينكه مادرجون، زير بال و پر همين مرغ بزرگ شدى؟ بگو نمیتونم بچه پرورش بدم، نمیتونم قطاب و باقلوا، خوراک لوبیا، باقالیپلو، يا كوكوسبزى درست كنم. نگو نمیخوام كون بچه بشورم، چون بچه پرورش دادن که فقط کون بچه شستن نیس. چون ...»، به دختر بچهى كوچكى كه روى پلهى آشپزخانه نشسته است و با دقت به حرفهاى او گوش میكند، نگاهى میاندازد و ادامه میدهد: چون خدانكرده حرفات دل اين بچه رو چرك میكنه». رو به دخترك «الهى قربونت برم، بيا اينجا تو بغلم ببینم». او را بغل میكند و میبوسد و از بهجتخانم میپرسد، اين «پریسا»، بچهی فخريه؟
ـ نه خانمجان، رعناست، دختر منيرخانم همسايهمان.
يك بار ديگر بچه را میبوسد: «قربونش برم مثل فرشتهس» و براى او به آواز میخواند: «اين دنگسر و اون دنگسر رعنا». و رو به من میگوید: «خوب شد مادرجان اومدی دیدمت. از وقتی که رفتی خارج همیشه سرنماز دعات میکنم. دوسه روز پیش گفتم، خدایا، قبل از اینکه عزرائیلتو بفرستی سراغم، این پسرو (یعنی من را) ببینم. و مادر نمیدونی چقدر خوشحال شدم که خدا دعامو مستجاب کرد، چقدر شکر کردم». این حرفها را اغلب از پیرمردها و پیرزنها به صورت ناله میشنویم و معمولا نمیدانیم در جواب آنها چه بگوییم، اما در لحن خانمجان هیچنوع آخ و نالهای شنیده نمیشد. میدیدم که روحیه شاد او در طی این گفتار نه فقط هیچگونه تغییری نمیکند بلکه در لحن او آشکارا نشانههای شادی بخصوصی به گوش میرسد.
سرش را نزدیک من میآورد و میگوید: «دیشب خواب سدقاسمو دیدم. تلفن میزد. میگفت، دیگه زیاد دیرکردی، پاشو بیا زن! اینقدر منتظرم نذار لامصب». وقتی میگوید «این قدر منتظرم نذار لامصب» توی چهرهاش طنازی و شیطنت یک زن جوان به چشم میخورد.
زیر لب زمزمه میکنم، خدا شما را حفظ کند. باخنده میگوید: «خدا شماهارو حفظ کنه، قربون رحمتش، دیگه منو بیشتر از صدسال حفظ کنه مادر؟ بخصوص حالا که دیگه سدقاسم هم تلفن زده ... مرگ، مادرجون حقه. هیچ ترسی هم نداره».
روحیه شاد خانمجان به من هم سرایت میکند. میپرسم، چطور ترس نداره خانمجان، همه از مرگ میترسند. میگوید: «چیش ترس داره؟ تا وقتی که اینجا نشستم، خداروشکر زندهام، وقتی هم که مردم، دیگه اون کسی که مرده من نیستم، مادر، به من ربطی نداره»، و اضافه میکند: «زندگی به آدم ربط داره، نه مرگ. درسته که آدم میمیره، اما مرگ به آدم ربط نداره».
چندوقت پیش که این جمله خانمجان را برای دوستی میگفتم، ناگهان به فکر فرو رفت و گفت، با این نگاه به زندگی میتوان شاد زیست. گفت، عین این سخن را از هایدگر، سارتر یا دریدا (درست نمیدانست از کی) خوانده است. مرگ مسئله من نیست، زیرا تا وقتی هستم، هستم و پس از فروپاشی ساختارهای «من» دیگر «من»ی نیست که مسئلهای داشته باشد.
میگفت خانمجان در واقع دارای دیدگاهی اگزیستانسیالیستی بوده است!
آنروز در آشپزخانه با کمال میل پای سفره دل خانمجان نشستم و به صحبتهای او گوش کردم. جای کیارستمی برای ساختن «طعمدلمه»، خالی بود. همینطور جای شما خواننده خوشحوصله سر سفرهای که هنگام غروب پهن شد. دلمههای خانمجان را نمیشود توصیف یا تشریح کرد. این امری ناممکن است. به قول ویتگنشتاین در باره چیزی که نمیتوان حرف زد، باید سکوت کرد. اما تنها چیزی که در باره آنها میتوانم بگویم این است که: آقا چه دلمهای ...
No comments:
Post a Comment