زاویه

Joan Miró. Mètamorphose. 1936. Crayon et aquarelle, collage. 64 x 47.8 cm. Private collection.


سعید کارگر

به زودی شخصیت اصلی این داستان سقوط می کند، آنهم از بلندترین ساختمانی که می شناسید. من هم مثل اغلب شما آدمی بودم و هستم که از واژه  کشتن  متنفرم. ولی برای اولین بار در زندگی ام از نابودی یک انسان سرخورده  نیستم. من خودم آن مراسم را اجرا خواهم کرد. درسته که نویسنده این داستان منم و می توانم این محکوم را با حکمی که بر گردنش آویخته، هرروز از پشت این میز به پشت آن یکی و از این دادگاه به دادگاهی هولناکتر بکشم و دوباره بیاورم سرجای اولش، طوریکه این مردن تدریجی کش بیاید و زهر آن ذره ذره در گلوی این زن بچکد. یا حتی اجازه بدهم زنده بماند تا با تیغ انتقام مردم کشته شود. اما ترجیح دادم حداقل یکبار هم که شده با همان دستانی که قلم و کاغذ را گرفته، آدم خودم را خودم مثله کنم. من قصه زیاد نوشته ام. حتی گزارش و مقاله های طولانی. ولی هیچ نوشته ای به اندازه این که می نویسم سخت و دشوار نبوده. من بعنوان نویسنده می توانم این قصه را از هرجا که دلم می خواهد شروع کنم. می توانم نقطه را بگذارم آخر قصه و از همانجا بنویسم و بعد برم پی چاشنی و بگردم دنبال صغرا و کبرا های بی پایان که سر و ته قصه را بهم می بافند و اجازه نمی دهند چوب لای درزش برود. بنشینم روی صندلی گرم یک قاضی، همان که حکم مرگ داده، و داستان را از زبان او بگویم. یا در حد فاصل میز بلند عدالت و نیمکت سرد محکوم، بشوم وکیل تسخیری این قاتل بی رحم. خودم را بذارم جای کودک مثله شده و تا آخر قصه زار بزنم. نمی خواهم همه اش چس ناله باشد. فقط باید ملزومات این قصه را یکجوری جور کنم و به خورد خواننده بدهم که چیزی از قلم نیافتد. مثلا باید بگم زن این داستان که یک عمر بی همه چیز بوده چطور و چگونه با هزار بدبختی و فوت و فن زنانه بالاخره یک روز خودش را چپاند به مرد پولداری که نه تنها شکم خودش را سیر می کرد، بلکه از سر طبق اخلاص همین مرد، مادر بیمار و زمین گیرش هم به نوایی می رسید. یا مثلا یکساعت در باره همین مرد روده درازی کنم که چرا تا پنجاه سالگی زن نمی گرفته و فردای شبی که با این زن خوابید چطور به جرمی که همه چیز می تواند باشد، سر از زندان درآورد. ولی نه شما حال و حوصله این مزخرفاتو دارید و نه من حال چرند گفتن. زنی که اسمش هرچیزی می تواند باشد، مثلا سمیه یا رقیه و یا حتی نازپری و گلپری؛ به واسطه سناریوی پسرخاله ای پدر سوخته که قبلا خودش را خلبان معرفی می کرده، زن مرد با غیرتی می شود که یک عمر دنبال عشق و مرام و پرده بکارت می گشته. بعد هم در برابر انبوه انگشتانی که از حیرت به صورت چسبیده بودند ازدواجی رخ داده و سندی هم به سلامتی رد وبدل می شود. چند روز بعد، به میمنت پرده برداری باشکوه، مرد غیرتی داستان ما به جرمی که وارد هم  بوده سه سال می رود همین اوین خودمان. قبل از خداحافظی به عیالش وصیت می کند" درست است که رضا خان بانی این امر خیر بوده ولی آدم  صالحی نیست. شر از وجناتش می بارد. دماغ درازشو ببین، به دماغ ماجوج رفته. گوشاش عینهو گوش اجنه هاست. از پسرخاله ما حذر کن" این خانم هم سمعا وطاعتا را گفته نگفته، به همان پسر خاله که خلبان ماهری هم بوده، وا می دهد و قبل اینکه شستش خبردار شود مادر شوهر جهاندیده پیغام میدهد که فلانی مبارکه، کاش پسر بزایی تا بوی عباسم را ازش بگیرم. البته یک اتفاقی هم این وسط افتاده بود و آن اینکه زن دو به شک مانده بود که این نطفه که در شکم دارد مال عباس خان است یا از پسرخاله رسیده.
چون به احتمال زیاد اکثر اونهایی که این نوشته را می خوانند آدمهای روشنفکر و کتابخوان هستند به من خرده خواهند گرفت که نویسنده چه آدم خر مغزیست. زن بیچاره چه گناهی کرده که ازچاله نجسته توی چاه می افتد. کسی چه می داند که پسرخاله چه آتویی ازش داشته که زن از سر ناچاری و فرار از بدبختی که یک عمر اسیرش بوده تن به هر خواسته کثیفی می داده. درست. حق با شماست. راستش من هم نمی دانم آیا اهرم فشاری بوده یا نه. اما موضوع این نیست. فاجعه این نیست.
اجازه بدهید قصه را از جای دیگری ادامه بدهم. از مطب یک جراح زیبایی. یک پزشک که ادعایش کون فلک را جر می داد و از شرافت و انسانیت فقط پول را می شناخت و بس. یک روز زنی که از یک گوری مبلغ قابل توجهی هم آورده بوده، وارد مطب آقای دکتری می شود که صورت ها را جابجا می کرد و تیغ هنرمندی داشت که بیشتر در کار جیب بری بود تا علم طبابت. خواسته زن معلوم بود و جواب پزشک جراح هم پیشا پیش آماده. اما موضوع این قصه بر می گردد به چند ماه پیش از این. یعنی درست چند روز بعد از بدنیا آمدن شاهرخ خان که از قضا نه تنها بوی عباس نمی داد بلکه مادرشوهرش هم دائم شکایت می کرد که از وقتی این بچه آمده، اتاق بوی توتون گرفته. من بعنوان نویسنده همین جا می توانستم در سرنوشت این زن و کودک نوزاد دخالت کنم و قصه را ببرم سمت آن چیزی که همین زن انتظارش را می کشید. یعنی با خودش حساب کتاب می کرد که این بچه یا مال عباس خان است و یا نطفه از رضا خان بسته، که یک هفته بعد از آن ماجرا وقتی دسته پیپ را میان دندان داشته، نصف شب در گوشش گفته بود" خانم خوشگله عروس که نباید شبا تنها بخوابه." هر دو خندیده بودند. باز با خودش حساب و کتاب می کرد که این نطفه از تخم رضاخان هم که باشد بالاخره یک رگ از من دارد و شباهتی با من خواهد داشت. آن دو هم که پسرخاله هستند و مشترکاتشان زیاد است. اما از سر بدبیاری، شاهرخ نه تنها شبیه مادر از آب در نیامد بلکه نشانی هم از آن مشترکات نداشت و تنها چیزی که سوظن زیادی میان متحیرین سابق برانگیخته بود گوش های پهن و دماغ نوک تیز و درازش بود که از همان لحظه تولد شایعه رابطه مشکوک را بر سر زبانها انداخت. زن یکسال بچه اش را توی پستوخانه از دیدگان تمام فک و فامیل مخفی می کرد. یک قصه هم برای عباس خان ساخت که این رییس زندان نظر بد به او دارد و قصد دست درازی داشته. عباس خان هم دستور داد تا این پدرسگ اینجاست، اهل و عیال حق ندارد پایش را از در زندان تو بگذارد و با خودش عهد کرد که یک روز بالاخره ترتیب این مرتیکه کونی را بدهد.
وقتی کودک معصوم با این ریخت و قیافه به دنیا آمد، نه تنها اختیار امور از دست من خارج شد بلکه تمام تلاش من در منصرف کردن زن از دستکاری در صورت کودک بی گناه و سپردنش به تیغ آن جراح بی شرف هم به جایی نرسید.  بقیه ماجرا خیلی به سرعت اتفاق افتاد. فکر می کنم نیازی به روده درازی نیست. چند هفته بعد از عمل جراحی، دکتر غیبش زد. بچه معصوم را هم که صورتش شده بود مثل تمساح، یک شب که رضاخان کشیک باند بود، خودش همانجا توی مهرآباد در گوشه ای دفن اش کرد و فاتحه اش را هم خواند. بقیه ماجرا را هم می توانید در ستون حوادث روزنامه ها پیدا کنید. اتفاقات این چنینی زیاد است و البته پایان همه آنها در مملکت ما یکیست. اما من اجازه ندادم تا پای این زن به دادگاهها و دادسراهای این مملکت کشیده شود. من خودم او را از بالای برج میلاد پرتش کردم پایین تا بی پناه تر از همیشه، بیهوده در برابر گوشهای کر، از کرده اش دفاع نکند. جز نویسنده چه کسی باور می کرد که این زن از روزی که مادر این کودک بوده فقط وفقط به فردای فرزند بی گناهش می اندیشده و بس. زن سالها پیش از این مرده بود وقتی که  مادرش به جای رضاخان و عباس خان و خان های بسیار دیگر، فقط یک دختر زاده بود.


پاییز تورنتو

No comments: