Joan Miró. May 1968. 1973. Acrylic on canvas. 200 x 200 cm. Fundació Joan Miró, Barcelona, Spain
آرش توکلی
در اشتياق گلی که نچيدهام
میلرزم!
ـ «شمس لنگرودی»
اينجا معنای بیوقتی، غير از تأکيد بر حذف زمان از غوغافکنی گيسوی نگار، اصطلاحی است که در شمال ايران به کار میبرند از حادثه و دگرگونی نحسی که سرنخ آن جايی است تاريک و وحشتافزای در طبيعت، جايی که نمیدانيم کجاست! شايد چيزی شبيه جنزدگی!
يادم است زمانی در لذات فلسفه خواندم که «اگر زندگی زيبا بود به هوش احتياجی نداشت ولی اگر همه هوش بود لازم بود برای زيبا شدن بکوشد»، اکنون گمان میبرم هوش جاری و مظنون، همچون داستانی که ما را مینويسد لب دمسازی است و مردان، کوشش هستیاند برای زيبا شدن و باقی هر چه هست ندانمهای گيسوی بیوقتی است!
میلرزم!
ـ «شمس لنگرودی»
اينجا معنای بیوقتی، غير از تأکيد بر حذف زمان از غوغافکنی گيسوی نگار، اصطلاحی است که در شمال ايران به کار میبرند از حادثه و دگرگونی نحسی که سرنخ آن جايی است تاريک و وحشتافزای در طبيعت، جايی که نمیدانيم کجاست! شايد چيزی شبيه جنزدگی!
يادم است زمانی در لذات فلسفه خواندم که «اگر زندگی زيبا بود به هوش احتياجی نداشت ولی اگر همه هوش بود لازم بود برای زيبا شدن بکوشد»، اکنون گمان میبرم هوش جاری و مظنون، همچون داستانی که ما را مینويسد لب دمسازی است و مردان، کوشش هستیاند برای زيبا شدن و باقی هر چه هست ندانمهای گيسوی بیوقتی است!
-----------------------------
Z ها را تو بر درختها کندهای!؟درخت که سهل است بر چوب قايقها، بر ديوارهای کاهگلی خانهمان، بر گچ پای شکستهی خواهر کوچکم و در جان پنهانی که تو نمیديدی «زری» را روز و شب میکندم!
گفتی که Z همهجای دنيا نشانهی اعتراض است و تو چه میدانستی که اين تنها چيزی نبود که برای من يک معنا میداد و برای همهی دنيا معنايی مخالف و اين رمز عشق است و بلای عشق است که تنها در آن چشم پنهان معنا میدهد و بس، چشمهای آنروزهایمان را میگويم! و اين تنها باری نبود که اينگونه تغييرم میدادی، که آن نماد فرياد برايم چون سبزی ديارم نرم و عاشقانه و نجواگون شود. روزهای کوتاه خوشبختی، روزهای تنهايیام را زدود و ديگران آرام از چشمم رفتند. آنروزها پای درخت مینشستم و چشمهايم را میبستم، هنگام آمدنت را از حرکت برگها و بیقراری فضای اينجا میفهميدم و از مکث درخت بر قدکشيدنش در آسمان، ذکری شگفت که با باران همهجای اين تالاب را پر میکرد و مرا چون بیوزنی خاکههای سيگار عمو در نسيم شبانهی اين اطراف میپراکند. بويی از خاک برمیخاست و مشامم را پر میکرد، گويی به اندازهی همهی تنهايیام، منتظرت بودم تا تو در درونم بيايی، باقی را چشمهایمان ساخت و زيبايیات را پروراند و عاشقم کرد و اين نخستين باری بود که چيزی بيرون از ارادهام زيبا میشد و تلألواش چشمهای ديگری را میطلبيد، همان کوری بينا که جهان را درخشان و عاشقانه میديد:
ـ چقدر زيباست اينجا، انگار اينجا را برای نقاشها آفريدهاند، حظ میدهد نقاشی کردن پای اين تالاب، اما چطور اينجا زندگی میکنيد؟ کارتان چيست؟
زيبايی مأمن تنهايیام را میگفتی پای يک چنار پير که ريشههايش از خاک بيرون زده بود، جايی که در تنهايیام مینشستم و به سکوت فکرهای پر جنب و جوشم خيره میشدم که نيمیاش در گذشتهی آرامم بود و نيم ديگرش در آيندهی به کمين نشستهام! آنجا که شعرهای سعدی و تمام شعرهای دوران کوتاه مدرسهام را برای خودم زمزمه میکردم، آنجا که بوی گل و ريحانها بیخويشتنم میکرد، آنجا که بلبل نعره میزد و گل جامه میدريد. زير سايهای نشستيم و برايت از کار هرروزهام گفتم و به شکار رفتن با عمويم را زيباتر از واقعيت خشنخوی تالاب، برايت توصيف کردم:
ـ همانطور که ماهیها در سکوت تاريک تالاب معلق و بیحرکت، آرميدهاند، قايق را آرام به ميان آب میرانم. سکوت آب آرام میشکند. هميشه احساس میکنم اينوقتها پرندهها به کمينم خيره میشوند، ديگر تکان نمیخورم تا آب، آرام بگيرد. قايقم آهسته آهسته بر آب میايستد و من تا واضحشدن دنيای زير آب تکان نمیخورم، خوب به زلالی آن دنيا نگاه میکنم، چند کپور بزرگ پايين سطح درخشندهی آب ديده میشوند، درخشش پولکهایشان عين گل انداختن گونههايت میماند خانوم!، رسوایشان میکنند. يکدفعه و ناگهان چنگگ را در آب و در تن ماهی فرو میبرم. ماهی را به شنهای نرم کف تالاب میچسبانم و بعد آرام با چوب بلند ديگری صيد گلگون را از آب بيرون میکشم! آنقدر کف قايقمان جان میدهند و تنشان را به بیرحمی خيس و بیتفاوت چوب میکوبند تا مرگ در تنشان درد بگيرد و با شنهای چسبيده بر خستگی تنشان به خواب ابدی فروروند!
ـ بايد دنيای قشنگی باشد برای کشيدن! میتوانم يکروز با شما بيايم!؟
ـ سبکراندن با شما روی آب آرزوی هر مردی است. عمويم پرندهباز چالاکی است. وقتی، اگر تماشای قناریهايش را به آمدن همراهم ترجيح داد، دنبالتان میآيم و رؤيايم را به چشم سر خواهم ديد!
به شما نگفته بودم که عمويم حساس شده بود به بودنتان کنار من، حتمن به خاطر دخترعمويم است و طمع، هوش شگفت و پليدی که حتا هيبت شکارچی را هم خوار میکند. بعدازظهر آن روزی که مرا با شما کنار تالاب ديد، وقتی که به خانهشان رفتم در حياط نشسته بود و ميان بیتابی آواز قناریهايش گردو میشکست، تا مرا ديد دخترعمويم را صدا کرد و فرياد زد:
ـ نرگس، بيا برای مرتضی گردوهای درشت رو سوا کن!
و نرگس سراسيمه چادرش را سر کرد و سويم آمد و زانو زد و با دستهايش مغز گردوها را جست. چگونه میشد باور کرد که اين مرد همانی است که از سر غيرت طوطی همسايهشان را با تير زد به اين خاطر که تکيه کلام حيوان متلکی بود که يکروز اتفاقن رو به نرگس گفت! آن لحظه نمیدانم که چطور از خانهشان بيرون زدم و آمدم پای اين تالاب، در تمام روز دلم از آتش مهيبی میسوخت اما نمیدانم برای کداممان افروخته بود، من، نرگس و يا عمو!
ـ زمستانها را چه میکنی، زمستانها که تالاب يخ میبندد!؟
ـ دعا به جان نازنينتان!
زمستانها هم کارمان همينست، اما نه در آب بلکه در آسمان! آن دشت را میبينی خانوم! هميشه زمستان پوشيده از برف است. وقتی سرخی آسمان بیکرانگی سفيد دشت را در بر میگيرد میرويم و بر دايرهای روی خاک دام مینهيم و يا توری را بين دو درخت مجاور میبنديم. دم غروب وقتی که سرخی آسمان جايش را به سياهی داد کاپشن مشکی و ضخيم دوران سربازی را میپوشيم و لحافی را به دورمان میپيچيم آنقدر که تنها چشمهایمان معلوم باشد، آنوقت از شراب خرمالويی که عمو از پاييز برای تمام زمستانمان تدارک ديده، مینوشيم، آتشی میافکند در جانم خانوم که تنها چشمهايت را يارای چنين افکندنی است، جايی ميان درختان و کنار يخبستن آبها به موازات توری که بستهايم، کمين میکنيم! پرندهها شبها کورند و تور را نمیبينند، به تور که میخورند بندی را که در دستمان است میکشيم تا دام بالبال زدن پرنده را برای رهايی، اسير کند، بعد پرندهای را که بالش در بندهای تور گير کرده است بيرون میکشيم، بالش را به هم گره میزنيم و در کيسهای که همراهمان است، میاندازيم، سر بعضیها را هم که نحيفترند، درجا میکنيم! شکار است ديگر! روزی دست ما نيست. بعضی شبها اوضاع بهتر است، عمويم میگفت تلويزيون رنگی خانهشان حاصل شکار يک شب در زمستان پنجاه و هفت است!
اينها را که میگفتم نمیدانستم که رسم روزی در آوردن و تقلای هرروزهام را با تالاب، نبايد به معشوقه گفت، ورنه با رفتنش همهی تالاب حرامت میشود و روزی از تو روی برمیگرداند، شايد برای همين بود که رسم نقاشی را هرگز برايم نگفتی، بومت را از همان روز اول کاشتی پای تالاب و چيزی بر آن نکشيدی، پروانهها گرد آن میپريدند و علفها زير آن جان میگرفتند و سر راست میکردند، من دستهای نرم و سفيدت را محکم در دست میگرفتم و در گرمايش گم میشدم، ضربان قلبم را، خيره در قدکشيدن گياهان و تپشهای جان ماهيان معلق در تالاب، میشنيدم:
ـ حالا چه کشيدهايد اين روزها!
ـ هيچ! درد عشقت را!
و اين اولين باری بود که برايم عيان از عشق گفتی و اين را که گفتی دلم میخواست ماه آن شب را شاهد بگيرم و در جانت بياويزم. زود پی بردی که مردانه به کمينت نشستهام. ماه آن شب چه مهربان بود. کفشهايت را در آوردی و قهقههای زدی و خواستی در حاشيهی تالاب بدوی!
ـ شکار چنگرها از همه بامزهتر است. دستههای بزرگشان متراکمند و با هم در گوشهای از تالاب جمع میشوند، کافیست لحظهای با قايق موتوری خودت را به جمعشان بزنی، يکباره پريدن را نمیتوانند، اول بايد روی آب راه بروند و بعد کمکم روی آب بالبال بزنند، تا به هوا بروند، بیهدف هم که پارو را به جمعشان پرتاب کنی هفت هشت تایشان را شل و پل میکنی! گوشتشان را خوردهايد تا به حال؟
تا بلند شوی و بدوی میرسم و در آغوشت میگيرم و ميان خندههايت هزاربار میبوسمت. تو را محرم زمزمهی آب و حلقهی چنارهای پير دنيايم آفريدهاند و بس! اما چشمهای آدميان، هرگز! دستهايت که در دستم است هيچکدام از حرفهای عمو را باور نمیکنم!
ـ پيش از آنکه کمر گرمای اين تابستان خوشيمن بشکند مادر را راضی میکنم که به خواستگاريت بيايد!
اما حرفهای عمو به گوش مادرم هم رسيده بود، هنوز نگفته بودم که مادر برخاست و از لای قرآن شناسنامهام را برداشت و در پيرهنش مخفی کرد، به خود پيچيد و نفرينم کرد و جوابم داد:
ـ اينهمه دختر خوب اينجا داريم، رفتی و يکی رو پيدا کردی که ننهاش دلاکه! عموت میگفت از انقلاب تا آزادی هزار نفر انگشتش میکنن! میدونی تو تهران چیکاره بوده، خودشو زنباباش دارن...
از حرفهايی که دگر نمیشنيدم سرم سنگين شد و گيج رفت، از خانه بيرون رفتم و آمدم کنار تالاب
ـ چه آفتاب سوزانی است،
جوراب صورتیات را از پايت درآوردم و انگشتان نازنينت را نوازش کردم، سؤالهايم را در طمأنينهی نوازشم نشنيدی، پاهایمان را در آب رها کرديم و جانمان را به تن تالاب سپرديم، دستهای گرمت همه چيز را از يادم برد، با تو دنيای ديگری را میجستم، روان شده بودم، همچون سير پروانهها روی نيلوفرهای آبی، دنيايم دو قسمت شده بود نيمی که با من بوديم و در آن چشم سوم میدرخشيد و نيم کهنهای که خودش را به گذشتهام میچسباند و از آن گريزان بودم، برايت از سرسختی نيمهی کهنهام گفتم و از آنکه میخواهم که محو شود:
ـ بريم از اينجا! از پيش اينها که اطرافمون رو گرفتند و با عشق بيگانهاند!
گريز راه ديگری داشت که آنروز نمیدانستماش و در دنيای نيمهی کهنهام آن را میجستم. برايت گفتم که با کدام توشه بگريزيم، از نيمهای که ناخواسته تسخيرمان کرده است و در اين نوبت مکرر، ما را اينگونه خواسته است. با دست خالی به جنگ روزگار رفتن دل شير میخواست آنهم برای من که حتا بدون عمو، هرگز به شکار نرفته بودم. گريختن صعب بود اما چشمهايت چه جرأتی در جان سرگردانم میريخت:
ـ از پدرم چيزی نمانده جز چند کتاب قديمی و عبای مندرساش!
گفتی که میفروشيمشان و زندگیمان را میسازيم، گفتی که جايی را میشناسی در تهران که کتابهای قديمی را میخرند. ما هردومان دل بسته بوديم به آن درخشش و دوامش را میجستيم، اين بود که همان شب با هزار بيم صندوق قديمی خانه را وقتی که مادر خواب بود، باز کردم و از آن چند کتاب قديمی را که يادگار پدر بود، برداشتم. مادر آنها را کنار مشتک چوبی سيگار و کمربند چرمیای که پدر آن سالها با آن، او را میزد جای داده بود. آنشب ديدم که مادر از زير چادری که بر سرش کشيده بود نگاهم کرد و چيزی نگفت. شايد آنوقت مرا با چشم پنهانمان ديد و شايد هم میخواست راه گريزی را که «ديدن و چون نديدهها رفتن است» نشانم بدهد.
صبح فردا که به دنبالت آمدم، آنقدر شاد و روان بودم که دلم میخواست تمام عالم را ببوسم، هوايی را که نفس میکشيدی، درختانی را که سر راهم بودند ببوسم، پرندههايی را که در آسمان میپريدند ببوسم، شعرهايی را که يادم میآمد و گلهايی که برايت چيده بودم، همه را دوست داشتم و از شوق بیهمتايی سرشار بودم. تمام راه را دويدم همچون دويدن در نقش لکهی سياهی که آن را بر انسداد صخرهها، غاری پنداشته باشی و عجب آنکه راهی در آن پنداشتن، يافته باشی و اين خاصيت آن چشم است که واقعيت دلخواه را میتواند!
وقتی برای رفتن به تهران سوار مينیبوس شديم دلم میخواست برای آغاز دوباره به دنيا میآمدم اما اينبار تنها با تو. تنم را به خواستن تنت چسباندم و تو سرت را بر شانههايم گذاشتی و تو حرف میزدی و چه زود به تهران رسيديم بی آنکه بفهميم آنهمه مسافر چرا از کند رفتن راننده به ستوه آمده بودند، اما بالاخره آنچه را که نمیخواهی میرسد، آن بخت شوم و ناهمراه! خلايی که پشت هر زيبايی اين دنيا آرام مینشيند و شکوهش را مچاله میکند. عاقبت در تلاقی راهی با راهی که در آن میروی، آدميانه، اشتباه خواهی رفت و ناگزير، چشم عاشقت را وا مینهی و نگاههای ديگران را همتای نگاهت میپنداری. هر چند که ابتدا به نگاههای آن دو جوان که در آن سفر، جلویمان نشسته بودند و مدام برمیگشتند و به تو خيره میشدند بیاعتنا بودم، اما زيبايیات انگار سرکشتر از آن بود که پشت حجابت پنهان بماند و از بخت بد مردان ذاتن آنرا میفهميدند.
تهران هم درندهتر از آن بود که انتظارش را میکشيدم. ای کاش زيبايی صورتت را کسی نمیفهميد، مردان که به صورتت خيره میشدند ملامتهای مادرم يادم میآمد و حس مرگآوری در جانم زنده میشد و نفرتی جانم را پر میکرد، نفرت از آنانکه به يکتايی معبودت چنگ میانداختند، آنجا دانستم که چه دروغين است سازش پليد موحدان بر سر جمال آنکه میپرستند، بیشک يا خدایشان هزارپاره است و يا همهشان تکههای يک عاشقند. چه نفرتی داشتم از مردهای آنجا که آنقدر دوست داشتند تماشايت کنند. حس بد و تحقيرآميزی بود که من خيابانها را بلد نباشم و تو بگويی که «منوچهری» خيابانی پر از عتيقهفروشی است که برای رفتن به آن بايد سوار اين ماشين و يا آن ماشين شويم، اگرچه که آنجا هم هيچ فرقی نداشت و ريش سنگشدهی فردوسی ميان فراز و فرود آنهمه فوارهی نورانی تنها معصيت تاريخی مردانهای را به ياد آدم میانداخت که با آب جوشان هيچ فوارهای شسته نمیشد. بوی چرم و عتيقههای آنجا زير نور اغراقشدهی چراغها، هم هيچ اصالتی به آن خيابان نمیداد. ترمههای عتيقه، سينیهای پر نقش و نگار نقرهای، سماورهای سياهشده، طاووسهای روی ظرفها و زنهای عريان روی چينیها و شيشهی قليانها، گذشتهی تالاب را به يادم میانداخت و دليل نقش کمربندهای پدر را بر جان سفيد مادر، به خاطرم میآورد، نفرتی که پيشينه داشت. ديگر هر چه میجستم، عشق را در چشمانت نمیديدم، انگار همهی خاطرخواهیمان را کنار آن تالاب جا گذاشته بوديم. کتابها زير بغلم بود و دستم را گرفته بودی و ميان ماشينها و دود خيابان و نگاههای نامحرم به اين سو و آن سويم میکشاندی. اينجا همه چيزش با آن تالاب فرق داشت، انگار همهی پردهها از چشمم میافتادند و تو تيره و تيرهتر میشدی. تو را از خودم جدا میديدم، يکیشدن بی همراهی تالاب کار ما نبود و تو آدمی ديگر بودی که با همهی خواستنم نيز به من نمیپيوستی! بیحيايی آن شهر پير و جوان نداشت، پيرمرد هم حيا نکرد، در تاريکی پوسيدهی مغازهاش، از بالای عينک سياهی، بی آنکه به کتابی که ورق میزند نگاه کند، چشمش را از چشمهايت نمیکند:
ـ قديمی هست اما خطی نيست، بايد طالبش پيدا بشه!
و گوشههای زرد و کهنهی کتاب چون پارههای عشق من همانگونه که آنرا ورق میزد، کنده میشد و بر زمين میريخت!
تنهايیام به جانم برگشته بود. از اين شهر و از حرفهای مادرم می ترسيدم. بی آنکه خودم را همراهم بياورم به جايی گريخته بودم که تو هم آنجا نبودی، گمان میکردم تو هرگز با من نبودی و آن روزها خواب بود و خيال!
ـ برگرديم،
کتابهای پدر را محکم در آغوشم فشردم و سرم را پايين انداختم. ديگر نمیخواستم صورت آدميان را ببينم و به خيرگی مردان خيابان نگاه کنم! بیخبر از غوغای درونم خواستی که شب را آنجا بمانيم، اما من همچون کودکان دلم تنگ شده بود برای مأمن تنهايیام در آن تالاب! میخواستم بگريزم از تو، از تهران و از گمشدنم در دنيای نامحرمان و از هجوم بیرحمانهشان به يگانگی فهم زيبايی و دليل ايمانم. مرا در حلقهی نگاههایشان محاصره کرده بودند، چنگکهايی که آب را پاره میکرد و سوی جانم میآمد، بندهايی که میکشيدند و پاروهايی که سمت خاطر مجموعم پرتاب میشد! تند تند میرفتم و دستت را رها کرده بودم، گمانم آن روز تو هم اين را فهميده بودی! تنها به اين فکر بودم که چرا چشم مردان رهايت نمیکرد! چرا به زيبايی که من کشف کرده بودم و مرا کشف کرده بود به طمع مینگريستند. آمدن از انقلاب تا آزادی چه سخت بود. همان وقت در دل، آن چشمهای يگانه را آرزو کردم که در آن تنها من و تو زيبايی هم را معنا کنيم، چشمی سوای اين هرزهگردهای عابر!
هنگام بازگشت تمام حواسم به وهم عکس سياهی بود که روی آيينهی مينیبوس چسبانده بودند، زنی که طرهی گيسويش روی يک چشمش افتاده بود و نيمی از صورتش را با حجابی مشکی پوشانده بود، اما آن چشمش که پيدا بود برای فريباندن يک عمر مردی کفايت میکرد. چشم ديگرش پيدا نبود و نمیدانستی که به کجا مینگرد. ديدی که آنروز جرأت نمیکردم به صورتت، نگاه کنم و دستهايت را بگيرم، آنوقت هر چه خودت را به من میچسباندی بيشتر میخواستم از تو فاصله بگيرم! دلم میخواست نيمهی کهنهام را تا نرفته، بازيابم!
همانشب عمو، سراسيمه و دلواپس به خانهمان آمده بود. آمد و کنار من پای ترکيدن و پريدن اسپندوار جرقهها در ميان بخاری هيزمی، نشست. به درونم شبيه بود بطن آن آتش که جان خالیام را از نيمهای که از من گريخته بودند میسوزاند. سيگاری را آتش زد و چيزهايی گفت که نمیشنيدم، حرفهايی از لای سبيلهای خاکستری و پرپشتش بيرون آمد، زيبايی مردانهای در چهرهاش گم بود، طرح صورتش عمق تالاب را داشت، ابروهای شکافته اما پرپشتش و پنجاه سالگی سختی که در صورتش خرد شده بود هر مردی را ياد سرنوشتش میانداخت که در آن چيزی از قناری و آوازش را نمیديدی:
... اين کار مرغ عشقاست صبح تا شب، دارن لب میگيرن و لاس میزنن! از قناریها ياد بگير که اهل اين بازیها نيستن، قناری با حمالشم دو هفته گارد میگيرن تا ترتيب همو بدن... اينه که آوازشون زيباس!
زيبايی که رسواشدنی باشد و همه پی ببرند، زيبايی نيست، بلای جانست ديباچهای که نامش عشق است، با اينحال گمان میکردم، هيچکس نمیداند آنچه را که بين ما رفته بود و اين شايد به خاطر طراوت عشقست که آدم میپندارد که اولين و آخرين عاشقانست. آنشب احساس میکردم هر لحظه تاب و تحمل قلبم تمام خواهد شد و خون درونم را به دنيای سنگی اطراف میپاشد، عاقبت بی آنکه بدانم کجايم و خويش را دريابم شب متراکم از دلتنگی را به صبح رساندم. صبح پيشتر از آنکه تو به جانبم بيايی، پای تالاب رفتم. همهمهی آنجا خاموش شده بود. حدسم درست بود، نيمهی کهنهام بی آنکه بدانم از من گريخته بود، چنار پير ديگر مهربانانه، تکيهگاهم نبود، طبيعت آنجا از من خشمگين بود و بیتفاوت در من مینگريست،صداهایشان را ديگر نمیشنيدم، انگار زبانشان را تغيير داده باشند. پدرم میگفت هميشه نقطهای هست در زندگی هر آدمی، که آدم کوتاه میآيد و آنچه را که بر دوشش است به گوشهای وا مینهد و به بيراهه میرود. دلم نمیخواست آنجا باشم، بلبلها و پرندگان درختان آنجا، همه با من بيگانه شده بودند. همان لحظه بود که پی بردم باقیمانده را تنها میتوانم به نيمهای دل ببندم که همراه تو میآمد. تو با دسته گلی در دست از ميان درختان پيدا شدی. ديگر نمیتوانستم تو را از دست بدهم، گفتی که ديشب از نيامدنم دلواپس شدهای، گفتی که بالاخره نقشی را کشيدهای، نقش آن چيز را که نمیدانستی چيست، نقش بیوقتی را!
گفتی ديشب، که از کورهراه تاريک سمت خانهی مادربزرگت میرفتی اتفاقی ناگوار برايت افتاد. نمیدانی چه شد اما وقتی که به خانه رسيدی تمام صورتت خونين بود... از چه؟ نمیدانستی!؟ حتا به يادت نمیآمد که کجای اين راه اتفاقی وهمانگيز برايت افتاده بود، تنها گفتی که مادربزرگت گفته است که بیوقتیات شده. دستهايت را نوازش کردم و سفيدی صورتت را. روی سفيدی بازويت رد خراشهايی بود از سالهای پيش. پرسيدم:
ـ اينها هم مال بیوقتی است!
جوابم دادی و از شکنجههای نامادریات گفتی و از جفای روزگاری که گذشت. خنديدی و گفتی ای کاش بازوی آدم پيچی بود و میشد آنرا با يدکیاش عوض کرد. نمیخواستم ديگر بشنوم آنها را، نمیخواستم ديگر بگويی!
تالاب دور سرم میچرخيد، صداها حجم پيدا کردند، دهان عمو و چشمهای مردان باز شدند، در گوشم، سفيدی بازويت زبان درآورده بود و عشق برای آفتابی که بر سطح آينهای آب میتابيد مرثيهای را نجوا میکرد،
ـ چيزی نگو!
تو را با همهی گذشته و آيندهات پاک میخواستم و چون نبودی و در جانم بودی چه میکردم اگر جاودانهات نمی کردم برای من و پاکت نمیساختم برای اين تالاب. روی آن سفيدی نقش تالابی را کشيده بودی با دايرههايی محصور درهم که طرح موهوم صورت يک زن و گيسويی ريخته بر چشمی پنهان را تداعی میکرد. ميان آن چشم را تنها من میديدم، دايرهی سياهی که تنها من آن را يک راه میپنداشتم. بیوقتی نقشی داشت که بايد میديدم و چون نديدهها در آن میپيمودم و گم میشدم. نقشی که کشيدی برای من يگانه بود و جاودانه شد و اکنون هر کسی جز من که از تاريکی راه خانهات رد شود، من کمينکرده در سياهی آن چشم پنهان را در سرما و تاريکی نخواهد ديد، اما تاختنم را شهادت خواهد داد، چرا که همرهی عشق و لانه کردن من وحشی اين تالاب در وجود نگار، ديربازی نخواهد پاييد و اين دنيا کمتر از آنست که معنای عشق را برتابد و دريافتن نشانهی آن روزهای کوتاه، غنيمتی است که همهی عمر میتوان از آن گرم شد و کليدی است که عشق را از تنزل به دروغ میرهاند و راهنمایمان میشود به رمز تالاب و سر بیوقتی تاريکی ندانستن و گويی تو هم اين را دريافتهای که خواستی مرا به تالاب بسپاری. من رسم آب را میدانستم و تو رسم بوم را، اين بود که دستهايت سويم آمد و دستهايم سويت رفت تا دايرههايی در تالاب، به گرد هم حلقه بزنند و چنين شود که يکیمان حکايت کند:
تنها من نيستم، هرکس آدمی را دارد زير سطح آيينهای آب، آدمی که هنوز رد سر خوردن و افتادنش مانده بر گلهای کنارهی آن تالاب عميق و تلاشهايش را میتوانی به خاطر آوری.
تنها من نيستم، هرکس آدمی را دارد زير سطح آيينهای آب، آدمی که هنوز رد سر خوردن و افتادنش مانده بر گلهای کنارهی آن تالاب عميق و تلاشهايش را میتوانی به خاطر آوری و دست و پا زدنش را، آدمی که در چشمهای کمينکردهی زندگیات، روشنتر از خودت، به خاطر میآيد، آنکه هنوز هم دلت میخواهد اتفاقی در خيابان ببينیاش و رد گمشدن عطرش را ميان آنهمه شلوغی در تمام روز با هزار خاطره زنده کنی و بادهی سکرآورش را تمام شب از اطرافيانت پنهان سر بکشی و مست و حيران يکبارگی و بیمرزی لحظهی غرقشدن باشی!
ديگران گمان میکنند اين تالاب در سکوت شب میخوابد، اما اگر خوب گوش کنی،
ـ خوب گوش کن!
کسی نمیفهمد صدای شب است يا نوازش نسيم است بر خواب نيلوفرهای آبی و يا خيرگی پرندگان پنهان در شاخههای تاريکی يا فرورفتن تدريجی آدمی در آب، اما اشتهای اين تالاب تمامی ندارد و من و تو اين بخت را داريم که در «يک زمان» بفهميم که همهی اينها يکی هستند و آن صدای زنده بودن است و بيدار بودن تالاب، حتا اگر از زبان پريدن بالهای پرندهای آن را بشنويم و يا تکانهای آب به نوازش نسيم آن را بسرايد، حتا اگر احساس نوازش کردن انگشتانت و يا جاودانگیات زير زلالی اين آب تاريک، پس از اينهمه سال آن را نفس بکشد!
حکايت را با زيبايی آواز مردانهای برايتان سر میدهم، نه آنکه چون میپندارم زنها مجازند، که نقش زنانهی عشق را مردانهگفتن سزاوارتر است و غم پايان و تمامیاش، گنج زيباتری است در ويرانهی دل.
اگرچه هنوز هم باور ندارم که تمام شده باشد، حتا وقتی که خودم را و تو را در اين نقش غريب میجويم، میدانم که تمام نشده است، دستهای آدمی هيچوقت نمیتواند کاری را تمام کند، هميشه در آن دم آخری میلرزد و اميدی قطعيت خواستن آدم را مردد میکند، اينست که آلام بشری جاودانه میماند و اين را تنها تو میدانی، که آدم همانقدر که میخواهد، نمیخواهد. آدمی که وصل است حتا به صداهای اين تالاب، حتا به رنگهايی که پس از باران به آسمان اينجا مینشيند و سايههايی که در آب میافتد، آدمی که رنگهای نقشش آميخته است حتا به چهچه قناریهای عمو که لابد طبيعت اين تالاب را آرزو میکنند و آن را همهی دنيای فراسوی قفس میدانند، اينست که «من»، اين اغراقشدهترين حقيقت، بزرگترين و خودیترين دروغ کوتاه آدمهاست و تو شاهدترين اين ادعايی در زندگیام و آغاز ويرانیام!
اين را بايد از همان شب اول میدانستم که به همهی پراکندگی زندگیام در حوالی اين تالاب پيوستی و پيوستگیام را با روز و شب و جان اين تالاب نشانم دادی! آنوقت که کنارم آمدی تنهايیام در تو گم شد و مرا تنها گذاشت، دخترهای اين نواحی غروب که بشود از ترس بیوقتی يا پنجهی نرهای درندهی اين اطراف بيرون نمیآيند، چه برسد آنکه بيايند و کنار تنهايی پسری پای اين تالاب بنشينند، اما تو مانند آنها نبودی، نه گونههايت سرخی وحشی گونههای دختران اين اطرف را داشت و نه چشمانت از تاريکی دنيايمان میترسيد، اين جسارتت را هم لابد از تهران آورده بودی و از لای کتابهايی که میخواندی، جسارتی که اول عشق را به من هديه داد و بعد نفرت را در جانم برافروخت، گفتی که آمدهای شب اين تالاب را نقاشی کنی!
گفتم:
ـ پدرم میگفت هر تالاب يک پری دارد که پنهان است در آن!
بومت را بر گلهای کنارهی تالاب کاشتی و خنديدی و گفتی که پری آبهای اين تالاب تعطيلات تابستان را خانهی مادربزرگش آمده است تا خستگی مانده از درسخواندن از روح و روانش رخت بربندد، جايی در تاريکی آنشب را نشانم دادی و گفتی:
ـ خانهاش آنجاست!
دنيای تو پنهانکردنی نبود، چشمهايت با من غريبه نبود و روز اول نه روز آشنايی که به روز بهيادآوردن میمانست و مانند سختی و تقلای بهيادآوردن چيزی بود دشواری پرسيدن نامی که هنوز هم دلم میخواهد آنرا بر تنهی هر درختی که میبينم بکنم تا نامت با قدکشيدن باوقار گياه محشور شود و به زبانی ساکت در گوش زمزمهی آب نجواکنان خوانده شود. خنديدی و يادم دادی و با شاخهای خشکيده بر خاک کشيدی که دو خط موازی و يک خط که آنها را قطع میکند حرف اول نامی است به زبانی که نمیدانم شايد زبان ماهیهاست و يا زبان چنگرهای اين تالاب و اين گذشت تا شبی ديگر که از من بپرسی:
ـ پس اين Z ها را تو بر درختها کندهای!؟
درخت که سهل است بر چوب قايقها، بر ديوارهای کاهگلی خانهمان، بر گچ پای شکستهی خواهر کوچکم و در جان پنهانی که تو نمیديدی «زری» را روز و شب میکندم!
گفتی که Z همهجای دنيا نشانهی اعتراض است و تو چه میدانستی که اين تنها چيزی نبود که برای من يک معنا میداد و برای همهی دنيا معنايی مخالف و اين رمز عشق است و بلای عشق است که تنها در آن چشم پنهان معنا میدهد و بس، چشمهای آنروزهایمان را میگويم! و اين تنها باری نبود که اينگونه تغييرم میدادی، که آن نماد فرياد برايم چون سبزی ديارم نرم و عاشقانه و نجواگون شود. روزهای کوتاه خوشبختی، روزهای تنهايیام را زدود و ديگران آرام از چشمم رفتند. آنروزها پای درخت مینشستم و چشمهايم را میبستم، هنگام آمدنت را از حرکت برگها و بیقراری فضای اينجا میفهميدم و از مکث درخت بر قدکشيدنش در آسمان، ذکری شگفت که با باران همهجای اين تالاب را پر میکرد و مرا چون بیوزنی خاکههای سيگار عمو در نسيم شبانهی اين اطراف میپراکند. بويی از خاک برمیخاست و مشامم را پر میکرد، گويی به اندازهی همهی تنهايیام، منتظرت بودم تا تو در درونم بيايی، باقی را چشمهایمان ساخت و زيبايیات را پروراند و عاشقم کرد و اين نخستين باری بود که چيزی بيرون از ارادهام زيبا میشد و تلألواش چشمهای ديگری را میطلبيد، همان کوری بينا که جهان را درخشان و عاشقانه میديد:
ـ چقدر زيباست اينجا، انگار اينجا را برای نقاشها آفريدهاند، حظ میدهد نقاشی کردن پای اين تالاب، اما چطور اينجا زندگی میکنيد؟ کارتان چيست؟
زيبايی مأمن تنهايیام را میگفتی پای يک چنار پير که ريشههايش از خاک بيرون زده بود، جايی که در تنهايیام مینشستم و به سکوت فکرهای پر جنب و جوشم خيره میشدم که نيمیاش در گذشتهی آرامم بود و نيم ديگرش در آيندهی به کمين نشستهام! آنجا که شعرهای سعدی و تمام شعرهای دوران کوتاه مدرسهام را برای خودم زمزمه میکردم، آنجا که بوی گل و ريحانها بیخويشتنم میکرد، آنجا که بلبل نعره میزد و گل جامه میدريد. زير سايهای نشستيم و برايت از کار هرروزهام گفتم و به شکار رفتن با عمويم را زيباتر از واقعيت خشنخوی تالاب، برايت توصيف کردم:
ـ همانطور که ماهیها در سکوت تاريک تالاب معلق و بیحرکت، آرميدهاند، قايق را آرام به ميان آب میرانم. سکوت آب آرام میشکند. هميشه احساس میکنم اينوقتها پرندهها به کمينم خيره میشوند، ديگر تکان نمیخورم تا آب، آرام بگيرد. قايقم آهسته آهسته بر آب میايستد و من تا واضحشدن دنيای زير آب تکان نمیخورم، خوب به زلالی آن دنيا نگاه میکنم، چند کپور بزرگ پايين سطح درخشندهی آب ديده میشوند، درخشش پولکهایشان عين گل انداختن گونههايت میماند خانوم!، رسوایشان میکنند. يکدفعه و ناگهان چنگگ را در آب و در تن ماهی فرو میبرم. ماهی را به شنهای نرم کف تالاب میچسبانم و بعد آرام با چوب بلند ديگری صيد گلگون را از آب بيرون میکشم! آنقدر کف قايقمان جان میدهند و تنشان را به بیرحمی خيس و بیتفاوت چوب میکوبند تا مرگ در تنشان درد بگيرد و با شنهای چسبيده بر خستگی تنشان به خواب ابدی فروروند!
ـ بايد دنيای قشنگی باشد برای کشيدن! میتوانم يکروز با شما بيايم!؟
ـ سبکراندن با شما روی آب آرزوی هر مردی است. عمويم پرندهباز چالاکی است. وقتی، اگر تماشای قناریهايش را به آمدن همراهم ترجيح داد، دنبالتان میآيم و رؤيايم را به چشم سر خواهم ديد!
به شما نگفته بودم که عمويم حساس شده بود به بودنتان کنار من، حتمن به خاطر دخترعمويم است و طمع، هوش شگفت و پليدی که حتا هيبت شکارچی را هم خوار میکند. بعدازظهر آن روزی که مرا با شما کنار تالاب ديد، وقتی که به خانهشان رفتم در حياط نشسته بود و ميان بیتابی آواز قناریهايش گردو میشکست، تا مرا ديد دخترعمويم را صدا کرد و فرياد زد:
ـ نرگس، بيا برای مرتضی گردوهای درشت رو سوا کن!
و نرگس سراسيمه چادرش را سر کرد و سويم آمد و زانو زد و با دستهايش مغز گردوها را جست. چگونه میشد باور کرد که اين مرد همانی است که از سر غيرت طوطی همسايهشان را با تير زد به اين خاطر که تکيه کلام حيوان متلکی بود که يکروز اتفاقن رو به نرگس گفت! آن لحظه نمیدانم که چطور از خانهشان بيرون زدم و آمدم پای اين تالاب، در تمام روز دلم از آتش مهيبی میسوخت اما نمیدانم برای کداممان افروخته بود، من، نرگس و يا عمو!
ـ زمستانها را چه میکنی، زمستانها که تالاب يخ میبندد!؟
ـ دعا به جان نازنينتان!
زمستانها هم کارمان همينست، اما نه در آب بلکه در آسمان! آن دشت را میبينی خانوم! هميشه زمستان پوشيده از برف است. وقتی سرخی آسمان بیکرانگی سفيد دشت را در بر میگيرد میرويم و بر دايرهای روی خاک دام مینهيم و يا توری را بين دو درخت مجاور میبنديم. دم غروب وقتی که سرخی آسمان جايش را به سياهی داد کاپشن مشکی و ضخيم دوران سربازی را میپوشيم و لحافی را به دورمان میپيچيم آنقدر که تنها چشمهایمان معلوم باشد، آنوقت از شراب خرمالويی که عمو از پاييز برای تمام زمستانمان تدارک ديده، مینوشيم، آتشی میافکند در جانم خانوم که تنها چشمهايت را يارای چنين افکندنی است، جايی ميان درختان و کنار يخبستن آبها به موازات توری که بستهايم، کمين میکنيم! پرندهها شبها کورند و تور را نمیبينند، به تور که میخورند بندی را که در دستمان است میکشيم تا دام بالبال زدن پرنده را برای رهايی، اسير کند، بعد پرندهای را که بالش در بندهای تور گير کرده است بيرون میکشيم، بالش را به هم گره میزنيم و در کيسهای که همراهمان است، میاندازيم، سر بعضیها را هم که نحيفترند، درجا میکنيم! شکار است ديگر! روزی دست ما نيست. بعضی شبها اوضاع بهتر است، عمويم میگفت تلويزيون رنگی خانهشان حاصل شکار يک شب در زمستان پنجاه و هفت است!
اينها را که میگفتم نمیدانستم که رسم روزی در آوردن و تقلای هرروزهام را با تالاب، نبايد به معشوقه گفت، ورنه با رفتنش همهی تالاب حرامت میشود و روزی از تو روی برمیگرداند، شايد برای همين بود که رسم نقاشی را هرگز برايم نگفتی، بومت را از همان روز اول کاشتی پای تالاب و چيزی بر آن نکشيدی، پروانهها گرد آن میپريدند و علفها زير آن جان میگرفتند و سر راست میکردند، من دستهای نرم و سفيدت را محکم در دست میگرفتم و در گرمايش گم میشدم، ضربان قلبم را، خيره در قدکشيدن گياهان و تپشهای جان ماهيان معلق در تالاب، میشنيدم:
ـ حالا چه کشيدهايد اين روزها!
ـ هيچ! درد عشقت را!
و اين اولين باری بود که برايم عيان از عشق گفتی و اين را که گفتی دلم میخواست ماه آن شب را شاهد بگيرم و در جانت بياويزم. زود پی بردی که مردانه به کمينت نشستهام. ماه آن شب چه مهربان بود. کفشهايت را در آوردی و قهقههای زدی و خواستی در حاشيهی تالاب بدوی!
ـ شکار چنگرها از همه بامزهتر است. دستههای بزرگشان متراکمند و با هم در گوشهای از تالاب جمع میشوند، کافیست لحظهای با قايق موتوری خودت را به جمعشان بزنی، يکباره پريدن را نمیتوانند، اول بايد روی آب راه بروند و بعد کمکم روی آب بالبال بزنند، تا به هوا بروند، بیهدف هم که پارو را به جمعشان پرتاب کنی هفت هشت تایشان را شل و پل میکنی! گوشتشان را خوردهايد تا به حال؟
تا بلند شوی و بدوی میرسم و در آغوشت میگيرم و ميان خندههايت هزاربار میبوسمت. تو را محرم زمزمهی آب و حلقهی چنارهای پير دنيايم آفريدهاند و بس! اما چشمهای آدميان، هرگز! دستهايت که در دستم است هيچکدام از حرفهای عمو را باور نمیکنم!
ـ پيش از آنکه کمر گرمای اين تابستان خوشيمن بشکند مادر را راضی میکنم که به خواستگاريت بيايد!
اما حرفهای عمو به گوش مادرم هم رسيده بود، هنوز نگفته بودم که مادر برخاست و از لای قرآن شناسنامهام را برداشت و در پيرهنش مخفی کرد، به خود پيچيد و نفرينم کرد و جوابم داد:
ـ اينهمه دختر خوب اينجا داريم، رفتی و يکی رو پيدا کردی که ننهاش دلاکه! عموت میگفت از انقلاب تا آزادی هزار نفر انگشتش میکنن! میدونی تو تهران چیکاره بوده، خودشو زنباباش دارن...
از حرفهايی که دگر نمیشنيدم سرم سنگين شد و گيج رفت، از خانه بيرون رفتم و آمدم کنار تالاب
ـ چه آفتاب سوزانی است،
جوراب صورتیات را از پايت درآوردم و انگشتان نازنينت را نوازش کردم، سؤالهايم را در طمأنينهی نوازشم نشنيدی، پاهایمان را در آب رها کرديم و جانمان را به تن تالاب سپرديم، دستهای گرمت همه چيز را از يادم برد، با تو دنيای ديگری را میجستم، روان شده بودم، همچون سير پروانهها روی نيلوفرهای آبی، دنيايم دو قسمت شده بود نيمی که با من بوديم و در آن چشم سوم میدرخشيد و نيم کهنهای که خودش را به گذشتهام میچسباند و از آن گريزان بودم، برايت از سرسختی نيمهی کهنهام گفتم و از آنکه میخواهم که محو شود:
ـ بريم از اينجا! از پيش اينها که اطرافمون رو گرفتند و با عشق بيگانهاند!
گريز راه ديگری داشت که آنروز نمیدانستماش و در دنيای نيمهی کهنهام آن را میجستم. برايت گفتم که با کدام توشه بگريزيم، از نيمهای که ناخواسته تسخيرمان کرده است و در اين نوبت مکرر، ما را اينگونه خواسته است. با دست خالی به جنگ روزگار رفتن دل شير میخواست آنهم برای من که حتا بدون عمو، هرگز به شکار نرفته بودم. گريختن صعب بود اما چشمهايت چه جرأتی در جان سرگردانم میريخت:
ـ از پدرم چيزی نمانده جز چند کتاب قديمی و عبای مندرساش!
گفتی که میفروشيمشان و زندگیمان را میسازيم، گفتی که جايی را میشناسی در تهران که کتابهای قديمی را میخرند. ما هردومان دل بسته بوديم به آن درخشش و دوامش را میجستيم، اين بود که همان شب با هزار بيم صندوق قديمی خانه را وقتی که مادر خواب بود، باز کردم و از آن چند کتاب قديمی را که يادگار پدر بود، برداشتم. مادر آنها را کنار مشتک چوبی سيگار و کمربند چرمیای که پدر آن سالها با آن، او را میزد جای داده بود. آنشب ديدم که مادر از زير چادری که بر سرش کشيده بود نگاهم کرد و چيزی نگفت. شايد آنوقت مرا با چشم پنهانمان ديد و شايد هم میخواست راه گريزی را که «ديدن و چون نديدهها رفتن است» نشانم بدهد.
صبح فردا که به دنبالت آمدم، آنقدر شاد و روان بودم که دلم میخواست تمام عالم را ببوسم، هوايی را که نفس میکشيدی، درختانی را که سر راهم بودند ببوسم، پرندههايی را که در آسمان میپريدند ببوسم، شعرهايی را که يادم میآمد و گلهايی که برايت چيده بودم، همه را دوست داشتم و از شوق بیهمتايی سرشار بودم. تمام راه را دويدم همچون دويدن در نقش لکهی سياهی که آن را بر انسداد صخرهها، غاری پنداشته باشی و عجب آنکه راهی در آن پنداشتن، يافته باشی و اين خاصيت آن چشم است که واقعيت دلخواه را میتواند!
وقتی برای رفتن به تهران سوار مينیبوس شديم دلم میخواست برای آغاز دوباره به دنيا میآمدم اما اينبار تنها با تو. تنم را به خواستن تنت چسباندم و تو سرت را بر شانههايم گذاشتی و تو حرف میزدی و چه زود به تهران رسيديم بی آنکه بفهميم آنهمه مسافر چرا از کند رفتن راننده به ستوه آمده بودند، اما بالاخره آنچه را که نمیخواهی میرسد، آن بخت شوم و ناهمراه! خلايی که پشت هر زيبايی اين دنيا آرام مینشيند و شکوهش را مچاله میکند. عاقبت در تلاقی راهی با راهی که در آن میروی، آدميانه، اشتباه خواهی رفت و ناگزير، چشم عاشقت را وا مینهی و نگاههای ديگران را همتای نگاهت میپنداری. هر چند که ابتدا به نگاههای آن دو جوان که در آن سفر، جلویمان نشسته بودند و مدام برمیگشتند و به تو خيره میشدند بیاعتنا بودم، اما زيبايیات انگار سرکشتر از آن بود که پشت حجابت پنهان بماند و از بخت بد مردان ذاتن آنرا میفهميدند.
تهران هم درندهتر از آن بود که انتظارش را میکشيدم. ای کاش زيبايی صورتت را کسی نمیفهميد، مردان که به صورتت خيره میشدند ملامتهای مادرم يادم میآمد و حس مرگآوری در جانم زنده میشد و نفرتی جانم را پر میکرد، نفرت از آنانکه به يکتايی معبودت چنگ میانداختند، آنجا دانستم که چه دروغين است سازش پليد موحدان بر سر جمال آنکه میپرستند، بیشک يا خدایشان هزارپاره است و يا همهشان تکههای يک عاشقند. چه نفرتی داشتم از مردهای آنجا که آنقدر دوست داشتند تماشايت کنند. حس بد و تحقيرآميزی بود که من خيابانها را بلد نباشم و تو بگويی که «منوچهری» خيابانی پر از عتيقهفروشی است که برای رفتن به آن بايد سوار اين ماشين و يا آن ماشين شويم، اگرچه که آنجا هم هيچ فرقی نداشت و ريش سنگشدهی فردوسی ميان فراز و فرود آنهمه فوارهی نورانی تنها معصيت تاريخی مردانهای را به ياد آدم میانداخت که با آب جوشان هيچ فوارهای شسته نمیشد. بوی چرم و عتيقههای آنجا زير نور اغراقشدهی چراغها، هم هيچ اصالتی به آن خيابان نمیداد. ترمههای عتيقه، سينیهای پر نقش و نگار نقرهای، سماورهای سياهشده، طاووسهای روی ظرفها و زنهای عريان روی چينیها و شيشهی قليانها، گذشتهی تالاب را به يادم میانداخت و دليل نقش کمربندهای پدر را بر جان سفيد مادر، به خاطرم میآورد، نفرتی که پيشينه داشت. ديگر هر چه میجستم، عشق را در چشمانت نمیديدم، انگار همهی خاطرخواهیمان را کنار آن تالاب جا گذاشته بوديم. کتابها زير بغلم بود و دستم را گرفته بودی و ميان ماشينها و دود خيابان و نگاههای نامحرم به اين سو و آن سويم میکشاندی. اينجا همه چيزش با آن تالاب فرق داشت، انگار همهی پردهها از چشمم میافتادند و تو تيره و تيرهتر میشدی. تو را از خودم جدا میديدم، يکیشدن بی همراهی تالاب کار ما نبود و تو آدمی ديگر بودی که با همهی خواستنم نيز به من نمیپيوستی! بیحيايی آن شهر پير و جوان نداشت، پيرمرد هم حيا نکرد، در تاريکی پوسيدهی مغازهاش، از بالای عينک سياهی، بی آنکه به کتابی که ورق میزند نگاه کند، چشمش را از چشمهايت نمیکند:
ـ قديمی هست اما خطی نيست، بايد طالبش پيدا بشه!
و گوشههای زرد و کهنهی کتاب چون پارههای عشق من همانگونه که آنرا ورق میزد، کنده میشد و بر زمين میريخت!
تنهايیام به جانم برگشته بود. از اين شهر و از حرفهای مادرم می ترسيدم. بی آنکه خودم را همراهم بياورم به جايی گريخته بودم که تو هم آنجا نبودی، گمان میکردم تو هرگز با من نبودی و آن روزها خواب بود و خيال!
ـ برگرديم،
کتابهای پدر را محکم در آغوشم فشردم و سرم را پايين انداختم. ديگر نمیخواستم صورت آدميان را ببينم و به خيرگی مردان خيابان نگاه کنم! بیخبر از غوغای درونم خواستی که شب را آنجا بمانيم، اما من همچون کودکان دلم تنگ شده بود برای مأمن تنهايیام در آن تالاب! میخواستم بگريزم از تو، از تهران و از گمشدنم در دنيای نامحرمان و از هجوم بیرحمانهشان به يگانگی فهم زيبايی و دليل ايمانم. مرا در حلقهی نگاههایشان محاصره کرده بودند، چنگکهايی که آب را پاره میکرد و سوی جانم میآمد، بندهايی که میکشيدند و پاروهايی که سمت خاطر مجموعم پرتاب میشد! تند تند میرفتم و دستت را رها کرده بودم، گمانم آن روز تو هم اين را فهميده بودی! تنها به اين فکر بودم که چرا چشم مردان رهايت نمیکرد! چرا به زيبايی که من کشف کرده بودم و مرا کشف کرده بود به طمع مینگريستند. آمدن از انقلاب تا آزادی چه سخت بود. همان وقت در دل، آن چشمهای يگانه را آرزو کردم که در آن تنها من و تو زيبايی هم را معنا کنيم، چشمی سوای اين هرزهگردهای عابر!
هنگام بازگشت تمام حواسم به وهم عکس سياهی بود که روی آيينهی مينیبوس چسبانده بودند، زنی که طرهی گيسويش روی يک چشمش افتاده بود و نيمی از صورتش را با حجابی مشکی پوشانده بود، اما آن چشمش که پيدا بود برای فريباندن يک عمر مردی کفايت میکرد. چشم ديگرش پيدا نبود و نمیدانستی که به کجا مینگرد. ديدی که آنروز جرأت نمیکردم به صورتت، نگاه کنم و دستهايت را بگيرم، آنوقت هر چه خودت را به من میچسباندی بيشتر میخواستم از تو فاصله بگيرم! دلم میخواست نيمهی کهنهام را تا نرفته، بازيابم!
همانشب عمو، سراسيمه و دلواپس به خانهمان آمده بود. آمد و کنار من پای ترکيدن و پريدن اسپندوار جرقهها در ميان بخاری هيزمی، نشست. به درونم شبيه بود بطن آن آتش که جان خالیام را از نيمهای که از من گريخته بودند میسوزاند. سيگاری را آتش زد و چيزهايی گفت که نمیشنيدم، حرفهايی از لای سبيلهای خاکستری و پرپشتش بيرون آمد، زيبايی مردانهای در چهرهاش گم بود، طرح صورتش عمق تالاب را داشت، ابروهای شکافته اما پرپشتش و پنجاه سالگی سختی که در صورتش خرد شده بود هر مردی را ياد سرنوشتش میانداخت که در آن چيزی از قناری و آوازش را نمیديدی:
... اين کار مرغ عشقاست صبح تا شب، دارن لب میگيرن و لاس میزنن! از قناریها ياد بگير که اهل اين بازیها نيستن، قناری با حمالشم دو هفته گارد میگيرن تا ترتيب همو بدن... اينه که آوازشون زيباس!
زيبايی که رسواشدنی باشد و همه پی ببرند، زيبايی نيست، بلای جانست ديباچهای که نامش عشق است، با اينحال گمان میکردم، هيچکس نمیداند آنچه را که بين ما رفته بود و اين شايد به خاطر طراوت عشقست که آدم میپندارد که اولين و آخرين عاشقانست. آنشب احساس میکردم هر لحظه تاب و تحمل قلبم تمام خواهد شد و خون درونم را به دنيای سنگی اطراف میپاشد، عاقبت بی آنکه بدانم کجايم و خويش را دريابم شب متراکم از دلتنگی را به صبح رساندم. صبح پيشتر از آنکه تو به جانبم بيايی، پای تالاب رفتم. همهمهی آنجا خاموش شده بود. حدسم درست بود، نيمهی کهنهام بی آنکه بدانم از من گريخته بود، چنار پير ديگر مهربانانه، تکيهگاهم نبود، طبيعت آنجا از من خشمگين بود و بیتفاوت در من مینگريست،صداهایشان را ديگر نمیشنيدم، انگار زبانشان را تغيير داده باشند. پدرم میگفت هميشه نقطهای هست در زندگی هر آدمی، که آدم کوتاه میآيد و آنچه را که بر دوشش است به گوشهای وا مینهد و به بيراهه میرود. دلم نمیخواست آنجا باشم، بلبلها و پرندگان درختان آنجا، همه با من بيگانه شده بودند. همان لحظه بود که پی بردم باقیمانده را تنها میتوانم به نيمهای دل ببندم که همراه تو میآمد. تو با دسته گلی در دست از ميان درختان پيدا شدی. ديگر نمیتوانستم تو را از دست بدهم، گفتی که ديشب از نيامدنم دلواپس شدهای، گفتی که بالاخره نقشی را کشيدهای، نقش آن چيز را که نمیدانستی چيست، نقش بیوقتی را!
گفتی ديشب، که از کورهراه تاريک سمت خانهی مادربزرگت میرفتی اتفاقی ناگوار برايت افتاد. نمیدانی چه شد اما وقتی که به خانه رسيدی تمام صورتت خونين بود... از چه؟ نمیدانستی!؟ حتا به يادت نمیآمد که کجای اين راه اتفاقی وهمانگيز برايت افتاده بود، تنها گفتی که مادربزرگت گفته است که بیوقتیات شده. دستهايت را نوازش کردم و سفيدی صورتت را. روی سفيدی بازويت رد خراشهايی بود از سالهای پيش. پرسيدم:
ـ اينها هم مال بیوقتی است!
جوابم دادی و از شکنجههای نامادریات گفتی و از جفای روزگاری که گذشت. خنديدی و گفتی ای کاش بازوی آدم پيچی بود و میشد آنرا با يدکیاش عوض کرد. نمیخواستم ديگر بشنوم آنها را، نمیخواستم ديگر بگويی!
تالاب دور سرم میچرخيد، صداها حجم پيدا کردند، دهان عمو و چشمهای مردان باز شدند، در گوشم، سفيدی بازويت زبان درآورده بود و عشق برای آفتابی که بر سطح آينهای آب میتابيد مرثيهای را نجوا میکرد،
ـ چيزی نگو!
تو را با همهی گذشته و آيندهات پاک میخواستم و چون نبودی و در جانم بودی چه میکردم اگر جاودانهات نمی کردم برای من و پاکت نمیساختم برای اين تالاب. روی آن سفيدی نقش تالابی را کشيده بودی با دايرههايی محصور درهم که طرح موهوم صورت يک زن و گيسويی ريخته بر چشمی پنهان را تداعی میکرد. ميان آن چشم را تنها من میديدم، دايرهی سياهی که تنها من آن را يک راه میپنداشتم. بیوقتی نقشی داشت که بايد میديدم و چون نديدهها در آن میپيمودم و گم میشدم. نقشی که کشيدی برای من يگانه بود و جاودانه شد و اکنون هر کسی جز من که از تاريکی راه خانهات رد شود، من کمينکرده در سياهی آن چشم پنهان را در سرما و تاريکی نخواهد ديد، اما تاختنم را شهادت خواهد داد، چرا که همرهی عشق و لانه کردن من وحشی اين تالاب در وجود نگار، ديربازی نخواهد پاييد و اين دنيا کمتر از آنست که معنای عشق را برتابد و دريافتن نشانهی آن روزهای کوتاه، غنيمتی است که همهی عمر میتوان از آن گرم شد و کليدی است که عشق را از تنزل به دروغ میرهاند و راهنمایمان میشود به رمز تالاب و سر بیوقتی تاريکی ندانستن و گويی تو هم اين را دريافتهای که خواستی مرا به تالاب بسپاری. من رسم آب را میدانستم و تو رسم بوم را، اين بود که دستهايت سويم آمد و دستهايم سويت رفت تا دايرههايی در تالاب، به گرد هم حلقه بزنند و چنين شود که يکیمان حکايت کند:
تنها من نيستم، هرکس آدمی را دارد زير سطح آيينهای آب، آدمی که هنوز رد سر خوردن و افتادنش مانده بر گلهای کنارهی آن تالاب عميق و تلاشهايش را میتوانی به خاطر آوری
دنيای تو پنهانکردنی نبود، چشمهايت با من غريبه نبود و روز اول نه روز آشنايی که به روز بهيادآوردن میمانست و مانند سختی و تقلای بهيادآوردن چيزی بود دشواری پرسيدن نامی که هنوز هم دلم میخواهد آنرا بر تنهی هر درختی که میبينم بکنم تا نامت با قدکشيدن باوقار گياه محشور شود و به زبانی ساکت در گوش زمزمهی آب نجواکنان خوانده شود. خنديدی و يادم دادی و با شاخهای خشکيده بر خاک کشيدی که دو خط موازی و يک خط که آنها را قطع میکند حرف اول نامی است به زبانی که نمیدانم شايد زبان ماهیهاست و يا زبان چنگرهای اين تالاب و اين گذشت تا شبی ديگر که از من بپرسی:
ـ پس اين Z ها را تو بر درختها کندهای!؟
درخت که سهل است بر چوب قايقها، بر ديوارهای کاهگلی خانهمان، بر گچ پای شکستهی خواهر کوچکم و در جان پنهانی که تو نمیديدی «زری» را روز و شب میکندم!
گفتی که Z همهجای دنيا نشانهی اعتراض است و تو چه میدانستی که اين تنها چيزی نبود که برای من يک معنا میداد و برای همهی دنيا معنايی مخالف و اين رمز عشق است و بلای عشق است که تنها در آن چشم پنهان معنا میدهد و بس، چشمهای آنروزهایمان را میگويم! و اين تنها باری نبود که اينگونه تغييرم میدادی، که آن نماد فرياد برايم چون سبزی ديارم نرم و عاشقانه و نجواگون شود. روزهای کوتاه خوشبختی، روزهای تنهايیام را زدود و ديگران آرام از چشمم رفتند. آنروزها پای درخت مینشستم و چشمهايم را میبستم، هنگام آمدنت را از حرکت برگها و بیقراری فضای اينجا میفهميدم و از مکث درخت بر قدکشيدنش در آسمان، ذکری شگفت که با باران همهجای اين تالاب را پر میکرد و مرا چون بیوزنی خاکههای سيگار عمو در نسيم شبانهی اين اطراف میپراکند. بويی از خاک برمیخاست و مشامم را پر میکرد، گويی به اندازهی همهی تنهايیام، منتظرت بودم تا تو در درونم بيايی، باقی را چشمهایمان ساخت و زيبايیات را پروراند و عاشقم کرد و اين نخستين باری بود که چيزی بيرون از ارادهام زيبا میشد و تلألواش چشمهای ديگری را میطلبيد، همان کوری بينا که جهان را درخشان و عاشقانه میديد:
ـ چقدر زيباست اينجا، انگار اينجا را برای نقاشها آفريدهاند، حظ میدهد نقاشی کردن پای اين تالاب، اما چطور اينجا زندگی میکنيد؟ کارتان چيست؟
زيبايی مأمن تنهايیام را میگفتی پای يک چنار پير که ريشههايش از خاک بيرون زده بود، جايی که در تنهايیام مینشستم و به سکوت فکرهای پر جنب و جوشم خيره میشدم که نيمیاش در گذشتهی آرامم بود و نيم ديگرش در آيندهی به کمين نشستهام! آنجا که شعرهای سعدی و تمام شعرهای دوران کوتاه مدرسهام را برای خودم زمزمه میکردم، آنجا که بوی گل و ريحانها بیخويشتنم میکرد، آنجا که بلبل نعره میزد و گل جامه میدريد. زير سايهای نشستيم و برايت از کار هرروزهام گفتم و به شکار رفتن با عمويم را زيباتر از واقعيت خشنخوی تالاب، برايت توصيف کردم:
ـ همانطور که ماهیها در سکوت تاريک تالاب معلق و بیحرکت، آرميدهاند، قايق را آرام به ميان آب میرانم. سکوت آب آرام میشکند. هميشه احساس میکنم اينوقتها پرندهها به کمينم خيره میشوند، ديگر تکان نمیخورم تا آب، آرام بگيرد. قايقم آهسته آهسته بر آب میايستد و من تا واضحشدن دنيای زير آب تکان نمیخورم، خوب به زلالی آن دنيا نگاه میکنم، چند کپور بزرگ پايين سطح درخشندهی آب ديده میشوند، درخشش پولکهایشان عين گل انداختن گونههايت میماند خانوم!، رسوایشان میکنند. يکدفعه و ناگهان چنگگ را در آب و در تن ماهی فرو میبرم. ماهی را به شنهای نرم کف تالاب میچسبانم و بعد آرام با چوب بلند ديگری صيد گلگون را از آب بيرون میکشم! آنقدر کف قايقمان جان میدهند و تنشان را به بیرحمی خيس و بیتفاوت چوب میکوبند تا مرگ در تنشان درد بگيرد و با شنهای چسبيده بر خستگی تنشان به خواب ابدی فروروند!
ـ بايد دنيای قشنگی باشد برای کشيدن! میتوانم يکروز با شما بيايم!؟
ـ سبکراندن با شما روی آب آرزوی هر مردی است. عمويم پرندهباز چالاکی است. وقتی، اگر تماشای قناریهايش را به آمدن همراهم ترجيح داد، دنبالتان میآيم و رؤيايم را به چشم سر خواهم ديد!
به شما نگفته بودم که عمويم حساس شده بود به بودنتان کنار من، حتمن به خاطر دخترعمويم است و طمع، هوش شگفت و پليدی که حتا هيبت شکارچی را هم خوار میکند. بعدازظهر آن روزی که مرا با شما کنار تالاب ديد، وقتی که به خانهشان رفتم در حياط نشسته بود و ميان بیتابی آواز قناریهايش گردو میشکست، تا مرا ديد دخترعمويم را صدا کرد و فرياد زد:
ـ نرگس، بيا برای مرتضی گردوهای درشت رو سوا کن!
و نرگس سراسيمه چادرش را سر کرد و سويم آمد و زانو زد و با دستهايش مغز گردوها را جست. چگونه میشد باور کرد که اين مرد همانی است که از سر غيرت طوطی همسايهشان را با تير زد به اين خاطر که تکيه کلام حيوان متلکی بود که يکروز اتفاقن رو به نرگس گفت! آن لحظه نمیدانم که چطور از خانهشان بيرون زدم و آمدم پای اين تالاب، در تمام روز دلم از آتش مهيبی میسوخت اما نمیدانم برای کداممان افروخته بود، من، نرگس و يا عمو!
ـ زمستانها را چه میکنی، زمستانها که تالاب يخ میبندد!؟
ـ دعا به جان نازنينتان!
زمستانها هم کارمان همينست، اما نه در آب بلکه در آسمان! آن دشت را میبينی خانوم! هميشه زمستان پوشيده از برف است. وقتی سرخی آسمان بیکرانگی سفيد دشت را در بر میگيرد میرويم و بر دايرهای روی خاک دام مینهيم و يا توری را بين دو درخت مجاور میبنديم. دم غروب وقتی که سرخی آسمان جايش را به سياهی داد کاپشن مشکی و ضخيم دوران سربازی را میپوشيم و لحافی را به دورمان میپيچيم آنقدر که تنها چشمهایمان معلوم باشد، آنوقت از شراب خرمالويی که عمو از پاييز برای تمام زمستانمان تدارک ديده، مینوشيم، آتشی میافکند در جانم خانوم که تنها چشمهايت را يارای چنين افکندنی است، جايی ميان درختان و کنار يخبستن آبها به موازات توری که بستهايم، کمين میکنيم! پرندهها شبها کورند و تور را نمیبينند، به تور که میخورند بندی را که در دستمان است میکشيم تا دام بالبال زدن پرنده را برای رهايی، اسير کند، بعد پرندهای را که بالش در بندهای تور گير کرده است بيرون میکشيم، بالش را به هم گره میزنيم و در کيسهای که همراهمان است، میاندازيم، سر بعضیها را هم که نحيفترند، درجا میکنيم! شکار است ديگر! روزی دست ما نيست. بعضی شبها اوضاع بهتر است، عمويم میگفت تلويزيون رنگی خانهشان حاصل شکار يک شب در زمستان پنجاه و هفت است!
اينها را که میگفتم نمیدانستم که رسم روزی در آوردن و تقلای هرروزهام را با تالاب، نبايد به معشوقه گفت، ورنه با رفتنش همهی تالاب حرامت میشود و روزی از تو روی برمیگرداند، شايد برای همين بود که رسم نقاشی را هرگز برايم نگفتی، بومت را از همان روز اول کاشتی پای تالاب و چيزی بر آن نکشيدی، پروانهها گرد آن میپريدند و علفها زير آن جان میگرفتند و سر راست میکردند، من دستهای نرم و سفيدت را محکم در دست میگرفتم و در گرمايش گم میشدم، ضربان قلبم را، خيره در قدکشيدن گياهان و تپشهای جان ماهيان معلق در تالاب، میشنيدم:
ـ حالا چه کشيدهايد اين روزها!
ـ هيچ! درد عشقت را!
و اين اولين باری بود که برايم عيان از عشق گفتی و اين را که گفتی دلم میخواست ماه آن شب را شاهد بگيرم و در جانت بياويزم. زود پی بردی که مردانه به کمينت نشستهام. ماه آن شب چه مهربان بود. کفشهايت را در آوردی و قهقههای زدی و خواستی در حاشيهی تالاب بدوی!
ـ شکار چنگرها از همه بامزهتر است. دستههای بزرگشان متراکمند و با هم در گوشهای از تالاب جمع میشوند، کافیست لحظهای با قايق موتوری خودت را به جمعشان بزنی، يکباره پريدن را نمیتوانند، اول بايد روی آب راه بروند و بعد کمکم روی آب بالبال بزنند، تا به هوا بروند، بیهدف هم که پارو را به جمعشان پرتاب کنی هفت هشت تایشان را شل و پل میکنی! گوشتشان را خوردهايد تا به حال؟
تا بلند شوی و بدوی میرسم و در آغوشت میگيرم و ميان خندههايت هزاربار میبوسمت. تو را محرم زمزمهی آب و حلقهی چنارهای پير دنيايم آفريدهاند و بس! اما چشمهای آدميان، هرگز! دستهايت که در دستم است هيچکدام از حرفهای عمو را باور نمیکنم!
ـ پيش از آنکه کمر گرمای اين تابستان خوشيمن بشکند مادر را راضی میکنم که به خواستگاريت بيايد!
اما حرفهای عمو به گوش مادرم هم رسيده بود، هنوز نگفته بودم که مادر برخاست و از لای قرآن شناسنامهام را برداشت و در پيرهنش مخفی کرد، به خود پيچيد و نفرينم کرد و جوابم داد:
ـ اينهمه دختر خوب اينجا داريم، رفتی و يکی رو پيدا کردی که ننهاش دلاکه! عموت میگفت از انقلاب تا آزادی هزار نفر انگشتش میکنن! میدونی تو تهران چیکاره بوده، خودشو زنباباش دارن...
از حرفهايی که دگر نمیشنيدم سرم سنگين شد و گيج رفت، از خانه بيرون رفتم و آمدم کنار تالاب
ـ چه آفتاب سوزانی است،
جوراب صورتیات را از پايت درآوردم و انگشتان نازنينت را نوازش کردم، سؤالهايم را در طمأنينهی نوازشم نشنيدی، پاهایمان را در آب رها کرديم و جانمان را به تن تالاب سپرديم، دستهای گرمت همه چيز را از يادم برد، با تو دنيای ديگری را میجستم، روان شده بودم، همچون سير پروانهها روی نيلوفرهای آبی، دنيايم دو قسمت شده بود نيمی که با من بوديم و در آن چشم سوم میدرخشيد و نيم کهنهای که خودش را به گذشتهام میچسباند و از آن گريزان بودم، برايت از سرسختی نيمهی کهنهام گفتم و از آنکه میخواهم که محو شود:
ـ بريم از اينجا! از پيش اينها که اطرافمون رو گرفتند و با عشق بيگانهاند!
گريز راه ديگری داشت که آنروز نمیدانستماش و در دنيای نيمهی کهنهام آن را میجستم. برايت گفتم که با کدام توشه بگريزيم، از نيمهای که ناخواسته تسخيرمان کرده است و در اين نوبت مکرر، ما را اينگونه خواسته است. با دست خالی به جنگ روزگار رفتن دل شير میخواست آنهم برای من که حتا بدون عمو، هرگز به شکار نرفته بودم. گريختن صعب بود اما چشمهايت چه جرأتی در جان سرگردانم میريخت:
ـ از پدرم چيزی نمانده جز چند کتاب قديمی و عبای مندرساش!
گفتی که میفروشيمشان و زندگیمان را میسازيم، گفتی که جايی را میشناسی در تهران که کتابهای قديمی را میخرند. ما هردومان دل بسته بوديم به آن درخشش و دوامش را میجستيم، اين بود که همان شب با هزار بيم صندوق قديمی خانه را وقتی که مادر خواب بود، باز کردم و از آن چند کتاب قديمی را که يادگار پدر بود، برداشتم. مادر آنها را کنار مشتک چوبی سيگار و کمربند چرمیای که پدر آن سالها با آن، او را میزد جای داده بود. آنشب ديدم که مادر از زير چادری که بر سرش کشيده بود نگاهم کرد و چيزی نگفت. شايد آنوقت مرا با چشم پنهانمان ديد و شايد هم میخواست راه گريزی را که «ديدن و چون نديدهها رفتن است» نشانم بدهد.
صبح فردا که به دنبالت آمدم، آنقدر شاد و روان بودم که دلم میخواست تمام عالم را ببوسم، هوايی را که نفس میکشيدی، درختانی را که سر راهم بودند ببوسم، پرندههايی را که در آسمان میپريدند ببوسم، شعرهايی را که يادم میآمد و گلهايی که برايت چيده بودم، همه را دوست داشتم و از شوق بیهمتايی سرشار بودم. تمام راه را دويدم همچون دويدن در نقش لکهی سياهی که آن را بر انسداد صخرهها، غاری پنداشته باشی و عجب آنکه راهی در آن پنداشتن، يافته باشی و اين خاصيت آن چشم است که واقعيت دلخواه را میتواند!
وقتی برای رفتن به تهران سوار مينیبوس شديم دلم میخواست برای آغاز دوباره به دنيا میآمدم اما اينبار تنها با تو. تنم را به خواستن تنت چسباندم و تو سرت را بر شانههايم گذاشتی و تو حرف میزدی و چه زود به تهران رسيديم بی آنکه بفهميم آنهمه مسافر چرا از کند رفتن راننده به ستوه آمده بودند، اما بالاخره آنچه را که نمیخواهی میرسد، آن بخت شوم و ناهمراه! خلايی که پشت هر زيبايی اين دنيا آرام مینشيند و شکوهش را مچاله میکند. عاقبت در تلاقی راهی با راهی که در آن میروی، آدميانه، اشتباه خواهی رفت و ناگزير، چشم عاشقت را وا مینهی و نگاههای ديگران را همتای نگاهت میپنداری. هر چند که ابتدا به نگاههای آن دو جوان که در آن سفر، جلویمان نشسته بودند و مدام برمیگشتند و به تو خيره میشدند بیاعتنا بودم، اما زيبايیات انگار سرکشتر از آن بود که پشت حجابت پنهان بماند و از بخت بد مردان ذاتن آنرا میفهميدند.
تهران هم درندهتر از آن بود که انتظارش را میکشيدم. ای کاش زيبايی صورتت را کسی نمیفهميد، مردان که به صورتت خيره میشدند ملامتهای مادرم يادم میآمد و حس مرگآوری در جانم زنده میشد و نفرتی جانم را پر میکرد، نفرت از آنانکه به يکتايی معبودت چنگ میانداختند، آنجا دانستم که چه دروغين است سازش پليد موحدان بر سر جمال آنکه میپرستند، بیشک يا خدایشان هزارپاره است و يا همهشان تکههای يک عاشقند. چه نفرتی داشتم از مردهای آنجا که آنقدر دوست داشتند تماشايت کنند. حس بد و تحقيرآميزی بود که من خيابانها را بلد نباشم و تو بگويی که «منوچهری» خيابانی پر از عتيقهفروشی است که برای رفتن به آن بايد سوار اين ماشين و يا آن ماشين شويم، اگرچه که آنجا هم هيچ فرقی نداشت و ريش سنگشدهی فردوسی ميان فراز و فرود آنهمه فوارهی نورانی تنها معصيت تاريخی مردانهای را به ياد آدم میانداخت که با آب جوشان هيچ فوارهای شسته نمیشد. بوی چرم و عتيقههای آنجا زير نور اغراقشدهی چراغها، هم هيچ اصالتی به آن خيابان نمیداد. ترمههای عتيقه، سينیهای پر نقش و نگار نقرهای، سماورهای سياهشده، طاووسهای روی ظرفها و زنهای عريان روی چينیها و شيشهی قليانها، گذشتهی تالاب را به يادم میانداخت و دليل نقش کمربندهای پدر را بر جان سفيد مادر، به خاطرم میآورد، نفرتی که پيشينه داشت. ديگر هر چه میجستم، عشق را در چشمانت نمیديدم، انگار همهی خاطرخواهیمان را کنار آن تالاب جا گذاشته بوديم. کتابها زير بغلم بود و دستم را گرفته بودی و ميان ماشينها و دود خيابان و نگاههای نامحرم به اين سو و آن سويم میکشاندی. اينجا همه چيزش با آن تالاب فرق داشت، انگار همهی پردهها از چشمم میافتادند و تو تيره و تيرهتر میشدی. تو را از خودم جدا میديدم، يکیشدن بی همراهی تالاب کار ما نبود و تو آدمی ديگر بودی که با همهی خواستنم نيز به من نمیپيوستی! بیحيايی آن شهر پير و جوان نداشت، پيرمرد هم حيا نکرد، در تاريکی پوسيدهی مغازهاش، از بالای عينک سياهی، بی آنکه به کتابی که ورق میزند نگاه کند، چشمش را از چشمهايت نمیکند:
ـ قديمی هست اما خطی نيست، بايد طالبش پيدا بشه!
و گوشههای زرد و کهنهی کتاب چون پارههای عشق من همانگونه که آنرا ورق میزد، کنده میشد و بر زمين میريخت!
تنهايیام به جانم برگشته بود. از اين شهر و از حرفهای مادرم می ترسيدم. بی آنکه خودم را همراهم بياورم به جايی گريخته بودم که تو هم آنجا نبودی، گمان میکردم تو هرگز با من نبودی و آن روزها خواب بود و خيال!
ـ برگرديم،
کتابهای پدر را محکم در آغوشم فشردم و سرم را پايين انداختم. ديگر نمیخواستم صورت آدميان را ببينم و به خيرگی مردان خيابان نگاه کنم! بیخبر از غوغای درونم خواستی که شب را آنجا بمانيم، اما من همچون کودکان دلم تنگ شده بود برای مأمن تنهايیام در آن تالاب! میخواستم بگريزم از تو، از تهران و از گمشدنم در دنيای نامحرمان و از هجوم بیرحمانهشان به يگانگی فهم زيبايی و دليل ايمانم. مرا در حلقهی نگاههایشان محاصره کرده بودند، چنگکهايی که آب را پاره میکرد و سوی جانم میآمد، بندهايی که میکشيدند و پاروهايی که سمت خاطر مجموعم پرتاب میشد! تند تند میرفتم و دستت را رها کرده بودم، گمانم آن روز تو هم اين را فهميده بودی! تنها به اين فکر بودم که چرا چشم مردان رهايت نمیکرد! چرا به زيبايی که من کشف کرده بودم و مرا کشف کرده بود به طمع مینگريستند. آمدن از انقلاب تا آزادی چه سخت بود. همان وقت در دل، آن چشمهای يگانه را آرزو کردم که در آن تنها من و تو زيبايی هم را معنا کنيم، چشمی سوای اين هرزهگردهای عابر!
هنگام بازگشت تمام حواسم به وهم عکس سياهی بود که روی آيينهی مينیبوس چسبانده بودند، زنی که طرهی گيسويش روی يک چشمش افتاده بود و نيمی از صورتش را با حجابی مشکی پوشانده بود، اما آن چشمش که پيدا بود برای فريباندن يک عمر مردی کفايت میکرد. چشم ديگرش پيدا نبود و نمیدانستی که به کجا مینگرد. ديدی که آنروز جرأت نمیکردم به صورتت، نگاه کنم و دستهايت را بگيرم، آنوقت هر چه خودت را به من میچسباندی بيشتر میخواستم از تو فاصله بگيرم! دلم میخواست نيمهی کهنهام را تا نرفته، بازيابم!
همانشب عمو، سراسيمه و دلواپس به خانهمان آمده بود. آمد و کنار من پای ترکيدن و پريدن اسپندوار جرقهها در ميان بخاری هيزمی، نشست. به درونم شبيه بود بطن آن آتش که جان خالیام را از نيمهای که از من گريخته بودند میسوزاند. سيگاری را آتش زد و چيزهايی گفت که نمیشنيدم، حرفهايی از لای سبيلهای خاکستری و پرپشتش بيرون آمد، زيبايی مردانهای در چهرهاش گم بود، طرح صورتش عمق تالاب را داشت، ابروهای شکافته اما پرپشتش و پنجاه سالگی سختی که در صورتش خرد شده بود هر مردی را ياد سرنوشتش میانداخت که در آن چيزی از قناری و آوازش را نمیديدی:
... اين کار مرغ عشقاست صبح تا شب، دارن لب میگيرن و لاس میزنن! از قناریها ياد بگير که اهل اين بازیها نيستن، قناری با حمالشم دو هفته گارد میگيرن تا ترتيب همو بدن... اينه که آوازشون زيباس!
زيبايی که رسواشدنی باشد و همه پی ببرند، زيبايی نيست، بلای جانست ديباچهای که نامش عشق است، با اينحال گمان میکردم، هيچکس نمیداند آنچه را که بين ما رفته بود و اين شايد به خاطر طراوت عشقست که آدم میپندارد که اولين و آخرين عاشقانست. آنشب احساس میکردم هر لحظه تاب و تحمل قلبم تمام خواهد شد و خون درونم را به دنيای سنگی اطراف میپاشد، عاقبت بی آنکه بدانم کجايم و خويش را دريابم شب متراکم از دلتنگی را به صبح رساندم. صبح پيشتر از آنکه تو به جانبم بيايی، پای تالاب رفتم. همهمهی آنجا خاموش شده بود. حدسم درست بود، نيمهی کهنهام بی آنکه بدانم از من گريخته بود، چنار پير ديگر مهربانانه، تکيهگاهم نبود، طبيعت آنجا از من خشمگين بود و بیتفاوت در من مینگريست،صداهایشان را ديگر نمیشنيدم، انگار زبانشان را تغيير داده باشند. پدرم میگفت هميشه نقطهای هست در زندگی هر آدمی، که آدم کوتاه میآيد و آنچه را که بر دوشش است به گوشهای وا مینهد و به بيراهه میرود. دلم نمیخواست آنجا باشم، بلبلها و پرندگان درختان آنجا، همه با من بيگانه شده بودند. همان لحظه بود که پی بردم باقیمانده را تنها میتوانم به نيمهای دل ببندم که همراه تو میآمد. تو با دسته گلی در دست از ميان درختان پيدا شدی. ديگر نمیتوانستم تو را از دست بدهم، گفتی که ديشب از نيامدنم دلواپس شدهای، گفتی که بالاخره نقشی را کشيدهای، نقش آن چيز را که نمیدانستی چيست، نقش بیوقتی را!
گفتی ديشب، که از کورهراه تاريک سمت خانهی مادربزرگت میرفتی اتفاقی ناگوار برايت افتاد. نمیدانی چه شد اما وقتی که به خانه رسيدی تمام صورتت خونين بود... از چه؟ نمیدانستی!؟ حتا به يادت نمیآمد که کجای اين راه اتفاقی وهمانگيز برايت افتاده بود، تنها گفتی که مادربزرگت گفته است که بیوقتیات شده. دستهايت را نوازش کردم و سفيدی صورتت را. روی سفيدی بازويت رد خراشهايی بود از سالهای پيش. پرسيدم:
ـ اينها هم مال بیوقتی است!
جوابم دادی و از شکنجههای نامادریات گفتی و از جفای روزگاری که گذشت. خنديدی و گفتی ای کاش بازوی آدم پيچی بود و میشد آنرا با يدکیاش عوض کرد. نمیخواستم ديگر بشنوم آنها را، نمیخواستم ديگر بگويی!
تالاب دور سرم میچرخيد، صداها حجم پيدا کردند، دهان عمو و چشمهای مردان باز شدند، در گوشم، سفيدی بازويت زبان درآورده بود و عشق برای آفتابی که بر سطح آينهای آب میتابيد مرثيهای را نجوا میکرد،
ـ چيزی نگو!
تو را با همهی گذشته و آيندهات پاک میخواستم و چون نبودی و در جانم بودی چه میکردم اگر جاودانهات نمی کردم برای من و پاکت نمیساختم برای اين تالاب. روی آن سفيدی نقش تالابی را کشيده بودی با دايرههايی محصور درهم که طرح موهوم صورت يک زن و گيسويی ريخته بر چشمی پنهان را تداعی میکرد. ميان آن چشم را تنها من میديدم، دايرهی سياهی که تنها من آن را يک راه میپنداشتم. بیوقتی نقشی داشت که بايد میديدم و چون نديدهها در آن میپيمودم و گم میشدم. نقشی که کشيدی برای من يگانه بود و جاودانه شد و اکنون هر کسی جز من که از تاريکی راه خانهات رد شود، من کمينکرده در سياهی آن چشم پنهان را در سرما و تاريکی نخواهد ديد، اما تاختنم را شهادت خواهد داد، چرا که همرهی عشق و لانه کردن من وحشی اين تالاب در وجود نگار، ديربازی نخواهد پاييد و اين دنيا کمتر از آنست که معنای عشق را برتابد و دريافتن نشانهی آن روزهای کوتاه، غنيمتی است که همهی عمر میتوان از آن گرم شد و کليدی است که عشق را از تنزل به دروغ میرهاند و راهنمایمان میشود به رمز تالاب و سر بیوقتی تاريکی ندانستن و گويی تو هم اين را دريافتهای که خواستی مرا به تالاب بسپاری. من رسم آب را میدانستم و تو رسم بوم را، اين بود که دستهايت سويم آمد و دستهايم سويت رفت تا دايرههايی در تالاب، به گرد هم حلقه بزنند و چنين شود که يکیمان حکايت کند:
تنها من نيستم، هرکس آدمی را دارد زير سطح آيينهای آب، آدمی که هنوز رد سر خوردن و افتادنش مانده بر گلهای کنارهی آن تالاب عميق و تلاشهايش را میتوانی به خاطر آوری
No comments:
Post a Comment