عشق، بهانه ای برای زیستن
نگاهی به کتاب "روسپییان سودا زده من " گابریل گارسیا مارکز
منصوره اشرافی
پیرانه سرم، عشق جوانی به سر افتاد
وآن راز، که در دل بنهفتم به در افتاد
درادبیات ما به مدد عشق، زندگی رفته را از سر گرفتن مقوله ای آشنا و مانوس است. درعشق نیرویی نهفته که با کمک آن می توان به مفهوم زندگی دست یافت. وحشی بافقی در حکایت عشق یوسف و زلیخا بر این باور است که زلیخا به مدد عشق یوسف به جوانی و زندگی دوباره دست یافته بود.
در آن پیری، که صد غم حاصلش بود
همان، اندوه یوسف در دلش بود
دلش، با عشق یوسف داشت پیوند
به یوسف بود، ازهر چیز خرسند
سر مـویی، ز عشـق او نمیکاست
به جز یوسف، نمیجست و نمیخواست
کمال عشـق، در وی کارگر شـد
نهــال آرزویــش، بارور شـــد
بر او نــو گشت، ایـــام جــوانی
مثنـــا کــرد، دور زندگــــانی
به مــزد آنـکه داد، بنــدگی داد
دوباره عشــق، او را زندگی داد
اگـر میبایدت عمــــر دوبــاره
مکن پیوند عمــر، از عشـق پاره
وقتی که همه چیز به سوی مرگ و نیستی و فنا و نابودی پیش میروند. وقتی که همه دلایل حاکی از از نزدیک شدن مرگ میتوانند باشند. چه چیزی غیر از عشق می تواند بهانه ای برای زیستن باشد؟
گرچه پیرم، تو شبی تنگ در آغوشم گیر
تا سحــرگه، ز کنار تو جوان برخیـزم[1]
" وقتی نگاه می كنم می بینم این شروع یك زندگی درسن و سالی است كه اكثركسانی كه مردنی بوده اند مرده اند."
همه کسانی که با کتاب سر و کار دارند مارکز را کم وبیش می شناسند. او نویسنده ای است که در کنار واقعیت ها، رو یا ها و تخیلات را نیز به تصویر کشانده است. آخرین کتاب او که در ایران انتشار یافت حدیث بی نظیری از عشق است. حدیث کسی که در آستانه نود سالگی، تولدی تازه می یابد. تولدی که درهای زندگی او را به افق تازه ای که نشناخته و تجربه نکرده است میگشاید.
"گفتم: من هیچ وقت عاشق نشدم."
و این افق تازه به زندگی او نیرو و توان میدهد و هم چون قوه محرکه ای شور جوانی و سرزندگی و نشاط را به او باز میگرداند. پیری، که در دوران سالخوردگی به ناگاه مفهوم واقعی عشق را در می یابد و تجربه می کند.
کتاب (روسپییان سودا زده من ) مارکز حکایت روزنامه نگار پیری را بیان میکند، آنگاه که از طرف دوستان و همکارانش متهم به قدیمی بودن و تکرار نویسی است، به ناگاه به مدد عشق در ذهن و روح و اندیشه جوان میشود، به گونه ای که نوشتههای او در زمره جوان پسند ترین نوشتهها در بیان حکایت عشق میگردد.
"تنها چیزی كه بر همان روال سابق ادامه یافت یادداشت های من در روزنامه بود .نسل جدید با آنها هم چون اجساد مومیایی گذشته كه باید نابود میشدند دست به گریبان شد، اما من آنها را بر همان روال سابق و بی تغییر در مقابل امواج نوگرایی نگاه داشتم. نسبت به همه چیز كر بودم. چهل سال ادامه داده بودم اما روزنامه نگاران جوان آن را ستون نافهم حرامزاده نام گذاشته بودند. مدیر آن زمان مرا در دفتر كارش احضار كرد و از من خواست كه خود را با امواج جدید هماهنگ كنم. با حالت رسمی و درست مثل این كه او همین حالا آنرا اختراع كرده باشد.
به من گفت: دنیا داره پیش میره. گفتم: آره داره پیش میره ولی دور خورشید میگرده. چون نتوانستند خبر پرداز دیگری پیدا كنند یادداشت های هفتگی من ادامه یافت. مقالات هفتگی من همچون كتیبه های باستانشناسی در میان خرابه های گذشته بود ومتوجه شدند كه نه فقط برای پیرها بلكه برای جوانانی هم كه از پیری نمی ترسند نوشته شده. بار دیگر مقالات من به بخش سردبیری و در شرایط بخصوصی حتا به صفحه اول منتقل شد."
پیرمرد روزنامه نگاری که سالها بود كه با جسم خود درآرامش كامل به سر می برد و نه رازی را با كسی در میان گذاشته و نه از حادثه های جسم و روح حكایتی را روایت كرده، هیچ وقت دوست خیلی نزدیك نداشته و زندگیش تبدیل به زندگی خسته کننده و یک نواختی شده بود، به یک باره تحولی آن چنان ژرف و گسترده و عمیق به واسطه نیروی عشق در وجود و هستی واندیشه او به وجود می آید که قابل شناسایی نیست.
" محو شده دریاد دائم نازك اندام خفته، روح مقالات یكشنبه های من بی آن كه خود بخواهم تغییر كرد. هر آن چه بود برای او می نوشتم، برای او میخندیدم و برای او می گریستم و بر سر هر كلام جانم می رفت. به جای ستونهای سنتی همیشگی آن را به صورت نامه های عاشقانه مینوشتم كه می توانست زبان حال هر كسی باشد. از همان اول معلوم بود كه اینها ناشی از اشتیاق من به بیان حالات خودم بود اما خودم را عادت داده بودم كه وقت نوشتن متوجه این نكته باشم، و همیشه با صدای بلند مردی نود ساله كه یاد نگرفته بود مثل نود ساله ها فكر كند. جامعه روشنفكری همان طور كه مألوف است خود را ترسو و متفرق نشان داد و حتا خط شناسانی كه فكرش را هم نمیشد كرد درمورد تجزیه وتحلیل خط من دچار اختلاف نظر شدند و همانها بودند كه باعث دسته بندی و داغ شدن بحث ها شدند و غم ایام گذشته خوردن را مُد كردند."
جای هیچ گونه تعجبی نیست اگر در کتاب (روسپییان سودا زده من) مارکز، رد پا و تاثیر فرهنگ و عرفان شرقی را بیابیم. از نظر تاریخی نیز بخواهیم این نکته را بررسی کنیم، میبینیم که کشورهای امریکای لاتین تا مدتهای مدیدی مستعمره اسپانیا بودند. اسپانیایی که خود بر اثر تصرف و حکومت دراز مدت مسلمانان تاثیر بسیار زیادی از فرهنگ و هنر متصرفان پذیرفته بود .
ایران نیز در زمره کشور های مسلمان توانسته بود در این مدت تاثیرات خاص خود را بر فرهنگ و هنر اسلامی و متعاقب آن براسپانیایی ها بگذارد و سپس این تاثیرات از طریق اسپانیا به کشورهای تحت استعمارش که همان کشور های امریکای لاتین باشند، انتقال یافت. ارزش های معنوی به همراه برخی از لغات و پاره ای از رسوم و عقاید از طرف کشورهای مسلمان به میان اسپانیایی ها رخنه کرد .
اگر نگاهی به ادبیات کشور های امریکای لاتین بیندازیم وجوه مشترک زیادی را در بین آنها با فرهنگ اسپانیا خواهیم یافت. مضامین مشترکی در میان هنر و ادبیات آنها وجود دارد که نشانگر عرفان و تاثیر فرهنگ متصرفان مسلمان است. مضامین بر گرفته شده از عرفان در ادبیات و فرهنگ اسپانیا و امریکای لاتین به وضوح قابل مشاهده هستند به طوری که نمیشود آنها را نا دید ه گرفت.
مارکز نیز به عنوان نویسنده ای کلمبیایی که کشورش مدتها یکی از مستعمرات اسپانیا بوده از تاثیر فرهنگ و فلسفه شرق در امان نبوده است. منش رفتار و سلوک بر خورد او با " دخترک" بی شباهت به داستانهای عارفانه و عاشقانه نیست و سیر و سلوکی که او در وادی این حکایت میپیماید بی شباهت به طریقت عارفان نیست. دریافت او از عشق به معنای واقعی کلمه و در پی آن تاثیرات ناشی از این دریافت به مضامین عرفانی ما بسیار نزدیک میشود. عشقی که نيروي محركه تمامي كائنات بوده و در همه اجزاي هستي جاري است.
قدح پر کن، که من در دولت عشق
جوان بخت جــوانم، گرچـه پیــرم[2]
او از مفهوم عشق و درک آن به ازخود گذشتگی و ایثار میرسد. عشقی که او به دریافت آن میرسد چیزی فراتر از خواهش جسم و تن است. آن چه که مارکز در این کتاب خود برای ما بیان میکند حکایت تازه ای نیست. چرا که عشق و پیری و دلبر چهارده ساله و ... همه عناصری و تمثیلاتی هستند که در تاریخ ادبیات ما به شدت و به انحای مختلف باز گو شده اند و برای ما آشنا و مانوس هستند.
چهارده ساله بتی چابک شیرین دارم
که به جان، حلقه بگوش است مه چاردهش !
"به خصوص شبهایی كه قرص ماه كامل بود. قرص ماه داشت به وسط آسمان می رسید و دنیا گویی در آب های سبز رنگ غرق شده بود."
کتاب مارکز مرا به یاد برخی از شاعران خصوصا حافظ انداخت. و بعد هم هدایت با داش آکل و با بوف کورش در ذهنم تداعی شد.
" لازم نیست خودم چیزی بگویم چون از چند فرسخی هم معلوم است: زشت و خجالتی و خارج از رده ام"[3]
داش آکل نیز،مرد چهل ساله و بد سیمایی بود که قیافه اش توی ذوق همه می زد داش آکلی که هیچ دل بستگی ای در زندگی نداشت، داش آکلی که تا به حال عاشق نشده بود و عشق و عاشقی در زندگیش رخنه نکرده بود. یک باره عاشق می شود، آن هم عاشق مرجان چهارده ساله میشود. عشق مرجان به قدری در رگ و پی او ریشه می دواند که نمیتواند فکر و ذکری به جز مرجان داشته باشد. او چه بسیار که در رویاهای خود مرجان را با خود و نزد خود می یابد.
همان گونه که پیر مرد روزنامه نگار هم دخترک را در عالم رویا در خانه خویش میپندارد.
"بعضی وقایع هم كه هرگز اتفاق نیافتاده اند می توانند در خاطرات طوری زنده بمانند كه گویی اتفاق افتاده اند. چون در آن غوغای رگبار خود را تنها در خانه احساس نمیكردم بلكه همیشه به همراه نازك اندام بودم. شب پیش اورا آنچنان نزدیك حس كرده بودم كه هوای اورا دراتاق خواب و گرمای گونه های او را بر بالش خود می شناختم."
از طرفی ما در این روایت با فلسفه و نگاه و فرهنگ سرزمین هند با اروتیسم روبروییم. اینجا جسم معشوق به عنوان معبدی مقدس و وسیله ای، برای دست یابی به هستی و به رهایش روحی از طریق به تعویق انداختن ارضای جنسی تبدیل میگردد.
" آن شب لذت بی مانند اندیشیدن به جسم زنی خفته را بی جبر امیال و رنج شرم كشف كردم."
در اینجا بوف کور صادق هدایت را به خاطر می آورم که او نیز متاثر از فلسفه و نگاه سرزمین هند بوده است. زن اثیری او نیز این چنین توصیف شده بود :" هرگز نميخواستم او را لمس بکنم. فقط اشعهء نامرئي اي که از تن ما خارج و به هم آميخته مي شد، کافي بود... آيا هميشه دو نفر عاشق همين احساس را نميکنند که سابقآ يکديگر را ديده بودند؟ که رابطهء مرموزي ميان آنها وجود داشته است؟ در اين دنياي پست يا عشق او را مي خواستم يا عشق هيچکس را... [4]"
در زندگی پیر مرد روزنامه نگار نیز از سویی فاحشه ها قرار دارند و از سوی دیگر آن دخترک. میتوان گفت مارکز نیز به نوعی در به تصویر کشاندن دو چهره (لکاته - اثیری ) از زن بوده است.
زن اثیری هدایت و دخترک هیچ گاه سخن نمی گویند . هر دوی آنها در سکوت به سر میبرند. دخترک مارکز نیز همیشه در خواب است. هنگامی که پیرمرد به نزدش میرود و هنگامی که از نزدش باز میگردد، او در خواب به سر میبرد.
" تمام پولی را كه باقی مانده بود، مال او و مال من، روی بالش گذاشتم و با بوسه ای بر پیشانیش برای همیشه از او خداحافظی كردم. "
"نفس كشیدنهایش آن چنان آرام بود كه نبضش را گرفتم تا زنده بودنش راحس كنم. خون دررگهایش مثل آواز جریان داشت و تا پنهان ترین مرزهای تنش میرفت و باز تطهیرشده از عشق به قلب بازمیگشت."
"آن وقت بود كه فهمیدم نمی توانم نازك اندام را بیدار یا پوشیده بشناسم و او هم كه هرگز مرا ندیده بود نمیتوانست بداند كه من كیستم."
در واقع دو تصویری که مارکز از زن ارایه ارایه داده است، در حقيقت همان دو تصوير ازلي و کهن الگويي است که در روان انسان مذکر ( مرد ) نقش زيادي بازي ميکند. بنا بر نظریات يونگ تجربياتي که بشر در طي هزاران سال در زندگي خود به آنها دست یافته و تکرار ميکند، نقشي در روان جمعي ناآگاه او مياندازد که اين نقوش را " کهن الگو " مي نامد." زن اثيري " و زن لکاته " دو گونه از جلوههاي جمعي بسيار مشهور آنيما[5] هستند که در بين تمامي فرهنگها و تمدنها شناخته شده و مشترک اند.
گاهی در میان توده مردم این توهم به وجو د میآید که عشق به معنای از میان رفتن فاصله فیزیکی بین دو نفر انسان است، در حالی مارکز دقیقا میخواهد به این موضوع اشاره کند که از میان رفتن فاصله فیزیکی نمیتواند منشا عشق باشد( توهمی که اکثر در میان روابط زن و شوهر پیش میآید که نبودن فاصله فیزیکی میان خود را، دلیلی بر وجود عشق در رابطه خود میدانند.)
و نیز اینکه عشق میتواند بدون ارتباط جسمانی میان دو انسان نیز به وجود بیاید. عشقی که مارکز از دهان پیر مرد بیان میکند عشقی است فراتر از مرزهای تن و جسم ، و پیرمرد مفهوم حقیقی عشق را پس از سالهای تجربه جسمی با معشوقان متفاوت، نه در یک ارتباط جسمی و فیزیکی، بلکه در یک ارتباط غیر جسمی و روحی در مییابد.
" وسط حرفش پریدم: سِكس تسكین آدمیزاده، وقتی به عشق نمی رسه."
مارکز در اینجا تفاوت بین عشق و عشق ورزی را شکافته است . آنجایی که فاحشه پیر همچون حکیمی خردمند و دنیا دیده به پیرمرد میگوید:
"جدی میگم قبل از اینکه لذت همخوابگی باعشق را، امتحان كرده باشی، نمیر."
کام خود، آخر عمر، از می و معشوق، بگیر
حیف اوقات، که یک سر به بطالت برود[6]
به نظر من این داستان، عرفانی ترین داستان مارکز است. در این حکایت مارکز از "اروس"[7]( عشق شهواني. عشق فيزيكي كه بواسطه جذابيت و كشش هاي جسماني و يا ابراز آن بطور فيزيكي نمايان ميگردد.) به سمت و سوی عشق "اگيپ"[8](عشق الهي - عشق فداكارانه و از خودگذشته- عشق نوعدوستانه - تمايل انجام دادن كاري براي ديگران بدون چشمداشت) و عشق والا میرسد.
عشق جنسي مرحلهاي در تجربه ي عاشقانه است كه بدون آن، درك نوع انسان از عشق و عاشقي ناقص ميماند. اما دايرهي عاشقي بدان محدود نيست. اگر چه اين عشق براي هر مدعي عشق و عاشقي لازم است، اما كافي نيست. و ميتوان و بايد از آن گذر كرد و دايرهي تجارب عاشقانه را ژرفتر وگستردهتر ساخت.
عشقی که مارکز بیان می کند عشق دوران كمال، و عشق به مفهوم يك سره دادن و بخشيدن، بدون انتظارِ گرفتن متقابل است. عشقی تملك جو و خود خواهانه نيست. چیزی شبیه ایثار است. عشق ِ حركت از مرزهاي خود، و پذيرش خواسته هاي معشوق بدون چون و چراست. مهمترين نشانهي عشق این است كه عاشق دائماً ميخواهد به معشوق چيزي بدهد بدون آن كه به ستاندن ما به ازايي بينديشد. عاشق نبايد چيزي از معشوق بخواهد. عشق نبايد مشروط به دريافت عشق متقابل باشد و گرنه عشق نيست و معامله است.
"متحول ازعشق،آسیب های حاصل ازطوفان راتعمیركردم وبا استفاده ازفرصت خورده كاری های دیگری راكه ازسال ها پیش به دلیل تنبلی و یا هزینه به تعویق افتاده بود انجام دادم. كتابخانه را به ترتیب كتاب هایی كه خوانده بودم مرتب كردم و بالاخره جعبه موسیقی هندلی را با بیش از صد نوار موسیقی كلاسیك حراج كردم و گرامافو ن دست دومی با بلندگوهای حساس كه به هرحال بهتر از مال خودم بود خریدم كه فضای خانه راپرازحال كرد. تقریباً به خاك سیاه نشسته بودم ولی به این معجزه كه درآن سن وسال هنوززنده بودم می ارزید. خانه از میان خاكسترخود تولدی دوباره می یافت ومن در عشق نازك اندام، با شادی و شدتی كه هرگز در زندگی گذشته خود نشناخته بودم، شناوربودم. به خاطر وجود او برای اولین باردرسن نودسالگی با وجود طبیعی خود روبه رو می شدم."
عشق در لغت افراط در دوست داشتن و محبت معني شده و آن را از برگرفته شده ازکلمه عشقه میدانند که گياهي است كه در فارسي، «لبلاب»نام دارد؛ و داراي برگهاي پهن و ساقه هاي نازك بلند است كه به تنه درختان ميپيچد و بالاميرود و به هيچ حيله باز نميشود و در نهایت درخت را مي خشكاند.
ميگويند چون اين حالت براي انسان دست دهد او را رنجور و ضعيف ميكند و رونق حيات او را ميبرد. عشق صوري جسم صاحبش را خشك و زرد رو كند. اما عشق معنوي بيخ درخت هستي عاشق را خشك سازد و او را ازخود بميراند.
ميگويند چون اين حالت براي انسان دست دهد او را رنجور و ضعيف ميكند و رونق حيات او را ميبرد. عشق صوري جسم صاحبش را خشك و زرد رو كند. اما عشق معنوي بيخ درخت هستي عاشق را خشك سازد و او را ازخود بميراند.
اولين علامت عشق كه شايد در بسياري از گفته هاي بزرگان مشترك است، تأثير شگرف عشق در فرد عاشق است، به طوري كه كل وجود او را تحت تأثير قرار مي دهد. بي قراري، سوختن و انرژي مضاعف از و يژگيهاي اين تأثيرگذاري است. اين شوق و شوري كه در اثر عشق در فرد پديد ميآيد، نه اختياري است و نه قابل ارزيابي و سبك و سنگين كردن!
بحريست بحر عشق، كه هيچش كناره نيست
آنجا، جز آنكه جان بسپارند چاره نيست[9]
"همیشه فكر میكردم از عشق مردن یك تعبیر شاعرانه است. آن روز بعد از ظهر وقتی بی گربه و بی او به خانه برگشتم برایم ثابت شده بود كه مردن ازعشق نه تنها ممكن است بلكه خود من پیر وبی یار داشتم از عشق می مردم. اما در عین حال فهمیدم كه عکس آنهم حقیقت معتبری بود .لذت این غم را دردنیا با هیچ چیز عوض نمیکردم. بیش از پانزده سال سعی کرده بودم اشعار لئوپاردی را ترجمه كنم و فقط آن روز بعد از ظهر بود كه عمق آنها را دریافتم : وای برمن، این عشق است، اینچنین خانمان برانداز."
گربه نیز همچون او پیر بود. یك گربه ولگرد كه با خیلی ماده ها بوده. گربه ای که دیگر به درد نخور شده بود بی اشتها و وحشی شده بود و فقط به درد سوزاندن میخورد. و اینجا پیر مرد با گربه چنین همذات پنداری میکند:
"فكر می كردم پس مرا هم می توانند در كوره گربه ها بسوزانند."
و در این میان، پس از زنده شدن دوباره گربه، او نیز دوباره گویی جان تازهای میگیرد.
" به خیابان روشن و مشعشع وارد شدم و برای اولین بار خودم را در افق های دوردست اولین قرنم می شناختم. خانه ام در سكوت ومرتب، درساعت شش و ربع ازرنگهای یک افق پر طراوت و شاداب آكنده بود. دامیانا با صدای بلند درآشپزخانه می خواند، گربه دوباره جان گرفته دمش را به مچ پایم پیچید وتا میز تحریر همراهیم كرد. داشتم كاغذهای چروك شده، دوات و قلمم را روی میز مرتب می كردم كه خورشید در میان درختان بادام پارك منفجر شد و كشتی رودخانه ای پست با یك هفته تأخیر به خاطرخشكی با نعره ای واردكانال بندری شد. بالاخره زندگی واقعی از راه رسید، با قلبی نجات یافته ومحكوم به مردن با عشقی سرشاردرهیجان شادمانه هریک از روزهای بعد ازصد سالگی ام."[10]
[1] حافظ
[2] حافظ
[3] داش آکل _ از مجموع سه قطره خون_ صادق هدایت
[4] بوف کور_ صادق هدایت
[5] روح زنانه در روان مرد_ Anima_ آنیما و آنیموس در مکتب روانشناسی تحلیلی کارل گوستاو یونگ به بخش ناهشیار یا خودِ درونیِ راستینِ هر فرد گفته میشود که در مقابل نقاب یا نمود برونی شخصیت قرار میگیرد. آنیما در ضمیر ناهشیار مرد به صورت یکی شخصیت درونی زنانه جلوهگر میشود و آنیموس در ضمیر ناهشیار زن به صورت یکی شخصیت درونی مردانه پدیدار میشود.
یونگ برای نگرش بیرونی شخصیت حالتی را قائل بود که آن را نقاب مینامید. و در کنار این نیز معتقد بود همهٔ انسانها نگرش و شخصیتی درونی هم دارند که در جهت دنیای ناخودآگاه می باشد. یونگ برای توصیف و مشخص گردیدن جنبهٔ ناخودآگاه زنانهٔ شخصیت یک مرد از کلمهٔ آنیما استفاده مینمود. در مقابل کلمهٔ آنیموس هم جنبهٔ مردانهٔ شخصیت یک زن را ابراز میکند. این گونه جنبههای ناخودآگاه شخصیت در نوع رفتارهای زن و مرد اهمیت بسزایی دارد. که این قسمتها مکملهایی برای نقاب هستند. برای نمونه یونگ مثالهایی میآورد، مانند: ستمکاری که با توجه به روا داشتن ظلم ترسهای درونی و کابوسهای وحشتناک او را به ستوه اوردهاست، و یا روشنفکری که نشان میدهد از لحاظ روانی بسیار احساساتی است.
[6] حافظ
[7] EROS
[8] AGAPE
[9] حافظ
No comments:
Post a Comment