Joan Miró. Catalan Peasant with a Guitar. c. 1924. Oil on canvas. 148 x 114 cm. Thyssen-Bornemisza Collection, Madrid, Spain.
علیرضا سیف الدینی
داستان نویسی به طور مطلق به معنای نوشتن داستان نیست، بلکه به معنای مشبک کردن زندگی است؛ مشبک کردن از جنس نگاهی که به آن خیره میشود. و داستان نویس در واقع ماجرای آن مشبک کردن را مینویسد. یعنی نوشتن داستان ِ مشبک کردن، که در اصل نه به معنای تلاشی برای ساختن معما بلکه سعی در نوشتن زندگی داستانی است.
به طور کلی، در عرصه داستان نویسی ما، داستانها به دو شکل مشبک میشوند( شدهاند): الف: تناور نویسی. ب: باریک نویسی.
در تعریف تناورنویسی میتوان گفت به آن دسته از داستانهایی اطلاق میشود که اصل ماجرا یا کانون اصلی داستان در مدخل یا پیشدرآمد داستان به طور آشکار یا نیمه آشکار بازگو میشود. حال آن که در باریک نویسی درست برعکس است. یعنی تا نیمه داستان چیزی از آن کانون اصلی بازگو نمیشود و همه چیز به صورت جزء به جزء نه صرفاً ناتورالیستیک گفته میشود.
قصههای بیژن نجدی به هر دو صورت نوشته شده است. مثلاً در "استخری پر از کابوس" ، راوی – نویسنده در مدخل داستان به ما میگوید: بعد از بیست سال، مرتضی در همان اولین روزی که دوباره وارد زادگاهش شد به جرم کشتن یک قو...بازداشت شد. اما در داستانی مثل "سپرده به زمین" ما تقریبا تا وسطهای داستان هنوز به درستی نمیدانیم ماجرا از چه قرار است. یعنی جمله یا گزاره خبری از طرف نویسنده یا راوی در اختیار خواننده قرار داده نمیشود.
بنابراین، میتوان گفت نویسنده هر دو نوع را تجربه کرده است، اما در ایران بیشتر نوع اول بارها و بارها تجربه شده است: تناورنویسی. در داستان نویسی ما به این دو شیوه به خودی خود ایرادی مرتب نیست ، خصوصاً در قصههای نجدی که به نظر میرسد بیش از آن که از سر تفنن به کار گرفته شده باشد از هوشمندی نویسنده حکایت دارد. چرا؟ چرا نویسندهای مثل بیژن نجدی هر دو نوع طرز روایت را به کار گرفته است و قصههایش را گاه به شیوه تناورنویسی و گاهی به سیاق باریک نویسی اجرا کرده است؟ اولاً شاید به این دلیل ساده که او خود، با توجه به سال تولدش، از نسلی بوده که در تقاطع نسلهای معتقد به واقعیات بیرونی یا عین از یک طرف و نسل بعد از آن یعنی نسل خودش و نسلهای بعدی قرار داشته است. این اشاره کوتاهی به رخدادها و جریانات سیاسی ای است که در طی سالهای متوالی گذشته در تاریخ ما به وقوع پیوسته است. به طرزی که حتی خود او به واسطه توجه به همین رخدادها قصههایش به دو نوع نه چندان متفاوت تقسیم میشود: قصههای فردی و در عین حال درونی مثل " سپرده به زمین" "تاریکی در پوتین" یا " چشمهای دگمهای من" در مجموعه " یوزپلنگانی که با من دویدهاند" و "بیگناهان " "دوباره از همان خیابانها" (قصه پست مدرنیستی) "تن آبی تنابی" یا " تاقچهای پر از دندان " و قصههای اجتماعی و گاه سیاسی مانند " یک حادثه کوچک" یا "هتل نادری". هرچندکه در هیچ کدام از این قصهها درون حذف نمیشود، و حتی در قصهای مانند "سه شنبه خیس" که به موضوعی سیاسی اشاره دارد درون و عوالم درونی نقش عمدهای را ایفا میکند.
پس ما با ذهنی سرو کار داریم که در تقاطع زمانی و تاریخی قرار گرفته است اما جالب تر این که او درونش را به نفع جریاناتی که سعی در شکل دادن ظاهرش دارند حذف نمیکند. نه تنها حذف نمیکند بلکه گاه حتی پررنگ تر هم میکند چندان که قصهاش از مرزهای واقعیات بیرونی و حتی درونی نیز فراتر میرود. مانند قصههای " روز اسبریزی" ، تن آبی تنابی" و ... در اینجا لازم به ذکر است که زاویه دید در قصه "روز اسبریزی" به دلیل این که مبدلی برای جابجاییاش در درون قصه تعبیه نشده است ایراد دارد.
از اینها گذشته، عنصر تکرار که به صورت جمله، اسم شخصیت، تشبیهات( گاه این تشبیهات و استعاره ها به حداقل می رسند مثلا در قصه "بیگناهان" که تاریخ نگارش آن به سال 73 برمی گردد)، به صورت تداعیهای کلامی به نمایش در می آید و به دنیایی مخفی اشاره دارند. دنیایی که در جریان بازگویی هرکدام از قصهها از لابلای ماجراهای فرعی سر برمیآورند تا انگار ترجیع بندی باشند برای یادآوری همان دنیای مخفی که متعلق به خود نویسنده است. در کنار همین تکرارها عناصری وجود دارند که به نحو مستقیم و غیرمسقیم عنصر"حرکت" را به ذهن متبادر میسازند: مثل قطار. مثل ریل. مثل پل. مثل همان چیزی که خود نویسنده برای عنوان یکی از قصه هایش انتخاب کرده است: " روان رها شده اشیا" . روان رها شده اشیا چیست؟ آیا این روان رها شده اشیا اعتبار و قوام خود را از شعر میگیرد؟ در این جا میتوان قصه ها را به لحاظ انتخاب زوایه دید از طرف نویسنده بررسی کرد. بله میتوان تشبیهات و استعاره های بکاررفته در قصه ها را به نگاه راوی اول شخص و همین طور راوی دانای کل محدود نسبت داد اما در بین قصه ها ما راوی دانای کل هم داریم که در آن جا نیز همین برخورد مشاهده میشود. در این جا این سوال مطرح می شود که آیا چنین مشاهده ای به نگاه خود نویسنده برمی گردد؟ اگر چنین است پس تکرار طرز روایت و مشاهده نمی تواند در همه این زوایای دید مشترک باشد . یعنی نویسنده می بایست فکری برای تفکیک آن ها می کرد که نکرده است. اما در بکارگیری اسامی واحدی مثل مرتضی و طاهر این طور به نظر میرسد که این ها گویی جنبههای مختلفی از خصلت های خود نویسندهاند. مثلا مرتضی تقریبا در همه آن قصه هایی که وجود دارد فردی ناسازگار و عاصی و شاکی است در حالی که شخصیتی مثل طاهر تقریبا فردی غم زده است که از چیزی حسرت به دل دارد و به نظر انسانی پاک می آید. اما راویی که برای مثال در قصه "نگاه یک مرغابی" می بینیم شخصی است که به لحاظ اخلاقی و درونی میانگین آن دو محسوب می شود.
با این همه، در همه قصه ها همانطور که پیش تر گفته شد غم و اندوهی حاکم است که ریشه در آن نشانه هایی دارد که هرازگاه به واسطه همان تکرارها به دنیای مخفی ذکر شده اشاره دارند. همان دنیایی که به واسطه عنصر حرکت حسرت آلود به نظر می رسند. اما چرا؟ میشل فوکو در بحث دیگرمکان ها یش از عناصری نام می برد و نام دیگر مکان روی آن ها می گذارد و آن ها عبارت اند از توالت های عمومی، قطار، کشتی، صحنه تئاتر ، قالی های چهارفصل ایرانی و غیره. او می گوید این ها جا یا محل یا مکان های معمولی نیستند بلکه مکانی اند که آدم ها به صورت موقت زندگی را در آن تجربه می کنند و از آن می گذرند. در قصه های بیژن نجدی هم ما از طریق همان نشانه ها شاهد همین مکان ها می شویم. او به قول خود ش از روان رها شده اشیا حرف می زند و انگار تلاش می کند آن فضای مخفی را به ما نشان دهد اما زبان برای بازگویی آن فضای مخفی نارساست. شاید به این دلیل که ترجیح می دهد در سحر واژه ها و ترکیب های آن و همینطور زنگ عاطفی کلام شناور بماند و خواننده را هم شناور نگهدارد. اما با همین برخورد دست به ایجاد شکافی می زند که هم فضای قصه اش را تحت تاثیر آن به سمتی نامعمول یعنی نو می برد هم به همان شکل قدیمی آن را رو به پایان هدایت می کند. شاید سحرشدگی اش باعث این می شود که برخی قصه هایش ناتمام یا شتاب آلود به نظر برسند و نثر نثری آشفته. با این همه فرم های مختلفی را تجربه می کند. و این تجربه در چنان زمان و مکانی نشان از شهامت نویسنده دارد. او صادق است، با خود و خوانندهاش، این را کلام موجود در قصه هایش به ما می گوید. کلماتش به ما می گوید نه تنها با قصه ها و فیلم های مدرن آگاهی دارد بلکه حرف های تازه نیز برای گفتن دارد. به قول تینیانوف تغییرپذیری کارکرد یک عنصر فرمال ، ظهور کارکردی جدید در یک عنصر فرمال و پیوند عنصر فرمال با یک کارکرد مسائل مهم تحول ادبی به شمار می روند. او از تشبیهات و استعاره ها استفاده می کند و این نشان از این دارد که موجودات را زنده و غیرزنده جاندار می بیند. نه این که به چیزی جان ببخشد. جاندار دیدن چیزی است و جان بخشیدن چیز دیگر. او حتی به سبک برخی از نویسنده های غربی از کلما و جملاتی در داخل پرانتز استفاده میکند. این پرانتزها نیز گاه مفری است برای اشاره به آن دنیای مخفی فردی نویسنده که به آن تعلق خاطر دارد. شاید همین "تعلق خاطر" است که او را باوجود وجوه اشتراک قصههایش با قصههای نویسندهای مثل بهرام صادقی از او متمایز میسازد. به این دلیل ساده که در قصه های صادقی عنصر طنز پررنگ تر از قصههای بیژن نجدی است.
No comments:
Post a Comment