فروغ دوام حيثيت آدمي است


04048324953984669138.jpg




يدالله رويايي


چه ضرورت غمناکی به من تحمیل می شود که ‏در چند سطر و چند ساعت، صورت سریع او را در ‏این احترام نگاری رسم کنم. من که زیر ضربت ‏مرگ هستم، از او که خاطره ی بی مرگی برجای ‏می نهد سخن چگونه بگویم؟ از آن جوهر برنده و ‏گزنده، ظرافت و بذله، نذر و نثار. و از سر این واژه ‏های فقیر چگونه برخیزم تا ادای احترام کنم به ‏انسان فروغ، که مرگ او امروز وحشیانه مرا تصرف ‏کرده است.‏
من از کدام شاهد آغاز کنم؟ که این شواهد ‏بدبخت، آن همه آغاز و آن همه جوانی را، اینک ‏حضور نمی دهد، در پیش چشم تو، در پیش ‏چشم من. من زیر ضربت مرگ هستم.‏
شاعر شکل و کلام، شاعر انقراض قراردادهای ‏شاعرانه، و شاعر کوشش هایی برای دعوت تازگی ‏ها، استعداد نابش «شعر مستقل» را به حال خود ‏می گذاشت تا به ادراک های بدوی و خودرویش ‏وفادار بماند و از آن وفای هوشمند و از آن همه ‏تازه، انفجاری تازه برآرد. و آن همه ذهن تلاشکار ‏خلاق که حجم های حس و عشق و غزل را از تو ‏عبور می دهد، و در آن جا نوسان راز و شعر و تآلم ‏انسانی، به مهربانی، تقسیم می شوند و تو در ‏حیرت فرشته و شبنم رها می شوی.‏
تصویری یگانه از زندگی و کارش بود، اما هیچ گاه ‏از سر عقده تظاهری به «شاعرانه زندگی کردن» ‏نمی کرد. راحت بود و باز و بی گره، در دوردست ‏های آن وجود نازنین آسودگی، رفتاری خاص ‏داشت، او بسیار بود و بحران بسیار داشت. هر چند ‏یک بار، قلبش از ملالی گم و مبهم می فرسود و ‏تا این مرحله آرام گیرد، در آستانه ی ستوه می ‏نشست و در به روی خویش می بست و خدمتکار ‏پیر و مهربانش که به احوال او آشنا بود، روزها و ‏گاه هفته ها در به روی کس نمی گشود. و او ‏وقتی از آن عزلت مدید، پریشان و آشفته بیرون ‏می آمد، نخستین کارش آن بود که عزیزانش را به ‏تلفنی و دیداری بنوازد.‏
‏« من اگر می توانستم شهوات را سرکوب کنم، یا ‏بی آن که خطری را پیش کشند نادیده شان ‏بگیرم، گریزگاهی از شعر و سرگشتگی برای ‏وسوسه های موذی ام نمی ساختم، چرا که ‏اشتغال هنری ام اذیت آن ها را معتدل می کند... ‏اما اگر شعر گذرگاه هیجانات محبوس و موذی ‏منست، برای خواننده ای که در آن گذرگاه پا می ‏نهد، زیان بخش نیست. برای این که او نیز مفری ‏برای وسوسه های بسته ی خود می یابد و زمانی ‏از شر نفس می رهد.»(1)‏
و وای اگر از این بحران با دست پر بیرون نمی ‏آمد! عظیم ترین و فنی ترین غم ها را با خود می ‏کشید و می دانست که به زودی باز باید خود را ‏برای عبور از آن دهلیز حرکت و هیجان آماده ‏کند. او به این حالتش می گفت: «بیماری شاد» ‏با علائمش آشنا بود و آمدنش را از سه روز پیش ‏تشخیص می داد و خود را مهیای مقابله می کرد. ‏دو ماه پیش او را در چنین وضعی یافتم وقتی که ‏به من می گفت: «فکرهایم را با قپان وزن می ‏کنم، اما هیچ چیز نمی توانم بنویسم.»(2) و ‏دریافتم که برای بار دوم گرفتار بیماری شادش ‏می شود چرا که در آن لحظه، بر رواق فراخ ‏پیشانی او نگاه من هفت فرسخ درد را می پیمود.‏
آنک! آن حیات تنها و تودار و ساکت، آن انزوای ‏فعال، و آن رهایی بارور، و سرانجام، اینک! این ‏گریز تند و به دنبالش رشته ی مدام ناگسسته ی ‏جبهه ی جوان شعر امروز، این گروه عظیم متأثر و ‏متمایل، این گروه زنده و نوخیز، که تا یادآوراویند ‏عزیزشان می داریم و استعدادهاشان و حرارت ‏های صادق و صمیمی شان را می ستاییم، و نه آن ‏توده های پیه کثیف را، که جوشش خفیف رذالت ‏در زیر پوستشان تمام خلقت را به عفونت می ‏کشد.‏
پایان ناگهانی او، پایان ناگهانی کارهایی است که ‏پایان ندارند. باور نمی کنم، باور نمی کنم.‏
در این روزهای آخر چه جوانی زنده و پرشوری ‏ارائه می کرد! شب آخرین شنبه اش، یعنی دو روز ‏پیش از مرگ جانگدازش، در خانه اش بودیم و او ‏در بحث و گفتگویی که با فریدون رهنما می کرد، ‏به یاد دارم که آان چنان هوش وحشتناکی در ‏کلامش به خرج داد که من و طاهباز و پوران در ‏آن سوی اطاق یک لحظه به اعجاب به هم نگاه ‏کردیم، و چیزهایی گفتیم که در آن، حیرت عظیم ‏مان نجوا می شد.‏
شب های شنبه، جمع ما در خانه ی او خانواده ای ‏می شد، با او، ماها همدیگر را بیشتر دوست می ‏داشتیم. و وقتی در خانه ی من بود، من او را به ‏اندازه ی تمام خواهرانم دوست می داشتم.‏
روحیه ی او به کَرَم باز می شد، و او کریمی ‏استثنایی بود: « هر گوشه ای از دنیا، آن که پول ‏دارد و از دست نمی دهد، به من توهین می کند.» ‏به ویژه لحظه هایی را که با هم می زیستیم و ‏هنگامی که شاعران جوان تر را داوری می کرد، ‏انگار جوانی را به داوری می نشاند، با نگاه کبوتر و ‏دهان ماهی حرف می زد که معنای بیگناهی بود، ‏و در سینه ی او عصمت، مدی عظیم داشت.‏
آه که تحسین کسی که دیگر در میان ما نیست ‏چه کار ساده ای است! اما من او را فراموش ‏نخواهم کرد، و تصویر هوشمندش را در میان ‏ابدیت های شادمان آن سوی دیوار، در کنار تمام ‏کسانی می بینم که در گذار قرون، بشریت را به ‏بلندترین درجات اعتلا و هیجان، عروج داده اند. ‏که او ملکه ی شعر، عاقله ی عصر و دوام حیثیت ‏آدمی است.‏
تن متناهی اش را در سینه های نامتناهی مان ‏تدفین می کنیم و شب های شنبه به انتظار ‏قضایی مجهول می نشینیم.‏


* ضمیمه نشریه ‏ی «انتقاد کتاب» (انتشارات نیل) با نام «تنها صداست ‏که می ماند»‏
‏1-از میان حرف ها (یادداشت دوشنبه 7 آذر)‏
‏2-از میان حرف ها ( یادداشت پنجشنبه یکم آذر)‏



******

یدالله رؤیایی
‏شعرهای مشترکی که در دلتنگی ها و ‏‏«ازدوستت دارم» هست، به نظر من شعرهای ‏کامل و پُری است. به همان دلیل، چون وقتی من ‏شعر را شروع می کردم او {فروغ فرخ زاد} به ‏آهنگ قطعه آشنا بود، ریتم را حس می کرد و ‏مصرع هایی که می گفت کاملاً به هم می خورد، ‏با هم می خواند و من بعداً حس می کردم و ‏دوباره دنبال آن را می گرفتم.‏
در این کارها برای هر دو ما جستجوی زبانی ‏مطرح بود. به نظر من این در طبیعت این قطعه ‏ها، بروزش طبیعی است. لیکن من، در آن روزگار، ‏عاشق نبودم و او بود. تمام چاشنی شعرهای او را ‏اصالت های عاشقانه می ساخت. او عاشق بود.‏


دو شعر مشترک با فروغ

دلتنگی
 
زیرا در آسمان،‏
شیرازه ی سفرنامه ام را
از آفتاب دوختم،
در کوچه های بی بازو،
‏                در گاه های بی زن،‏
‏                با آفتاب سوختم.‏
تصویر این شکستگی اما سنگین است
تصویر این شکستگی، ای مهربان
‏                                        ای مهربان ترین‏
تعادل روانی آیینه را به هم خواهد ریخت.‏
مرا به باغ کودکی ام مهمان کن!‏
زیرا من از بلندی های مناجات‏
‏                               افتاده ام‏
‏- وقتی که صبح، فاصله ی دست و پلک بود-‏
صحرا پُر از سپیده دم می شد
با حرف های مشروطه
با مکث های لحظه به لحظه
با حرف های من،
‏                  که شکل های مشکوک را‏
‏                    پرچین و توطئه را
‏                   از روی صبح بر می چیند.‏
اینک تمامی آبی های آسمان
در دستمال مرطوبم جاری ست!‏
وز جاده های بدبخت،
گنجشک ها غروب را به خانه ام آورده اند
گنجشک های بیکار،
گنجشک های روز تعطیلی....  ‏
                                            آذر ماه 1345‏
 




جسمانی

 
آه ای فرونشاندنِ جسم
‏                     حکومت بی تسکین‏
اِی پاسخ تمام اشکال اضطراب!‏
وقتی که حرکت غریزه مرا می زایید
و جبرِ باد نام مرا بر سطوح سبز درختان ‏نوشت
سفینه ها می چرخیدند
و ماه، ماه تصرف شده
از انتهاتی تهیگاه تو تولد دنیا را
بشارت می داد.‏
سلام! ‏
حرارت چسبنده!‏
 


زمستان 1345‏

‎‏ کلمه یا سطرهایی که با حروف سیاه چاپ ‏شده اند، از فروغ فرخ زاد است.
 

No comments: