يدالله رويايي
چه ضرورت غمناکی به من تحمیل می شود که در چند
سطر و چند ساعت، صورت سریع او را در این احترام نگاری رسم کنم.
من که زیر ضربت مرگ هستم، از او که خاطره ی بی مرگی برجای می نهد سخن چگونه بگویم؟
از آن جوهر برنده و گزنده، ظرافت و بذله، نذر و نثار. و از سر این واژه های فقیر
چگونه برخیزم تا ادای احترام کنم به انسان فروغ، که مرگ او امروز وحشیانه مرا
تصرف کرده است.
من از کدام شاهد آغاز کنم؟ که این شواهد بدبخت، آن همه آغاز و آن همه جوانی را، اینک حضور نمی دهد، در پیش چشم تو، در پیش چشم من. من زیر ضربت مرگ هستم.
شاعر شکل و کلام، شاعر انقراض قراردادهای شاعرانه، و شاعر کوشش هایی برای دعوت تازگی ها، استعداد نابش «شعر مستقل» را به حال خود می گذاشت تا به ادراک های بدوی و خودرویش وفادار بماند و از آن وفای هوشمند و از آن همه تازه، انفجاری تازه برآرد. و آن همه ذهن تلاشکار خلاق که حجم های حس و عشق و غزل را از تو عبور می دهد، و در آن جا نوسان راز و شعر و تآلم انسانی، به مهربانی، تقسیم می شوند و تو در حیرت فرشته و شبنم رها می شوی.
تصویری یگانه از زندگی و کارش بود، اما هیچ گاه از سر عقده تظاهری به «شاعرانه زندگی کردن» نمی کرد. راحت بود و باز و بی گره، در دوردست های آن وجود نازنین آسودگی، رفتاری خاص داشت، او بسیار بود و بحران بسیار داشت. هر چند یک بار، قلبش از ملالی گم و مبهم می فرسود و تا این مرحله آرام گیرد، در آستانه ی ستوه می نشست و در به روی خویش می بست و خدمتکار پیر و مهربانش که به احوال او آشنا بود، روزها و گاه هفته ها در به روی کس نمی گشود. و او وقتی از آن عزلت مدید، پریشان و آشفته بیرون می آمد، نخستین کارش آن بود که عزیزانش را به تلفنی و دیداری بنوازد.
« من اگر می توانستم شهوات را سرکوب کنم، یا بی آن که خطری را پیش کشند نادیده شان بگیرم، گریزگاهی از شعر و سرگشتگی برای وسوسه های موذی ام نمی ساختم، چرا که اشتغال هنری ام اذیت آن ها را معتدل می کند... اما اگر شعر گذرگاه هیجانات محبوس و موذی منست، برای خواننده ای که در آن گذرگاه پا می نهد، زیان بخش نیست. برای این که او نیز مفری برای وسوسه های بسته ی خود می یابد و زمانی از شر نفس می رهد.»(1)
و وای اگر از این بحران با دست پر بیرون نمی آمد! عظیم ترین و فنی ترین غم ها را با خود می کشید و می دانست که به زودی باز باید خود را برای عبور از آن دهلیز حرکت و هیجان آماده کند. او به این حالتش می گفت: «بیماری شاد» با علائمش آشنا بود و آمدنش را از سه روز پیش تشخیص می داد و خود را مهیای مقابله می کرد. دو ماه پیش او را در چنین وضعی یافتم وقتی که به من می گفت: «فکرهایم را با قپان وزن می کنم، اما هیچ چیز نمی توانم بنویسم.»(2) و دریافتم که برای بار دوم گرفتار بیماری شادش می شود چرا که در آن لحظه، بر رواق فراخ پیشانی او نگاه من هفت فرسخ درد را می پیمود.
آنک! آن حیات تنها و تودار و ساکت، آن انزوای فعال، و آن رهایی بارور، و سرانجام، اینک! این گریز تند و به دنبالش رشته ی مدام ناگسسته ی جبهه ی جوان شعر امروز، این گروه عظیم متأثر و متمایل، این گروه زنده و نوخیز، که تا یادآوراویند عزیزشان می داریم و استعدادهاشان و حرارت های صادق و صمیمی شان را می ستاییم، و نه آن توده های پیه کثیف را، که جوشش خفیف رذالت در زیر پوستشان تمام خلقت را به عفونت می کشد.
پایان ناگهانی او، پایان ناگهانی کارهایی است که پایان ندارند. باور نمی کنم، باور نمی کنم.
در این روزهای آخر چه جوانی زنده و پرشوری ارائه می کرد! شب آخرین شنبه اش، یعنی دو روز پیش از مرگ جانگدازش، در خانه اش بودیم و او در بحث و گفتگویی که با فریدون رهنما می کرد، به یاد دارم که آان چنان هوش وحشتناکی در کلامش به خرج داد که من و طاهباز و پوران در آن سوی اطاق یک لحظه به اعجاب به هم نگاه کردیم، و چیزهایی گفتیم که در آن، حیرت عظیم مان نجوا می شد.
شب های شنبه، جمع ما در خانه ی او خانواده ای می شد، با او، ماها همدیگر را بیشتر دوست می داشتیم. و وقتی در خانه ی من بود، من او را به اندازه ی تمام خواهرانم دوست می داشتم.
روحیه ی او به کَرَم باز می شد، و او کریمی استثنایی بود: « هر گوشه ای از دنیا، آن که پول دارد و از دست نمی دهد، به من توهین می کند.» به ویژه لحظه هایی را که با هم می زیستیم و هنگامی که شاعران جوان تر را داوری می کرد، انگار جوانی را به داوری می نشاند، با نگاه کبوتر و دهان ماهی حرف می زد که معنای بیگناهی بود، و در سینه ی او عصمت، مدی عظیم داشت.
آه که تحسین کسی که دیگر در میان ما نیست چه کار ساده ای است! اما من او را فراموش نخواهم کرد، و تصویر هوشمندش را در میان ابدیت های شادمان آن سوی دیوار، در کنار تمام کسانی می بینم که در گذار قرون، بشریت را به بلندترین درجات اعتلا و هیجان، عروج داده اند. که او ملکه ی شعر، عاقله ی عصر و دوام حیثیت آدمی است.
تن متناهی اش را در سینه های نامتناهی مان تدفین می کنیم و شب های شنبه به انتظار قضایی مجهول می نشینیم.
من از کدام شاهد آغاز کنم؟ که این شواهد بدبخت، آن همه آغاز و آن همه جوانی را، اینک حضور نمی دهد، در پیش چشم تو، در پیش چشم من. من زیر ضربت مرگ هستم.
شاعر شکل و کلام، شاعر انقراض قراردادهای شاعرانه، و شاعر کوشش هایی برای دعوت تازگی ها، استعداد نابش «شعر مستقل» را به حال خود می گذاشت تا به ادراک های بدوی و خودرویش وفادار بماند و از آن وفای هوشمند و از آن همه تازه، انفجاری تازه برآرد. و آن همه ذهن تلاشکار خلاق که حجم های حس و عشق و غزل را از تو عبور می دهد، و در آن جا نوسان راز و شعر و تآلم انسانی، به مهربانی، تقسیم می شوند و تو در حیرت فرشته و شبنم رها می شوی.
تصویری یگانه از زندگی و کارش بود، اما هیچ گاه از سر عقده تظاهری به «شاعرانه زندگی کردن» نمی کرد. راحت بود و باز و بی گره، در دوردست های آن وجود نازنین آسودگی، رفتاری خاص داشت، او بسیار بود و بحران بسیار داشت. هر چند یک بار، قلبش از ملالی گم و مبهم می فرسود و تا این مرحله آرام گیرد، در آستانه ی ستوه می نشست و در به روی خویش می بست و خدمتکار پیر و مهربانش که به احوال او آشنا بود، روزها و گاه هفته ها در به روی کس نمی گشود. و او وقتی از آن عزلت مدید، پریشان و آشفته بیرون می آمد، نخستین کارش آن بود که عزیزانش را به تلفنی و دیداری بنوازد.
« من اگر می توانستم شهوات را سرکوب کنم، یا بی آن که خطری را پیش کشند نادیده شان بگیرم، گریزگاهی از شعر و سرگشتگی برای وسوسه های موذی ام نمی ساختم، چرا که اشتغال هنری ام اذیت آن ها را معتدل می کند... اما اگر شعر گذرگاه هیجانات محبوس و موذی منست، برای خواننده ای که در آن گذرگاه پا می نهد، زیان بخش نیست. برای این که او نیز مفری برای وسوسه های بسته ی خود می یابد و زمانی از شر نفس می رهد.»(1)
و وای اگر از این بحران با دست پر بیرون نمی آمد! عظیم ترین و فنی ترین غم ها را با خود می کشید و می دانست که به زودی باز باید خود را برای عبور از آن دهلیز حرکت و هیجان آماده کند. او به این حالتش می گفت: «بیماری شاد» با علائمش آشنا بود و آمدنش را از سه روز پیش تشخیص می داد و خود را مهیای مقابله می کرد. دو ماه پیش او را در چنین وضعی یافتم وقتی که به من می گفت: «فکرهایم را با قپان وزن می کنم، اما هیچ چیز نمی توانم بنویسم.»(2) و دریافتم که برای بار دوم گرفتار بیماری شادش می شود چرا که در آن لحظه، بر رواق فراخ پیشانی او نگاه من هفت فرسخ درد را می پیمود.
آنک! آن حیات تنها و تودار و ساکت، آن انزوای فعال، و آن رهایی بارور، و سرانجام، اینک! این گریز تند و به دنبالش رشته ی مدام ناگسسته ی جبهه ی جوان شعر امروز، این گروه عظیم متأثر و متمایل، این گروه زنده و نوخیز، که تا یادآوراویند عزیزشان می داریم و استعدادهاشان و حرارت های صادق و صمیمی شان را می ستاییم، و نه آن توده های پیه کثیف را، که جوشش خفیف رذالت در زیر پوستشان تمام خلقت را به عفونت می کشد.
پایان ناگهانی او، پایان ناگهانی کارهایی است که پایان ندارند. باور نمی کنم، باور نمی کنم.
در این روزهای آخر چه جوانی زنده و پرشوری ارائه می کرد! شب آخرین شنبه اش، یعنی دو روز پیش از مرگ جانگدازش، در خانه اش بودیم و او در بحث و گفتگویی که با فریدون رهنما می کرد، به یاد دارم که آان چنان هوش وحشتناکی در کلامش به خرج داد که من و طاهباز و پوران در آن سوی اطاق یک لحظه به اعجاب به هم نگاه کردیم، و چیزهایی گفتیم که در آن، حیرت عظیم مان نجوا می شد.
شب های شنبه، جمع ما در خانه ی او خانواده ای می شد، با او، ماها همدیگر را بیشتر دوست می داشتیم. و وقتی در خانه ی من بود، من او را به اندازه ی تمام خواهرانم دوست می داشتم.
روحیه ی او به کَرَم باز می شد، و او کریمی استثنایی بود: « هر گوشه ای از دنیا، آن که پول دارد و از دست نمی دهد، به من توهین می کند.» به ویژه لحظه هایی را که با هم می زیستیم و هنگامی که شاعران جوان تر را داوری می کرد، انگار جوانی را به داوری می نشاند، با نگاه کبوتر و دهان ماهی حرف می زد که معنای بیگناهی بود، و در سینه ی او عصمت، مدی عظیم داشت.
آه که تحسین کسی که دیگر در میان ما نیست چه کار ساده ای است! اما من او را فراموش نخواهم کرد، و تصویر هوشمندش را در میان ابدیت های شادمان آن سوی دیوار، در کنار تمام کسانی می بینم که در گذار قرون، بشریت را به بلندترین درجات اعتلا و هیجان، عروج داده اند. که او ملکه ی شعر، عاقله ی عصر و دوام حیثیت آدمی است.
تن متناهی اش را در سینه های نامتناهی مان تدفین می کنیم و شب های شنبه به انتظار قضایی مجهول می نشینیم.
* ضمیمه نشریه ی «انتقاد کتاب» (انتشارات نیل) با
نام «تنها صداست که می ماند»
1-از میان حرف ها (یادداشت دوشنبه 7 آذر)
2-از میان حرف ها ( یادداشت پنجشنبه یکم آذر)
1-از میان حرف ها (یادداشت دوشنبه 7 آذر)
2-از میان حرف ها ( یادداشت پنجشنبه یکم آذر)
******
یدالله رؤیایی
شعرهای مشترکی که در دلتنگی ها و «ازدوستت دارم» هست، به نظر من شعرهای کامل و پُری است. به همان دلیل، چون وقتی من شعر را شروع می کردم او {فروغ فرخ زاد} به آهنگ قطعه آشنا بود، ریتم را حس می کرد و مصرع هایی که می گفت کاملاً به هم می خورد، با هم می خواند و من بعداً حس می کردم و دوباره دنبال آن را می گرفتم.
در این کارها برای هر دو ما جستجوی زبانی مطرح بود. به نظر من این در طبیعت این قطعه ها، بروزش طبیعی است. لیکن من، در آن روزگار، عاشق نبودم و او بود. تمام چاشنی شعرهای او را اصالت های عاشقانه می ساخت. او عاشق بود.
شعرهای مشترکی که در دلتنگی ها و «ازدوستت دارم» هست، به نظر من شعرهای کامل و پُری است. به همان دلیل، چون وقتی من شعر را شروع می کردم او {فروغ فرخ زاد} به آهنگ قطعه آشنا بود، ریتم را حس می کرد و مصرع هایی که می گفت کاملاً به هم می خورد، با هم می خواند و من بعداً حس می کردم و دوباره دنبال آن را می گرفتم.
در این کارها برای هر دو ما جستجوی زبانی مطرح بود. به نظر من این در طبیعت این قطعه ها، بروزش طبیعی است. لیکن من، در آن روزگار، عاشق نبودم و او بود. تمام چاشنی شعرهای او را اصالت های عاشقانه می ساخت. او عاشق بود.
دو شعر مشترک با فروغ
دلتنگی
زیرا در آسمان،
شیرازه ی سفرنامه ام را
از آفتاب دوختم،
در کوچه های بی بازو،
در گاه های بی زن،
با آفتاب سوختم.
در گاه های بی زن،
با آفتاب سوختم.
تصویر این شکستگی اما سنگین است
تصویر این شکستگی، ای مهربان
ای مهربان ترین
تعادل روانی آیینه را به هم خواهد ریخت.
مرا به باغ کودکی ام مهمان کن!
زیرا من از بلندی های مناجات
افتاده ام
- وقتی که صبح، فاصله ی دست و پلک بود-
صحرا پُر از سپیده دم می شد
با حرف های مشروطه
با مکث های لحظه به لحظه
با حرف های من،
که شکل های مشکوک را
پرچین و توطئه را
از روی صبح بر می چیند.
تصویر این شکستگی، ای مهربان
ای مهربان ترین
تعادل روانی آیینه را به هم خواهد ریخت.
مرا به باغ کودکی ام مهمان کن!
زیرا من از بلندی های مناجات
افتاده ام
- وقتی که صبح، فاصله ی دست و پلک بود-
صحرا پُر از سپیده دم می شد
با حرف های مشروطه
با مکث های لحظه به لحظه
با حرف های من،
که شکل های مشکوک را
پرچین و توطئه را
از روی صبح بر می چیند.
اینک تمامی آبی های آسمان
در دستمال مرطوبم جاری ست!
وز جاده های بدبخت،
گنجشک ها غروب را به خانه ام آورده اند
گنجشک های بیکار،
گنجشک های روز تعطیلی....
در دستمال مرطوبم جاری ست!
وز جاده های بدبخت،
گنجشک ها غروب را به خانه ام آورده اند
گنجشک های بیکار،
گنجشک های روز تعطیلی....
آذر ماه 1345
جسمانی
آه ای فرونشاندنِ جسم
حکومت بی تسکین
اِی پاسخ تمام اشکال اضطراب!
وقتی که حرکت غریزه مرا می زایید
و جبرِ باد نام مرا بر سطوح سبز درختان نوشت
سفینه ها می چرخیدند
و ماه، ماه تصرف شده
از انتهاتی تهیگاه تو تولد دنیا را
بشارت می داد.
سلام!
حرارت چسبنده!
و جبرِ باد نام مرا بر سطوح سبز درختان نوشت
سفینه ها می چرخیدند
و ماه، ماه تصرف شده
از انتهاتی تهیگاه تو تولد دنیا را
بشارت می داد.
سلام!
حرارت چسبنده!
زمستان 1345
کلمه یا سطرهایی که با
حروف سیاه چاپ شده اند، از فروغ فرخ زاد است.
No comments:
Post a Comment