نامه هایی به برادر


49088900936972084104.jpg



 فروغ فرخزاد





فری عزیزم، امیدوارم که حالت خوب باشد. خواهش می کنم از من نرنجی که برایت چند هفته نامه ندادم _ به خدا آنقدر کارم زیاد است که فرصت غذا خوردن ندارم.
دلم برایت خیلی تنگ شده و چقدر دلم می خواهد زودتر درست تمام شود و بیائی..

امروز برایت 200 مارک فرستادم . اگر بیشتر نمی فرستم برای این است که خودم در شرایط مالی بدی زندگی می کنم. اغلب وسط هر ماه بدون پول می مانم و کسی را ندارم که به من کمک کند. با وجود این اگر بیشتر هم بخواهی برایت می فرستم. مهم این است که تو درس بخوانی و بتوانی بهتر زندگی کن.

_ 8 اردیبهشت

فری عزیزم! کارتت رسید آن را چندین بار خواندم و پکر شدم. تو وقتی از آدم دور هستی آدم را دوست داری، و وقتی نزدیک آدمی بر عکس آن رفتار می کنی... با وجود این تو را و دیوانگی هایت را خیلی دوست دارم. تو مثل خود من هستی.

_ یکشنبه 26 اسفند 1337

...چند رو پیش نامه ات رسید با شعرهای تازه ات که کلی خوشحال شدم، مرتب می خواهی برایت جواب بنویسم و فرصت نمی کنم، حال شما ها باید خیلی خوب باشد برای اینکه هیچ کدا متان برای مادر نامه نمی دهید و بخصوص تو که باید کا ملا ً سیرو راضی باشی چون مرتب شعر می گوئی و به طوری که شنیده ام داری بچه دار هم می شوی؟ بگذریم _ فری جان شعر هایت را خواندم تو از اول استعداد داشتی و من هیچ تعجب نمی کنم. شعرهایت از نظر موضوع وحس ظرافت حس ها کا ملا ً به دل می نشینند وخیلی خوب هستند. اما نمی دانم در زبان آلمانی چه حالتی ممکن است داشته باشند و فرم وساختمان آنها از نظر زبان وریتم چگونه است.
هر چند این مسائل در درجۀ دوم اهمیت قراد دارند. اصل موضوع نوع برداشت  و نوع جهان بینی شاعر است. از آخرین شعرت که اینطور شروع می شود ( ...می خواهم برای آرامش درونم ...) خیلی لذت بردم چون در پشت تصاویر سطح خارجی آنها یک حس عمیق و وحشت زده انسان وجود داشت ویک حالت میستیک و تسلیم آمیز داشت که آدم تا در تجربیات حسی و فکریش پخته نشود وشکل نگیرد نمی تواند این مسائل را به این صورت ابراز کند.
تو باید ادامه بدهی و من مطمئن هستم که تو عالی و خوب خواهی شد بهتر است با سیروس (منظور سیروس آتابای است) تماس بگیری، راستی خوب شد یاد او افتادم. تا سال گذشته که او در تهران بود با هم خیلی دوست شده بودیم _ بعد یک دفعه اوائل پائیز بود که غیبش زد و بچه ها گفتند که به آلمان برگشته و من دیگر از او خبری ندارم سلام من مرا به او برسان. شعرهایت را برایم بفرست وسعی کن آنها را چاپ کنی و مهم تر از تمام اینها ؟ سعی کن بیشتر فکر کنی. نمی دانم اصلا ً می توانی فکر کنی و یا اینکه آنطور که شعرهایت نشان می دهند واقعا ً عوض شده ای. به هر جهت آرزوی من این است که موفق باشی...
اینجا خیلی تنها مانده ام ...از زورتنهائی مثل سگ کارمی کنم و فراموش می کنم که شما ها هم رفته اید و دیگربرنمی گردید.یک فیلم ساخته ام راجع به زندگی جذامیها که موفقیت پیدا کرده ...

زندگی همین است یا باید خودت را با سعادت های زود یاب و معمول مثل بچه ها وشوهر وخانواده گول بزنی یا با سعادت های دیریاب و غیر معقول مثل شعر و سینما و هنر و از این مزخرفات! اما به هر حال همیشه تنها هستی و تنهائی تو را می خوردو خرد می کند _ من قیافه ام خیلی شکسته شده و موهایم سفید شده وفکر آینده خفه ام می کند ولی بگذریم...بگذریم. بگذریم... وضع از این قرار است _ برایم نامه بنویس و به آینا و گلور (منظور همسر برادرش و خواهر دیگر است) سلام برسون _ عید را به همۀ شماها تبریک می گویم و دلم پر از نور می شود وقتی که به آن روزهائی که همه با هم بودیم فکر می کنم تو را می بوسم. فروغ

  2فروردین
  عزیزم _ مدت درازی است که اینجا نشسته ام و می خواهم برایت بنویسم و نمی دانم چه بنویسم! بخصوص که نامه های تو همه پر از گله و شکایت از من است. چکار می شود کرد.با تو تفاهم برقرار کردن کار مشکلی است. چون تو به من که می رسی همان بچه 20 سال قبل می شوی وقضاوت هایت همه متکی به آن دوران است. به هر حال من تو را دوست دارم، خیلی هم دوست دارم و اگر گاهی اوقات از تو می رنجم برای این است که از تو بیشتر ازسایر خواهر و برادر هایم انتظار دارم....
وقتی سیروس (سیروس آتابای) به آلمان می رفت صحبت از ترجمۀ اشعار من می کرد.
من مطمئن هستم که این اشعار چیز خوبی از آب در نخواهند آمد چون سیروس زبان فارسی را خوب نمی داند و سالها از این محیط دور بوده است. تو چرا این کار را نمی کنی.
هر چند که تو هم چندان با زبان فارسی آشنا نیستی و می دانم که معنی بسیاری از کلمات را درک نمی کنی اما در عوض صاحب روحیه و حسی هستی که به روحیه وحس من خیلی نزدیک است ....
نزدیک به 1000صفحه سناریو نوشتم که یک فیلم بسازم ولی می ماند برای سال بعد می ترسم که زودتر از آنچه فکر می کنم بمیرم و کارهایم نا تمام بماند... ولی فعلا ً می سازم _ چه می شودکرد؟ مگر می شود دنیا را پاره کرد و از تویش خوشبختی را در آورد _ همین است که هست. امسال حتی یک شعر هم نگفتم _ اگر تو چیز تازه ای داری برایم بفرست.



_ شنبه 31 فروردین 1338

فری جانم! _ امروز بازنامه ای ازتو داشتم امیدوارم حال تو و آینای عزیزم خوب باشد.اگر دیر جواب می نویسم علتش این است که کارم زیاد بوده و فرصت نکرده ام. شعر هایت بخصوص این آخری ها عالی بودند.جداً عالی من تعجب می کنم وازخودم می پرسم تو این هوشیاری و ادراک و حس را ازکجا آورده ای؟ به تو نمی آید فری خر من _ تو خیلی بچه بودی _ نمیدانم شاید حالا بزرگ شده ای و زندگی را فهمیده ای که چه چیز گند و درعین حال معرکه ای است. به هر حال تو داری مقام اول را در فامیل محترم فرخ زاد بدست می آوری. من به تو پیشنهاد می کنم به فارسی هم شعربگو _لازم نیست وزن و قافیه را رعایت کنی سعی کن با ریتم کلمات یک حرکت کلی بوجود بیاوری که شنیدنی باشد _ یعنی در گوش تبدیل به یک نوع وزن شود.
به هر حال تو شاعر هستی و این مهم است و تو اگر بتوانی این را در خودت پرورش بدهی بازی را برده ای، حال من بد نیست _ دلم گرفته است. مثل همیشه زندگیم پر از فقر است وهیچ چیزم درست نیست، نه قلبم سیر است _ نه بدنم و نه به چیزی اعتماد دارم _ به هر حال برای آنکه آدم بجائی برسد باید محدودیت های زیادی را تحمل کند. نیما که تقریباً شاعرترین شاعر امروز است می گوید:

تا نه داغی بیند
کس به دوران نه چراغی بیند
یا:
باید از چیزی کاست
تا به چیزی افزود

مسأ له همین است. یعنی اگر بخواهی شاعر باشی خودت را قربانی شعر کن. از خیلی حرفها و حسابها بگذر. خیلی خوشبختی های ساده و راضی کننده را کناربگذار.
دور خودت را دیواری بساز و در داخل محیط این دیوار از نو شروع کن به بدنیا آمدن و شکل گرفتن و کشف کردن معانی مختلفِ مفاهیم مختلف.
من همین کار ار می کنم _ اما تلخ است _ خیلی تلخ است. و استقامت وظرفیت می خواهد..بعضی وقتها فکر می کنم که ترک کردن این زندگی برای من در یک ثانیه امکان دارد چون به چیزی دلبستگی ندارم _ آدمی بی ریشه هستم. فقط دوست داشتن من است که حفظم می کند اما فایده اش چیست ...آه فری جانم نمی دانی چرا این حرفها را می نویسم ، اما دلم گرفته، گرفته و در اینجا خیلی تنها افتاده ام، شما ها همه رفته اید. مادرم همیشه غصه دار است و به پدرم فقط می شودسلام گفت.
_ 30 دی 1338

الآن وسط زمستان است و من هنوز بخاری ندارم. پول هم ندارم با وجود این هیشه به تو فکر می کنم. اگر داشته باشم از تو دریغ نمی کنم... عروسی بچه بازی نیست وزیبائی مراسم و اسم عروسی نباید آدم را فریت دهد. وقتی دختری می آید وشریک زندگی آدم می شود از آدم توقع دارد که قدرت حمایت اداره کردن او را داشته باشد. تو هر وقت در خودت این قدرت را داشتی عروسی کن.
_ چهارم اکتبر

فری جانم امیدوارم که حالت خوب باشد. از روزی که رفته ای فقط یک نامه برایت داده ام، خدا کند که نرنجیده باشی. تو می دانی که من زیاد اهل نامه نوشتن نیستم مگر در مواقع ضروری حالا هم چون نوشته ای که از تنهائی رنج می بری غصه دار شدم و فکر کردم شاید نامۀ من بتواند تو را کمی خوشحال سازد.
اما در هر حال تو باید به تنهائی و به این نوع زندگی عادت کنی چون سال های زیادی در پیش داری که ناچار دور از ما زندگی خواهی کرد.آدمهائی که بیشتر از من و توسرشان می شود می گویند انسان متمدن آن کسی است که در تنهائی احساس تنهائی نکند.تو باید برای خودت یک دنیای درونی داشته باشی و همچنین تکیه گاههای ثابت روحی و فکری: یعنی در عین حال ک درمیان مردم زندگی می کنی خودت را کاملاً از آنها بی نیاز بدانی. مردم هیچ چیز به ما نمی دهند که ما خودمان از بدست آوردنش عاجز باشیم. از مردم فقط رنج و ناراحتی و سرو صدای بی خود نصیب آدم می شود. حتی از پدر و مادر و خانواده.
تو باید به فکر آینده باشی و کار کنی و مردم را فراموش کنی...نمی دانی از اینکه بعد از مدتها تو را در تهران دیدم چقدر خوشحال شدم تو خیلی عوض شده ای... و من با تعجب به تو نگاه می کردم... نظرت راجع به آنهائی که اینجا دیدی و شناختی کاملا ً صحیح است... به غیر از چند تایی بقیه هیچ هستندو فقط برای این بوجود آمده اند که زندگی آن چند تا را خراب کنند چون خودشان هیچ نمی توانند وفقط حرف می زنند... من از اینها شکایت نمی کنم چون ارزش این را ندارند که آدم وقتش را به جای کار کردن وفکر کردن با عده ای حقه باز مشغول کند. ولی تو نمیدانی هنوز هم خوب نمی دانی که اینها چه هستند...

هنوز که هنوز است بعضی وقتها می نشینم وگریه می کنم...از زندگی گذشته به کل بریده ام _ وقتی کامی (کامیار پسر فروغ ) را در خیابان می بینم که حالا قدش تا شانه ام میرسد فقط تنم شروع می کند به لرزیدن و قلبم به ترکیدن اما نمی خواهمش نمی خواهمش _ فایده این علائق و روابط چیست
من خیلی بدبخت هستم فری جانم وهیچ کس نمی داند. حتی خودم هم نمیخواهم بدانم چون وقتی با این مسأله روبرو می شوم تنها کاری که می توانم بکنم این است که خودم را از پنجره پائین بیاندازم.
آه.... دارم چرت و پرت مینویسم _ پائیز که آمدی با هم صحبت خواهیم کرد و خدا کند پائیز بیاید. آینا راببوس. شعرهایت را برایم بفرست و فراموش نکن که زندگی همین است. کار و باز هم کار.
_ 5 تیر

جریانات خانه همان است که بود _ من برخلاف تصور تو، تو را همیشه دوست داشتم فقط گاهی اوقات رفتار بچگانه تو ناراحتم می کرد، شاید من هم آدم خودخواهی بودم حال دیگر نیستم _ حالا من فقط سعی می کنم که انسان باشم...می دانی فری جانم هیچ چیز در زندگی مهم نیست چون هیچ چیز حقیقی و ماندنی نیست... فقط کار است که می ماند و این کار خود ما هستیم.
هر وقت توی خیابان های مونیخ راه می روی یاد من هم باش_چون من شهر مونیخ را خیلی دوست داشتم. بخصوص خیابان لئوپولد را ...

23 آذر _
حیف است که حرف مراگوش نمی کنی و همانجا که هستی به کارت ادامه نمی دهی...
بیا بالاخره یک کاری خواهیم کرد...ترجمه هائی که کرده ای بفرست من درستشان می کنم حالا هم بچه های ما یک مؤ سسۀ مطبوعاتی و انتشار کتاب درست کرده و می خواهند ماهی 5 کتاب چاپ کنن. اگر آنها رابفرستی ترتیب چاپش را در سری انتشارات جوانه خواهم داد. عیب کار اینجا است که تو هم مثل بقیه فرخ زادها از هر صد چاقو که می سازی یک دانه اش دسته ندارد، همیشه وعده می دهی و کمتر عمل می کنی.مدتی است از سیروس![آتابای] خبری ندارم اگر آدرسش را در برلین داری برایم بفرست.
و هم چنین اگر مقالات خوب ادبی از نشریات آلمانی داری ترجمه کن تا برایت چاپ کنم. ما داریم با کمک رؤیایی و شاملو یک مجله هفتگی به اسم هنر در می آوریم و خیلی به مقالات تازه احتیاج داریم...
فری جانم از نامه ننوشتن من گله نکن _ تو بنویس و من می خوانم _ می دانی که چقدر نوشته هایت را با علاقه مطالعه می کنم. آ خرین ا شعارت شاهکار هستند وهنوز باور نمی کنم که تو با آن همه خریت به این زیبائی چیز می نویسی. حالا باید بروم اداره و ماشین هم همینطور دم در ایستاده و بوق می زند.آینا را می بوسم و آرزوی دیدنش را در تهران دارم

سه شنبه 23 مهر

فری جان عزیزم خبرت را مرتب در روزنامه ها می خوانم، معلوم می شود کارت خیلی بالا گرفته. احمق نباش وفکر مشاغل وغیره را از سرت بیرون کن _ تو نمی دانی، نمی دانی وباز هم نمیدانی..
مگر من اینجا چه شده ام که تو می خواهی بشوی؟ دو سال است به آلمانی شعر می گویی و برای خودت آدمی شده ای. من 10 سال است که شعر می گویم وهنوز وقتی احتیاج به 50 تومان دارم باید سرخودم را بگیرم واز بدبختی گریه کنم. وقتی می خواهم یک کتاب چاپ کنم ناشر ها به زور دست توی جیبشان می کنند وهزار تومان حق التألیف می دهندو آن کتاب را هم با هزار غرولند چاپ می کنند و تازه وقتی کتابت چاپ شد با تیراژ حداکثر 2 هزار، سالها توی ویترین مغازه ها می ماند تا 50 جلدش به فروش برود وبعد چهار تا آدم احمق بی سواد بی شعور توی چهار تا مجله مبتذل که سرتاپایش صحبت از خورشت قورمه سبزی وجنایت های مخوف است، بر می دارند و به عنوان انتقاد هنری!! تو را مسخره می کنند. همین، تو این چیزها را نمی دانی _ تو به زبان آلمانی شعر می گوئی _ تو در محیط روشنفکر و پیشرفته ای داری زندگی می کنی _ کار می کنی و موفق هم هست دیگر چرا می خواهی بیائی و میان یک عده احمق شهرت پیدا کنی؟ این برای تو چه ارزشی دارد؟

آخرین نامه
نمی دانی چقدر غصه دار هستم و قلبم چقدر گرفته. ممکن است تا آمدن شما ها من خفه شده باشم _ فایده اش چیست؟ فایدۀ تمام این کارها چیست؟تا حالا من خوشحال بودم که اقلآ تو از آنجا راضی هستی و کار می کنی وکارت این همه موفقیت پیدا کرده، حالا تو بر می گردی و تمام نصایح من در تو اثری نداشته. حیف...!
اینجا باید تو میان کسانی زندگی کنی که تمام زندگی مرا خرد و نابود کردند این ها هیچ هستند _ هیج هستند، هیچ هستند... اینهائی که امروز صد دفعه عکس تو را تو مجلاتشان چاپ می کنند و به زور بخورد آن بقیه می دهند وفردا هیچ کاری ندارد غیر از آنکه هر جا می نشینند از تو بد بگویند و هر جا می نویسند از تو بد بنویسند... من نمی دانم قدرت تحمّل تو چه اندازه است؟ من میان اینها زندگی کرده ام ، میان اینها مرده ام تا توانسته ام خودم باشم ولی تو...؟
من مثلا عاشق گردو خاک کوچه مان وبچه گداهای خیابان امیریه و کبوترها وسگها وگل های آفتاب گردان هستم ولی تو برای که می خواهی اینها را تعریف کنی؟
تو از طریق [سادگیت]و از [طریق] احساسات پاک و بچه گانه ات زندگی می کنی و اینها با مسخره کردن همین احساسات تو نان خواهند خورد. تو از سادگیت و از احساسات پاک بچه گانه ات زندگی می کنی و اینها با مسخره کردن همین احسا سات تو نان خواهند خورد
من به این چیزها عادت کرده ام و این دلقک ها را خوب می شناسم، تو هم بیا تا آنها را بهتر بشناسی. منتظر آمدن تو و آینای عزیزم هستم. به هر جهت اولین کسی که در فامیل ما می میرد من هستم و بعد از من نوبت تو است و من این را می دانم

قربانت فروغ

No comments: