چهارشنبه دو
ژانویه [1957] _ مونیخ
پد ر گرامی، امیدوارم حال شما خوب باشد، حتماً
از اینکه مد ّت درازیست که برای شما نامه ننوشته ام از من رنجیده اید و فکر کرده
اید که من شما را دو ست ندارم امّا در حقیقت اینطور نیست، من همیشه دلم می خواست
برای شما نامه بنویسم و درد دل کنم امّا هر وقت پیش خودم تصمیم گرقته ام که
نامه بنویسم بلا فاصله از خودم پرسیده ام که چه بنویسم و این فاصله ای را که بین
من وشما بوجود آمده با چه چیز می توانم پر کنم؟ من دوست نداشتم بنویسم: حالم خوبست
وسلا مت هستم و شما چطورید وچکار می کنید؟ دلم می خواست همۀ زند گیم را، حس
ها و دردها و بد بختی هایم را برای شما بنویسم و نمی توانستم و هنوز هم نمی توانم،
چون وقتی پایه های ساختمان افکار و عقاید ما در دو زمان مختلف و در دو اجتماعی که
از لحاظ شرایط متفاوت هستند ریخته شده چطور ما می توانیم در میان خود مان حسن
تفاهم ایجاد کنیم؟ اگر من بخواهم حرفهایم را شروع کنم باید یک کتاب بنویسم و
می ترسم حرفهای من شما را متأ ثر کند و برایتان خوشایند نباشد امّا من هم نمی
توانم تا وقتی که این حرفها توی سینه ام هست احساس رضایت و آ رامش کنم و وقتی شما
را می بینم خودم باشم نه یک موجودی که نه می خندد نه حرف می زند و فقط می تواند
کِز کند و یک گوشه بنشیند. درد بزرگ من این است که شما هرگز مرا نمی شناسید و
هیچوقت نخواهید مرا شناخت شاید شما هنوز هم وقتی راجع به من فکر می کنید مرا یک زن
سبکسر با افکار احمقانه ای که از خواندن رمانهای عشقی و داستانهای مجلۀ تهران
مصوردر مغز او بوجود آ مده است می دانید.کاش اینطور بودم، آ نوقت می توانستم
خوشبخت باشم آ نوقت به همان اطاقک کوچولو و همان شوهری که می خواست تا
آخرعمرش یک کارمند جزء باشد و از قبول هر مسئولیتی و هر جهشی برای ترّقی و پیشرفت
هراس داشت، و وّراجی با زنهای همسایه و دعوا کردن با مادرشوهر و خلا صه هزار
کارکثیف و بی معنی دیگر قانع بودم و دنیای بزرگتر و زیباتری را نمی شناختم و مثل
کرم ابریشم در د نیای محدود تاریک پیله خودم می لولید م و رشد می کردم و زندگیم را
به پایان می رساند م! امّا من نمیتوانم و نمی توانستم اینطور زند گی کنم، وقتی
خودم راشناختم سرکشی و عصیان من هم در مقابل زندگی با اینصورت احمقانه اش شروع شد،
من می خواستم و می خواهم بزرگ باشم ، من نمی توانم مثل صدها هزار مردم د یگر
که در یک روز به دنیا می آیند و روزی دیگر از دنیا می روند بی آ نکه از آ مدن
و رفتنشان نشانه ای باقی بماند زندگی کنم، در من این هست ولی هرگز نمی گویم که آ
نچه که تا به حال انجام داده ام صحیح بوده وکسی نمی- تواند به من اعتراضی کند، نه
من خودم می دانم که در زندگیم خیلی اشتباه کرده ام اما کیست که بتواند بگوید همۀ
اعمال و افکار و رفتارش در سراسرزندگی عاقلانه و درست بوده؟ به قول شاعر «عمر د و
بایست در این روزگار/ تا بیکی تجربه آموختن / در دگری تجربه بردن به کار» من د
ختربدی نیستم و هرگز در زندگیم نخواستم باعث سر افکند گی خوانواده ام باشم، من اگر
در این راه قدم گذاشتم برای این بود که فامیل من بوجود من افتخار کنند و هنوز هم
فکرم همین است و مطمئن هستم که یک روز به هدفم خواهم رسید، امّا چه می توانستم
بکنم وقتی هرگز و در هیچ جا برای من آ سایشی وجود نداشت و هیچوقت نمی توانستم
دهانم را باز کنم و حرفهایم را بزنم و خودم را به شما ویه دیگران بشناسانم؟ یادم
می آ ید وقتی من در خانه برای خودم کتابهای فلسفی می خواند م . می نشستم و ساعتها
با استاد فلسفه دانشکدۀ ادبیات راجع به فلسفه های شرق بحث می کردم شما راجع
به من اظهار عقیده می کردید که دختر احمقی هستم که در اثر خواندن مجله های مزخرف
فکرم فاسد شده ! آ نوقت توی خودم خرد می- شدم و از این که د ر خانه اینقد رغریبه
هستم اشک توی چشمهایم جمع می شد و سعی می کردم خفه بشوم وبه کارکسی کاری نداشته
باشم و یا هزار نکتۀ دیگر نظیر این که شاید در نقش خود زیاد مهم نباشد اما هرکدام
به تنهایی برای خُود روحیه و شخصیت فردی کافی هستند، اگر بخواهم حرف بزنم باید
خیلی چیزها را بگویم: اول باید از شما شروع کنم از کسی که با محبتش می توانست ما
را به خودش نزدیک کند و راهنمای ما باشد. اما با خشونتش ما را از خودش می ترساند و
باعث می شد که ما به خودمان پناه بیاوریم و یا مغزهای کوچکمان مسائل بزرگ زندگی را
حل کنیم و چه بسا که دچار اشتباه بشویم. یاد م می آید گاهی اوقات به فکر شما
می رسید که ما را نصیحت کنید امّا فقط وقتی خود تان حس می کردید که احتیاج به حرف
زدن دارید نه وقتی که ما احتیاج به شنیدن! بی آ نکه در نظر بگیرید که آ یا شرایط و
مو قعیت و مهمتر ازهمه روحیه های ما آ ماده برای درک و قبول نصایح شما هست یا نه
(یکی را از توی خواب و دیگری را ازسر میز غذا و بعد سومی را در حالی که غرق بحر
مطالعه بود صدا می کردید و بعد) نصایح شما بدون هیچ مقد مه ای شروع می شد. با
ابروهای گره کرده و سری که همیشه بزیر بود مثل اینکه شما می ترسید ید اگر به
چشمهای ما نگاه کنید و به روی ما بخند ید ما محبت و ظرافت احساسات شما را درک کنیم
و این برای شما بد باشد و بعداَ نتوانید باز ما را وادار کنید که از شما اطاعت
کنیم و بترسیم! هرگز یادم نمی آید که حرفهای شما را جدی تلّقی کرده باشم! وقتی شما
با حرارت ما را نصیحت می کردید من اطمینان دارم که سایر بچه ها هم مثل من فکرشان
جای دیگر سیر می کرد وهرگز به یاد ندارم که فردا صبح که از خواب بلند می شدم همه
نصایح شما را فراموش نکرده باشم و بر عکس جه بسا اوقات که روح من در اثر ارتکاب
خطایی از پشیمانی وند امت می لرزیده ودلم می خواسته که پیش شما بیایم و بگویم که
چه کرده ام و از شما بخواهم که مرا نصیحت کنید و مثل همیشه ترسیده ام و حس
کرده ام که باشما بیگانه هستم، چرا باید اینطور باشد؟ شما که اینقدر کتابهای
روانشناسی مطالعه می کرد ید باید علت این چیزها را خوب بدانید. هر وقت به زندگی
گذشته ام به زندگی یکسال گذ شته در منزل شما، فکر می کنم قلبم پایین می ریزد مثل
دزدها همه کارم پنهانی: کارهای خوب و کارهای بد! چرا برای من شخصیت قائل نبودید و
چرا مرا وادار می کردید که از خانه فراری باشم و مثل آ د می که در خواب راه می رود
ندانم که کجا هستم و چه می کنم وبا که حرف می- زنم؟ چراجراُ ت نداشتم دوستانم را
به خانه بیاورم و با شما آشنا کنم تا اگر خوب یا بد هستند به من تذکر بدهید
و مرا کمک کنید؟ و ناچار خطا می کردم، خطا های زیاد و امّا حالا چرا به اینجا آمدم
و چرا رنج گرسنگی و در بدری و هزار بدبختی دیگر را تحمل می کنم؟ برای اینکه
من خانه را دوست دارم من دلم نمی خواست صبح تا شب توی خیابانها بدون هد ف راه بروم
واز خستگی و فشار روحی صحبت هرکس و ناکسی راتحمل کنم، فقط برای این که در خانه
غریبه هستم و نمی توانم خودم را بشنا سانم و آرا مشی داشته باشم حالا آمده ام
اینجا، آ زاد هستم، همان آزادی که شما ترس داشتید به من بدهید و من پنهان از شما
تلاش می کردم که به دست بیاورم و به همین دلیل دچار اشتباه می شد م در حالی که حق
این بود که شما در بدست آوردن این آ زادی از راه صحیح به من کمک می کرد ید.
حالا اینجا هستم امّا
چه کسی می تواند بگوید که من یک شب بیرون از خانه خوابیده ام، نه من صبح تا شب توی
اطاقم هستم وکار خودم را می کنم،علاقه ای هم ندارم به اینکه بیرون بروم. بر عکس
تصور شما زن خیابانگردی نیستم بلکه خودم هستم ، زنی که دوست دارد کنا رمیزش بنشیند
وکتاب بخواند و شعر بنویسد و فکر کند. چرا؟ چون حس می کنم که مال خودم هستم حس می
کنم که در خانه راحت هستم، دیگر چشمهای کسی با تنفر و تحقیر مرا نگاه نمی کند،دیکر
کسی به من نمیگوید این کاررابکن ، این کارنکن کسی مرایک بچهُ نفهم نمی داند ومن
برای خودم، برای حفظ وجود شخصیت خودم، احساس مسئولیت می کنم وهرگز بعد از این نمی
توانم خودم را در مورد اشتباهی که ممکن است مرتکب بشوم ببخشم،در حالی که پیش خودم
وقتی راجع به گذ شته فکر می کنم، هرگز خودم را تقصیر کار نمی دانم بلکه دیگران را
باعث اشتباهات و خطاهای خودم می دانم.
افسوس که نمی توانم
همهُ حرفهایم را بزنم، اگر به من اجازه می داد ید وقول می دادید که از من نخواهید
رنجید، خیلی حرفها برای گفتن داشتم ، می خواستم از اوّل زندگیم شروع کنم و هرلحظهُ
آ ن را برای شما شرح بدهم و همهُ افکارم را بنویسم، من خیلی راجع به زندگیم قکر
کرده ام و همچنین راجع به شما و طرز تربیت و تقکر شما در مورد خودمان ، امّا حالا
چه می توانم بکنم؟ اگر بدانم که شما از من می رنجید بهتر است که همیشه همینطور با
لبهای بسته و چشمهایی که محبت طلب می کنند به شما نگاه کنم و دلم پر باشد و حرف ما
از سلام و احوالپرسی تجاوز نکند،اینقدر بدانید که من هم مثل همهُ بچه ها دوست دارم
و دلم نمی خواهد کاری کنم که شما را نارحت کند و باز هم می دانم که ممکن
نیست پدر و مادر فرزندانشان را دوست نداشته باشند، شاید بیش از این که من شما را
دوست دارم شما مرا دوست داشته باشید. من خودم وقتی به «کامی» فکر می کنم دلم می
خواهد از غصه فریاد بزنم و زار زار گریه کنم امّا وقتی تفاهم نیست هر دوی ما دچار
اشتباه می شویم.
من ده روز است که به
مونیخ آ مده ام، من و امیر(برادر فروغ)دیشب اینجا از شما خیلی صحبت کردیم، د یشب
وقتی می خواستم بخوابم دیدم دیگر نمی توانم کاغذ ننویسم، پیش خودم گفتم کاغذ می
نویسم حتی دو خط، همین برایم کافی است به امیر قول دادم که برای شما همهُ فکرها یم
را بنویسم امّا نمی توانم، اینقدر بد بختم که نمی توانم، فقط دلم می خواست شما فکر
کنید که من دختر بدی نیستم و بدانید که دوستتان دارم، من همیشه از حال شما خبر
داشتم و آ دمی هستم که هرگز به دوستی و محبت تظاهر نمی کنم و هر چه دارم در قلب
خود دارم.
از این که ماهیانه
مبلغی برایم می فرستید یک دنیا ممنون هستم، دلم نمی خواست سربار شما باشم، امّا چه
می توانستم بکنم، زند گیم خیلی سخت بود امّا تا یکی دو ماه دیگر اینجا قرار است
کاری به من بدهند وشاید دیگر احتیاج نداشته باشم، وقتی به تهران آمدم پولدار خواهم
شد و قرض شما را پس می- دهم. اگر برایم جواب بنویسید خوشحال می شوم چون حالا
روزهایی را می گذرانم که خیلی سخت و دردناک است ومثل آدمی که توی گور خوابیده تنها
هستم با یک مشت افکار تلخ و عذاب دهنده و یک مشت غصه که هیچوقت تمام نمی شوند.
حالا که نمی توانم کاری کنم که شما را راضی کند امِّا شاید یک روز برسد که شما هم
به من حق بدهید و دیگر از من قهر نکنید و با من هم مثل بچه های دیگر مهربان باشید.
شما را از دور می بوسم
فروغ
No comments:
Post a Comment