محمد مختاری
... روشن ترین توان مایه در شعر فروغ که فردیت او و فردیت ما را به یک تعمیم بشری هدایت می کند، «بداهت» زندگی است. ذات عاشقانه و زیبای حیات انسانی، گاه با شور و شوق و گاه با دریغ، اما همواره با التهاب، رخ می نماید، تا میزان نزدیکی و دوری خود را از آن بازشناسیم، و دریابیم که تا چه حد دستخوش تیرگیهایی شده ایم که جسم و ذهن ما را چنین زیر فشار خود گرفته، و از حس شدید زنده بودن دور کرده است:
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟
(ص47 ایمان بیاوریم)
فروغ از رابطه ی جسم به زنده بودن آدمی واقف شده است. و زنده بودن مایه و اساس نگرش او نسبت به انسان است. و پیش از هر چیز، از سمت دیگر رابطه نیز، همین درک حس زنده بودن را می طلبد. پرداخت فروغ به جسم در راستای معرفت جسم است که ذات زایش در آن نهفته است. عشق و زایش حتی در احساساتی ترین نمودهای شعری او، در دوره ی نخستین نیز، از هم جدا نیستند. این معرفت جسم از راه شور و شوق زیستن و زنده ماندن به ادراک ذهن می رسد، که خود باز برآمد معنوی همین جسم است.
همآغوشی، شفاف شدنِ نهایی این جسمیت و ذهنیتِ وحدت پذیر است. از درون این شفافیت نهایی است که وحدت آدمی در عشق تحقق می یابد.
... شعر فروغ فرخزاد، در حد تحوًل خویش، نموداری است از آرزوی رابطه ی بیواسطه در کل زندگی، و بیان این که برقراری چنین رابطه ای امکانپذیر است و می توان آن را درک و تصویر کرد، و حتی بدان تحقق بخشید.
او هم این «رابطه» را کشف و طرح کرده است، هم موانع آن را تا آن جا که دریافته تصویر کرده، و به مبارزه طلبیده است، و هم شکلی از آن را در حیات هنری خویش، و در انتظام تخیلش مجسم داشته است. شعر او عرصه ی احساس همین رابطه بیواسطه، و کوشش برای تبین و برقراری آن است. یا فقدان این رابطه او را آزرده است، یا دشواری ها و بازدارنده های ذهنی و عینی موجود بر سر راه آن، او را به فریاد و فغان و اندوه تلخی و نومیدی و ایمان و ستیز و تلاش، و ایثار واداشته است. و با آرمان و آرزوی آن در شعرش، با صمیمیت، با صراحت، و با مسئولیت، پیگیری شده است. فقدان چنین رابطه ای گاه او را به تصور «تنهایی ابدی» کشانده است، و او را به ادراک «تنهایی اجتماعی» نزدیک کرده است. و گاه احساس این که امکان بالقوه ی برقراری چنین رابطه ای در آدمی هست، او را با ذات خلاقیتی آشنا کرده است که در پیوند و حضور «دیگری» نهفته است. یعنی کل حرکت او در یک تغییر کیفی نسبی، از احساس رابطه به ادراک رابطه است. از فقدان رابطه به ضرورت برقراری رابطه است. از درگیری و ستیز با فاصله ها و بازدارنده ها، به بیواسطگی رابطه است. و سرانجام از فردیت خاص رابطه، که مدت ها ذهن او را در محدودیت خود مشغول داشته بود، به عمومیت جمعی رابطه ی آدمی، یعنی از خود به دیگری، و سپس از عشق فردی به همبستگی انسان ها.
...
فروغ بیش از آن که دستگاه اندیشگی مشخصی داشته باشد، ذهنی اندیشمند
دارد. اندیشمند شدن این ذهن شاعرانه، یک خاصیت تکامل یابنده در سیر و سلوک
شعری اوست.
او از زاویه یک گرایش مکتبی که بیرون از شعر بدان گراییده باشد، به انسان نمی نگرد. انسان را با ارزش هایی که از راه شعر و عاطفه بدان ها نرسیده ارزیابی نمی کند. در یک زمان یا حرکت معین سیاسی، یا از برش فلسفی خاصی به آدمی نمی نگرد. از روز نخست، و یا به تبع از فرهنگ سنتی منتقل شده به او، نیز دارای چنان دیدی نبوده است. منطق دید او یک منطق حسی است.
او از زاویه یک گرایش مکتبی که بیرون از شعر بدان گراییده باشد، به انسان نمی نگرد. انسان را با ارزش هایی که از راه شعر و عاطفه بدان ها نرسیده ارزیابی نمی کند. در یک زمان یا حرکت معین سیاسی، یا از برش فلسفی خاصی به آدمی نمی نگرد. از روز نخست، و یا به تبع از فرهنگ سنتی منتقل شده به او، نیز دارای چنان دیدی نبوده است. منطق دید او یک منطق حسی است.
...فروغ خود را به شعر می سپارد، تا هرجا که
می خواهد او را ببرد. شعر نیز به طور طبیعی و
بدیهی، او را به احساس و ادراک آدمی، و رابطه یابی ناگزیر او می رساند.
پس این گرایشی است که هرچه پیشتر می رود، پالودن تر می شود. واسطه ها را وامی نهد. بازدارنده ها را پس می زند. روابطه کهنه را درهم می کوبد. به ذات آزاد آدمی و شعر روی می کند. تا رهایی انسان و رابطه هایش در شعر او مسئله ای محوری شود. در این دید غنایی، کمتر چیزی از بیرون بر شعر تحمیل می شود. محور ذاتی اندیشیدن شعری او همواره تعیین کننده است. حتی هنگامی که سایه های عصر اضطراب و بدگمانی، و گاه شبح هیچ و پوچ انگاری مرسوم و معمول آن ایام، بر کلامش می افتد، آن ها را در روشنای باور به آفرینندگی و ذات رابطه جوی آدمی و شعر کمرنگ می کند.
پس این گرایشی است که هرچه پیشتر می رود، پالودن تر می شود. واسطه ها را وامی نهد. بازدارنده ها را پس می زند. روابطه کهنه را درهم می کوبد. به ذات آزاد آدمی و شعر روی می کند. تا رهایی انسان و رابطه هایش در شعر او مسئله ای محوری شود. در این دید غنایی، کمتر چیزی از بیرون بر شعر تحمیل می شود. محور ذاتی اندیشیدن شعری او همواره تعیین کننده است. حتی هنگامی که سایه های عصر اضطراب و بدگمانی، و گاه شبح هیچ و پوچ انگاری مرسوم و معمول آن ایام، بر کلامش می افتد، آن ها را در روشنای باور به آفرینندگی و ذات رابطه جوی آدمی و شعر کمرنگ می کند.
...او به ذات شعر، به ذات رابطه ی انسانی و عشق
روی کرده است. از این راه دریافته است که
آدمی به زندگی بسته است. و سلب زندگی از آدمی، سلب هویت خود
اوست. زندگی به عشق بسته است و سلب عشق از زندگی یعنی سلب هویت از آدمی. عشق
نهایی ترین رابطه ی بیواسطه میان انسان با انسان است. و شعر و
عشق شاهدِ همند. پس، از درون شعر، به کشف
عشق، و از عشق، به کشف انسان می رسد. ذات آزاد شعر از ذات آزاد آدمی جدایی ناپذیر
است. از هر یک که آغاز کنیم، به دیگری می رسیم. و کسانی که از این یگانگی باز می
مانند، در ادراک ذات شعری شان نیز خللی پدید می آید و یا هست.
هم سیر زندگی، و هم سیر شعرهای فروغ، او را در راستای چنین نگرشی نشان می دهد. و چه شگفت آور است تجانس نهاییِ نیما و فروغ در این دو مسیر. یکی از زندگی و بینش فلسفی- اجتماعی خود به شعر و انسان رسیده است؛ و یکی در مسیر و حرکت شعر، به زندگی و آدمی نزدیک شده است......
هم سیر زندگی، و هم سیر شعرهای فروغ، او را در راستای چنین نگرشی نشان می دهد. و چه شگفت آور است تجانس نهاییِ نیما و فروغ در این دو مسیر. یکی از زندگی و بینش فلسفی- اجتماعی خود به شعر و انسان رسیده است؛ و یکی در مسیر و حرکت شعر، به زندگی و آدمی نزدیک شده است......
فروغ تبلور ذهن و جسم انسان را در لحظه ی
یگانگی دو تن، تا گستره ی عمیق و اجتماعی میلیون ها انسان از هم جدا نمی
بیند.
...
...
فروغ از فقدان آگاهی میان
انسان های دورانش دردمند است. و به این ادارک، نخست از راه فقدان آگاهی در خویش، پی برده
است. دریافته است که این زندگی فاقد آن چیزی است که در خور انسان است. و صراحت
و صداقت انسانیش، سبب شده است که فقدان آگاهی را نه در خود نادیده بگیرد، و نه
در هیچ کس دیگر. وقتی در می یابد که خود از چه رنج برده است، همان را به روشنی در
شعرش می گوید و می طلبد.
به این اعتبار «آگاهی آن مایه از تاریخ است که از خلال فرد می تواند درک شود.» و فروغ هم چنان که تاریخ را از راه تحلیل های سیاسی- فلسفی معینی درک نکرده است، از راه آموزش های فلسفی جدا از زندگی نیز، به آکاهی دست نیافته است. بلکه از غور در زندگی روزانه ی محسوس و ملموس بدان دست یافته است.
به این اعتبار «آگاهی آن مایه از تاریخ است که از خلال فرد می تواند درک شود.» و فروغ هم چنان که تاریخ را از راه تحلیل های سیاسی- فلسفی معینی درک نکرده است، از راه آموزش های فلسفی جدا از زندگی نیز، به آکاهی دست نیافته است. بلکه از غور در زندگی روزانه ی محسوس و ملموس بدان دست یافته است.
در شعر او کمتر با آن «من» خودمحور، خودبین و خودبزرگ پندار، مستبد، عقل کل، شبان و مراد و رهبر و حامل حقیقت مطلق رو به رو هستیم، تا در نتیجه خود را صرفاً یا مطلقاً درست و بقیه ی جهان را غلط بینگارد. خود را برتر از همه پندارد. و یک تنه آمده باشد تا به جهان خطاب و عتاب کند.
...
شاید فروغ نمی دانست که جهان را چگونه
باید تغییر داد. اما دو چیز را بخوبی می
دانست: نخست این که نحوه ی دگرگون کردن فردی خویش را بروشنی دریافته است. دوم این که
زندگی بدین گونه که هست شایسته ی آدمی نیست.
انسان در شعر
معاصر، 1371
No comments:
Post a Comment