گزارش مرگ فروغ بعد چهل سال



40949469154199632258.jpg



مسعود بهنود


آسان نیست غم از دست دادن چنین غنیمتی. شعر، زندگی او بود و او زندگی شعر. شعر ما بی او مرده است و نمرده است. مرده است چرا که فروغ مرد، نمرده است چرا که فروغ جاودانی است. او هرگز از تابش نمی ماند، هر سطر از شعرهای او، شطی است روان که از جریان نمی ماند و با مرگ فروغ نمی میرد
راستی چهل سال گذشت. این را از خودم می پرسم که هیچم به سخت جانی خود این گمان نبود. چهل سال پیش جوانکی هنوز به بیست عمر نرسیده بودم و فروغ الگو و معیار آن ها بود که قصد شاعری می کردند، من هم. با روزنامه نگاران میانه ای نداشت و من نه چنان بودم که روزنامه نگارم بخوانند. وقتی که تصادف کرد و رفت، گزارشی نوشتم در روشنفکر که مجله ای بود و با فرج الله صبا، مرحوم پرویز نقیبی، نصرت رحمانی، فریدون مشیری و زنده یادش مهشید درگاهی و قاسم هاشمی نژاد در آن. یادم نمی آید که آیا دیگرانی هم گزارشی از تصادف فروغ و مرگش نوشتند یا نه. این قدر هست که چند مجله یادداشت هائی درباره وی چاپ کردند.
دختر شورانگیز شعر

آهوان ای آهوان دشت ها
گاه اگر در معبر گلگشت ها
جویباری یافتید آوازخوان
خواب آن بیخواب را یاد آورید
مرگ در مرداب را یاد آورید.
فروغ به سرایی راه یافت، که سکون و بی پایانی آن را مدت ها بود در می یافت. فروغ راه به دریایی یافت که از فرورفتن درآن پروا نداشت. فروغ رفت و پرتو خود را از ادب سرزمین ما برگرفت.
آسان نیست غم از دست دادن چنین غنیمتی. شعر، زندگی او بود و او زندگی شعر. شعر ما بی او مرده است و نمرده است. مرده است چرا که فروغ مرد، نمرده است چرا که فروغ جاودانی است. او هرگز از تابش نمی ماند، هر سطر از شعرهای او، شطی است روان که از جریان نمی ماند و با مرگ فروغ نمی میرد.
او رفت، در یک روز مه آلود. در میان گریه ی آنان که او را می شناختند به خاک سپرده شد و چه سپرده ی گران قدری بود و گویی صدای او هنوز هم در میان آیاتی از قرآن که بالای سر او تلاوت می کردند مشخص بود که می گفت:
خواب آن بی خواب را یاد آورید
و اینک دوستان او بودند که بر سر مزارش ایستاده، گریه می کردند، حتی آسمان اندوهگین بود و این ابر بود که در غم فروغ تلخ می گریست.
فروغ ازآیه های زمینی” بود که بعد از ظهری شوم این خاکدان را ترک کرد. این سفر برای او که وجودش همه احساس بود و بود و نبودش “زندگی” بود سفر آغاز بود یا هنگام “تولدی دیگرو سرآغاز یک تحول.
او پرستویی بود که ناگاه از بام کهنه بازار جهان پرید. او که خود می گفت:
تا به کی باید رفت
از دیاری، به دیاری دیگر
نتوانم، نتوانم جستن
هر زمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم
از بهاری به بهاری دیگر
ولی افسوس که فروغ از پاییزی به پاییز دیگری رفت. چرا که این “خرابه ناک” برای او جز قفسی نبود و آن هم قفسی آویخته در مردارگاه، او پرستویی بود که در اوج آسمان مرد. زندگی او جدا از زندگی انسان ها نبود، از انسان ها بود و برای انسان ها بود و در قلب انسان ها زندگی می کرد و انسان ها در قلب او زندگی می کردند.
او جز طنین یک ترانه غم افزا نبود، ترانه ای که با “درد” آغاز شد، با “زندگی” گذشت، با مرگ” پایان یافت. او زمینی بود و از زمینیان جدا نبود. می گفت:
هرگز آرزو نکرده ام
یک ستاره در سراب آسمان شوم
یا چو روح برگزیدگان
همنشین خامش فرشتگان شوم
هرگز از زمین جدا نبوده ام
با ستاره آشنا نبوده ام
روی خاک ایستاده ام
با تنم که مثل ساقه ی گیاه
باد و آفتاب و آب را
می مکد که زندگی کند.
اما ساقه خشک شد، شکست، فرو افتاد و سایه اش پرید و افسوس که او که نوازشگر سرهای بسیار بود و آرامش ده دل های بسیار با برگ های مرده هم آغوش شد و پیکرش که نمودار احساس بود روشن کن بزم مردگان گردید.
او تسلیم شد، تسلیم مرگ که “کاریش نمی شود کرد” ولی این تسلیم دردآلود بود… دردآلود.
من پشیمان نیستم
من به این تسلیم می اندیشم، این تسلیم دردآلود
من صلیب سرنوشتم را
بر فراز تپه های قتلگاه خویش بوسیدم
***
.
آری. او پشیمان نیست، ما پریشانیم
نزدیک یک ماه و نیم پیش یعنی روز پانزدهم دی فروغ به دوستی گفت: امروز ۳۳ ساله شدم. راستی خیلی مسخره است که در عرض یک روز سن آدم از نظر قانونی و دفترخانه ای یک سال اضافه شود، ها.
وقتی این حرف را می زد حتما نمی توانست حدس بزند که سال دیگر فروغی نیست تا در روز پانزده دی صورت مادرش را ببوسد و به آن ها که به او تبریک می گفتند با تمسخر بگوید: یک سال بیشتر، یک سال کمتر، چه تفاوتی دارد؟
او نمی دانست که آن روز آخرین سال روز تولدش است. نمی دانست که در نیمه راه همین سال راهی “تولدی دیگرخواهد شد.
توی شناسنامه اش که حالا یک ضربدر قرمز و یک مهر بطلان، صفحه آخر آن را سیاه کرده است نوشته شده:
نام: فروغ، شهرت: فرخ زاد، نام پدر: محمد، نام مادر: توران وزیری، شماره شناسنامه: ۶۷۸ صادره از بخش ۹ تهران.
او فرزند سرهنگ محمد فرخ زاد بود که اکنون بازنشسته است و غیر از فروغ، پنج فرزند به نام های: پوران و گلوریا، مهران، مهرداد، امیر مسعود و فریدون دارد، هیچ کدام از برادرهای او در ایران نیستند. فریدون که دکتر در حقوق است در آلمان به سر می برد و به آلمانی شعر می گوید و صاحب تصنیفاتی است و چندی پیش یکی از مجموعه های او به فارسی ترجمه شد.
امیر مسعود برادر دیگر فروغ که دکتر جراح و از پزشکان حاذق و مشهور است نیز در آلمان زندگی می کند. مهران و مهرداد نیز در اروپا به تحصیل مشغولند. پوران تنها خواهر فروغ که حالا تنها دختر خانواده است در تهران است. اونیز شعر می گوید و داستان می نویسد و با مجلات هفتگی همکاری دارد. او قبلا همسر “سیروس بهمن” مدیر آسیای جوان بود.
فروغ تحصیلات متوسطه را در دبیرستان خسروخاور به پایان رسانید و پس از چندی با پرویز شاپور ازدواج کرد. حاصل این ازدواج” کامیار” است که اکنون ۱۵ سال دارد و نزد پدر زندگی می کند.
فروغ سیزده سال قبل درست در آن هنگام که شعله های عصیان در وجودش زبانه می کشید از شوهر و فرزند خود جدا شد.
او آنچنان که خودش می گفت در اوایل زندگی شعریش دائم مطالعه می کرد، و سعی داشت که مسیر شعر را تعقیب کند و از راه به بیراهه، به سرزمین شعر معاصر ایران برسد چنانکه رسید.
او چهار سال قبل در سفری که برای تهیه فیلم “خانه سیاه است” به تبریز کرد کودکی را که پدر و مادرش جذامی بودند و خود سالم بود با خویش به تهران آورد و مثل فرزندش از او نگاهداری کرد.
او وکلفت پیرش “صغری” و پسر خوانده اش “اسفندیار” در آپارتمانی در خیابان هدایت زندگی می کردند.
فروغ در استودیو فیلم گلستان” به کارگردانی، مونتاژ، دکوپاژ و گفتارنویسی مشغول بود. آن روز، روز واقعه نیز از خانه اش به استودیو می رفت.
فروغ بچه ها و پرنده ها را بسیار دوست داشت. می گفت آن ها پاک ترند. آخر هم جان خودش را در راه دوستی با بچه ها گذاشت. او که دوست قدیمی بچه ها بود وقتی دید ماشین “دبستان شهریار” قلهک به جلو او پیچیده برای جلوگیری از تصادف به راست راند و از جاده اصلی منحرف شد. تنها لبخند یک کودک که از بند مرگ رسته بود برای او کافی بود. او از پشت شیشه ماشین خود بچه ها را می دید که با وحشت به ماشین او که داشت به آن ها می خورد نگاه می کردند.
ماشین از جاده منحرف شد ولی باز نتوانست از تصادف با ماشین بچه ها جلوگیری کند و به بدنه آن خورد ولی شدت تصادف زیاد نبود. با این حال سر فروغ در اثر ترمز شدیدی که کرده بود به شیشه جلو جیپ استیشن خورد و بینی او را از وسط پاره کرد ولی شدت ضربه به حدی بود که در اتومبیل به شدت باز شد و فروغ با “رحمان اسدی” پیشخدمت استودیو گلستان که در عقب ماشین نشسته بود از ماشین بیرون افتاد. در همین موقع سر فروغ به در ماشین گرفت و گوش چپ او سخت آسیب دید طوری که می خواست جدا شود. آنگاه فروغ با سر به جدول خیابان خورد و سرش شکست و در این جا بود که فاجعه کامل شد و مردمی که از پیاده رو خیابان می گذشتند شنیدند یک نفر –که همان پیشخدمت استودیو باشد- به مردم می گوید: این خانم فروغ فرخزاد است!
او را به بیمارستان هدایت بردند ولی چون تشخیص دادند که او به عمل جراحی احتیاج دارد او را به بیمارستان رضا پهلوی تجریش رساندند اما افسوس که دیگر کار از کار گذشته بود و روشنایی از شهر شعر ما دور می شد و این فروغ بود که بر هودجی زرین نشسته راهی ابرها بود. این روح پر احساس او بود که دیگر در این خاکدان نمی گنجید
خورشید مرده بود
خورشید مرده بود و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشت
آن ها غرابت این لفظ کهنه را
در مشق های خود
با لکه درشت سیاهی
تصویر می نمودند.
صبح چهارشنبه عابری که از جلو پزشکی قانونی می گذشت از عابر دیگری می پرسید: این جا چه خبر است؟ چه کسی مرده؟ و آن یکی با لحن بی تفاوتی گفت: فروغ فرخزاد… و توضیح داد همان که شعر می گفت”.
شهر ما، مردم ما، مرگ فروغ را مثل مرگ یک شاعر با تأثر پذیرفتند، ولی من سخنم چیز دیگری است:
-
آخه توی اجتماع ما خیلی ها را شاعر می گویند ولی “فروغ فرخزاد” شعرش، شعر زندگی بود. او با شعرش افتخارنامه انسان قرن را تقریر می کرد، او با شعرش به قول شاملو به “جراحات شهر پیر” دست می گذاشت، او در شعرش زندگی می کرد. موقعی که “ای مرز پرگهر” را گفته بود می گفت: من کم کم دارم وارد زندگی شعر می شوم، آخه شعر هم برای خودش یک زندگی دارد.
شعر او یک چیز شفاف و محسوس بود. می شد لمسش کرد. او وقتی زندگی را وصف می کرد و می گفت:
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر می گردد
.
صمیمی حرف می زد. وقتی حرفی داشت شعر می گفت، بنده ی قلم نبود، و قلم را هم بنده خودش نکرد. او آزاده بود. قصد تفسیر شعر او را که ندارم- آن روز جلو پزشکی قانونی خورشید به راستی مرده بود. قلب ها به سردی خود فکر می کردند و ساعتی بعد در غسالخانه امامزاده اسماعیل قلهک تن شعر معاصر ایران را شستند، ولی این شعر ما نبود که به خاک سپرده می شد. این جان باخته ای بود که روانش پایدار کننده ساقه های پربار شعر خواهد بود. او در اوج شعری خود مرد.
در اجتماع عظیم جلو پزشکی قانونی همه بودند، همه ی آن ها که او را می شناختند، یا شعرش را دوست می داشتند. راه افتادیم، جنازه ی فروغ در پیش بود ولی مگر می شد باور کرد؟ اینقدر عمر بی دوام؟ این همه بیهودگی؟ فروغ که دریای احساس بود حالا در حالیکه از روح پر ادراکش خبری نبود توی یک چیز به نام تابوت که خودش از آن متنفر بود و همیشه می گفت: “مردن را می شود تحمل کرد ولی توی تابوت خوابیدن غیر قابل تحمل است” دراز کشیده بود. ای وای، راستی فروغ رفت… و ما رفتیم که بدن او را که پاک تر از شبنم بود به دست “مرده شوی” بسپاریم.
فروغ مرد و در قبرستان ظهیرالدوله دفنش کردند، همه بودند، هر کس که دستی در شعر داشت. مهدی اخوان ثالث(م.امید) داشت به تلخی می گریست، غم، درد مثل یک سر پوش خفه بر چهره ها بود، مادر و خواهر فروغ ضجه می زدند: “فروغمبیا… بیا صورتم را ببوس.” این فریاد دردناک مادر فروغ بود. آن طرف تر خواهرش فریاد می زد: “فروغ… من فروغ را می خوام”. همه فروغ را می خواستند، ولی افسوس
انجوی شیرازی رفت بالای سکو اعلام کرد که یزدانبخش قهرمان شاعر قطعه شعری می خواند، شعری کوبنده ی بیدادها و نامردمی ها.
آن گاه فروغ را در خاک نهادند و شیون از همه جا برخاست… اما فروغ تولد دیگری را آغاز می کرد. او نمرده بود. [روشنفکر، سی ام بهمن ۱۳۴۵]

هفته بعد
صبح که از خواب بلند شدم صدایی از نزدیک می خواند:
به جستجوی تو
بر درگاه کوه می گریم
در آستانه دریا و علف
به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم،
در چارراه فصول
و مثل این که کسی به من می گفت تمام روز را باید غمگین باشی، تمام روز را باید گریه کنی. دیروز بود که یک هو تلفن زنگ زد و صدایی در گوشی پیچید:
-
مسعود، فروغ مرد.
-
هان؟
دیگر تمام شد. مثل این بود که چهره ی روز هم در هم رفت. صدای هق هق گریه ای را درون خود شنیدم. کسی بدون ترس از این که او را ببینند گریه می کرد، و دویدن ها… دویدن ها
جلوی پزشکی قانونی جمعیت زیادی ایستاده بودند. هر که می رسید، می پرسید چی شده است؟! چه بگویم به پیرزنی که کنارم ایستاده و با کنجکاوی می پرسد:”کی مرده؟” چطور به او بگویم آن تنی را که در آن پارچه پنهانش کرده اند و در اتوبوس پزشک قانونی می گذارند بدن عزیز ماست. چطور به او بگویم بعضی از آن ها که دارند توی سرشان می زنند حتی یک مرتبه هم او را ندیده بودند، چطور حالیش کنم که لال نیستم، بغض گلویم را گرفته… و رفتیم.
در غسالخانه ی گورستان قلهک داشتند می شستندش… بی اختیار پیش خودم می گویم: چه سرد است، سرما نخورد… ولی دیگر سرما نمی خورد، دیگر فروغ از غم آدم ها ناراحت نمی شود و دیگر در خیابان وقتی که افسر پلیس توی گوش راننده تاکسی می زند فریاد نمی زند، دیگر صدای خنده های بلند و بی پروایش و لبخندهای محجوبش و آن صدای غم انگیزش که وقتی شعر خودش را می خواند مثل آبشاری بود که آهسته آهسته پایین می ریخت، دیگر از این ها خبری نیست، جماعت! بروید خونه هاتون گریه کنید.
در ظهیرالدوله جمعیت زیادی ایستاده بودند و منتظر آمدن جنازه اش بودند(ای وای که آوردن این لغت برای عزیزی که از دست رفته چه قدر کریه است) و یک باره صدای “بهلول” توی جمع پیچید:”لا اله الا الله”. بله، باور کنید، باور کنید.
و بلا تکلیفی، بلاتکلیفی وحشتناکی که آدم را بیچاره می کند:”رویا” چه کار کنیم… “احمد” چه کار کنیم… ای وای راستی، چه کار کنیم؟ مگر کسی می توانست از جلوی گورش کنار برود؟ و صدای “سیاوش کسرایی” بود که قطره های اشک را به دنبال می آورد.
آی گل های فراموشی باغ
مرگ از باغچه ی کوچک ما می گذرد داس به دست
و گلی چون لبخند
می برد از بر ما
برف آهسته ای که از چندی قبل می بارید بیشتر شد، بیشتر شد و با زنجیرهایی از برف، زمین به آسمان دوخته شد و آن وقت که سردی هوا توی تن ها نشست، آن وقت بود که دیگر صدای کسی را نشنیدم، جز صدای فروغ که می خواند:
و این منم
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
صدای گریه ها را هم شنیدیم، صدای ضجه ها را وقتی که بدنش را با خاک می پوشاندند… و باز من صدایش را شنیدم و خودش را دیدم که از توی کفن سفید در آمد و زیر برف نشست. چشم هایش را بسته بود و می خواند:
نگاه کن که چه برفی می بارد
و حالا یک سال گذشت و شعر “شاملو” در سوگ فروغ آمده :
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟

1 comment:

parishtamara@yahoo.com said...

از تمام کسانی که دوستداران فروغ هستند 25 بهمن دعوت میکنم سر مزارش بروند تا اشعار این شاعر بزرگ را زنده نگاه داریم.