Henri Rousseau. A Centennial of Independence.
1892. Oil on canvas. 11.8 x 157.2 cm. The J. Paul Getty Museum, Malibu,
CA, USA.
علی عمادی
بعد ازظهر یک روز گرم و طاقت فرسای تابستان بود. من و
یوسف مثل دو تا بچه ی یتیم کنار پیاده روی خیابان نشسته بودیم. ساعت
سه یا چهار بعد از ظهر بود. ناگهان سگ کوچک سفیدی توجه مرا جلب کرد.
روی پله ی ورودی به
عرق فروشی ایستاده بود وله له می زد. با
نگرانی و ترس به اطرافش نگاه می کرد. قسمتی از موی سرش بر روی
صورتش افتاده بود و تقریبا" صورتش را پوشانده بود.
یوسف را صدا کردم تا او را متوجه ی سگ کنم. در خودش فرورفته
بود. آخرین سیگاری که کشیدیم او را به هپروت برده بود. من خودم را از زمین کندم
روی پا ایستادم و آرام خودم را به جلوی درعرق فروشی رساندم.
سگ از من ترسید و
کمی فاصله گرفت. حس کردم که حیوان باید
گرسنه باشد. وارد مغازه ی عرق فروشی شدم. اسم صاحب عرق فروشی کدخدا بود. کدخدا
ارمنی بود. عرق خورهای محل او را کدخدا صدا می کردند.
با دیدن من گفت:" برو بیرون ما به بچه عرق نمی فروشیم.
" این جمله را بارها به من گفته بود. به او گفتم مسیو من آنقدر حشیش کشیدم که
راه خونه رو یادم رفته دیگه جایی برای عرق خوردن ندارم. یک تیکه کالباس به من بده
می خوام بدم به این سگه و بعد به جلوی در اشاره کردم.
مسیو سرک کشید و سگ را ورنداز کرد و بعد خم شد یک تکه کالباس از یخچال بیرون آورد به من داد.
پیش سگ رفتم و تکه ی کالباس را جلوی دهانش گرفتم با سرعتی باور نکردنی تکه ی
کالباس را از دست من به دهان گرفت و بلعید. قبل از اینکه به عقب برگردم تا تکه ی
دیگری از کدخدا بگیرم فریاد زد و گفت:"
برو برو سگم با خودت ببر." کدخدا مرد ملایمی بود و من فکر نمی کردم بتواند
داد بزند. چند نفری داخل مغازه نشسته بودنند. احتمالا" ملاحظه ی مشتری های
داخل مغازه را می کرد چون آنها به من چپ چپ نگاه می کردنند.
جیبهایم را کمی جستم به امید اینکه شاید پولی ته جیبم داشته
باشم. اما بیهوده بود. از مغازه بیرون آمدم. سگ هم به دنبال من آمد. کنار یوسف روی
زمین نشستم. سگ با فاصله ی کمی کنارم ایستاد.
یوسف متوجه ی سگ
شد. با تعجب سگ را ورنداز کرد و پرسید:
اینو از کجا آوردی؟
پیداش کردم!
از کجا؟
جلوی عرق فروشی ایستاده بود. گرسنه بود. از کدخدا یه تکه
کالباس گرفتم بهش
دادم. فکر می کنم خیلی گرسنه باشه. یوسف که انگار کلمه ی
گرسنگی احساسی را به یادش آورده باشد با فریاد گفت: " من هنوز نهار نخوردم! "
ما متوجه گذشت زمان نشده بودیم. از زمین بلند شد باسنش را
با دست تکاند. با بلند شدن او من هم برخاستم. یوسف هنوز در هپروت بود. همان یکی
دوتا سیگاری که کشیده بودیم ما را حسابی حیران کرده بود. یوسف از من پرسید: "قیافه
ی من تابلوس؟"
برای رفتن به خانه همیشه مشکل داشت. یکی از برادران بزرگترش
عرقخور و لات و قمه کش معروف محل بود. یکی دیگر معتاد به هروئین و دزد سابقه دارکه
همیشه تحت تعقیب اداره ی آگاهی بود. هردو نمی خواستند که برادر کوچکشان وارد کار
خلاف شود!
کمی او را دلداری دادم و گفتم وقتی وارد خانه شدی سریع برو
دست و رو یت را بشور. او خیابان را بطرف
پایین رفت و من به سمت بالا رفتم.
با فروکش کردن هرم گرما کوچه ها قرق بچه ها شده بودند.
تو کوچه ی سه یا چهار متری بچه ها همه نوع بازی می کردنند. از گرگم به هوا تا غایم
باشک و لیله و گل کوچیک و هفت سنگ و بعضی وقتها الک دولک هم بازی می کردند.
آنها با دیدن من و سگ همراهم به دنبال من می آمدند و چپ و
راست از من سئوال می کردنند. ماله خودته؟ تربیت شده است؟ گاز نمی گیره؟ از آدم نمی
ترسه؟ خارجیه؟ و غیره و غیره به بعضی از آنها جواب می دادم و به بعضی نه.
تا به محله ی خودمان برسم ده نفری به همراه من می آمدند. بعضی وقتها سعی می کردنند تا به
سگ نزدیک شوند و او را نوازش کنند. با رسیدن به محله ی خودمان نوبت سئولات بچه های محل شد. نمی دانستم به کدامشان جواب بدهم موضوع برای همه جالب شده بود.
چند زن که دوره
نشسته بودند و سبزی پاک می کردنند با دیدن سگ خودشان را کمی جمع و جور کردند و یکی از آنها با خنده گفت
:" این محل همین یک سگ را کم داشت!؟ "
در ورودی خانه ی ما
معمولا" نیمه باز بود. در را باز کردم و وارد حیاط شدم . سگ هم به دنبالم وارد حیاط شد. خواهران و
برادر کوچکم با جیغ و فریاد فرار کردند.
از داخل اتاق که مشرف به حیاط بود من و سگ را ورنداز می کردنند و همه با هم و هم زمان از من می پرسیدند که سگ را از کجا
آورده ام و می خواهم با آن چه کار کنم .
به آنها گفتم که
کاسه ای به من بدهند تا من به سگ آب بدهم.
هر کدام یک نظر می داد. یکی می گفت :" نه سگ نجسه و نباید با کاسه به او آب
بدهیم." یکی می گفت :" گناه
دارد وقتی که حیوان تشنه است باید به او آب به دهیم!" من شلنگ آب را باز کردم
و نزدیک سگ بردم. آب را باز کردم و دستم را زیرآب گرفتم تا او بتواند آب بخورد.
با ملچ ملچ زیادی
حیوان آب را می نوشید. زبانش به کف دست من میخورد و مرا قلقلک می داد. مدتی طول
کشید تا حیوان سیرآب شد. بقیه وقتی متوجه شدند که سگ بی آزار و مهربان است کم کم
به من نزدیک شدند تا سگ را از جلو ببینند. سگ به من اجازه داد تا او را لمس کنم.
سرش را کمی نوازش کردم. با چشمان درشت و سیاهش از زیر مو های چتری که روی صورتش را
می پوشانید ما را برنداز می کرد .
حیوان گوشه ی حیاط آرام
دراز کشید و لم داده بود و ما را با حالت خاصی نگاه می کرد. همه با هم
همزمان اظهار نظر می کردند. یکی می گفت :" برو براش از قصابی گوشت بگیر چون
سگها فقط گوشت می خورند." یکی دیگر می گفت :" گوشت که خیلی گران است
باید استخوان برایش بخری." یکی می گفت : " غذای مانده را هم می خورد و
بعد خودش اضافه کرد ما برای خودمان هم غذا نداریم ." تصمیم گرفتم به قصابی
محل بروم ومقداری اشغال گوشت برایش بگیرم.
با بلند شدن من سگ
هم بلند شد و به دنبال من آمد. کوچه از بچه ها ی قد و نیم قد پر شده بود. تا به
قصابی برسم حداقل بیست تا بچه دورم کرده بودند. دم غروب قصاب محل سرش شلوغ بود.
حسین قصاب آدم
معاشرتی نبود.سر همه فریاد می زد. بخصوص وقتی که با زنش دعواش می شد. بعضی وقتها
تو محل بلبشو میشد. زن حسین آقا قصاب به خاطر خرجی خونه وسط خیابان دادو فریاد راه
می انداخت و تا پولشو نمی گرفت نمی رفت. حسین آقا ابهت یه قصاب را نداشت.
مرد خوب و ملایمی بود و با همه ی زنهای محل لاس می زد. ولی همه می
گفتند حسین آقا بی خطره! تو ی محله چو
انداخته بود که از دنبه بدش میاد ! کاسب های محل
وقتی می خواستند سر به سرش بگذارند اسم
دنبه را می آوردند و او عصبانی می شد و بعضی وقتها در پی آنها می دوید. کمی
جلوی در قصابی این پا و اون پا کردم تا حسین آقا متوجه ی من شد. سگ که بوی گوشت
تازه به مشامش رسیده بود و آب از لب و لو چه اش سرازیر شده بود قبل از اینکه وارد
مغازه به شه با فریاد حسین آقا ترسید و به عقب برگشت و با برگشتن او به عقب همه ی
بچه ها فرار کردند.
من با ته ته په ته به حسین آقا فهموندم که یه مقدار اشغال
گوشت می خوام برای سگم. حسین آقا منو می شناخت چون همیشه ازش گوشت می خریدم.
احتمال زیاد دلش برای من سوخت و مقداری استخوان داخل یک تکه کاغذ روزنامه گذاشت و
به دست من داد.
به خانه برگشتم و استخوانها را جلوی سگ گذاشتم و به همراه
بقیه نشستیم به تماشای غذاخوردن سگ حالا حیاط کوچک خانه ی ما که به زور بیست متر
مربع می شد پر شده بود از بچه های محل و هرکس نظری می داد.
استخونها تنها چیزی که نداشتند گوشت بود. سگ استخونها را می
جوید و سروصدای زیادی راه انداخته بود. بعد از مدتی خواهر بزرگترم به من یاد آوری
کرد آمدن پدرم از سر کار نزدیک است و باید هر چه زودتر فکری به حال سگ بکنم.
من به تنها چیزی که
فکر نکرده بودم محل نگهداری سگ بود. خانه ی ما پنجاه متر مربع بود. یک اتاق پایین
و یک اتاق هم در طبقه ی اول بود. تنها جایی که به ذهنم رسید پشت بام خانه بود.
سگ را با خود به پشت
بام بردم. کاسه ای آب هم برایش گذاشتم. خواهرانم را تهدید کردم به پدرم راجع به سگ
چیزی نگویند. روز بعد زوتر از روزهای دیگر بیدار شدم .
وقتی برای خوردن صبحانه کنار بقیه نشستم مادرم پرسید
:" سگ را از کجا آوردی!؟" در جوابش گفتم که آنرا در خیابان پیدا کردم.
مادرم گفت:" پدرت از دست تو عصبانی است چون نه به مدرسه می روی و نه کار می
کنی حالا هم یک سگ را با خود به خانه آورده ای پدرت گفت خودت زیادی هستی رفتی یک
سگ را هم به خانه آوردی؟! "
من از قبل پیش بینی کرده بودم که با پدرم مشکل پیدا می کنم.
ولی راه حلی به نظرم نمی رسید. به مادرم گفتم که این سگ یک سگ معمولی نیست. تربیت
شده است. حتما" صاحبی دارد که به دنبال آن می گردد. و من سعی می کنم تا صاحب
آنرا پیدا کنم. به کمی وقت نیاز دارم.
من مدتی بود که جمعه ها برای بازی و تفریح به پارک ساعی می
رفتم. آنجا دیده بودم خارجی ها با سگهایشان می آیند و قدم می زنند. سگ من هم شبیه
به همان سگها بود. باید به پارک می رفتم.
از خانه زدم بیرون به قصد پارک ساعی. کوچه خلوت بود. کسی را
ندیدم. تا چهار راه نظام آباد را پیاده رفتم. آنجا به فکرم رسید که تا چهاراه قصر
را با تاکسی بروم. ولی پولی در بساط نداشتم. دلم برای سگ می سوخت چون دست راستش
آسیب دیده بود. وقتی آنرا روی زمین می گذاشت بلافاصله بر می داشت و کمی لنگ می زد.
البته در یک نگاه معلوم نمی شد. حیوان بنیه ی خوبی داشت. سعی کردم تا از راه میان
بر او را ببرم. این مسیر را پیاده زیاد رفته بودم.
یکی از بهترین
سرگرمی های من رفتن به پارک ساعی بود. در محله ی ما پارکی وجود نداشت. من اغلب همه
ی این راه را پیاده می رفتم. بعضی وقتها یکی دو تا از دوستانم را با خودم می
بردم و اگر کسی را پیدا نمی کردم خودم
تنها می رفتم. از کوچه پس کوچه های خیابان سبلان خودم را به خیابان معلم می رساندم
و از آنجا درست روبروی خیابان معلم یک سری پله بود آنرا بالا می رفتم تا به خیابان
اندیشه می رسیدم. از آنجا هم به سمت خیابان عباس آباد و تا انتهای خیابان می رفتم
و بعد از طریق خیابان وزراء خودم را به پارک ساعی می رساندم. این مسیر همیشگی من
بود.
وقتی به کنار
پادگان عباس آباد رسیدیم کمی استراحت کردیم. آب تمیزی از جوی کنار پادگان می گذشت.
کفش و جورابم را در آوردم و با پا جلوی آب را گرفتم تا سگ آب بخورد. بعد از کمی
استراحت به طرف پارک حرکت کردیم.
وقتی به پارک رسیدیم انگار که سگ پر در آورده بود. به سرعت
به هر سو می دوید و دوباره برمی گشت پیش من و پارس می کرد. انگار که می خواست جایی
را به من نشان بدهد.
تا آنجا سگ به دنبال من آمده بود و حالا من به دنبال او می
رفتم. بعد از کمی گردش من به محوطه ی بازی رفتم تا بازی کنم. مدتی گذشت و من نگران
شدم. صدای پارسش قطع شد. من گرم بازی بودم
و از سگ غافل شده بودم. بازی را رها کردم ودر پی سگ به هر طرف سر کشیدم.
از چند نفر سراغش را گرفتم. کسی او را ندیده بود. ناگهان
صدای پارسش را از راه دور شنیدم. با سرعت زیاد خودم را به حوالی صدا رساندم. با یک
سگ که در قلاده بود و همراه صاحبش می رفت جفت شده بود و با هم بازی می کردنند.
صاحب سگ که نگران حیوان تروتمیزش بود با زبان ایماء و اشاره به من توضیح داد که
سگم را حتما" با قلاده به پارک بیاورم.
من حرفش را فهمیدم.
سگ را بغل کردم و از محل دور شدم. اطمینان پیدا کردم که سگ این محل را خوب می
شناسد و شانس اینکه من بتوانم صاحبش را پیدا کنم خیلی زیاد است.
حوالی ظهر بود و گرسنگی
به من فشار می آورد. باید بر می گشتیم.
وقتی از جلوی مغازه ی نانوایی می گذشتم به خاطرم آمد کمی پول خورد دارم. عطر نان
تازه در هوا پیچیده بود. نانوایی تافتونی بود که کمی پایین تر از پارک ساعی نان می
پخت. یک نان خریدم و آنرا چهار تا کردم و
به طرف خانه حرکت کردیم.
هوا گرم تر و گرم تر می شد. من دائما" دنبال سایه می
گشتم. به پادگان عباس آباد که رسیدم در سایه ی چند ردیف درخت چنار که تازه کاشته
شده بودند در کنار جوی آب نشستم. سگ نیز کنارم نشست. از جوی آبی که از بین درختان
می گذشت به سگ آب دادم. هرقدر آب می دادم می خورد و رد نمی کرد. بعد از مدتی
دوباره حرکت کردیم.
سربالایی از خیابان
سهروردی شروع می شد. کوچه ها ساکت وخلوت بود . این محله ها که تازه ساخت هم بودنند
با محله ی ما خیلی فرق داشتند. ساختمان ها به صورت آپارتمانی در چند طبقه ساخته
شده بودند. جلوی خانه ها خودرو پارک شده بود. بچه ها هم تروتمیز و مرتب بودنند. تعدادشان
هم زیاد نبود. یکی دو تا از آنها که با دیدن من و سگم به هیجان آمده بودند به من
نزدیک شدند و سعی کردند تا سگ را نوازش کنند.
یکی از آنها به من
نزدیک شد و من سگ را نگه داشتم تا او نوازش کند.
کنار در یکی از خانه ها مقداری زباله و باقی مانده غذا ریخته بود. سگ به آن
طرف رفت و کندوکاو کرد انگار چیزی برای خوردن نیافت و دوباره برگشت. یکی از بچه ها
که متوجه ی گرسنه بودن سگ شده بود از من پرسید :" بروم برایش غذا بیاورم !؟"
من هم خوشحال شدم
وموافقت کردم.
بعد از مدت کوتاهی با یک بشقاب غذا برگشت. بشقاب را کنار
پیاده رو جلوی سگ گذاشتیم. آنچنان با اشتها غذا را می خورد که دهان ما هم آب
افتاد. ته بشقاب راهم لیس زد. بشقاب انگار شسته شده بود.
بعد از اینکه کمی سگ را نوازش کردند از آنها تشکر کردم. با
اینکه دوست داشتم با آنها بازی کنم از آنها خداحافظی کردم و به راهم ادامه دادم.
وقتی به محل رسیدم هنوز محله در خواب بود. دو سه تا از بچه
های تقص محل که از زیر خواب بعد از ظهر فرار کرده بودند روی پله ی در ورودی یکی از
همسایه ها در پناه سایه نشسته بودند. با دیدن من و سگ خوش حال شدند و به طرفم
دویدند. سگ که از حالت دویدن آنها به سمت من دچار وحشت شده بود شروع کرد به پارس
کردن و این سرو صدا بقیه بچه ها را به
کوچه کشاند.
بعد از کمی صحبت با بچه ها در باره ی رفتنم به پارک ساعی به
خانه رفتم. غذایی را که به نظر می رسید برای من کنار گذاشته بودند خوردم و در گوشه
ای از حیات که سایه بود روی زمین پهن شدم. سگ هم کنارم نشست.
خواهرانم یکی یکی
به حیات می آمدند و می خواستند بدانند که آیا من صاحب سگ را پیدا کرده ام یا نه!؟ گفتم
که صاحبش را پیدا نکرده ام ولی اطمینان دارم
سگ آن محلات را می شناخت و با سگهای دیگری که من در پارک دیدم خیلی بازی
کرد. خواهر بزرگترم پیشنهاد کرد سگ را بشویم. من به این موضوع فکر نکرده بودم . سگ
را آوردم به نزدیک حوض کوچک کنار حیاط و آب را باز کردم. شلنگ آب را روی سرش گرفتم.
در این فاصله خواهرم رفت شامپو را آورد و سگ را حسابی با
شامپو شستیم. سگ خودش را تکان سختی داد و
باعث شد تا همه ی ما که دوروبرش بودیم خیس شویم و هر کدام در جهتی فرار کنیم .
سگ سفید و قشنگ شد.
خواهرم پیشنهاد کرد اسمش را برفی بگذاریم.
چند روز به همین
منوال گذشت. مشکل من و پدرم در رابطه با سگ روز به روز پیچیده تر می شد. خط و نشان
ها یش هر روز جدی تر می شد. یکروز صبح به قصد پارک ساعی از خانه بیرون آمدم.
در راه به این فکر می کردم که اگر صاحب سگ را پیدا کنم این
سگ زندگی خوبی خواهد داشت. من نه می توانستم یک محل زندگی برایش فراهم کنم و نه می
توانستم غذای مناسبی به او بدهم. مشکل اصلی پدرم بود. با من اتمام حجت کرده بود که من باید تکلیف سگ
را روشن کنم.
زمان خاصی را برایم تعیین نکرده بود. ولی خودم حس می کردم
که لحنش روز به روز خشن تر می شود و شانس اینکه مرا یک کتک مفصل بزند روز به روز
بیشتر می شد. در آخرین تهدیدش گفته بود یا جای تو اینجا است و یا جای سگ !
فقط به یک چیز فکر
می کردم و آن پیدا کردن صاحب سگ بود. همان مسیر همیشگی را که به پارک ساعی می رفت طی می کردم. به خیابان عباس آباد تقاطع
بخارست رسیده بودم که ناگهان یک خودروی شیک با بوق و فریاد مرا صدا کرد.
به طرف او رفتم. با نگاهی مشکوک به من خیره شده بود. با لحن
بدی از من پرسید :" سگ رو دزدیدیش؟!"
من کمی جا خوردم و بعد با اعتماد به نفس گفتم:" نه خیر
آقا من پیداش کردم. تو محلمون گرسنه و تشنه پرسه می زد!" مرد کمی به من نگاه
کرد و بعد گفت :" این سگ صاحب داره عکسشو تو روزنامه ها انداختن. من صاحبشو
می شناسم. اگه ببری بهش بدی یه انعام خوبی بهت می ده!"
من با تعجب به او نگاه می کردم و باورم نمی شد که صاحب سگ
به این زودی ها پیدا بشه به مرد گفتم به من آدرس بدهد تا به آنجا بروم. مرد گفت
:" درست روبروی سینمای شهر قصه داخل
خیابان وزرا یه شرکت هست که چند تا پله می
خوره می ره بالا برو اونجا بگو که سگ را پیدا کردی آفرین پسر خوب برو!"
لحنش دوستانه شده
بود. با او خداحافظی کردم و به راهم ادامه دادم. با محلی که مرد آدرس داده بود
شاید صد متر فاصله نداشتم. روبروی سینما ساختمان را پیدا کردم. خیلی سوت و کور
بود.
وارد ساختمان شدم. سگ جلوی در کمی بو کشید و بعد چنان پارسی
کرد که من تا آنروز نشنیده بودم. بعد از آن هم شروع کرد به زوزه کشیدن با یک حالت
خاص. من هنوز چند پله بالا نرفته بودم که یک مرد قوی هیکل که یک مسلسل به گردنش
آویزان بود جلوی من ظاهر شد و مرا متوقف کرد.
سگ را که دید به سرعت رفت داخل یک راه رو و چند لحظه بعد با
یک خانم بلند قد و بور برگشت.
زن چنان هیجان زده
و دست پاچه بود که نمی دانست چه اتفاقی افتاده است. صدای پارس سگش را شنیده بود
ولی هنوز باورش نمی شد که آنچه اتفاق افتاده حقیقت دارد یا نه!؟
سگ با تمام قوا از پله ها بالا رفت و زن هم به طرف او از
پله ها پایین آمد. سگ خود را به بغل صاحبش رساند. انگار هر دوی آنها از خوشحالی
گریه می کردند. بعد از کمی نوازش صاحب سگ انگار خطاب به من چیزی گفت. من او را
نگاه می کردم. تا به حال زنی به آن بلند قدی و آن ظاهر متفاوت ندیده بودم.
حالا چند نفری در راه رو جمع شده بودند. مرد جوانی به من نزدیک شد و از من پرسید که سگ را از کجا
پیدا کرده ام؟ برایش توضیح دادم. مرد کمی
با زن صحبت کرد و بعد کیف پولش را بیرون آورد و چند تا اسکناس نو و تا نشده به من
داد و گفت :" آفرین پسر خوب این خانم صاحب این سگ است. تو با پیدا کردن این
سگ و آوردنش به اینجا لطف بزرگی به این خانم کردی و این هم دستمزد نا قابلی است
برای کار مهمی که کردی."
همه از بالای پله برای من دست تکان دادند. و من هم برای
آنها. پولها را در جیبم گذاشتم. وقتی از خیابان وزرا به طرف پارک ساعی می رفتم نا
خودآگاه بر می گشتم و به عقب نگاه می کردم. به این امید که شاید برفی را دوباره
پشت سرم ببینم.
29 اگوست
سال2010
شهر هرنینگ دانمارک
2 comments:
موفقیت قصه های شما ارتباط راحت با مخاطبه.
ساختار وکلمه های انتخاب شده حاکی از چیرگی نویسنده در نوشتن و سعی در القا نکردن مطلب به خواننده است..
داستان گیرایی بود.
نه اون شرح اول در مورد شخصیت داستان که پسندیده به نظر نمیرسه، نه اینهمه زحمت برای نجات سگ. میشه گفت این طرز برخورد فقط مربوط به اون زمانه الانه کسی به کسی رحم نمیکنه چه برسه به حیوون
Post a Comment