خسرو گلسرخی از فروغ می گوید







سبز خواهم شد می دانم 
  خسرو گلسرخی




 تنها راه نجات این است که انسان به ان حدی از بی نیازی و باوری برسد که بتواند در یک لحظه ی واحد هم سازنده بیان کننده ی دنیای خود باشد و هم تماشا گر و قاضی این دنیا... از خود تغذیه کند، چرا که هرچه در بیرون است بوی گندیده گی و فساد می دهد و از خود اوج می گیرد چرا که اگر اسمانی هست، آسمانی هست که هنوز به مرحله ی تقسیمات سماواتی نرسیده است!
فروغ اینک به ما بیش تر نزدیک می شود، خیلی بیش تر از دو یا سه سال پیش و یا خیلی پیش تر از آن هنگام که - تولدی دیگر - را انتشار داد. امید سازی و نوید بخشی و شور او نیاز زمانه ی ما است.
زنی که نوید سبز شدن را، در پهنای زندگی تف زد: (سبز خواهم شد می دانم) اینک تن سپرده به خاک، در ذهن و اندیشه ی ما، به تناوری و ایستایی، و به (همواره سبزی) سروی ماندگار می رسد.
فروغ میراثی به نام (رنج) را شناخت، رنجی کهنه که زن ایرانی همواره به دوش کشیده بود، زنی که دیروز در بزم خان ها و دوله ها بود و امروز به گونه دیگر... فروغ به خاطر زن بودنش نیست، که همواره ارزش تامل وتکرار داردف به لحاظ شاعر بودن او است، زندگی جریان گرفته در حوزه ای از این کره خاک، که مردنش بی رنج و امید و ناکامی ها و درماندگی ها نیستند:
( شعر اصلا جزیی از زندگی است و هرگز نمی تواند جدا از زندگی و خارج از دایره نفوذ تاثراتی باشد که زندگی واقعی به آدم می دهد، زندگی معنوی و حتی زندگی مادی را هم می شود کاملا با دیدی شاعرانه نگاه کرد. اصلا شعر اگر به محیط و شرایطی که در ان به وجود می اید و ریشه می کند بی اعتنا بماند هرگز نمی تواند شعر باشد).
"فروغ" شجاعانه به شعر نزدیک شد، کلمات شاعرانه را جستجو نکرد، از به بند کشیدن مسایل روزمره نگریخت، آن چه را دید که حقیقت پیوسته و دنباله دار این خاک است، و این رمزی است که تازگی و بداهت شعرش را تضمین میکند. شعر او، شعر امروز و فردای ما است، در شعر های آخر "فروغ"، خیال و وهم راه ندارد، او حقیقت جاری را به جان کلمات ریخت.

 من از میان ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ایست که او را
 مصلوب کرده بودند.
وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب  چراغ های مرا تکه تکه می کردند.
وقتی که چشم های کودکانه ی عشق مرا
_____________________

 و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشد

شعر های فروغ شعرهای دست یاب وآسان است، نیاز به رمل و اصطر لال ندارد، سادگی کار او شاید نقطه تمایزش با دیگر شاعران به هم عصرش باشد. کلمات در شعر او بار مفاهیم  را به دوش می کشند، با کلمات (تک نگاری) نکرد، کلمات را مجرد به کار نگرفت، کلمات به همان شکلی که در محاوره ادا می شدند در او سرریز کرده اند، و بیش تر آن ها کلماتی است که در یک مذاکره آرزومندانه، با شکوه از وضعیت زندگی و یا اعتراض، به کار گرفته می شود (نکته مهمی که در شعر امروز موجب نگرانی است، کوشش آن در راه  بیان مفاهیم دور از ذهن و گریختن از سادگی و سلامت است).
در روبرویی با مصایب، تنها چشم دیدن برای مقابله کافی نیست، در این روزگار هر کاری را در پیش چشم می کنند و کسی را هم باک نیست، ناگزیر به ذهنی و اندیشه ای  سازنده نیازمندیم تا به مقابله مصایب برخیزیم. این ذهن و اندیشه سازنده را فروغ داشت، چه بسیار شاعرانی که می بینند، چشم دارند، اما برای مقابله چیزی نمی سازند، فروغ یک سازنده است که چشم را تا اعماق حوزه  زیست فرو می برد، در فساد و زشتی آن کاوش می کند و این فساد را در پهنه شعر تشریح می کند. ذهن فروغ اصولا ذهن زیبا شناسی نبود، زیبایی را، او سوای زیبایی رایج ادبیات که در حیات کلمات آهنگین خلاصه می شوند، میدید. او زیبایی را در بافت خشن زندگی جستجو می کرد. شعر فروغ، شعرهای اجتماعی او، شاید مردمی ترین شعر روزگار ما باشد، زیرا زبان شعر او آن جذبه کافی را در خود دارد که حتی یک شعر خوان سنتی را دگرگون کند و حتی او را به جانب  دفتر امروز بکشاند، که این جذب کردن در حقیقت، آگاه کردن را نیز در بر دارد. شعر " فروغ" به تعبیری شعر آگاهی است، شعر عاطفه و شعر شعور است، شعر بی پناهی، پرخاش، ستایش آزادی و انتظار ر اغلب سروده هایش پراکنده اند چون حدیث فروغ، گذشته از خواهش های زنانگی اش، حدیثی نیست شامل انسانی مجرد و دور از هرگونه مستی زندگی. ناگزیر ان سایه روشن هایی که از زندگی در سرود ه هایش برمی گیرد کلیت عمیق تر و گسترده تری را شامل می شود، که این همان زندگی نامه ملت است.

آه ای صدای زندانی
آیا شکوه یاس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی به سوی نور نخواهد زد؟





   مجله نگین، شماره 81 ، بهمن1350

No comments: