وقايع‌نگـــــاريِ نگار

Henri Rousseau. Carnival Evening. 1886. Oil on canvas. 117.3 x 89.5 cm. The Philadelphia Museum of Art, Philadelphia, PA, USA




پژمان رضایی


وقتي كه اولين پرتوهاي فلق از ميانِ منافذِ نيم‌ديوارهايِ چوبي سطحِ آب را نقره‌اي مي‌كردند، پلك‌هاي يحيي كه آهسته از رويِ بي‌حالي، تنبلي و كهولتِ يكديگر بلند شدند، چندين بار به رويِ هم بالا و پايين رفتند، در آخرين كشاكش ميانِ افتادن و بلند شدن، قطره‌اي اشك را بر گوشه‌ي چشم‌ها نقش كردند. تخمِ چشم‌هايي سياه ولي براق در ميانِ سفيده‌ي به زردي مايل‌شان به حركت در آمدند، خيره به هر سو نگاه كردند و از آن چه مي‌ديدند چيزي نفهميدند، جستجوگرانه در حدقه‌ي خود به اين سو و آن سو رفتند، در ميان سايه‌روشن‌هاي مبهم، علوفه‌هاي بسته‌بندي شده، ابزارآلاتِ آويخته از ديوار و مرغ‌هايي را كه بر لبه‌ي طاقچه‌ها سر در چمِ هم خودشان را باد كرده بودند و چرت مي‌زدند، كاويدند و گنگ و خسته و مأيوس به پايين افتادند: صورتِ تكيده و پر چين و شكنِ پيرمرد در مقابل‌‌شان مي‌رقصيد، از بالاي پيشاني رگه‌ي باريكِ خون به سويِ ابروها و بعد بينيِ بزرگ و كوفته‌اي جاري بود و جريانِ ظريف اما بي‌وقفه‌اش به صورتِ قطرات درشت بر سطحِ آب چكه مي‌كرد و بعد از مدتي به طور كامل در آن ناپديد مي‌شد. دست راستش كه در زيرِ آب قرار داشت بالا آمد و هم زمان كه با قسمت خلفي و پُررگ و پيس آن جريانِ خون را مغشوش‌ـ نه متوقف‌- مي‌كرد، با كف دو انگشتِ شست و سبابه دانه اشكي را كه بر گوشه‌ي چشم‌هايش جا خوش كرده بود، چيد. دوباره نگاهي به چهره‌ي خود انداخت؛ انگار ابروهايش بالاتر از جاي هميشگي‌اش قرار داشتند و به همين دليل چروك‌هاي متعددِ پيشاني‌اش را بيشتر به چشم مي‌آوردند. سرش را به اين سو و آن سو چرخاند و همان دست را به رويِ زانو اهرم كرد تا بلند شود. دستِ ديگرش همراه با بدن، ولي كمي سنگين‌تر، از زيرِ آب بيرون آمد و به دنبالِ آن تمام هيكلي كه تا چند لحظه پيش ساعت‌ها بي‌حركت و به همان حالت تا كمر در آب بود، با سماجت خارج شد. پيرمرد كوژيده و فرتوت بر رويِ ساق‌هاي لرزان و نااستوارش مي‌لرزيد. جليقه‌ي سه‌دگمه، پيراهني چروكيده و راه راه بر زير آن و تنبان لُريِ خيس و آب‌كشيده به بدن چسبيده بودند و قامت تركه‌اي‌اش را باريك‌تر از پيش نشان مي‌دادند. به سمتِ جلو قدم برداشت و دوباره متوقف شد. تيشه‌اي كه بي‌اختيار به كفِ دستِ چپش چسبيده بود، ضمن بر هم زدنِ تعادلش، سرمنشأِ اتفاقي را كه باعث شده بود صبح‌ِ به اين زودي خود را در اين جا پيدا كند، برايش فاش كرد؛ به ياد آورد كه شب قبل مثل اكثر شب‌هاي ديگر، براي تراشيدنِ فضله‌هايِ كف مرغداني و جمع‌آوريِ آن‌ها در گوني، به مرغ‌داني آمده و با حرارتِ هميشگي مرغ‌ها را از لانه‌هاي‌شان در آورده و مشغول كار شده، بعد از مدتي كار، خستگي بر بازوهايِ بي‌رمقش تسلط يافته، براي رفعِ خستگي چند لحظه‌اي نشسته و به ديوار تكيه داده، در افكارِ دور و درازِ خود غرق بوده كه صداي مهيبي را مثل خالي كردن شن روي زمين شنيده و تا به خود جنبيده، ضربه‌اي محكم سرش را سوزانده و ديگر هيچ چيز متوجه نشده... دوباره نگاهي به خود انداخت: عين دلقك‌ها شده بود. تيشه را به سمتي انداخت و جسم فلزي به مجردِ پرتاب با صدايي بم در ميانِ تاريكيِ آب غوطه‌اي خورد و گم شد. آستين‌ها و لبه‌هاي جليقه‌اش را چلاند و در جهتي كه قدم برداشته بود به راه افتاد؛ چشم‌هايش مي‌سوختند و گوش‌هايِ ملتهبش جز صداي پيوسته‌ي زنگي موهوم چيزي نمي‌شنيدند، كله‌اش به شدت درد مي‌كرد، پايش مي‌شليد و تمام بدنش با ارتعاشي خفيف مي‌لرزيد. در واقع قدم بر نمي‌داشت بلكه پاهايِ بي قواره و ديلاقش كشيده مي‌شدند و آبي را كه تا زيرِ زانو مي‌رسيد، پارو مي‌زدند، دست‌هايش صليب‌وار در امتداد بدن قرار گرفته بودند تا تعادلش را حفظ كنند. با اين وجود هنوز هم تلو تلو مي‌خورد و دنيا دورِ سرش دوران مي‌كرد. چندين بار نزديك بود سكندري بخورد، اما با احتياط مانع شد. با اين حال وقتي كه به يك قدميِ درِ ورودي رسيد، نتوانست بر وسوسه‌ي زودتر رسيدن غلبه كند، خواست زرنگي كند و توأم با پيمودن گامِ آخر دستگيره‌ي در را هم بگيرد، ولي موفق نشد و، بي‌نصيب، تعادلش را از دست داد و با سينه در آب افتاد. چند فحشِ ناموس داد و براي بلند شدن چهارچوب در را چسبيد. فكر مي‌كرد به راحتيِ هميشه در را باز مي‌كند، اما خرده‌خاشكي كه فضايِ خاليِ زيرِ در را اشغال كرده بود، مانع مي‌شد. در نهايت هم چيزي جز دورخيزي يك قدمي و ضربه‌اي قايم و محكم با كتف راه گشايش نشد، ضربه‌اي كه آخرين نيرويِ بازمانده در پيكر پيرمرد را در خود استحاله كرد و غافل‌گيركننده او را در حصاري از مناظري تصورناپذير قرار داد. آرزو كرد كه آن چه مي‌بيند دنباله‌ي كابوس‌هايش باشند.
   ده‌نشينان براي حمل و نقلِ بيمارانِ بدخيم به اولين درمانگاهِ فوريت‌هاي پزشكيِ حسين‌آبادِ سفلي سه كيلومتر راهِ شوسه را با گاري طي مي‌كردند و از آن جا نيز پانزده كيلومترِ باقي مانده را با سواري‌هايِ تك‌گذر پشت سر مي‌گذاشتند تا بفهمند كه مثلاً استخوانِ پاي مريض‌شان سياه شده است و”مريض بايد هر چه زودتر به مركز منتقل شود“. منهاي عده‌اي كه به شهر مهاجرت كرده بودند، جمعاً ده خانوارِ هشت نفره، يعني حدوداً هشتاد نفر سكنه داشت. اكثر ساكنينِ روستا از طريق كشاورزي و دامداري امرار معاش مي‌كردند و اين، سواي درآمدِ اندكي بود كه گاه و بي‌گاه و از طريقِ فروشِ صنايعِ دستي و به خصوص فرشِ دستباف و گليم به نمايندگانِ طماعِ صادراتِ قالي، به دست مي‌آمد. از وقتي كه آبِ خروشانِ رودخانه‌ي مَگيل به علت احداثِ سد، تبديل به آب‌باريكه‌اي شده بود، اكثر كشاورزان كشت و زرع را رها كرده و به يكي از دو دسته‌ي مهاجرين يا دام‌داران پيوسته بودند. هر خانواده گله‌اي متشكل از هفت هشت رأس دام (اكثراً بز) تهيه كرده و با تكيه بر پوشش نيمه‌طاسِ مرتعيِ تپه، كه آخرين اميد بر جا مانده‌شان محسوب مي‌شد، روزگار مي‌گذراند. وجهِ تسميهِ روستا نيز به خوبي از اين جغرافيايِ كوچك پرده بر مي‌داشت: اگر كسي از بالا پايين را نگاه مي‌كرد، كه نمي‌كرد، مگر ديوانه‌اي يا بيكاره‌اي الواط باشد. جز انبوهيِ نفوذناپذيرِ درختانِ سياه‌بلوط كه در انتظامي بي‌مانند در كنارِ هم قطار شده بودند، چيزي نمي‌ديد. اما اگر كساني، مثلاً كودكاني كه به جاي درس خواندن شوهر كرده و مشغول دوشيدنِ پستانِ پرشيرِ بزها بودند، نگاهي به بالا مي‌انداختند، كه نااميدانه و بسيار اين كار را انجام مي‌دادند، از لايِ تنه‌ي درخت‌ها دام‌هايي را مي‌ديدند كه آن بالا مشغول چريدن، نشخوار كردن و آفتاب گرفتن بودند و با دم‌هايِ كوتاه و پشم‌آلوشان حشراتي را كه مزاحمِ اوقاتِ شريف‌شان مي‌شدند، متواري مي‌كردند. در واقع حقيقت امر نيز همين گونه بود كه مي‌ديدند: خانه‌ها به دليلِ شيبِ شديدِ عرضي، پلكان‌شكل به دنبال هم رديف شده بودند. تقريباً بامِ هر خانه در امتدادِ حياطِ خانه‌ي ديگر قرار داشت، به راحتي مي‌شد از خانه‌‌اي به خانه‌ي ديگر رفت و تمامِ‌ اين پلكان چهارده طبقه را ظرف چند دقيقه پيمود. قسمت خلفيِ تمام خانه‌ها با كشت‌زارهايِ رهاشده و نماي‌‌شان، بعد از حياط و يك معبر كه تنها خيابان ده بود، با بريدگيِ فلاتي‌شكلِ بلندي به ارتفاع حدودِ هشت متر موازي مي‌شد كه ريشه‌هاي درهم‌پيچيده‌، عظيم و باابهتِ درختانِ بلوط از مقطعِ جانبيِ آن بيرون زده بودند؛ بالاتر تنه‌ها و انبوهي‌ِ تيره‌رنگِ برگ‌ها بود، بالاتر دامنه‌ي نيمه‌تُنُكِ تپه، بالاتر چهاپايانِ مشغولِ چرا، بالاتر تاجِ بتونيِ سد كه چون پادشاهي حضور مقتدرانه‌ي خود را به رخ مي‌كشيد، بالاتر آسمانِ آبيِ خدا و بالاتر... نه! ديگر بالاتر هيچ چيز نبود. هيچ چيز نبود.
   يحيي، زار و ژوليده، دست راست بر كمر و دست چپ بر پيشاني دور و اطراف را برانداز مي‌كرد. هنوز چشم‌هايش قرينِ تاريكيِ پستو مانندِ مرغ‌داني بودند و پشت سر هم پلك مي‌زدند. به همان اندازه به آن چه مي‌ديد ايمان نداشت كه به آن چه نمي‌ديد ايمان داشت. به ياد كلماتي افتاد كه چند سال پيش بين مأمورِ كلت‌به‌كمر و شكم‌گنده‌ي شهرباني و احمد پسرِ خليل رد و بدل شده بود:
   ـ كدوم احمقي بهتون گفته زير اين سد واسه خودتون بساط علم كنين؟
   ـ به خدا اول بساطِ ما اين جا بود، بعد اومدن اين سد رو علم كردن، آقا!
   ـ ادا منو در مي‌آري، نيم‌وجبي؟ بزرگترت كجاس؟
   ـ چي آقا؟
   ـ مي‌گم بزرگترت كجاس؟ ننت؟ بابات؟
   ـ ها... بابام مرده، آقا.
   ـ مادرت؟
   ـ نمي‌دونم، آقا.
   ـ هان! اَي شيطون! زود برو خونتون، ديگه‌ام اين طرفا پيدات نشه، شيرفهم شد؟
   ـ نه آقا.
   ـ نه و زهرمار. مي‌گم زود گم شو برو صاحابِ اين خراب‌ِشده رو بردار بيار ببينم.
   ـ چشم آقا.
   خانه‌ي يحيي بالاترين خانه‌ي ده بود، به طوري كه در آن حالتِ ايستاده تمامِ ده زير پايش قرار مي‌گرفت. اما ديگر چيزي به نام ده وجود نداشت. همه‌اش انبوهي از تير و تخته و سنگ و بلوك بود كه در ميانِ لجن و گِلاب با زمين هموار شده و به جريانِ رودخانه كه حالا چندين برابرِ حجمِ اوليه‌اش آب داشت، مي‌پيوست. سمتِ چپِ معبر به طور كامل تخريب شده بود و سمت راست... سمت راست... دهانِ يحيي از ديدنِ آن چه در كنارش قرار داشت، باز ماند. سيبكِ برجسته‌ي زيرگلويش تك نوسانِ آرام و كشيده‌اي كرد، دوباره به حالتِ آويزانِ اوليه‌اش بر گشت و هم زمان با حركت محتاطانه، خوف‌آلود و روبه‌بالاي سر، بيش از پيش نمايان شد. خشنود بود از اين كه از اين مخمصه جانِ سالم به در برده است، اما از اين خشنوديِ عاري از احساس تأسف نسبت به ديگران، احساسِ تأسف مي‌كرد: هزاران تُن خاك شسته شده، پشتِ درختانِ راست‌قامتِ سياه‌بلوط را خم كرده بودند. خاك تا نوكِ‌درختان، يعني به ارتفاع پانزده متر بالا آمده بود. گاه تكه‌اي خاكِ كلوخ‌شده از رأسِ اين قبرستانِ عمودي و آماده‌ي پذيرايي به زمين مي‌افتاد و با صداي خفِ خود يحيي را به وحشت مي‌انداخت. حتي صدايِ جيغِ يك پرنده هم ممكن بود اين بهمنِ گلي را بر جسم مضمحلش برمباند. لحظه‌اي فكرِ فرار به مخيله‌اش خطور كرد، دست‌پاچه چند قدم به عقب برداشت و دوباره خود را در چهارچوبِ مرغداني ديد، به جلو دويد و خود را در آستانه‌ي اين داربستِ مرگ يافت، وقتي ديد هيچ راهِ گريزي ندارد، آرامشِ بي‌سابقه‌اي بر وجودش سايه انداخت. به راه خود ادامه داد: شيبِ سرپاييني لغزنده‌تر از هميشه بود؛ گِل و لاي قسمت‌هاي بالايي به پايين آمده و مسير باتلاق‌گوني را تشكيل داده بود كه با هر قدم جلوتر، پاهاي گيوه‌پوشِ يحيي را بيشتر و بيشتر در خود فرو مي‌داد و حركتش را دشوارتر مي‌كرد: روي پنجه‌ي پا، كلِ پاشنه، لبه‌ي قوزك، پايينِ ساقِ پا... قدم برداشتن برايش مشكل‌تر مي‌شد، چندين بار پاپوش‌هايش چنان در گل و لايِ چسبنده فرو رفتند كه به هنگامِ بلند كردنِ پا گيوه در گِل باقي ماند و فقط پنچه‌ي بي‌جورابِ پا از زمين بلند شد. كُند شدنِ حركتش ياري‌اش مي‌كرد كه بر خلاف خواسته‌اش مناظر را با فرصت بيشتري ببيند؛ پرچين‌هاي خيزرانيِ اطرافِ خانه‌ها كه قبل از اين حريمِ منازل و معبر را مشخص مي‌كردند، از هم دريده شده بودند و با وزش‌هايِ نامنظمِ باد قژقژ مي‌كردند، گل و لاي چون پوسته‌اي نفوذناپذير بر همه چيز پوشيده شده بود و تنها سم‌هاي چهارطاقِ بزها ديده مي‌شدند. تعدادي مرغ و خروس بي‌خبر از همه جا به رويِ توده‌ي به هم پيچيده‌ي چند خانه رژه مي‌رفتند و با پر و بال و منقار گلي در جستجوي موهومِ خود به اين سو و آن سو مي‌رفتند. دسته‌اي پرنده در دوردست‌ها با جيغ و فرياد عبور كردند و بعد از آن سكوتِ مطلق بر همه جا حاكم شد. سيل زماني بر دهكده تاخته بود كه همه در خانه‌هاي خود در خوابِ ناز فرو رفته بودند، به همين دليل تلفاتِ انساني در زير آوار مدفون شده بودند، يا اگر چيزي هم بود در گل و لاي به چشم نمي‌آمد. ديگر حركت براي يحيي غيرممكن مي‌شد، به همين دليل گيوه‌هايش را كَند و با پايِ برهنه كه تا زانو در گل و لاي و لجن فرو مي‌رفت به راهِ خود ادامه داد. از اين كه سبك‌تر شده است، خوشحال‌تر به نظر مي‌رسيد، هر چند كه خوشحالي‌اش ديري نپاييد: احساس كرد پايش را به روي چيزيِ نرمي گذاشته است، پايش را برداشت و از ميان شُرابه‌هاي شورِ عرق دستي زنانه را ديد كه چون پاي گوسفندي بعد از ذبح ارتعاش مي‌كرد. صاحب اين دست را مي‌شناخت، به همين دليل فوراً پنجه‌ي دست را گرفت و با قدرتِ هر چه تمام‌تر آن را به سمت خود كشيد؛ چنان محكم از عقب در ميان گل و لاي پهن شد كه تا چند لحظه اصلاً نفهميد چه اتفاقي افتاده است، فقط وقتي بلند شد فهميد كه دست تنها تا به آرنجِ صاحب خود را به همراه دارد. خشكش زد. چشم‌هاي گردش گردتر شده و از حدقه بيرون زده بودند. ده النگوي طلايِ پهن و سنگيني را كه دانه دانه از قسمتِ خوني و ريش ريشِ ساعد به رويِ گل مي‌ريختند، يك به يك نگاه كرد و به محض افتادن دهمي قدمي به عقب گذاشت و دست را با همان قدرتي كه كشيده بود پرتاب كرد. دست در آسمان چندين بار چرخ خورد و كمي جلوتر بر زمين افتاد و به جايِ صداي برخوردِ گلِ و گوشت، ناله‌اي ضعيف را به گوش يحيي رساند. يحيي قدم‌هايش را تندتر كرد، پرچينِ شكسته‌ي حياط را با تقلا كناري انداخت و وارد خانه شد. در كنارِ دستِ كنده‌شده، سرِ فيروز را ديد كه از قاعده‌ي مثلثي‌شكلِ منشوري غول‌پيكر از بلوك و سنگ بيرون زده بود و از درد زوزه مي‌كشيد. ظاهراً قسمت درونيِ كنجِ قائمه‌ي ديوار، پس از رُمبيدنِ ديوارها، بر پيكرِ فيروز فرود آمده بود و او را كه عادت داشت هميشه كنارِ ديوار بخوابد، زيرِ وزن و حجمِ عظيم‌اش لقمه‌پيچ كرده بود. يحيي خواست برگردد و ديده را ناديده بگيرد، اما دلش تاب نياورد. با شك و ترديد كنار فيروز زانو زد. سعي كرد اين بلوك عظيم را تكاني بدهد ولي هر چه زور زد موفق نشد، خيلي سنگين‌تر از آن بود كه نيرويِ تحليل‌رفته‌ي او از پس‌شان بر آيد. به دنبال چيزي مناسب گشت. تكه‌اي از ستونِ شكسته‌ي پرچين را كه به رويِ زمين افتاده بود برداشت و دوباره بالاي سرِ فيروز كه از درد گريه مي‌كرد رفت. چوب را بالا برد و با آخرين توان روي بلوك منشوري‌شكل فرود آورد و در كمالِ نااميدي نيم‌تكه‌اي را كه در دستش باقي ماند به دور انداخت و به سرعت دنبال وسيله‌اي مناسب به راه افتاد.
   ـ به خدا كربلايي شما خيلي به گردن ما حق دارين!
   ـ رحيم! تو اين دم آخري هم دست از شال‌تاكني بر نمي‌داري؟
   ـ به مولا راس مي‌گم، كربلايي! ما گوشت و استخونمون از شماست.
   ـ لعنت بر شيطون!... پسر دست بردار! ... گوش كن ببين چي مي‌گم!
   ـ امر امرِ شماست. آ... آ...
   ـ توي اين كاغذ همه چي رو نوشتم، حاج آقا هم مهر كرده، حواستو جمع مي‌كني، كلمه به كلمه‌‌ش حكم كلام الله‌ست... حق خودت هم گذاشتم كنار.
   ـ به روي چشم آقا... خدا بده بركت!
   آخه نادون من كه دارم جون به عزرائيل مي‌دم... ديگه چه بركتي؟
   و همين اتفاق هم افتاد. اگر چه مدتي نه چندان بعد، يحيي تمام‌ِ آن وصيت‌نامه را پاره پاره كرد و براي هميشه خانه‌ي پدري‌اش را ترك كرد، اما همگان به خوبي از متنِ آن اطلاع داشتند: كربلايي تمام ده هكتار زمين و سيصد رأس گوسفندي را كه داشت براي فيروز، پسرِ كوچكش، به ارث گذاشته و فقط يك بره‌‌ميشِ سفيد و لاغرمردني را به يحيي بخشيده بود. كربلايي مي‌دانست كه يحيي اين هبه‌ي ناچيز را با غروري كه بيشتر رنگِ ديوانگي داشت چنان مهم جلوه مي‌دهد تا وانمود كند سيصد رأس گوسفند و ده هكتار زمين فيروز در كنارِ اين بره‌ي مردني دو شاهينِ ترازو را مماس قرار مي‌دهد؛ در همين نقطه هم هست كه مي‌توان بزرگ‌ترين ضربه را به او وارد كرد. اين اصلِ مهم را هيچ يك از گله‌دارانِ كل فراموش نمي‌كنند: كمي شير، كمي پشگل، كمي پشم به راحتي از انسان گوسفند مي‌سازد. در واقع بلافاصله هم همين طور شد، هنوز ساعتي از لحظه‌ي تحويلِ ميش نگذشته بود كه همه بره‌ي فلك‌برگشته را با طوقه‌اي مسين در گردن و تسمه‌ي چرميِ سياهي كه سرِ ديگرش در دست يحيي بود، در وسط معبر ديدند. بچه‌ها از عقبِ مردِ جوان راه افتاده بودند، زن‌ها در آستانه‌ي درها، زير چادر‌هاي به‌دندان‌گزيده‌ي خود از قهقهه دل‌ضعفه مي‌رفتند و پيرترها زير لب صلوات مي‌فرستادند. هيچ كس قدرت تحليلِ مسأله را نداشت، ولي با اين وجود پشت هر تحقير بزرگ دانسته يا ندانسته، يك دل‌سوزيِ عميق وجود دارد كه با آن تحقير هيچ فرقي ندارد؛ همان نيرويي كه بعد از بسته شدنِ درِ آغل كلون تمامِ درها را به رويِ سكوت انداخت و شب را بر كورسوزِ پشتِ پنجره‌ها مستولي كرد. اين آغل يكي از املاك پرت‌افتاده‌‌اي بود كه در بالاترين قسمتِ ده قرار داشت، زماني برايِ نگهداريِ گوسفندهايِ فارق‌شده و بره‌هاي نوزاد مورد استفاده قرار مي‌گرفت، اما حالا با وساطت‌ها و دل‌سوزي‌هاي بي‌موردِ رحيم، براي زندگي در اختيارِ يحيي گذاشته شده بود. يحيي به رويِ كفِ خالي و تاريكِ آغل نشست و در زيرِ نورِ ماه كه از جداره‌هاي درشت سقف به درون مي‌تابيد، گوسفند را برانداز كرد: نيم‌رخِ حيوان در زيرِ نورِ ماه جنب نمي‌خورد و فقط ضربان‌هايِ ظريف و سريعِ قلبش در زيرِ پوستِ كاغذي‌اش ديده مي‌شد، در زير نور مهتاب، آرام و سفيدتر از پيش، هيأت بُتي را داشت كه سال‌ها قبل شخصيت‌اش را با يكي از قربانيانش تعويض نموده و از آن روز به بعد، هر بار به هنگام پرستش قرباني مي‌شود. شايد به همين دليل بود كه يحيي در دل، غافل از اين مسأله، تنها مايملك‌اش را  نگار خواند و بيشتر آن را ورانداز كرد: چشماني ريز با فراستي خفته در زيرِ برق‌ِ بازيگوش‌ِ آن كه دائماً ترسان و بي‌اعتماد در قهوه‌ايِ ملوّني دو دو مي‌زد، صورتي رنگ‌پريده، سفيد و كوچك كه انحنايِ تندِ بالايِ بيني، آن را بيش از حدِ معمول كشيده جلوه مي‌داد، پشم‌هايِ زيتوني رنگِ بالايِ پيشاني كه با فشار به سمتِ عقب خوابيده بودند و باز هم عاملي مضاعف در دراز نشان دادنِ صورت به شمار مي‌آمدند، پاهايي باريك و سفيد كه با ظرافتي خاص به تنه‌اي كوچك اما كشيده  متصل مي‌شدند، لُمبري سفت و توپي‌شكل كه پوشيده از كركي طلايي‌رنگ، در قسمت خلفيِ بدن قرار داشت و گاه و بي‌گاه بازي‌گوشانه و خفيف به سويي تكان مي‌خورد و پستان‌هايي سفيد و نقلي‌ كه بعدها مي‌بايست از شيري خوش‌عطر پر شوند و تنها منبع سد جوعِ يحيي باشند. تمامِ‌ قيافه‌ي ظاهريِ اين بره‌ي كوچك به همراهِ رفتارها و عادات باطني‌اش حركاتِ مادرانه‌ي كدبانويي را تداعي مي‌كرد كه دائماً با انگشتِ سبابه به رفتارهايِ كودكِ شيطانش هشدار مي‌دهد و با تهديدهاي نه چندان جدي سعي در آرام كردنش دارد، تهديدهايي كه، نه خود و نه كودك، هيچ كدام ذره‌اي آن‌ها را باور ندارند. قهقهه‌هايي كه ناشي از خطورِ اين تصورِ زنده به ذهن يحيي، در فضايِ آغل پيچيد، اختتاميه‌ي جشنِ اولين شبِ حضورِ نگار در خانه‌ي جديدِ يحيي به شمار مي‌آمد.
   مردم تنها اسم جمعي است كه فعل آن فريب‌كارانه در جمع صرف مي‌شود، حال آن كه او هر كاري را كه خود قادر به انجام نيست محكوم يا حداقل به لوث كردنِ آن كفايت مي‌كند: خيلي زود همه چيز به فراموشي سپرده شد. كم كم همه يحيي را همان طور كه بود پذيرفتند و سعي كردند كاري به كارش نداشته باشند. از او فاصله مي‌گرفتند و به بچه‌ها نيز اين طور سفارش مي‌كردند، فقط گاه‌گاهي كه سر به سمتِ درختانِ سياه‌بلوط مي‌گرداندند، با ديدنِ گوسفند و مردي كه در كنار هم ميان علفزارهايِ‌ بالاي تپه لميده بودند، لبخندي تمسخرآميز مي‌زدند. سال از پيِ سال مي‌گذشت و نگار بزرگ‌تر و بزرگ‌تر مي‌شد، ديگر با كوچك‌ترين اشاره‌هايِ چشمِ يحيي خو گرفته بود، آن چشم‌هايي كه يك زمان كانونِ وحشت‌زدگي و ترس بودند و لحظه‌اي در حدقه‌ي چشم آرام نمي‌گرفتند، حال چنان رام شده بودند كه ساعت‌ها بدون پلك زدن به صورتِ يحيي خيره مي‌شدند و حركاتِ كوچك‌ترين عضلاتِ صورت را زير نظر مي‌گرفتند. وقتي كه بع بع مي‌كرد، يك رج دندانِ سفيد و صدفي از ميانِ غلافِ نازك و كوچكِ لب‌هايش كه انگار مي‌خنديدند، در چشم يحيي مي‌درخشيدند. شيرش چنان خوش‌عطر و پرچرب بود كه احتياجي به دوشيدن نداشت، يحيي هم در مهرورزي فرو نمي‌گذاشت، ساعت‌ها در كنارِ تنها چهارپايش به رويِ علف‌ها مي‌نشست و در حالي كه مواظب بود تا گوسفندانِ جرب و آبله‌رويِ گله‌هاي ديگر به سمتِ حيوانِ قشنگش نزديك نشوند، با ضربه‌هاي شلاقيِ چوب‌دستش علف‌ها را مي‌كَند و آن‌ها را جلوي نگار توده مي‌كرد. آن دو هر روز تا غروب را اين طور مي‌گذراندند و بعد از تماشايِ‌منظره‌ي هيجان‌انگيزِ غروبِ آفتاب  به سمتِ آغل يعني خفتن‌گاهِ سوت و كورشان سرازير مي‌شدند و فردا روز از نو روزي از نو...
   اما يك شب كه ده روز از پنج سالگيِ نگار مي‌گذشت، نقشه‌اي كه سال‌ها مقدمه‌چينيِ آن صورت گرفته بود، به وهله‌ي اجرا در آمد و از پشتِ ساده‌لوحي‌ها، بي‌توجهي‌ها ، حقيقتِ كريهِ اين برنامه‌ي بلندمدت بر ملا شد: مردم از لايِ درهايي كه به بهانه‌ي گرماي تابستان نيمه بسته گذاشته بودند، به صدايِ بمِ پاهايي كه آرامشِ اولِ شب را مي‌شكستند، گوش مي‌دادند. يحيي كه ساعتي قبل خسته و كوفته از تپه بازگشته بود، نماز مي‌خواند. نگار، ناتوان از دركِ وضعيت، دائم در ميانِ‌ دست و پا و حركاتِ عبادي او پويه مي‌كرد و به همراهِ حركاتش زنگوله‌ي نقره‌اي كه يحيي آن را به مناسبتِ پنجمين سالگردِ تولدش از طوقِ گلويش آويخته بود، به صدا در مي‌آمد. وقتي كه يحيي آخرين سلامِ نمازش را داد، همراهِ گردشِ گردن به سمتِ در، صداي دق‌الباب به گوش رسيد. نگار كه به چنين صدايي عادت نداشت، كنجكاوانه پايينِ چهارچوبِ در را بو مي‌كشيد. يحيي كه مشغولِ سفت كردنِ بندِ تنبانش بود، با بلندتر شدنِ صداي دق‌الباب‌هاي متوالي غرولندي كرد و براي باز كردنِ در روانه شد. وقتي كه در را باز كرد، از شدتِ ترس و حيرت، خواست دوباره در را ببندد ولي پوتينِ واكس خورده‌اي در ميانِ چهارچوبِ و در قرار گرفت و با فشارِ در يحيي را نقشِ زمين كرد. سه هيكلِ درشت و نخراشيده بدونِ اجازه وارد منزل شدند. آن دو نفري كه يحيي مي‌شناخت از نفرِ سومي كه نمي‌شناخت كثيف‌تر بودند: فيروز، رحيم و يك استوار گردن‌كلفتِ شهرباني:
   ـ خب! حالِ رفيقمون چه طوره؟ مي‌بيني فيروزخان، بزنم به تخته اون قدر دل و جرأت پيدا كرده كه در به رويِ مأمورِ قانون مي‌بنده... بي‌شرف، مي‌دم قپوني آويزونت كنن... يه دربستني نشونت بدم كه تو كتابا بنويسن...
   ـ اي بابا! خونتو كثيف نكن، جناب سروان! اينا كارشون اينه، بابامو دق مرگ كرد، حالا هم افتاده به دريوزگي... آهِ اون خدا بيامرزه... خُب غربتي چيزي مي‌خواستي مي‌اومدي به خودم مي‌گفتي ديگه اين كثافت‌كاريا چي يه؟ دارم به قيمت خونِ پدر خدابيامرزم ماليات مي‌دم، حالا بايد به خاطر سركار حرفِ يه الف مالياتچيِ پيزوري رو بشنوم... حيفِ اون همه خوبي... بشكنه اين دست كه تا آرنج عسل كنم بذارم دهنت باز هم گاز مي‌گيري.
   ـ دمت گرم، فيروزخان! الحق كه پسرِ همون پدري... من جايِ شما بودم استخوناشو با تخماق خورد مي‌كردم تا دفعه‌ي ديگه از اين غلطا نكنه.
   ـ حيفِ تخماق كه تو سرِ اين آدما فرود بياد... من كه عارم مي‌شه بگم داداشمه.
   ـ بابا خيلي آقايي... ولي من از خيرِ هيچي نمي‌گذرم... مي‌دمش دستِ گروهبان ظفرقندي اون بهش مي‌فهمونه يه من ماست چه قدر كره مي‌ده... تمومِ شير و ماستي كه تو اين مدت از شكمِ اين بدبختِ زبون‌بسته كشيده بيرون، از حلقومش در مي‌آرم... فكر كرده شهرِ هرته...
   يحيي با اين حرف تازه چيزهايي از نقشه‌اي كه با مهارت برايش طرح كرده بودند فهميد. به همين دليل  نگار را تنگِ بغل گرفت و با قدرت هر چه تمام‌تر فرياد زد:
   ـ نه... نگار مالِ خودمه... تو همه چي رو از من گرفتي... اين يكي رو نمي‌ذارم... نمي‌ذارم...
   و در سومين فريادِ «نمي‌ذارم» دستِ گوشت‌آلو و سنگينِ استوار دو دندانِ پيشش را خرد كرد و با زور نگار را از آغوشِ يحيي در آورد. حيوان جستي زد و خود را به آغوشِ رحيم انداخت و او كه گويي مدركي معتبرتر از اين علاقه پيدا نكرده بود، با لبخندِ كريهِ هميشگي‌اش، لمبرِ حيوان را بالا زد و داغِ مُهرِ فيروز را كه بر پوستگاله‌ي حيوان نقش شده بود جلوي چشمِ همه، به خصوص يحيي، گرفت. يحيي با دهان باز و خون‌آلود از تعجب ماتش برد. سال‌ها با نگار زندگي كرده بود، حتي معنايِ كوچك‌ترين نگاه‌هاي حيواني‌اش را هم مي‌دانست، اما در اين چند سال حتي يك بار هم به اين قسمتِ‌بدنِ حيوان توجه نكرده بود ،در واقع نخواسته بود توجه كند؛ او مثلِ هر انسان، فقط نگاه را مي‌فهميد، بقيه‌ي چيزها بهانه بود، بهانه‌هايي كه به خاطرشان از نگار جدا؛ شش ماه به جرمِ دزديِ گوسفند در يك پاسگاهِ محلي، زيرِ شكنجه‌هاي گرسنگي و تنبيهِ بدني محبوس؛ و سال‌هايِ متوالي، تنها و بي‌كس، با چند مرغِ هميشه خواب، يك حسرتِ عميق و چند شپش كه در لباس‌هايش جا خوش كرده بودند، چله‌نشين شد.
   اما تمامِ اين وقايع سي و اندي سال پيش اتفاق افتاده بودند و حال تصوير به تصوير از جلويِ چشمِ يحيي كه شل‌زنان و به سختي از شيبِ معبر به سمتِ بالا برمي‌گشت، عبور مي‌كردند. اين همه سال گذشته بود و همه چيز تغيير كرده بود. نه اثري از دو مردِ جوانِ مغرور وجود داشت و نه شرايط همان شرايطِ قبل بود. هيچ كس اين سيل بنيان‌كن را پيش‌بيني نمي‌كرد و از عواقبِ آن مطلع نبود. همه چيز به يك باره تغيير يافت و دگرگون شد. يحيي هم نه از وضعيتِ اسف‌باري كه براي فيروز پيش آمده بود راضي به نظر مي‌رسيد نه در خودش حوصله‌ي كلنجار با اين كينه‌ي قديمي را مي‌ديد. دوست داشت هر چه زودتر به تمامِ اين كينه‌ها و كينه‌توزي‌ها پايان دهد. ديگر گرده‌اش جايي براي خم شدن نداشت. فرصتِ خوبي نصيبش شده بود، مي‌توانست با نجاتِ‌برادرش به هدفي كه مد نظر داشت نائل آيد و او را تا حدودي رهينِ منتِ خود گرداند، مي‌توانست اين عملياتِ نجات را در كمال فروتني چيزي ناچيز جلوه دهد. فقط به اين صورت بود كه توأمان كينه‌هاي قديمي از بين مي‌رفت و به نحوي متعادل به غرورِ مردانه‌ي هيچ كدام لطمه‌اي وارد نمي‌شد؛ خوش‌بختانه سيل هر دويِ آن‌ها را در كنارِ هم قرار مي‌داد و برتري‌هاي برتر و پستي‌هاي پست‌تر را از بين برده بود.
   يحيي، راسخ در تصميمِ خود. به اين سو و آن سو مي‌گشت. به دنبالِ وسيله‌اي مناسب چند تكه‌ي گرد و قطور چوب و يك سركلنگِ بدونِ دسته را آزمود، اما در هيچ كدام يارايِ مقابله با آن سفال‌هاي عظيم را نديد. با ديدنِ سركلنگ به سرعت به يادِ تيشه افتاد و بر سرعتِ پاهايش افزود. لحظه‌اي در چارچوب توقف كرد تا نفس تازه كند و بعد چهار دست و پا در ميانِ حوضچه‌ي به وجود آمده بر كفِ اتاق به جستجو پرداخت. چشم‌هاي نافذِ پيرمرد گردتر از هميشه نگاهش مي‌كردند و ابروهاي ِ‌درهمش پايين افتاده بودند. رگه‌ي باريكي از خونِ بسته شده، بريده بريده در قسمتِ بالايِ پيشاني كه عاري از مو بود، نقش بسته بود. يحيي با نوكِ انگشت رگه را ماليد. دست در صورتِ پيرمرد كرد. تيشه‌اي كه ساعتي قبل در اين نقطه پرتاب كرده بود، برداشت. به سرعت به سمتِ جايي كه گردنِ فيروز در ميانِ سفال‌ها گير كرده بود، دويد. باد تندتر مي‌شد و تكه‌هاي گاه‌گداريِ گل و لاي را درشت‌تر به زمين مي‌انداخت. راهِ برگشت را تندتر از مسيرِ رفت پيمود و به همين دليل زودتر رسيد. با حركتي از رويِ جنازه‌ي پرچين به آن طرف پريد و ناله‌هاي رو به خاموشيِ فيروز را شنيد. از ديدنِ هيكلِ تنومندِ فيروز كه چنان زار و تكيده در ميانِ بلوك گير كرده بود، دچار چنان رقتِ قلبي شد كه در زندگي‌اش بي‌سابقه بود. هرگز در زندگي چنين لطافت و آرامشي در درونش سايه نينداخته بود. در كنارِ برادرش زانو زد و با مهرباني موهاي جوگندمي و گل‌آلودش را لمس كرد. بلند شد و دسته‌ي چوبيِ تيشه را در دستش فشرد، هنگامي كه با تمامِ قدرت آن را بلند كرد، دستِ كنده شده در كنارِ فيروز هنوز نبض مي‌زد. وقتي كه با تمامِ قدرت آن را فرود آورد، جز حفره‌اي سرخ و عميق چيزي نديد، جز نعره‌اي مهيب كه تمامِ دهكده‌ي ويران را لرزاند چيزي نشنيد. ديگر هيچ چيز نديد، ديگر هيچ چيز نشنيد.


                             24/شهريور/1380
                             

No comments: