Diego Rivera. Man, Controller of the Universe.
Detail. 1934. Fresco. Palacio de Bellas Artes, Mexico City, Mexico
عباس صحرائی
چهار ماهی می شود که از خانه بیرون نرفته ام. شاید هم دیگر هیچ وقت
بیرون نروم. بیرون رفتن ابزار و وسیله می خواهد، که اولینش: دل و دماغ است، دل خوش
است، و خب، پای ایستادن، پای
رفتن، پای گام زدن. ا لبته چهار ماه زمان زیادی نیست. ولی
فکر اینکه شاید همیشگی باشد....
نمی دانم.
بیشتر توی این اتاق تنگ و ترش ( البته گمان نمی کنم که
اگر بزرگ و دَ نگال هم بود، فرقی
می کرد. ) کنار پنجره ای که بر عکس اتاق، بزرگ است، می
نشینم. چشم اندازوسیعی پیش رو دارم. انبوه برگهای زرد انباشته شده، " جفا
دیدگان باد خزان "، پیاده روی منجر به پارک را بیشتر غمزده و دلگیر کرده است.
اما این حُسن را دارد که صدای پای عابرین را، حتا اگر کفش
سبک لاستیکی به پا داشته باشند، حتا وقتی چشمهایم بسته
باشند و حتا اگر از پنجره فاصله
داشته باشم " البته به شرط باز بودن آن "، به خوبی
می شنوم.
حالا پس از چهار ماه با چشمان ِ بسته، و بدون نگاه به این
راه باریکه، که می رود به سوی پارک، می
دانم که صدای پای زن ا ست یا مرد. و حتا
می دانم که بعضی ها چند بار در هفته
از این راه باریکه ای که دراز شده است به جانب پارک، رفت
و آمد می کنند. وخیلی تمرین کردم که با چشمان بسته هم، بدانم کیستند. تا حدودی هم
موفق شده ام. اما وقتی که کفشهایشان را عوض
می کنند، تشخیص برایم مشکل می شود. و نمی دانم چطور شاعر،
که تمرین! یکجا نشینی من را
هم نداشته، ادعا کرده است که:
" می شناسم این صدای پای اوست "
و احتمالن روی زمینی بدون خش خش برگ های پائیزی. به گمانم
باید ا ز کرامات عشق باشد.
چیزی که من ندارم. راستش داشتم، هنوز هم دارم،
ای....یکطرفه هم نیست، یعنی اینطور وانمود
می شود. حتا نشانه هائی هم دارد. ولی من نمی خواهم ادامه
داشته باشد. فکر می کنم بعد از بازگشتم، و آنچه ره آوردش بود، آن را تبدیل به ترحم
کرده است. و چه نفرت انگیز است. " ترحم را می گویم "
البته در قسمت بعد، شاعر خود علت " شنا خت! "
را اعتراف می کند.
" طرز ره پیمودن زیبای اوست "
ره پیمودن؟!...
چه نعمتی است.
چهار ماه بیشتر است. دقیقن چهار ماه و هیجده روز است که
" ره نمی پیمایم " ، که این امکان را ندارم.
باید یاد بگیرم که: نشمرم. شمردن به امید پایان است.
پایان یک انتظار. خط هائی که یک محکوم به حبس ابد هم به دیوار زندان می کشد، باز
خالی از انتظار نیست. انتظار عفو، یا تخفیف. من با کدامین امید زندگی را به شماره
بنشینم؟
روزنامه هم نمی خوانم. خواهش کرده ام برایم نیاورند.
این: " برایم نیاورند " هم، صحبت یک انسان در
بند است. خواه در زندان، خواه بستری در بیمارستان، خواه کسی چون من، اسیر یک چهار
دیواری. کسی که منتظر است تا به ملاقات اش
بیایند و برایش " بیاورند "
فکر نمی کنم بتوانم تاب بیاورم. دردهای جسمی ندارم، یعنی
جسمی که درد می کرد، دیگر نیست. پنج ماه و
دوازده روز پیش از من جدا یش کردند. آن را ا ز من گرفتند." چپم " را
همان روزهای اولی که به جبهه رفتم، هنوزعرق ام خشک نشده بود، که از دست
دادم....دومی را؟ خیلی باها ش
کنار آمدم، اما
حالا آن را هم ندارم. درد جسمی هم ندارم. دیگر نیستند که به مجرد کم شدن اثر
مُسَکن، درد را روانه کنند.اگر هم بودند، دیگر کاری ازشان ساخته نبود. اما درد
فکری چرا، خیلی هم دارم. گاه مدتها سرم را روی دست هایم می گذارم و درمانده، جان
می کنم.
وقتی خوشگلی باشد، حجاب کاری از پیش نمی برد. گیریم که
مانع لرزش پیچش های مو بشود،
ولی اشارت های ابرو که هست. وازآ ن مهمتر گردش نگاهها ست
که کلمه به کلمه پیغام را بی بیان حتا یک " کلمه "، با زبان ایما، می
رسانند. و حالت باز و بسته شدن پلکها، و خواباندن مژه ها بر روی هم، آتش لازم را
می افروزند. نه، حجاب حریف صورت زیبا نمی شود. " آن ِ" نشسته در چهره
کار خود را می کند، به همان گونه که " مریم " با من کرد، و همه مقاومتم
را در اختیار گرفت و نرم نرم به من نزدیک شد. من دیگر حجابی بر سر او نمی دیدم.
جنگی که می توانست نباشد، حلقوم بلعنده اش را به سوی
جوانها باز کرده بود.
وقتی چیزی به اعزامم نمانده بود، فهمیدم که اتفاقی افتاده
است، و من دیگر آدم آزاد و بی قید
قبلی نیستم. " مریم " آرام آرام درهمه درونم
گام می زد، و بوی خوش زندگی را در اطرافم
می پراکند.
تصمیم گرفتم رسمن به او بگویم دوستش دارم واگر موافق باشد
می خواهم با او ازدواج کنم.
بی طاقت در اولین فرصت چنین کردم. وقتی، جوا ب نداد و
ساکت نگاهم کرد پریشان شدم.
اشتباه کرده بودم؟ چرا سکوت؟ با تاخیر، جرات کردم، و کمی
دستپاجه، ا ز بیم آنچه که نمی خواستم بشنوم، هر دو دستش را گرفتم و به چشما نش
نگاه کردم. نمی دانستم چکار کنم، یا چه بگویم. در ذهنم مشغول جستجو بودم، که آرام
گفت:
" رضا، منهم مثل تو "
زبانش سنگین شده بود. و من برای نجات هر دویمان گفتم:
" مریم، مثل من یعنی چی؟ "
حجاب را ا ز سرش بر داشت، دستهایش را از دستهایم بیرون
کشید، کمی فاصله گرفت و گفت:
" رضا، مطمئنی؟ واقعن می خواهی با من ازدواج کنی؟
"
" بله مریم، واقعن می خواهم، باهمه شوق و عشق می
خواهم "
جلو آمد، این بار او دستهای مرا گرفت، و رسا تر از بار
اول گفت:
" رضا، منهم مثل تو "
و این بار فهمیدم که چه می گوید.
خبرش را به مادرم دادم. خیلی خوشحال شد. فورن این خوشحالی
را با مریم در میان گذاشتم.
قرارشد قبل از اعزام به جبهه، نامزد شویم. و در نشستی
فامیلی چنین شد.
سه ماه آموزشی کافی نبود. هنوز چیزی دستگیرم نشده بود که
روانه ام کردند. به جبهه ای که شعله وربود. اسمش را نشنیده بودم....."
سومار"
جای کوچکی که طپش بی وقفه داشت. دریغ از حتا چند ساعت
آرامش.
" سومار" جبهه خدمت من بود. در توپخانه!
جای پلکیدن نبود. نه برای آنها که با من شدند هفت نفر،
ونه حتا اگر چهار نفر بودیم. سنگر
کوچکی بود. ساکم را گوشه ای انداختم و گفتم:
" رضا هستم "
و دوست شدیم، یعنی دوست بودیم. نمی دانم از کی. ولی نگاه
های مهربان آنها به سالهای دور بر می گشت. به موقعی که تازه خودمان را پیدا کرده
بودیم. در کوچه پس کوچه ها با هم بازی کرده بودیم، کوچه های همه جا...
بیشتر صحبت ها از عاقبت جنگ بود، و حسرت آرامشی که نداشتیم.
و آرزوی باز گشت. و گاه
سَرَکی به خاطرا ت. ولی من بیشتر مریم را مزه مزه می
کردم، و کمتر با آنها بودم. همه در تدارک حمله بودیم. در فاصله کوتاه استرا حت،
همانطور که به ساکم تکیه داده بودم، دیدم مریم
منتظرم ا یستاده، برخاستم، دستش را گرفتم و در پیج و خم
های پارکی که هر گز ندیده بودم، در
سکوت راه افتادیم.
غرش انفجارهای بی وقفه، نمی گذاشت که حرف بزنم، ولی او
گاه به صورتم نگاه می کرد و
آرام می گفت:
" چرا ساکتی؟ "
در جبهه نبود، و سکوت من را نمی خوا ست. تصمیم گرفتیم
برای اینکه بهتر با هم باشیم جائی
بنشینیم. به طرف نیمکتی خالی که زیر درختان افرا، درخنکای
سایه ای قرار داشت رفتیم. ولی
نتوانستیم
بنشینیم، نفهمیدم چرا.....
در کرمانشاه، در بیمارستان، احمد همراهم بود.
خودم را به جا نمی آوردم. حال خوبی نداشتم. گیج بودم.حالت
تهوع کلافه ام کرده بود. درست
نمی دانستم چرا روی ا ین تخت هستم. احمد نگاهش را از من
می دزدید. یا سقف را نگاه می کرد یا زمین را. چند بار صدایش کردم. می گفت نشنیده
است. ولی شنیده بود. نمی خواست حرف بزند.
هر روز به دیدنم می آید. در همین اتاق کوچک، کنار همین
پنجره بزرگ، و با همین چشم انداز.
از برگهای زردی که راه باریکه منتهی به پارک را پوشانده،
خوشش نمی آید. می گوید:
" من پا ئیز را دوست ندارم "
ولی من از همین راه باریکه ی پوشیده از برگهای زرد، به
اتفاق مریم به همین پارک رفته بودیم.
همین فصل بود، پائیز بود، دیروز بود.
نیمه ام را که دل
خوشی ا زش ندارم، مدیون احمد هستم. آغوش او مرا تا اینجا آورده است.
" ولی چرا فقط من را؟ "
هرگز به من نگفت.
بعد ها فهمیدم که بقیه بچه ها، این ور و آن ور ا فتاده
بودند، و با سکوتی برای همیشه. گویا
سینه
من بازی کوچکی
داشته است. و احمد که ثمره یک معجزه بود.
در کرمانشاه. در بیمارستان. وقتی بالاخره نگاهش را از سقف
و زمین برگرفت و با من حرف زد، گفت:
" رضا خوشحالم که زنده ای ، هرچند یکی را از دست
داده ای "
او که می دانست، چرا نگفت که: دومی هم ماندنی نیست. شاید
نمی دانست، شاید نمی خواست بگوید.
همانجا در همان بیمارستان بود که برا یش ا ز مریم گفتم. و
آنجا بود که برای اولین بار با بوسه ای آغشته به اشک پیشانی ام را لمس کرد.
قرار بود مرا تا شهرم همراهی کند، و بقیه خدمتش را
نیزدرهمانجا بگذراند. ولی تا امروز رهایم نکرده است.
"... رضا تو مانده ی آنهائی هستی که بیش از یکسال،
شب و روز با هم بودیم. تو که آمدی قرار
بود " مجید " که خدمتش تمام شده بود مرخص شود.
چقدر از زن و بچه کوچکش برایم گفته بود.
چه شب هائی زیرآتشبارهای دشمن، " بهرام "
برایمان، " دشتی " خوانده بود، و به اتفاق گریسته بودیم. وقتی از "
حسن " پرسیدیم: بچه کجائی؟ و گفت: " بچه لشت نشا "، همه بهم نگاه
کردیم.
هیچکدام نفهمیده بودیم کجا را می گوید. و چقدر از شمال
همیشه سبز، برایمان گفت. چقدر سر به سر " کاظم " می گذاشتیم، و او بی
توجه، با آن لهجه شیرین قزوینی ا ش، دلداریمان می داد. و
" کریم " با چه آب و تابی از سرشیر و عسل های
تبریز می گفت، و دعوت صمیمانه از همه ما
که پس از جنگ میهمان او باشیم، برای شکار در دامنه های
" سهند "....لعنت بر جنگ "
" احمد، کاش بجای یکی از آن نازنین ها، من رفته
بودم. اینکه من دارم زندگی نیست. اگر بگویم به آنها حسودی ام می شود، باورکن.
"
باد پائیزی گاه چه صدائی دارد. و زندگی چه بازی هائی....و
ذهن چه قدرت تخیلی.
چه پدر خوبی داشتم، وقتی که رفت تنها شدم. هنوز دبستان را
تمام نکرده بودم. اگر بود، چه نو جوانی بهتری می داشتم. مادر برای روبراهی من، چه
پر قدرت با مشکلات جنگید.
و چه شعفی صورتش را پر کرد، وقتی از مریم برایش گفتم. آن
دو قطره ای که به هنگام عزیمت به جبهه، ا ز آ ن چشمان نازنین و مهربان سرا زیر شد،
کلافه ام کرد. کاش بود تا جدائی ا ز مریم را، مریمی که نمی تواند و نباید مال من
باشد به او می سپردم. کار ساده ای نبود. برای مادر هم نمی توانست ساده باشد. نمی
توانستم ادامه بدهم. نمی دانستم چگونه شروع کنم. این از همه شروع
های زندگی ام سخت تر بود.
اما، بهر جان کندنی، دیروز، در آ ن دیروز خاکستری شروع
کردم.
هنوز ضربانم ناجور است. هنوز نفس تنگی دارم. هنوز لرزش
شروع رهایم نکرده است.
چند روزی می شد که نیامده بود. دیروزآمد. با یک دسته گل
آمد. و همین گل پریشانم کرد. در فکرم چرخید: " به ملاقاتم! آمده است. "
گل را که در گلدان جای داد، تختخواب در هم ریخته ام را
مرتب کرد.
وقتی خودش را روی لبه تخت جابجا کرد، نمی دانم چرا بی
مقدمه گفت:
" رضا، من تورا مثل سابق، مثل همیشه، دوست دارم.
"
و ساکت خودش را
با کرک های پتو مشغول کرد.
صندلی را راندم کنار پنجره، پشت به او. نگاهم را بردم
بیرون. و تلاش کردم خودم را از فضای اتاق خارج کنم.
خوب می دانستم که مریم را خیلی دوست دارم. و می دانستم
که، اگر تمامش نکنم، و پل ارتباطی
آن را از میان بر ندارم، کار دست هر دوی مان خواهد داد، .
بخصوص مریم را سخت خواهد آزرد.
می دانستم با وضعی که من دارم ادامه اش، به پشیمانی و
نفرت کشانده خواهد شد، واین سرنگونی
را نمی خواستم. باید بتوانم خاطره اش را، نه برای خودم که
برای مریم حفظ کنم. می دانستم که
راست می گوید، اوهم مرا دوست دارد، و بی
تردید، حتا حاضر است با نیمه من زندگی کند. ولی
حاصل جنگ، نقطه پایانی بوده است بر آنچه که می توانست،
متعارف و عادی آغاز گردد، و
بشود یک زندگی. باید از همه توان اراده ام بهره بگیرم، و
تمامش کنم.
در فکر شروع بودم که دستهایش را از پشت روی شانه هایم
گذاشت. بوی خوشی احساس منتظرم را بارور کرد. صندلی را چرخاند، روبرویم نشست، سرم
را بین دستهایش نگه داشت، به چشمانم
نگاه کرد، جلو تر آمد.
هُرم نفس هایش صورتم را گرم کرد.
"... رضا،... تو هنوز همان رضای منی... با همان نگاه
ها..."
چشمانش را بست، من هم.
داغی لب ها یش همه نیمه ام را بر افروخت. و احساس ناشناخته ای
تنم را به مور مور انداخت. اصلن انتظارش را نداشتم. گردش
اشک نریخته ای چشمانم را سوخت.
وقتی از من فاصله گرفت، چشمان او هم پر آب بود.... چه پیش
آمدی!
بر خاست، انگشتا نش را شانه موهایم کرد و گفت:
" رضا، خواهش می کنم به زندگی بر گرد.... می توانی،
می توانیم....من همراهت هستم..."
ساکت سرم را پائین گرفته بودم. نمی خواستم نگاهش کنم. فکر
کرد تنها یم بگذارد. خو د ش را جمع و جورکرد. باز
روبرویم نشست و گفت:
" رضا، فردا هم می آیم. "
دندان روی احساس گُر گرفته ام گذاشتم، نفسم را تو دادم،
آرام ولی واضح گفتم:
" نه مریم، فردا نه. چند روزدیگر....نیا، تا خبر
شوی...."
دانه های عرق، همچون تاول های آبله، روی پیشانیش روئید، و
از زیر مو های اصلاح نشده
پشت سرم من، روی تیره کمرم راه افتاد. و این آخرین ارتباط! ما با هم بود.
آرام برخاست. کیفش را روی دوشش انداخت، و بی نگاهی
پایانی، آهسته از در بیرون رفت.
....هنوز پائیز است....دیروز بود....پنجره را کیپ بستم و
پرده را کشیدم.
من دیروز آخرین داشته ام را نیز از دست دادم.
No comments:
Post a Comment