رمانی ایرانی از خیال تا واقعیت


Diego Rivera. Pre-Hispanic America. Book cover for Pablo Neruda's Canto General. 1950. Oil on canvas. Private collection



محمد مسافر


(بخش اول)
 
اندیشه های اجتماعی و دغدغه‌های فرهنگی ملت ها در نگاه نخستین و سپس در نگاه فرا ملیتی و وجهه انسانی‌اش در طول سده‌های متمادی همواره در آثار فاخر ادبی‌اشان منعکس گردیده است.حتی آثار نه چندان ویژه و معمولی اشان هم نشانه و رگه هایی از این گفتگوی درون مللی را از میان خودشان به نمایش گذاشته و بیانگر این نوع خاستگاه بوده و هست.
از زمانی که رمان و رمانتیسم ادبی به صورت کلاسیک و اصیل در اروپای قرن هفدهم شکل گرفت(به خصوص پس از فروپاشی فئودالیسم و تکوین دوره‌ی جدید سرمایه داری به همراه بکارگیری همه جانبه‌ی صنعت چاپ) و چون کالایی در ابتدا نه ضروری بلکه  تجملاتی به دیگر ملت ها رسوخ پیدا کرد ما نیز از این جرگه جدا نبوده‌ایم. سیل آثار ادبی با سبک ها و فرم های متفاوت که هر کدام اشان در یک پس زمینه‌ی تاریخی و اجتماعی و به ویژه فلسفی رخ داده بودند به صورت ترجمه های بسیار ضعیف یا زبان اصلی وارد ایران هم شدند. زمان زیادی از برخورد جدی و نیمه علمی(بیشتر آزمون و درس نگرفتن از خطاها!) ما با این وارد شده‌ی ناهمگون فرهنگی به کشور ما  نمی گذرد شاید در حدود چهار پنج نسل است که به صورت جدی با این پدیده درگیر شده‌ایم ما و نیاکان ما با پدیده کتاب آشنا بودند ولی با سبکی کاملاً بیگانه چطور باید برخورد می‌نمودیم نه تنها سبک اندیشه‍ای متفاوت تر از اندیشه باستانی و شرقی خودمان با همان خصوصیات خاصی که کما بیش از آن باخبریم. اولین سفیران روشنفکری قجری این پدیده را با خود به ایران و دارالفنون آوردند مثل همین پدیده‎ی های تکنولوژیکیامروزی که بدون داشتن خواستگاه مادری وارد می‌شوند و همیشه مشکلات خودشان را به همراه فواید اشان به دنبال خود می‌آورند. با این حال ادبیات رساله ای و شعر کهن نه نمی توانست نه ظرفیت آن را داشت که  به همین راحتی این پدیده‌ی نوظهور را در خود حل کند و چیزی به آن بیفزاید و به طرف مقابل برگرداند صرفاً مصرف کننده ای بود که حتی طریقه‌ی مصرف و درکش را هم نمی دانست. به همان دلایل کاملاً روشن از وجود نبود خاستگاه فکری و تاریخی بخصوص اندیشه‌ی مورد نیاز برای بازتولید همان گونه ادبیات وارداتی .
ادبیات در ایران ما بیشتر در حول و حوش گفتار بازاری و نقل قولی می گشت(نیمه گفتاری- نوشتاری)، همان قدر که از صنعت چاپ نشر عقب مانده بودیم و معدود روزنامه های چاپی آن دوره ها نیز فقط در چارچوبی خاص و نه در راه اشاعه و به روز رسانی ادبیات کهنه و از نفس افتاده پیر ما (از نظر عده ای به انتهای راهش رسیده بود) گام بر می‌داشتند، باعث بروز بزرگ ترین خلاء در داخل جو ادبی معاصر شد که هنوز هم به شکل هایی گریبان‌گیر ما است.
آغاز دوره رمان نویسی ایرانی(در واقع بهتر است بگوییم داستان نویسی) به شکل مدرن را اغلب با صادق هدایت و بوف کور بر شمرده اند. در درستی و غلط بودن این موضوع بسیار گفته اند ولی باید بدانیم در آن آشفته بازار اجتماعی نسل هدایت و هم قطارانش با اندک اندوخته و تجربیات دست و پا شکسته‌ی شخصی اشان در صدد بودند که آیینه ای را در برابر این تازه مولود ادبی سرپا نگه دارند تا خودشان را در آن به نظاره بنشینند و تازه بفهمند که در کجای راه ایستاده اند این پدیده چیست و به درستی بشناسندش . هر چند نسل ها باید می‌گذشت تا بفهمند آن آیینه هم خودش کج و معجوج بود. و همان را هم بسیار بد در برابر ادبیات غربی نگه داشته بودند و تصویری که به دست آمد خود نه تنها درست نبود که باعث به هم ریختگی جریاناتی شد که در سالها بعد جریان پسا-مدرن را د قالب های رئالیستی دنبال کردند و بارها با شکست مواجه شدند و از حافظه‌ی ادبی خارج گردیند.
اگر کمی بخواهیم این موضوع را آسیب شناسی کنیم باید به همان اصل موضوعه برگردیم که در ابتدا به آن اشاره کردیم. نسل اولیه داستان نویس های ما نتوانستند همراه با نسل رمان نویسی های نیمه اول سده‌ی قرن بیستم که داعیه‌ی کلیت و تمامیت گرایی در رمان را در قالب و فرم به انتها رسیده بودند گام به گام پیش بروند البته تقصیری هم متوجه آنها چندان نبود. پیشینه و خواستگاهی در این زمینه در ایران هرگز قبل از آن نبود و این تازه اولین برخورد نسل به اصطلاح روشنفکر ایرانی با پدیده‌ی رمان بود. و بین همان در ظاهر روشن فکران معدود کسانی بودند که دست و پا شکسته به این فهم رسیدند که با این پدیده‌ی نوظهور چگونه باید برخورد کنند.
بوف کور تا آنجا که می توانست به درست و غلط سعی کرد خود را از آن ادبیات سنتی بکند و به ادبیات غربی نزدیک تر کند. اگر دقت بیشتری در این موضوع کرده باشید می بینید که کپی ناقصی از رئالیسم جادوئی آمریکای لاتین و آثار نویسندگان زن فمینیست و بعضی از تک چهره های آمریکایی و اروپایی همچون همینگوی بسیار در آثار آن نویسندگان یافت می‌شود. این ضعف تا حدی قابل قبول و طبیعی هست و در ابعاد مختلف می توان آن را بررسی کرد( به هر حال ما پیکان را هم چندین دهه ساختیم و هنوز هم که هنوزه در خیابان های تهران از این مولود عصر ماشین در اروپا در خیابان هایمان می بینیم پس نباید زیاد به ادبیات خرده گرفت که چرا آثار ما در ابتدا این قدر پر است از کپی های ضعیف و ناقص و بدقواره از آن آثار). ولی مسئله‌ی اساسی که همواره بین این آسیب شناسی ها مد نظر نبوده و  کم تر به آن پرداخته شده مسئله‌ی نداشتن فلسفه‌ و اندیشه ادبی بوده است جدای از تکنیک های نگارش و فرم.
داستان نویس های ما بیشتر در این اندیشه بودند که خود را ز لحاظ فرم و ظاهر و تکنیک ها به پای قطار پر سرعت غربی اش برسانند و از آن جهت دچار خطای بزرگ تری شدند. علاوه بر نداشتن تجربه و پیشینه به یکباره از مدرنیستم جهشی به پسا مدرن نمودند. ما هنوز جای پای قوی ای را در ادبیات داستانی پیدا نکرده بودیم که راه را به بی راهه کج کردیم. از آن طرف فقر فلسفی و اجتماعی نویسندگان بر آن دامن می‌زد. و از طرف دیگر جنبش های نیمه جان گرفته وطنی را با دست خود خفه می ساختیم . کلافی سر در گم و پیچیده برای خودمان از داستان و رمان ساختیم که هنوز هم درگیر باز شناختن این کلاف بی سر و ته هستیم تا به گونه ای گره هایش را باز کنیم.
هدایت اگر تا حدی دراین زمینه موفق بود علتی جدایی از برخود نزدیک با ادبیات غربی داشت. خیلی ها به صرف مطالعه و ترجمه در اندیشه رسیدن به نوعی از ادبیات فاخر بودند. ولی هدایت نه تنها نویسنده بود بلکه در وهله نخست یک پژوهشگر اجتماعی بود و اندیشه ای مختص به خودش را داشت . فرهنگ بومی و اطرافش(هند) را حتی در سفر هایش اگر نه گوییم به کمال به خوبی و تا حد توانش شناخته بود در واقع دست گذاشت بود بر نقطه‌ی حساس که همان شناختن زبان گفتاری و گویشی و راه هایی برای تبدیل درست و بیان آن به نوشتار. مشکلات اجتماعی پیرامونش و ضعف ها و خلاء ها را می شناخت سپس با توجه به آن سعی کرد آن تجربیات برخوردی با رمان نویسی زمانه اش را به کار گیرد. نسل هدایت و هم دوره هایش با تمامی قوت ها و ضعف ها گذشتند و رسیدیم به نسلی که سعی می‌کند از این راه سنگلاخ به جایی و مکانی در تاریخ ادبی برسد. نویسندگان این چند دهه دچار همان توهم ادبی پسا-مدرنی گردیدند، توضیح آنکه به جای داستان بر این باور شدند که باید چیستان و تکه پاره هایی از یک پازل بی مفهوم شبیه داستان های جنایی را به شکلی در هم بیامیزند و به دست خواننده بدهند. این همان کمبود فهم عنصر زیبایی شناسی مدرنییته در سنت ادبی معاصر ما بود که حالا درصدد بر هم ریختن و به دست آوردن سبکی جدید بود . بیراهه ای که کماکان با شدت و ضعف به راه خود ادامه می‌دهد بخصوص از دهه شصت به آن طرف که گونه ای دیگر از ادبیات حماسی و دینی نیز وارد این کارزار شد و به این به هم ریختگی را در فرم بی شکل تر کرد. که حتی با ادبیات حماسی کهن خودش هم هیچ غرابتی نداشت.
بسیاری از نویسندگان ما قدرت جنبش مدرنیسم را که پایه هایش در سده‌ی بیستم محکم شد را در گفتگوی سالم با خواننده از دست دادند و با عجیب و غریب نویسی خواننده را بیش از گذشته سر درگم و متوهم کردند که نه این ادبیات فاخر که یک ادبیات سراب گونه است. البته نباید این فکر ایجاد بشود که سبک و سیاق رمان های نیمه رئالیستی به همراه مولفه های سورئال در این مورد صادق بوده اند. متأسفانه این کپی برداری های ناقص از ادبیات غرب این گمان را ایجاد کرد که هر ترکیب پیچیده برای دور کردن ذهن خواننده از دست خالی نویسنده از پشتوانه فکری اش بوده. شاید عده ای نویسندگان را بشود در این زمره قرار داد ولی باید صادقانه گفت که تلاش های جدی ای در این سبک ها صورت پذیرفته و ربطی هم به گیج کردن خواننده یا ضعف های ادبی ما در ارائه و فهم پسا مدرن نداشته و ندارد(از جمله آثار بیژن نجدی).
برای نمونه می بینیم که اثری همچون دن کیشوت اثر سروانتس از دل داستان های شوالیه ها متولد شد و به گونه ای نمونه عملی اپیستمه‌ی کلاسیک است و سپری شدن دوره رنسانی را در آن نشان می هد ولی آیا چنین نمونه ای را در ادبیان معاصر ایران در آنچه که رمان می نامیمش می توانیم بیابیم؟ به درستی خیر . علت آن است که هنوز ما ایرانیان هم در گیر و دار جامعه شهری و روستایی در بین سنت و مدرنیته هستیم جایی که سنت ما چیز هایی از مدرنیسم را به درون خودش می بلعد و برعکس.
به‌خصوص که برداری به این موضوع اضافه شد ادبیات متعهد دینی که خود نیرویی پساگرا را در برابر همین سنت نیمه بر افراشته ادبی و همچنان فقیر علم می‌کرد. سنتی که برخواستن اندیشه های اومانیستی و اگزیستانسیالیستی  و بیانش در فرم های ادبی را بر نمی تابید که خود ماجرایی بس طولانی دارد. به دور از تقسیم بندی های متداول ادبی در اروپا به خصوص رمان از ابتدا تا دوران معاصر متوجه فکر و ایده ی «تمامیت گرایی» بود و هنوز هم این فکر ا در بطن خود داشته هست هرچند رمان معاصر با نسل هایی ابتدایی اش دچار به هم ریختگی های ساختاری فراوانی شده ولی یکی از ارکامی که همچنان با قدرت سرپا ایستاده است همان تمامیت می باشد که به روش های مختلف سعی در بروز و نمایش آن داشته است.
ایجاد و ارائه یک چشم انداز گسترده و بدون نقص با تمامیت کامل از بخش های زندگی انسان یک اتوپ همیشه پا برجا برای نویسندگان رمان بوده است ولی آیا این موضوع نیز برای نویسندگان ایرانی درخور توجه بوده که در نخستین گام های سده‌ی اخیز انسان ایرانی و جامعه‌ی ایرانی را به طور کامل بازتاب بدهند. البته درگیر شدن در مفاهیم ناسیونالیستی به شکل افراطی همیشه دست بسیاری از نویسندگان ما را در این حیطه کوتاه و کوتاه تر کرده . اگر شاعران کهن ما چون فردوسی در این ورطه نادرست افتادند بسیاری از نویسندگان رمان فارسی هم این ایران پرستی و ملیت پرستی را به شکل زننده ای در آثارشان منعکس کردند.
به تاریخ که بنگریم،خواهیم دید که رمان در واقع شکستن این توهم رئالیستی میان زبان و واقعیت و یا میان علت و معلولش است. در ادامه ی گفتار های زیباشناسی هگل،  وپیروان او در سده ی بیستم (که در بین اشان  متفکرانی مانند لوکاچ و کروچه می توان نام برد) بر اهمیت محوری رمان در ادبیات پای فشردند. لوکاچ در کتاب دوره ی آغازین اش، یعنی "نظریه ی رمان"، سعی به بررسی فلسفی تاریخی رمان و تبیین جایگاه ممتاز این ژانر ادبی دارد. لوکاچ در شروع این کتاب می نویسد :
" رستگار ازمنه ای اند، که آسمان پرستاره برایشان هم نقشه ی راههای قابل عبور وهم خواهان گذر است، چرا که پرتوی اختران این راه ها را تابان می کند. برای این ازمنه همه چیز نو ولی اعتمادبخش، ماجراجویانه و همزمان در تملک آن است. جهان هماچنانکه دور (از دسترس) است، کاشانه ای خودی است، چرا که آتشی که در روح می سوزد از جنس آتش اختران است. جهان و "من"، همچون نور و آتش از هم دقیقاً متمایزند، اما هیچگاه با یکدیگر بیگانه نیستند. زیرا که آتش روحِ نور است، و به نور آتش خود را ملبس می کند. تمامی کنش های روح در این دوگانگی، با معنا و دوّار است.
در معنا کامل، و کمال یافته برای احساس. دوّار، چرا که روح در حین کنش در خود سکون دارد. دوّار چرا که کنش خود را از روح می گسلد و با خودشوندگی اش مرکزی می یابد با پیرامونی بسته به گِرد خود .
به قول نوالیس، "فلسفه در اصل رنج جدایی است، رانه ای که در همه جا خواهان آن است که در خانه باشد." بدین دلیل فلسفه همچون صورتِ زندگی و همزمان تعیّن گر این صورت و مضمون بخش ادبیات، همیشه علامت گسست میان درون و بیرون است، نشانه ی تفاوتی ذاتی، میان "من" و جهان، ناهماهنگی میان روح و کنش. بدین خاطر ازمنه ی رستگار فاقد فلسفه اند، و یا به عبارتی دیگر، تمامی انسان ها در این دوران خود فیلسوف اند، و صاحبان آماج اتوپیایی هر فلسفه ای اند.
او بر این باور است که رمان این قدرت و ظرفیت را دارد که واقعیت های انسانی و کنش ها و واکنش هایش را در ایده‌ی تمامیت گرایی نشان و بروز بدهد هرچند شاید میان واقعیت ها و یک اثر زبانی و گفتاری فاصله باشد ولی می شود رابطه بین عناصر و نشانه ها و اتفاقات را به صورت ادلالی و هنجار گون نمایش داد و این وظیفه‌ی اصلی رمان است . البته به موازات همین دوره ادبی شکل های و روش های متفاوت ترکیبی با پرسپکتیو های متفاوت تری از آنچه که از ایده‌ و رسالت رمان بیان شد پدید آمدند ولی چیزی که ما در سرتاسر قرن بیستم با آن مواجه بودیم همین سنت ادبی بود که بر دیگر گونه ها پیشی گرفت و البته ادبیات معاصر ما نیز به گونه ای عجیب و غریب تر و در توهم از همان سنت جهانی پیشی گرفت و در واقع پس رفت کرد . در آثارداستانی این چند دهه ما با یک تمایز بنیادی میان واقعیت های اجتماعی،روان شناختی، و فرهنگی و زبانی به صورت گسترده و عام و از سوی دیگر تئوری های رمان نویسی  غربی و منطق حاکم درونی اشان مواجه شده ایم. آیا صرفاَ با اشراف به این واقعیت می‌توان ضعف ها و تناقضات در ادبیات داستانی امان را حل کنیم و خودمان و ضعف هایمان را توجیه کنیم. کاری که بیشتر منقدان ما همواره کرده اند و می کنند و فقط به دال ها می پردازند و دلیل ها را در بطن همان تمایزات می بایند به گونه ای معلول علت معلول می شود صورت سوال کاملاً واضح هست و همه این تفاوت ها آشکار باید به مسئله از دیدگاهی دیگر پرداخت تا این ضعف تاریخی را بهتر بیان کنیم . از میان فاکتور های تاثیر گذار محیطی چون سیاسی و اقتصادی و ... بیشتر از همه فاکتور زبانی گفتاری که کمتر به نوشتار منجر شده است را می توان بر این موضوع دخیل دانست چیزی که در اروپا کاملن برعکس بوده و هست. ما در راه تبدیل زبان گفتار به زبان مفهوم و سپس به زبان نوشتاری همواره دچار مشکل بوده ایم و هستیم و حلقه‌ی گمشده ی مفهوم که نیاز به یک اندیشه متکی به خود را دارد نه عاریه ای از این و آن  . ما ایرانیان همواره زندگی اجتماعی امان را در فضاهای اسطوره ای و عرفانی و سماوی شکل داده ایم و دیگران در همین سیر بر جاده واقعیت ها گام برداشته اند از خود دریافت کرده اند تا جایی در بیرون!. آنگاه که ما در بیسوادی زجر آور نیمه اول قرن بیستم دست و پا می زدیم دوره شکوفایی رمانتیسم ادبی در شکل رئالیسمش بوده وقتی ما صنعت چاپ و کتاب و پشت بندش فرهنگ کتاب خوانی درستی نداشتیم در اروپا همه این مسائل امری عادی و روزمره بوده، از سویی دیگر همان سایه‌ی سنگین ادبیات کهن اسطوره ای و شعری یک نیروی منفی را در شکل گیری درست و با قوام در برابر هر پدیده‌ی نوظهور ادبی اعمال میکرد که حتی تا چندین دهه در درون خود تحول نوگرایی شعری را نیز بر نمی تابید چه برسد که به یک عامل خارجی اجازه رشد و نمو بدهد همه این تناقض ها و برهمکنش ها باعث عقیم ماندن رشد صحیح رمان در ایران شد.
ادبیات داستانی ما بخصوص در این چند دهه درگیر این خوددرگیری در باز شناختن علت حضور رمان در این فضای جدید ادبیات بوده است. چرا باید ما اصلاً به رمان بپردازیم و آیا ادبیات ما بدون رمان به نابودی و انقراض می‌رود و یا خیر ؟  عده ای بر این باور هستند که باید بنای ادبیات بومی خودمان را بر پایه های جدید تری چون رمان بنا کنیم و اگر هماهنگ با ضرب آهنگ روز ادبیات جهان همراه نشویم و بر روش های قدیمی و سنتی خود اصرار بورزیم اگر نه به شکل عمده از بین نرویم حداقل اش این خواهد شدکه ایزوله خواهیم بود و حرفی برای انسان امروز نخواهیم داشت و هم چنان باید در آسمان ها و مضامین عرفانی به دور خودمان تار بتنیم و به حس های افراطی ملی گرایی متعفن خود مفتخر باشیم و باز از حماسه و حماسه سازی حرف به میان بیاوریم.

ادامه دارد...

No comments: