زهره


Diego Rivera. Portrait of Sra. Dona Elena Flores de Carrillo. / Retrato de la Sra Dona Elena Flores de Carrillo.


Diego Rivera. Portrait of Sra. Dona Elena Flores de Carrillo. / Retrato de la Sra Dona Elena Flores de Carrillo. 1953. Oil on canvas. 140 x 221.5 cm. Private collection.




علی عمادی

 
کسی ما را برای خواستگاری دعوت نکرده بود. حالا شده بودیم یک پای طلاق! خانومم هم  می گفت:  ما باید بهش کمک کنیم ، اگه یه پدر و مادردلسوزی داشت  که تو سن سیزده سالگی شوهرش نمی دادن؛ هنوزبچه است، سنی نداره!  با خواهرم صحبت کردم امشب بریم اونجا  تا ببینیم چی میشه."
خونه باجناقم مهرشهر بود می بایست تا اونجا میرفتیم؛ تا اومدیم جمع و جور کنیم ساعت چهار بعد از ظهر شده بود. ترافیک اتوبان کرج هم طبق معمول همیشه به اوج رسیده بود، رانندگی در این اتوبان با همه جای دنیا فرق می کرد؛ هرکس از هر طرف که میل داشت سبقت می گرفت. هر لحظه ممکن بود تا کسی از یک سمتی فشاری را متوجهت کنه آن موقع بود که می بایست به موقع تصمیم می گرفتی تا  این فشار را دفع کنی  و سالم از مهلکه خارج بشی...
به  محوطه خانه های سازمانی مترو که رسیدیم طبق معمول همیشه جلو شیرینی فروشی خانم دستور توقف دادن! برای هر بار رفتن ما به خونه باجناقم یه جعبه شیرینی  اونم به خاطر همیشه تازه بودنش از نوع دانمارکیش میخریدیم و به اصطلاح با دست پر وارد خونه شون می شدیم.
آقا جواد  کارگر آرماتور بندی مترو بود و در قسمت آپارتمان های مخصوص مهندسین  شهرک مترو سکونت داشت. خودش می گفت این از امتیازات خانواده شهید بودنه، برادرش در جریان انقلاب اتفاقی شهید شده بود. و حالا از صدقه سر او به آقا جواد یک آپارتمان دویست و بیست متری داده بودند که حتی از عهده فرش کردنش هم بر نمی اومد؛به هر زوری بود کف آپارتمان را پوشانده  بود و با مبل و صندلیهایی که زنش قسطی از برادر نجارش خریده بود سر و صورتی به آپارتمان داده بودند.
زنش با کار خیاطی و آرایش گری درآمدی به هم زده بود، و یه جورایی تو دخل و خرج خونه کمک میکرد، شوهرش هم  زیاد از این وضع بدش نمی آمد. بعضی وقتها هم اگه پا می داد آقا جواد با زنها و دختر هایی که برای آرایش و یا خیاطی به آنجا آمده و شدی داشتن لاس خشکه ای می زد؛ گاهی هم  زنش سر به سرش می گذاشت و همین  باعث سرگرمی زنها می شد.
خانمش یکی از اتاقها را که از بقیه بزرگتر بود به کار خودش اختصاص داده بود. همه چی هم دم دستش بود بین کار سری به آشپزخونه میزد تا هوای غذای بار گذاشتش رو هم داشته باشه.
در ورودی ساختمان مثل همیشه باز بود؛ بوی غذا محوطه آپارتمان را پر کرده بود. غذا هر ایرادی داشت به کنار حسنش این بود که ادویه زیاد داشت. به همین خاطر هم بود که انگار وارد قهوه خانه شده ای.
 ساختمانشون هشت واحدی بود. چهار طبقه؛ در هر طبقه دو واحد مقابل هم بودند. آپارتمانشون طبقه اول بود، زنگ زدیم و یکی از بچه ها در را باز کرد. طبق معمول همیشه شلوغ بود، یاالله گویان وارد آپارتمان شدیم.
بچه ها قبل  از همه به استقبال ما آمدند. چهار تا بچه داشتن؛ آخری یک پسر بود که زبانش می گرفت و به سختی صحبت می کرد. بعضی وقتها خواهر بزرگترش که نقش لله ی بچه ها را بازی می کرد حرفهایش را برای ما ترجمه می کرد. بعضی از حرفهایش نامفهوم بود. خانم من با شوخی و خنده به خواهرش می گفت این آخری رو دیگه برای چی زاییدی!؟ او هم در جوابش می گفت " دیگه برای کورتاژ خیلی دیر شده بود!
خانم خانه از محل کارش با صدایی که خدا نصیب کسی نکنه فریاد زد: سلام، خوش آمدید  به آقا جواد زنگ زدیم تا زود تر به خانه بیاد؛  آقا جواد معمولا" شبها اضافه کاری داشت و اگر کاری برایش پیش می آمد کسی را داشت که اضافه کاری اش را برایش رد کند! پس تا آمدن آقا جواد من باید یک راهی برای سرگرم کردن خودم پیدا می کردم.
دم دست ترین کار دیدن اخبار از شبکه ی خبر بود. با اینکه خبر ها یکسویه و مثبت برای پخش تهیه می شد و مملکت را در امن و امان نمایش می داد ولی خوب برای گذراندن وقت بد نبود. تلویزیون هم یه آنتن سر خود داشت، که با هر بار دویدن و قایم باشک بازی بچه ها توی محدوده داخلی خونه  تصویر برفکی می شد و همه چی بهم میریخت.
بعد از کمی تماشا و تحمل سروصدای بچه ها که با خنده های جنون آمیز زنان در اتاق خیاطی قاطی می شد من تصمیم گرفتم آپارتمان را ترک کنم.
اطراف آپارتمان ها را محوطه سازی کرده بودند. هر چند گیاهان را تازه کاشته بودند ولی خودشان را خوب نشان می دادند. بخصوص بوته های گل رز که خیلی چشم گیر بودند. هوا خیلی پاک و لطیف و خنک بود. نسیم ملایمی که از سمت غرب می وزید شاخه های ظریف نهال های تازه کاشته شده را به لرزه وا می داشت و آرام از بین ردیف آپارتمان هایی که بعضی از آنها هنوز نیمه کاره و خالی از سکنه بودند به آرامی می گذشت.
آفتاب در حال غروب بود، و بچه ها هنوز به خونه هاشون نرفته بودن؛ پسر بچه ها گل کوچیک بازی می کردند و دختر ها طناب بازی و یا لیله بازی می کردند.
با خودم فکر می کردم که چه انگیزه ای باعث شده که این زن و مرد بالغ دختر سیزده ساله ای را که هنوز نمی تونه هِر را از بِر تشخیص بدهد به شوهر بسپارند. راجع به داماد هم اطلاعات درستی نداشتم. فقط شنیده بودم که درس طلبگی می خواند و درآپارتمان پدرش که در همان شهرک واقع است زندگی می کند. سنش تازه به هیجده سال رسیده و هیچ ممر درآمدی به غیر از کمکی که بابت طلبگی از حوزه می گرفت نداشت. پدر و مادرش در یک واحد دو خوابه به همراه دیگر برادرش که از او دو سال کوچکتر بود در شهرک مترو زندگی می کردند.
کمی به تاریکی هوا مونده  بود که من برگشتم. در باز بود ضربه ای به  در زدم. یکی از بچه ها درو باز کرد. صدای به هم خوردن کاسه و بشقاب از آشپزخانه می آمد. بچه ها همچنان با انرژی که گویی پایانی نمی شناخت سرگرم دویدن تو محوطه آپارتمان  بودند. باز صدای فریادشون با خنده های گوش خراش زنها  یکی شده بود صدای یا الله مرا  هم کسی نشنید.
آقا جواد را دیدم که توی این همه ازدحام رو به قبله  نماز می خوند. بچه ها در حال دویدن و بازی گرگم به هوا به او نزدیک می شدند و سعی می کردند پشت او خودشان را پنهان کنند. او هم با گفتن الله اکبر با صدای بلند آنها را از خودش دور می کرد. کلمات عربی را با غلظت خاصی تلفظ می کرد. سعی می کرد نماز را با وسواس بخواند.
به سمت گوشه کناری حال که یه دست مبل گذاشته بودن رفتم و روی مبلها قرار گرفتم، همسر آقا جواد که تازه متوجه حضور من  شده بود با همان صدای بلندی که خاص خودش بود مشغول خوش بش کردن شد بعد هم رف تا یک لیوان چای برای من بریزد.
در همین حین آقا جواد هم که حالا دیگه نمازش رو تموم کرده بود کنار من نشست بعد از  احوال پرسی،  سوالاتی راجع به چند و چون  ترافیک اتوبان پرسید. حالا دیگه چای هم رسیده بود و تقریبا همه دور هم جمع شده بودیم؛ وقتش بودکه یکی بحثو شروع میکرد.
این وسط اکرم خانم مادر دختر پیش دستی کرد و صحبت را اینطور شروع کرد: " علی آقا شما که غریبه نیستید راستش ما تصمیم گرفته بودیم که زهره را شوهر بدهیم. یک روز یکی از همسایه ها از من پرسید اگر مایل به شوهر دادن زهره هستید من یک خواستگار برایش سراغ دارم! من هم در جوابش خندیدم و زیاد جدی نگرفتم. یکی دو روز بعد من با جواد صحبت کردم وهر دوی ما به این نتیجه رسیدیم که زهره درسخوان نیست  و یواش یواش سر و گوشش می جنبه، خلاصه قد و هیکلش هم درشت شده و به چشم می آد دیگه باید یک کاری بکنیم.
بعد از یکی دو روز همان خانم همسایه سکوت ما رو نشان رضایت دونسته بود به من گفت که می خواهند یک شب برای خواستگاری به خانه ما بیایند. بعد هم من با جواد صحبت کردم و جواد هم موافقت کرد.
شب خواستگاری همان خانم همسایه به همراه یک جوان و پدر و مادرش به خانه  ما آمدند. ما فکر می کردیم همینطوری فقط برای آشنایی آمده اند. ولی بعد از مدتی متوجه شدیم که نه قضیه را خیلی جدیه و موضوع به بحث به  مهریه و عقد کنان و عروسی داشت ختم میشد. راستش ما غافلگیر شده بودیم. آن شب بهشون گفتیم به ما یه وقت بدن تا ما هم روی صحبتهای اونا فکر بکنیم آنوقت یه  شبو  تعین می کنیم که چند نفراز بزرگترهای ما هم باشند و همان شب راجع به مهریه و عقد کنان و مراسم دیگر صحبت می کنیم.
اول پذیرفتن، ولی بعد از مدت کوتاهی خود پسره که تا اون لحظه اصلا" حرفی نزده بود و ما پیش خودمان گفته بودیم عجب داماد بی سرو صدایی است با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم شروع کرد به صحبت کردن. یخورده راجع به خودش گفت و بعد اینکه در کار خیر نباید تعلل کرد و اینکه وقتی دو نفر تمایل به زندگی با یگدیگر را دارند بزرگتر ها باید در کارشان تسریع کنند و صحیح نیست امروز فردا کنند. من از همان اول وقتی عجله او را دیدم به خودم گفتم که باید یک ریگی در کفشش باشد.
تا به اینجای صحبت که رسیدیم آقا جواد ساکت بود. بچه ها هم به برکت یک سریال دو ریالی که به قول معروف بهتر از هیچی بود پای تلوزیون ساکت نشسته بودند. آقا جواد عادت نداشت در این جور مواقع ساکت باشه. ولی اینطور که به نظر می رسید حالش زیاد خوب نبود. به چیزی فکر می کرد. به نظر می رسید که در بین ما نشسته ولی در اصل در جایی دیگه بود.
با صدایی که به زور به گوش همه می رسید رو به زنش کرد و گفت :" من فکر می کنم که مهمونا گشنشون باشه صحبت رو بزاریم بعد از شام بهتره." و بعد بلند شد و با یک خنده ی زورکی همه را به شام دعوت کرد.
بعد از خوردن شام زنها به سمت آشپزخانه و مردها به سمت حال و بچه ها به سمت تلوزیون رفتند.
 آقا جواد که گویی فرصتی مناسب برای صحبت کردن  پیدا کرده باشه؛ نزدیک من روی مبل نشست و صحبتش را اینطور شروع کرد: " علی آقا شما غریبه نیستید ما وقتی که دیدیم زهره سروگوشش می جنبه و هر روز یکی تا در خونه دنبالش میکنه؛ بعد هم  شماره تلفنمون  دست هزار نفره، هر شب یکی زنگ می زد مزاحم میشد بالاخره  تصمیم گرفتیم به خاطر آبروی خودمون توی شهرک هم که شده یه کاری بکنیم. خودت بهتر میدونی اینجا بیشتر همکارام زندگی میکنن اگه کسی پاشو کج بذاره نه  سر کار از دست حرفاشون در امانه نه تو محل اینم بدی محیط کوچیکه....
 من میگم دختری که درس نمی خونه و سروگوشش می جنبه رو باید شوهر داد! " این حرفو زنش هم زده بود" 
 کمی کلافه شده بودم. حس کردم می خواهند به نحوی کار خودشان را توجیه کنند. دختر در سن سیزده چهارده سالگی طبیعیه که سر و گوشش بجنبه!  غیر از این می بود جای  تعجب داشت. اگر همه بخواهند درست در همین سن و سال دختر هاشونو  شوهر بدن؛ که راه حل مناسبی نیست. ا
با این دید که به محض جنبیدن سر و گوش پسر یا دختر باید کاری کرد سن ازدواج از هیجده سال به سیزده چهارده سال و یا کمتراز این می رسد! این منطق درستی نیست.
می شه از راه آموزش  به بچه ای  که به این سن سال رسیده یاد داد  که چطور رفتار کنند و مراقب خودشان باشند. چاره کار فقط دادن آگاهیه، یه حس درونی بهشون بدیم که  به  موقع تشخیص دهند و راه خودشان را درآینده ای که در  انتظار آنهاست پبدا کنند. برایم دشوار بود تا با او در باره مسائل مربوط به آموزش جنسی و غریزه جنسی که پدیدار شدن آن در چنین سن و سالی صورت می گیرد صحبت کنم، حس کردم شاید با مطرح کردن این حرف مشکل " ناموسی " با او پیدا کنم. راستش سطج فکرش در حدی نبود که بشود این گونه مسائل رو باهاش در میان گذاشت؛ که دخترش به سنی رسیده است که پسر ها برایش جالب هستند و دختر دوست دارد که کسی او را لمس کند نوازش کند و در این سن یعنی سن بلوغ بچه ها کنجکاو تر می شوند وغیرو و غیره. باز با یه همچی آدمی اگه  پای یک پسر وسط بود شاید بازگو کردنش  راحتر می بود. صحبت درباره مسائل جنسی در اجتماع ما هنوز شکل یک تابو را دارد.
با سختی و مکافات فقط تونستم بهش بقبولونم که به دخترش کمی وقت بدهد تا فکر کند، شاید تصمیم گرفت دوباره به مدرسه برود. خانمش را زن من پخته بود. حرف زیادی برای زدن نداشت. بعضی وقتها حرفهای مرا با سر تایید می کرد و یکبار به صراحت گفت که در تصمیم گیری کمی عجله کرده اند. حالا مشکل داماد بود،  با چراغ سبزی که  ازشون گرفته  دیگه  کار را تمام شده می پنداشت.
 برای صنف به قول خودش روحانی  احترام خاصی قائل  بود. معتقد بود که یک طلبه برای دخترش می تواند آینده ی خوبی بسازد. می گفت جوان دینداریه!  با وجود اینکه  دستشم خالیه اما خوبیش اینه که فعلا" این صنف  رو بورسه!  این قسمت  رو معمولا با خنده وکنایه می گفت. واضح بود که دلش پیش مرد بود.  و ته دلش از این انتخاب راضی، ظاهرا او هم در این خصوص به زمان احتیاج داشت. نمی دانست با آینده ی دخترش بازی می کند. حسم بهم میگفت هیچ مسئله  را جدی نمی گیرد.
زن من که زیاد اهل رودربایستی نبود حمله اش را به آقا جواد شروع کرد. به او گفت که من با دخترش صحبت کرده  و  راضی شده که  به مدرسه برود و در کارهای خانه هم به مادرش کمک کند. شما هم زیاد سخت گیری نکنید. دخترتون هنوز بچه ست،  نیاز به مشاوره و راهنمایی دارد.
 آقا جواد که انگار از اومدن ما خبر نداشت و برای کارهای خودش دلائل محکمی هم داشت صحبت را عوض کرد و گفت ببینیم خدا چه می خواهد و قسمت چه می شود. با این کارش در صحبت را بست و شروع کرد به شوخی کردن و دست انداختن زنش و کمی هم سر بچه ها داد زد و ما هم بو بردیم که دیگه می بایست برگردیم.
یک ماه گذشت، شب دیروقت بود، خسته از سر کار به خونه برگشتم. دیدم زنم پریشانه و معلوم بود که گریه کرده. شام مختصری خوردم تا زن به سخن اومد: "امروز که با خواهرم صحبت می کردم، متوجه شدم که زهره را عقد کرده اند و در حال تدارک دیدن برای روز عروسی هستند. " من که از قبل می دونستم پدر دختر تصمیم خودشو گرفته و می خواهد دخترش را به هر قیمتی شده شوهر بده به زن گفتم :" خدا کند که خوشبخت بشوند." زن به حرف من خندید و گفت :" یارو خودش بچه سال است این دختر هم سنی ندارد هنوز یک غذای ساده را نمی تونه درست کنه، جایی برای یک زندگی مستقل ندارند. چطور ممکنه که خوشبخت بشن؟!"
زن حق داشت. اما از دست ما کاری ساخته نبود. از این دست مسائل در جامعه زیاد اتفاق می افته. پدر و مادرها در مجموع دست پسرهایشان را بیشتر باز میزارند. اما قضیه در مورد دختر ها کاملا برعکسه تنها با مراقبتهاس که میشود اوضاع رو آروم کرد. و در نهایت باید هر چه زودتر به خانه ی شوهر فرستند. دختر ناموس بحساب می آید اما  پسر تا وقتی کسی بلایی به سرش نیاورده بود کاری به کارش ندارن.  طرز برخوردشان با مسائل  مربوط به دخترها درست نقطه مقابل  برخورد آنها با پسرانشان بود. پسر مجاز بود به هر دختری که می خواست علاقه نشان بده، اما همین اینکه می شنید به راست یا به دروغ کسی به خواهرش متلک گفته و یا دنبال او افتاده و به وی ابراز علاقه کرده مرزها به هم می ریخت و خون برادر به جوش می آمد و موضوع شکل ناموسی پیدا می کرد.
یک ماهی ازاین ماجرا گذشت. یه روز که سر کار بودم  تلفن محل کارم زنگ خورد و یکی از همکارانم مرا صدا زد و گفت : " تلفن برای شما است." من گوشی را گرفتم،  اونطرف خط خواهر زنم بود، لرزش تو صداش به وضوح مشخص بود  با دشواری سخن می گفت. بعد از احوالپرسی مختصری که کرد گفت که با زنم صحبت کرده و او در راه کرج است. من هم  شب بعد از کار برم اونجا مسائلی پیش آمده که او و شوهرش می خواهند با من در میان بگذارند.
غروب بعد از اینکه تعطیل کردم راهی کرج شدم. ترافیک آنقدر زیاد بود که آدم وقت می کرد به هر چیزی فکر کند.  کمی نگران بودم، نمی دونستم چه اتفاقی افتاده است. آنقدر می دانستم هر چی هست مربوط به قضیه دخترشونه. احساس غریبی به من می گفت که وصلتشون به مشکل برخورده. چراییش را درست نمی دانستم. این تصور که پدر و مادری حاضر می شوند دختر بچه ی کم سن و سالی را به خانه ی شوهر بفرستند برای من دور از ذهن بود. فکر می کردم گرچه انجام این مدل تصمیمات در گذشته کاری متداول بود اما در این دوره زمونه این شیوه رفتار دور از ذهن بود.
حقیقتا بزرگراه های تهران دیگر معنی واقعی خودشان را از دست داده اند و دیگر گنجایش این همه خودرو را ندارند. برای وارد شدن به آنها باید از یک ترافیک سنگین گذشت. برای خروج از آنها نیز باید صبر ایوب داشت.
بعد از گذشتن از هفت خان رستم و طی شدن حدود دو ساعت من خسته و کسل وخواب آلود به مهر شهر رسیدم.
از نگهبانی با سلام و تعارف گذشتم و زیر آپارتمان که مختص پارکینگ بود توقف کردم. در ورودی باز بود، از پله ها آهسته بالا رفتم.
جلوی آپارتمان کفشهای زیادی جفت شده بود. صدای همهمه بچه ها با صدای به هم خوردن قاشق به ته قابلمه برای درآوردن ته دیگ با صدای زنها در دل من برای وارد شدن به آپارتمان تردید ایجاد می کرد. در را که باز کردم همه هم صدا فریاد کردند و با اینکار به من خوش آمد گفتند. من سر خوردن غذا رسیده بودم و همه با فریاد
گفتند " مادر زنت دوست داره !" 
در گوشه ای از سفره جا برای من باز شد. به دشواری خودم را جا دادم، غذا قورمه سبزی بود که اونقدر جوشیده شده بود که نه اثری از گوشت و نه لوبیا در آن پیدا نمیشد. کمی برنج کشیدم و ملاقه ای خورشت و آنقدر این و آن از من سئوال کردند نفهمیدم که کی غذا  خوردنم تمام شد و من دیگر کنار سفره نبودم.
بعد از غذا رسم بود که چایی بریزند. من خوشبختانه از وقتی که سیگار کشیدنم را ترک کرده بودم میل به نوشیدن چایی را هم از دست داده بودم. بقیه چایی خوردند سیگارها را روشن کردند. بچه ها در این میان از همه بیشتر حال می کردن. زنها با فریاد به آنها هشدار می دادند که مواظب استکان های چایی باشند. باجناق ها دور هم جم شده بودند. البته جای یکی از آنها خالی بود. زنها یکی یکی از آشپزخانه بیرون آمدند و به جمع ما پیوستند. من و آقا جواد و محمد فراهانی که آمده بود تا نفس کش بطلبد. محمد اهل خلاف بود. به قول خودش همه جور خلافی می کرد الا یکی و آن هم این بود که به ناموس کسی نگاه نمی کرد. بچه ی هشت متری گدا خونه بود. یکی از محلات اطراف مجیدیه که دست کمی از نظام آباد و جوادیه نداشت.
دنبال شر می گشت، هر کجا که بوی دعوا و یقه گیری بود سرک می کشید و برای خودش حقی قائل بود. همیشه هم از درگیری هاش برامون  تعریف می کرد. ترکیبی بود از واقعیت و خالی بندی و اغراق و دروغ هر چی بود سرگرم کننده بود.
از سریال تلوزیونی خبری نبود. زن آقا جواد بچه ها را به اتاقی فرستاد و یکی از آنها را که از بقیه بزرگتر بود بعنوان مراقب گماشت و در را به روی آنان بست. با ساکت شدن خانه و آمدن بقیه ی زنها موضوع بحث روشن شد.
صحبت را زن آقا جواد شروع کرد، همانطور که حدس زده بودم مشکل مربوط  به زهره بود.
" ......دیشب فرشاد زهره را تا دیر وقت در خانه خودشان نگه داشته بود، ما نگران شده بودیم؛ به جواد گفتم برو دنبالش و خودت بیارش خونه دیگه دیر وقته جواد رفت و نیم ساعتی طول کشید تا برگردد  وقتی که برگشت تنها بود. از او پرسیدم چرا زهره را با خودت نیاوردی؟ در جواب گفت: " در را را برویم باز نکردند." من احساس کردم باید مشکلی پیش آمده باشد.
قبلا" چند بار به طور ضمنی تو حرفهاشون گفته بودن که نباید زیاد برای جوانها سخت گیری کنیم راستش منم کمی نگران شده بودم که منظورشان ازاین حرفها چی میتونه باشه!! اما حالا به این نتیجه رسیدم که می خوان مسئله را تمام شده اعلام کنند. یعنی اینکه ما دختر را عقد کردیم و دیگر دختر مال ماست؛ عروسی هم بی عروسی!  لابد فکر میکنن که ما بی کس و کاریم و می خواهند زهره را بدون جشن و مهمانی ببرند.
 با جواد یه بار دیگه هم رفتیم دم خونه شون؛ آخرش هم زنگ یکی از همسایه ها را زدم. تا در ورودی را برای ما باز کردند. رفتیم بالا از پشت در گوش ایستادیم. صدا از داخل آپارتمان شنیده می شد. معلوم بود که تو خونه هستن. در زدم و منتظر موندم، کمی گذشت.. صدای پچ پچشون می اومد. مدتی صبر کردم و دوباره محکم تر از قبل در زدم . دیگه صدایی نمی اومد؛ هیچ صدایی به گوش نمی رسید.  اینبار در حالی که میگفتم در رو باز کنید در زدم.. اما بازم هم در رو باز نکردند.
ما دست از پا دراز تر به خانه برگشتیم. برای ما روشن شد که این پست فترتها می خواهند با آبروی ما بازی کنند. اون پسر بی شعور فکر کرده می تونه همیشه پشت در خودشو قایم کنه! کور خونده یه بلایی به سرش بیارم. اینجا که رسید دیگر گریه امانش نداد. البته معلوم بود که قبل از این هم خیلی گریه کرده. چشمانش مثل دو کاسه ی خون شده بود. ا
ز قرار معلوم با آقا جواد هم یک دست گرد گیری کرده بودند. آقا جواد هم کرک و پرش ریخته بود. ساکت نشسته بود و چیزی نمی گفت. محمد فراهانی که دل نازکی هم داشت! و تحمل دیدن گریه ی خواهر زنش رو نداشت در هم رفته بود و پشت سر هم سیگار چاق می کرد. دورو برش را زیر نظر داشت و منتظر بود تا در یک موقعیت مناسب وارد گود بشه.
حالا دیگه همه زنها با هم آهسته آهسته گریه می کردند. زن من که عقیده داشت همه ی تقصیر ها زیر سر آقا جواده منتظر بود تا بهش حمله کنه، اما خوشبختانه ساکت بود و منتظر بود تا ببینه بقیه چه تصمیمی می گیرند.
من که همیشه از در گیری  پرهیز می کردم. این بار دلم به حال دخترک می سوخت. که بیچاره با  تصمیم  پدر و مادر جاهلش توی مخمصه افتاده بود. به قول معروف حالا که مرده ای  روی زمین بود  ما باید براش کاری می کردیم. دیگه با  گشتن به دنبال مقصر مشکلی حل نمی شد.
پس پیشنهاد کردم که همه به اتفاق هم بریم و زهره را برگردانیم، بقیه هم با من موافق بودند. ولی می گفتند که این خطر هست که کار به خشونت کشیده شود و ما مجبور شویم که زهره را به زور از خانه ی آنها بیرون بکشیم.
اینجا بود که محمد فراهانی باید دخالت می کرد. کسی که اهل قمه کشی بود و اهل خون و خون ریزی و نفس کش می طلبید. سرش برای اینکار ها درد می کرد. با همان لحجه ی مخصوص داش مشتی ها وارد صحبت شد و خیلی خلاصه و مفید گفت :" بلند شید بریم من در می زنم اگه وا نکردن اون چار طبقه آپارتمانو رو سرشون خراب می کنم." مفید و مختصر گفت و تکانی به خودش داد از جا برخاست و با اینکار ختم جلسه را هم اعلام کرد.

از خونه شون  تا منزل به اصطلاح داماد راه زیادی نبود. باد سردی هم می وزید. همه جا روشن بود، زنها هم با فاصله ی کمی  پشت سر ما در حال حرکت بودند.
از دور چراغ آپارتمانشون خاموش به نظر می آمد. ساعت حدود ده شب بود. در ورودی آپارتمان باز بود. احتمالا" کسی فراموش کرده بود در را درست ببنده.
رفتیم بالا و محمد فراهانی که از همه ی ما بلند تر بود و پیش از ما می رفت در زد. با کف دست به در کوبید و همزمان هم فریاد زد "مهمون اومده وا کنید!" صدا آنقدر زیاد بود که همسایه ها  وحشت زده بیرون آمدند.  برای بار دوم در نزده بودیم که پدر داماد سراسیمه در را باز کرد و با اعتراض گفت : " این چه وقت مهمانی آمدن است؟!" محمد فراهانی که دید حریف خیلی ریزه میزه است و هیچ جای نگرانی نیست او را به داخل خانه هل داد و گفت :" برو تو پذیرایی کن!" ماهم از فرصت استفاده کردیم و چپیدیم داخل آپارتمان.
سعی می کرد نشان دهد خواب بوده است. مرد تنها بود. در گوشه ای از حال مقداری لحاف و تشک پهن کرده بودند. یک لامپ ضعیف در آشپزخانه روشن بود و ما همه جلوی در ایستادیم. مرد ما را به حال خودمان گذاشت و رفت داخل اتاقی که کنار آشپزخانه بود. مدت کوتاهی سکوت بر فضای آپارتمان حاکم شد.
ناگهان در اتاقی که در سمت دیگر حال بود باز شد و آقا داماد با قیافه ای پریشان که سعی می کرد خود را مسلط بر اوضاع نشان بدهد بیرون آمد و در را پشت سرش بست.
هم زمان در دیگه ای باز شد و زن و شوهر هم زمان با هم از در بیرون آمدن. مادر داماد که سعی داشت قافیه را نبازد با ترش رویی حرف شوهرش را تکرار کرد و گفت:" این چه وقت میهمانی آمدن است مگر شما قصد مزاحمت دارید که این وقت شب با این همه سروصدا ریخته اید اینجا؟"
آقا جواد که بغض گلویش را گرفته بود با صدایی که شبیه به فریاد بود گفت:" زهره کجاست؟!" و ساکت شد.
آقا داماد را من برای اولین بار بود که می دیدم . قدش نسبتا" بلند بود. چهره شو با اخمی که به ابرواش انداخته بود کاملا درهم کرده بود. ته ریشی گذاشته بود و با چشم های ریزش  با دقت اطراف را برانداز می کرد، پی برده بود که مشکل جدی شده است.
با لحنی که به نظر آرام می رسید سعی کرد تا بر اوضاع مسلط شود. نگاهی به جمع ما کرد و بعد تعارف کرد تا بنشینیم. به مادرش دستور چایی داد و با نگاهی به پدرش رساند که هوا پس است و باید مراقب بود.
آقا جواد این پا و آن پا می کرد و منتظر بود تا کسی به او جوابی بدهد. زنش با لحنی آرام تر از خود داماد همین سئوال را پرسید. داماد که ترس در دلش رخنه کرده بود و می دید عده ای مصمم به داخل خانه اش ریخته اند و قصد شوخی با کسی را ندارند به خودش آمد و گفت:" همین جاست الان میاد!"
 از همان اتاقی که آقای روحانی بیرون آمده بود زهره هم بیرون آمد. قیافه اش می خورد که یک کتک مفصل خورده باشد. تا به حال او را اینقدر سر خورده و رنجور ندیده بودم. با صدایی که به زور شنیده می شد سلام کرد و همان جا کنار در ایستاد.

همه ی ما از دیدن چهره ی تکیده ی زهره جا خورده بودیم یک لحظه نمی دانستیم که چه عکس العملی باید نشان بدهیم. حالا مرد و زن و داماد همه با هم ما را به نشستن و خوردن چایی دعوت می کردند.
معلوم بود که کار بیخ پیدا کرده است. آقا داماد به خودش حال داده بود و زهره را به زور در خانه نگه داشته و هر کاری را که می خواسته با او کرده بود. زن محمد فراهانی که او هم برای خودش لاتی بود رو به داماد کرد و با تحکم از او پرسید :" چرا تو این دختر بچه را در خانه حبس کردی!؟ کی به تو اجازه داده بدون انجام مراسم عروسی دختر را بدزدی ...!"
لحن تلخ و صدای بلند زن جو را آشفته کرد. داماد که سعی داشت جو را آرام کند گفت:" زهره خودش دوست داشته اینجا پیش ما باشد!" آقا جواد از کوره در رفت و با صدایی که می لرزید و به شدت عصبی می نمود رو به داماد کرد و گفت:" مگر این دختر پدر و مادر و کس و کار نداره؟ چرا من که اومدم دنبالش و در زدم در را به روی من باز نکردید؟ از خدا و پیغمبر نمی ترسید؟! یک لحظه من متوجه شدم که همه با هم  در حال حرف زدن هستیم. این وسط صدای محمد فراهانی از همه بلند تر به گوش می رسید، پدر داماد را خطاب قرار داده بود و هر چه دلش می خواست بارش کرد. مرد مانده بود جواب کدوم یکی رو بده.  همه  تقریبا" با هم  فریاد می زدن. مادر داماد که کلافه شده بود، سعی کرد جو را آرام کند.
روبه مادر زهره کرد و از او خواست که ما را دعوت به نشستن کند تا بنشینیم دور هم و یک راه حل منطقی برای مشکل پیدا کنیم. مادر زهره نگاهی به آقا جواد کرد و منتظر شد ببیند که او چه تصمیمی می گیرد.
یک لحظه همه ی چشمها دوخته شد به آقا جواد که کنار در ایستاده بود و بغض گلویش را می فشرد و احساس می کرد که این بچه طلبه با آبروی او بازی کرده است!
بساط چایی آماده شده بود. آقا جواد اما گیج بود. نمی دانست و نمی فهمید که خودش را دچار چه مشکل بزرگی کرده. البته خودش تنها نبود این مشکل بزرگ دامن دیگران را هم گرفته بود. اگر دست دخترش را می گرفت و او را به خانه می برد چه می شد؟ قیافه ی نذار دخترش را می دید و می دانست که این دختر دیگر دختر یکی دو روز قبل نیست. می دانست که شب قبل مرد او را به زور نگه داشته و با دخترش هم بستر شده و دیگر کار به جایی رسیده که باید با مرد مصالحه کند.
از طرف دیگر نمی دانست که به فامیل و بستگانش چه توضیحی بدهد. همکارانش از او شیرینی خواسته بودند. همه می دانستند که او دخترش را عقد کرده، حالا چه باید می کرد!! انگار در بین ما نبود. ته ریشش بیرون زده بود، تک و توک رد موی سفید را می شد در چانه اش دنبال کرد.
به هر زوری بود ما را نشاندن. چای را مادر داماد پخش کرد و حالا دیگه پدر داماد صحبت را شروع کرده بود و طرف صحبتش هم آقا جواد بود. سعی می کرد با ملایمت و با دیپلماسی صحبت کند. بیاد آقا جواد آورد که چه قول و قرار هایی باهم گذاشته اند. همه مدتی ساکت نشستند و اجازه دادند تا مرد سخن بگوید.

زهره در گوشه ای از حال کنار خاله هایش نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود. رنگ به رخسار  نداشت. چادر نماز رو همچنان رو سرش نگه داشته بود. خاله ها که علاقه ای به شنیدن حرفهای پدر داماد نداشتند باب صحبت رو با دختر باز کرده بودن و  آهسته پچ پچ می کردن.
مادر زهره که انگار امیدش را به دخالت آقاجواد در صحبت از دست داده بود وارد صحبت شد و به مرد گفت:" من از شما یک سئوال می کنم شما به سئوال من جواب بده آیا این کار شما درست است که دختر مرا به بهانه خوردن شام به اینجا آورده اید و نه تنها او را به خانه برنگرداندید که قول داده بودید این کار را می کنید و بد تر از آن وقتی که پدرش دیر وقت برای بردن او به اینجا مراجعه می کند خودتان را به خواب می زنید و در را به روی او باز نمی کنید؟! معنی این کار شما چیه؟ ما دیگر به شما چه اطمینانی میتونیم داشته باشیم؟  این اول کار شما با ما اینطور رفتار می کنید خدا می داند بعد ها..."
مادر داماد حرفش را اینجا قطع کرد. او که به نظر می رسید می خواهد به هر قیمتی شده از پسرش حمایت کند در جواب مادر زهره گفت:" خانم تند تند نرو آهسته برو تا ما هم بیایم! بله ما دختر شما رو آوردیم و شام هم پیش ما بود و وقتی دیدیم دیر وقت شده از خودش پرسیدیم اگر اشکالی ندارد شب را اینجا پیش ما بمان و اوهم گفت مشکلی نیست می مانم!"
حالا همه نگاهها متوجه زهره شده بود. همه ما می دانستیم که زهره بدون اجازه پدر و مادرش حتی یک لیوان آب را هم نمی خوره. چه برسه به اینکه تصمیم بگیرد شب رو تو خانه داماد بگذرونه، این از محالات بود. دروغ به این بزرگی هم چیزی نبود که بتوان به سادگی از آن گذشت. یک لحظه جو متشنج شد و همه با هم حرف می زدند.

درست معلوم نبود چه کسی به چه کسی صحبت می کند. رفته رفته کار بالا گرفت. خاله بزرگ زهره که زن محمد فراهانی بود و صدای غرائی هم داشت به پدر داماد گفت:" ببخسید من خیلی رک حرف می زنم من می گم کسی که یه گوهی رو می خوره باید این شهامت رو هم داشته باشه که قاشقشو هم بزاره قد کمرش و با جرات بگه بله من اینکار رو کردم! "
هنوز حرفهای خاله تمام نشده بود که ما بلند شدیم. جو آنقدر آشفته شده بود که نزدیک بود به درگیری فیزیکی منجر شود. محمد فراهانی هم برای اینکه چیزی از زنش کم نیاورد رو به داماد کرد و گفت:" تو معلومه هنوز مرد نشدی که خودتو پشت در قایم می کنی هر وقت که مرد شدی برو زن بگیر!"
با این حرف دیگر ما به نزدیک در خروجی هم رسیده بودیم. پدر داماد که دید در خانه اش باز است و همه همسایه ها متوجه ماجرا شده اند و همه دارند متلک بار خودش و پسرش می کنند فریاد بلندی کشید و رفت به سمت آشپزخانه تا چاقو بردارد و به ما حمله کند.
این کار باعث شد تا زنش جیغ کشان به دنبال او بدود تا جلوی این کار او را بگیرد. داماد هم که کیج شده بود و نمی دانست به ما فحش بدهد یا خداحافظی کند و یا برود جلوی پدرش را بگیرد که در آشپزخانه به دنبال چاقو می گشت و فریاد می زد :" برای من لشگر کشی کردی بی ناموس! فلان فلان شده آلان کونه تو پاره می کنم...."
محمد فراهانی صدای مرد را در میان راه پله شنیده بود و قصد داشت از پله ها بالا  بره. زنش و بقیه جلوی او را گرفته بودند و نمی ذاشتن که برگرده.
دیگه همه  همسایه ها کم کم از آپارتمانهای شان بیرون آمده بودند و سعی می کردند تا دو طرف را آرام کنند. پدر داماد بالای پله ها ایستاده بود و با یک چاقوی سلاخی که در هوا تکان می داد نفس کش می طلبید.
 از محوطه آپارتمان بیرون آمدیم و رفتیم به سمت خانه آقا جواد که تقریبا" دویست متری با این محل فاصله داشت. صدای داد و فریاد آنقدر زیاد شد که بلوک های مجاور هم برای تماشا بیرون آمده بودند.
از آنجایی که آقا جواد را بیشتر همسایه ها می شناختند به او بیشتر حق می دادند. هرچند بعضی ها نمی دانستند که چه اتفاقی افتاده است. خانواده داماد آنجا مستاجر بودند و برای مترو کار نمی کردند.
به هر زوری بود ما موفق شدیم محمد فراهانی را از مهلکه خارج کنیم. هر چند او عقیده داشت که ما باید او را آزاد می گذاشتیم تا او هم کاردش را بیرون بیاورد و به پدر داماد ثابت کند که او این کاره نیست و فقط بلد است اربده بکشد و زن و بچه ی مردم را بترساند. از ما دلخور شده بود و می گفت:" اگر شما می زاشتید من رو ی این کثافتو کم می کردم."
یکی دو بلوک آن طرف تر که رسیدیم سر و صدا خوابیده بود. حدود نمی شب بود. همه جا تاریک بود. برق محوطه قطع شده بود. فقط صدای محمد فراهانی به گوش می رسید که داشت با آقاجواد تندی می کرد و می گفت:" تو خجالت نمی کشی می خوای دختر مثل دسته ی گلتو بدی به این آشغالها ".
آقا جواد کرک و پرش ریخته بود. بیاد نداشت که تا به حال در زندگی اش کسی اینقدر به او توهین کرده باشد. خودش را خورد شده می یافت. سرش پایین بود و هر کس چیزی بارش می کرد دم نمی زد.
زنها با فاصله ای کمی از ما می رفتند. راجع به مسئله ای صحبت می کردند که نباید به گوش ما می رسید. زهره را انداخته بودند وسط و یکریز از او سئوال می کردند.
بچه ها از آپارتمان بیرون آمده بودند و در خیابان بازی می کردند. بعضی از آنها با دیدن ما به استقبال ما آمدند. همه به اتفاق رفتیم داخل آپارتمان و زنها رفتند به اتاقی که مادر زهره آنجا خیاطی می کرد. مردها روی مبل در میان حال دور هم نشستند.
بچه ها به بازی خودشان در درون خانه ادامه دادند. جا آنقدر باز بود که هم می شد گرگم به هوا بازی کرد و هم قایم باشک کرد. آقا جواد سرش همچنان پایین بود. شاید فکر می کرد. شاید احساس گناه می کرد. و شاید به او شک وارد شده بود.
فکر نمی کرد که روزی کسی چنین بلایی به سرش بیاورد.  شاید به شرایطی که دخترش را در آن قرار داده بود و یا به ساده انگاری خودش فکر می کرد. داماد را جوان با شعور و با تقوایی می دانست. با اینکه فقط چند بار او را دیده بود حسش به او گفته بود که این جوان قابل اعتماد است.
از جوانهای داخل شهرک خوشش نمی آمد. بیشتر آنها اهل قرتی بازی بودند. فقط بلد بودند موهایشان را ژل بزنند و لباسهای تنگ بپوشند و دنبال دختر های شهرک راه بیفتند و برای آنها نامه بنویسند و به آنها چشمک بزنند. اگر راه می داد دختر را به جای خلوت بکشند و بلا به سرش بیاورند!
آقا جواد خودش ختم روزگار بود. بچه ی نظام آباد رو نمی شد سیاه کرد. خودش همه این دور ها را زده بود. اتفاقا" زنش را هم از همین طریق پیدا کرده بود. به قول خودش می گفت ما عاشق و معشوق بودیم. حالا از ترس مار به دام اژدها افتاده بود.
زنها یکی یکی از اتاق بیرون آمدند. زن آقا جواد رفت تا بساط چایی رو رو براه کند. بقیه هم به جمع ما پیوستند. زن محمد فراهانی که نفوذ بیشتری روی آقا جواد داشت به او پیشنهاد کرد تا اجازه دهد زهره را برای چند روزی به خانه ی خودشان ببرند تا آبها از آسیاب بیافتد.
زن آقا جواد از آشپزخانه به حمایت از خواهرش گفت :" من هم همین عقیده را دارم. بهتر است او را چند روزی بفرستیم تهران تا ببینیم چه کار می کنیم. " سکوت علامت رضا بود.
آقا جواد دیگر اختیار از دستش خارج شده بود. هیچوقت فکر نمی کرد که به این شکل نارو بخورد. با خودش فکر می کرد که تقاص کدام گناهش را پس می دهد. او که هیچوقت نمازش ترک نمی شد. هر چه فکر می کرد چیزی به ذهنش نمی رسید.
بچه ها شوری را به کوری رسانده بودند. صدای فریادشان آنقدر زیاد شده بود که دیگر تحملش غیر ممکن بود. با فریاد "خفه شید " محمد فراهانی همه به سوراخی خزیدند و دیگر جنبده ای در میان حال نماند.
زن آقا جواد با چایی آمد و گفت :"من برم جای بچه ها را بیندازم تا بخوابند." دیگر وقتش شده بود. جو خانه سنگین شده بود. این نحوه ی برخورد را کسی پیش بینی نکرده بود. آینده ی زهره در پس پرده ای از ابهام رفته بود.
آقا جواد آخرین امیدهایش به مصالحه را از دست رفته می دید. تنها راهی که در مقابلش بود گرفتن طلاق زهره بود. به این نتیجه رسیده بود که این امامزاده ها معجزه ای نمی کنند.
همه ی همکارانش ماجرای درگیری جلوی خانه ی داماد را دیده بودند. همه ی شهرک موضوع بحث روز بعد شان مشخص شده بود. مجبور بود به آنها بگوید که قضیه از چه قرار است. فامیل هم دیر یا زود بو می بردند.
با خودش می گفت ایکاش برای عقد کردنش عجله نمی کردم. ایکاش زودتر به ماهیت این خانواده پی برده بودم. با خودش درگیر شده بود و سعی می کرد راه برون رفتی برای وضعیتی که در آن قرار گرفته بیابد. ولی هر چه بیشتر فکر می کرد کمتر به نتیجه می رسید.
محمد فراهانی سر صحبت را باز کرده بود و سعی می کرد تا به زنها و به طور ضمنی به آقا جواد به فهماند که باید به هر قیمتی که شده طلاق زهره را بگیریم. "این بچه ملا اگر رو بهش بدی آستر هم می خواد. باید روشو کم بکنیم. اینها تا حالا رو زمین سفت نشاشیدن. مرتیکه فیزوری برا ما چاقو می کشه به خدا اگر گذاشته بودید می رفتم چاقو رو می کردم تو ماتحتش نزاشتین شما بیخود جلوی منو گرفتید. اینها مرد نیستند کسی که در رو می بنده چراغو خاموش می کنه واسه اینکه بگه ما خوابیم اینو شما اسمشو چی می زارین؟!"
بعد بدون اینکه منتظر جواب کسی باشد ادامه داد." اولا" که این بچه وقته شوهر کردنش نبوده. دوما" داماد سر و سامونی نداره سوما" اخلاق و مرام درستی ندارند. واسه چی آدم باید دختر جیگر گوششو بده دست اینا؟"
این تیکه از صحبت اش را خیلی با احساس گفت چون خودش یک دختر خوشگل داشت. با خودش فکر می کرد اگر روزی بخواهد دخترش را شوهر بدهد دقت بیشتری می کند.
همه ی ما به شکلی می دانستیم که آقا جواد از هول حلیم در دیگ افتاده است. او حتما" با خودش فکر کرده که چون دور دور ملا هاست داماد آینده ی او هم در این دم دستگاه حتما" برای خودش کسی می شود و با سروسامان پیدا کردن داماد حتما" چیزی هم به او می ماسد.
چون شخصیت چاپلوس و نون را به نرخ روزخوری داشت و به قول معروف عضو حزب باد بود هر طرف که باد می رفت او نیز با باد می رفت. اهل مخالفت و اهل اندیشه نبود. می گفت فعلا" اینطور ایجاب می کند و همیشه باید ظاهر را حفظ کرد چون عقل مردم به چشم آنان است.
از دادن پول نزولی و خرید و فروش خوشش می آمد می گفت باید خرج زندگی را یک جوری در آورد. همیشه سر پول با زنش و رفته رفته که بچه ها بزرگتر می شدند با آنها جر و بحث داشت. آب از دستش نمی چکید. طمع کرده بود.
داماد هم در باغ سبز به او نشان داده بود. اینکه قرار است یک مسجد را به همراه خانه ای که در کنارش ساخته اند به او بدهند. حالا آن مسجد کجا بود و آن خانه ی کنارش کجا خدا می داند!
هیچ کدام از ما که در مجلس نشسته بودیم در مراسم عقد و خواستگاری شرکت نداشتیم. از دیگران شنیده بودیم که چه قرار و مدارهایی گذاشته اند. زن آقا جواد از ترس شوهر به خواهرانش چیز زیادی نگفته بود.
کسی نمی دانست که چقدر مهریه اش را بسته اند و یا زمان عروسی چه موقعی است و یا عروس جهازش آماده است یا نه؟ و خیلی سئوالات دیگر که ما چیز زیادی راجع به آن نمی دانستیم. زنها برنامه ی فردا را ریختند. آقا جواد که باید به سر کارش می رفت. قرار شد زهره را به تهران ببریم. آنجا چند روزی باشد تا آبها از آسیاب بیافتد.
زنها می دانستند که چه بلایی به سر زهره آمده است. برایشان تعریف کرده بود. به آنها گفته بود که او داماد  را اصلا" دوست ندارد و در آن شب هم آن  کار را با زور با او انجام داده است. از خاله هایش خواهش کرده بود تا هوای او را داشته باشند.
او می ترسید پدرش پشیمان شود و او را مجبور کند به خانه ی داماد برگردد. زن آقا جواد چشمانش پر از اشک بود. هر سه خواهر حسابی گریه کرده بودند. ولی مادر زهره از بقیه غمگین تر به نظر می رسید. خودش را گناه کار می دانست. با خودش می گفت اگر من تسلیم آقا جواد نمی شدم و چند تا از فامیل های خودم را برای خواستگاری و عقد دعوت می کردم الان وضع خیلی بهتر بود. و یا با خودش فکر می کرد که ما چرا باید زهره را شوهر بدهیم. او که سن و سالی ندارد.مگر گرسنه مانده بود. نباید به او زیاد سخت گیری می کردیم. جلوی پسر بچه های شهرک را که نمی شود با این کارها گرفت. آنها به زن شوهر دار هم متلک می گوید. بارها از مشتری هایش شنیده بود که آنقدر پر رو هستند که دنبال زن شوهر دار هم می افتند.
آن شب همه تا دیر وقت زیر و روی مسائل را بررسی کردیم. روز بعد زهره با خاله ی بزرگترش که زن محمد فراهانی بود رفت و قرار شد تا چند روزی آنجا باشد و بعد به خانه ی ما بیاید.
خاله بزرگترش خیاط ماهری بود. چرخ زندگی را می چرخاند. محمد فراهانی هم جسته گریخته کار می کرد و چون کرایه خانه نمی دادند زندگیشان می گذشت.
آنجا برای زهره خوب بود. دختر خاله ی کوچکش را مواظبت می کرد و کمی در کارهای خانه به خاله اش کمک می کرد و این شانس را داشت که خیاطی یاد بگیرد. هر چه بود از شهرک و مسائل آن مدتی دور بود.
آن مدت زیاد طول نکشید. هنوز یک هفته طول نکشیده بود که داماد شروع کرده بود به چنگ و دندان نشان دادن. به خانه زهره زنگ زده و پدرش را تهدید کرده بود. به آنها گفته بود که زهره زن قانونی من است و شما آدم ربایی کرده اید. زن مرا دزدیده اید و او را در جایی که من نمی دانم کجاست پنهان کرده اید! اگر با زبان خوش خودتان او را برنگردانید با مامور به آنجا می آیم و آبرویتان را می برم.
آقا جواد را حسابی ترسانده بود. زنش اما مصمم بود و ترسی از این بچه ملا نداشت. ما هم به او قول حمایت داده بودیم. برای ما هم مسئله مهم شده بود. ما هم دل خوشی از این جماعت نداشتیم. چرخ روزگار برگشته بود و حالا نوبت بخور بخور و دزدی عده ای دیگر شده بود. داماد آقا جواد هم نیامده می خواست برود.
زهره بعد از اقامت چند روزه اش در کنار خاله و دختر خاله ی کوچکش از هر روزی برای جدایی از داماد مصمم تر شده بود. به این نتیجه رسیده بود که مرد آینده اش کس دیگری است. رفته رفته چشمانش بیشتر باز می شد. خاله هم همه جور هوایش را داشت.
او که خودش احساس خوشبختی نمی کرد دوست نداشت که ببیند دختر خواهرش با این سن کم و تجربه ی کم با این وضع به خانه ی شوهری برود که از روز اول همه ی قول و قرارهایش را زیر پا گذاشته و می خواهد او را ببرد به خانه ای که هم پدر و هم مادر و هم برادر کوچکترش آنجا زندگی می کنند. آپارتمان کوچکی که برای خودشان هم تنگ بود. حالا با رفتن او قوز بالا قوز می شد. برای زهره تعریف می کرد خودش با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم کرده است.
او هم دل پری از شوهرش و خانواده ی شوهرش داشت. برایش تعریف می کرد که به او هم خیلی وعده وعید داده بودند که هیچکدامش عملی نشده بود. و از هر چیزی بدتر این بود که شوهرش آدم مسئولی نبود. نه درست سر کار می رفت و نه وقتی که خانه بود با آنها درست رفتار می کرد. به او می گفت حالا بعد از گذشت چند سال و به دنیا آوردن یک بچه به سختی زندگی می کند. نه راه پس دارد و نه راه پیش زندگی خرج دارد و او مجبور است هر روز با شوهرش درگیری داشته باشد.
بزرگترین نکته ای که در این مدت به آن پی برده بود این بود که داماد را دوست ندارد و این پدر و مادرش بوده اند که او را وادار کرده بودند تا به درخواست ازدواج داماد جواب مثبت بدهد.
دو سه بار با مادرش تلفنی صحبت کرده بودو  به او گفته بود که دیگر نمی خواهد روی داماد را ببیند و هر طور شده می خواهد از او جدا شود.
مادرش متوجه شده بود که او راه خودش را  که انتخاب کرده و کاملا" مصمم است.
داماد به مرور زمان از تهدیداتش کاسته بود. سعی می کرد تا با زبان خوش وارد شود. آخرین باری که تماس گرفته بود به مادر زهره گفته بود می خواهد زهره را ببیند و از خودش بپرسد که آیا تمایل به زندگی با او را دارد یا خیر؟ و قول داده بود که اگر زهره تمایلی به زندگی مشترک با او نداشته باشد به اتفاق به دادگاه بروند و بصورت توافقی طلاق بگیرند.
داماد به این نتیجه رسیده بود که با زور و تهدید نمی تواند کاری از پیش ببرد. هر چند که برایش اوفت داشت کوتاه بیاید. به دوستان و همه ی فامیل گفته بود همه چیز تمام شده است. حالا در فاصله ی کوتاهی همه چیز عوض شده و زهره تقریبا" از دستش خارج شده بود. از همه چیز بدتر حوزه ی علمیه بود. آنجا را نمی دانست چه کار کند. همان روز بعد از عقد یک جعبه ی بزرگ شیرینی دانمارکی خریده بود و بین همه تقسیم کرده بود. همه می دانستند که داماد شده است.
هر روز دوستانش او را سئوال پیچ می کردند و دوست داشتند بدانند او تا چه مرحله ای بیشرفت کرده است. او در جواب با دروغهایی که سر هم می کرد وا نمود می کرد همه چیز خوب است و اوضاع تحت کنترل؟!
اوقاتش روز به روز بیشتر به هم می ریخت. بعضی از دوستانش به این تغییر خلق او پی برده بودند. یک روز به یکی از دوستانش که از همه به او نزدیک تر بود واقعیت را گفت. از او خواهش کرد تا به اتفاق به تهران بروند. تا خودش با زهره صحبت کند و او را قانع کند تا برگردد با هم زندگی کنند. آدرس خاله ی زهره  را خودش پیدا کرده بود.
خاله ی زهره در منطقه ی شرق تهران بود. داماد به همراه دوستش که سید بود وعمامه ی سیاه بزرگی به سر می نهاد رهسپار خانه ی خاله شدند. زنگ در را زدند و منتظر ایستادند.
غروب بود. محمد فراهانی هنوز از خانه بیرون نرفته بود. از انتهای خانه با فریاد پرسید که پشت در کیست؟ داماد با صدای ضعیفی در جوابش گفت:" ببخشید یک لحظه تشریف بیاورید." خیلی شمرده و محترمانه جمله اش را بیان کرد.
محمد فراهانی که با چنین لحنی آشنایی نداشت و دوستی هم نداشت که بخواهد با این لحن صحبت کند با تعجب از جا برخاست و خودش را به در ورودی رساند.
هنوز خواب آلود بود. همیشه بعد از نهار چرتی می زد. در نیمه باز بود و از میان در ابای داماد را که به رنگ شتری روشن بود دید. کمی خودش را جمع و جور و مرتب کرد در را کاملا" باز کرد و روبروی داما د ایستاد و گفت :" فرمایش" به همین یک کلام قناعت کرد.
از دیدن داماد در خانه اش آنهم با یک ملای دیگر که عمامه ی بزرگ سیاهی بر سرش گذاشته بود خوشش نیامد. او که فرق عمامه ی سیاه و سفید را نمی دانست به هر دوی آنها اخم کرده بود و با سینه ای سپر جلوی آنها ایستاده بود و به حرف داماد گوش می داد.
داماد با همان لحن محترمانه صحبت می کرد و سعی داشت تا محمد فراهانی را قانع کند این حق قانونی اوست که با زنش صحبت کند. آنها انتظار داشتند تا محمد فراهانی آنان را به داخل خانه دعوت کند. او اما به این فکر می کرد که چطور از شر این دو ملا که در خانه اش سبز شده بودند خلاص شود.
یک لحظه به فکرش رسید و به آنها پیشناد کرد که برویم و کمی قدم بزنیم. داماد چاره ای جز موافقت نداشت. محمد فراهانی از کوچه پس کوچه های محل آنها را عبور داد و برد به سمت محلی که ارمنی نشین بود و هر وقت عرق می خواست آنجا تهیه می کرد. در میان راه بچه های محل به او احترام می گذاشتند و برایشان جالب شده بود که چطور خلاف کار محل با دو تا ملای جوان در کوچه قدم می زنند.
مجاب کردن محمد فراهانی کار ساده ای نبود. او به یک چیز فکر می کرد و آنهم شبی بود که پدر داماد برایش کارد کشیده بود. به داماد می گفت پدرت کار درستی نکرد و فقط زن و بچه ی مردم را ترساند.
دلش پر بود و بی ملاحظه کلی بار داماد کرد. بعد ازاینکه  داماد و همراهش سعی خودشان را برای قانع کردن محمد فراهانی کردند و دیدند با هیچ منطقی نمی توانند او را راضی کنند از او خواهش کردند که حداقل اجازه بدهد برای بار آخر از زهره بپرسند که مایل به زندگی مشترک هست یا نه؟
هر بار که این خواهش را تکرار می کردند محمد فراهانی به آنها جواب منفی می داد. از اصرار بیش از حد داماد خسته شد و به او گفت که جواب “های هوی” است. او را حواله داد به پدر و مادر زهره و گفت باید آنها را راضی کنی تا اجازه ی دیدن زهره را به تو بدهند.
در عین حال به او گفت که زهره علاقه ای به دیدن تو ندارد و می خواهد طلاق بگیرد به پدر و مادرش گفته داماد را فقط در دادگاه می بینم. بعد آنها را به حال خودشان رها کرد و به خانه برگشت.
به خانه که رسید زنش و زهره منتظر او بودند. برایشان تعریف کرد به او چه گفته اند و چه تقاضایی داشته اند. او هم به آنها گفته که زهره علاقه ای به زندگی مشترک با مرد را ندارد.
زنش و زهره در غیاب او تصمیم گرفته بودند تا زهره را جابجا کنند. آنها ترس داشتند از اینکه داماد بخواهد دوباره به آنجا بیاید و برای آنها دردسر ایجاد کند. قرار شد او را به خانه ی خاله ی کوچکترش ببرند.
خاله ی کوچکترش که در همان حوالی زندگی می کرد را در جریان گذاشته بودند. داماد آدرس آنها را نداشت. چون تازه جابجا شده بودند.
زهره مدتی هم نزد خاله ی کوچکترش ماند. خاله ی کوچکتر هم با او مثل یک رفیق صحبت می کرد و او را تشویق می کرد به درس خواندن و مطالعه و یاد گرفتن فن های مختلف که بتواند در روز مبادا از آنها استفاده کند.
دادگاه خانواده یک روز سرد زمستانی را برای تشکیل و بررسی پرونده ی زهره تعین کرده بود. من و زهره و خاله کوچکتر زهره به اتفاق راهی کرج شدیم تا کار را یکسره کنیم.
داماد روز قبلش آمده بود و از ما خواهش کرد به او اجازه بدهیم که با زهره صحبت کند. من وخاله اش با این کار موافقت کردیم. زهره کنار خاله اش ایستاده بود. سرش پایین بود. رنگش پریده بود و کمی می لرزید. با همان صدای لرزان به به دشواری به گوش می رسید به مرد گفت هیچ علاقه ای به او ندارد. موقعیت خودش را برای ازدواج مناسب نمی داند و می خواهد به مدرسه برود و درس بخواند.
به گفتن همین چند جمله بسنده کرد و به همراه خاله اش به اتاقی رفت. من و داماد روی مبل نشسته بودیم. داماد خشکش زده بود و دوست داشت من پا در میانی کنم و زهره را تشویق کنم تا با او زندگی کند.
به او یاد آوری کردم که روابط آنقدر تخریب شده است که باز سازی آن دیگر غیر ممکن شده است. به اوگفتم بهترین کاری که می تواند بکند این است که برای طلاق با پدر و مادر زهره همکاری کند تا طلاق انجام شود و هر کس راه خودش را برود.
محل برگزاری دادگاه ساختمان چهار پنج طبقه ای بود که در حوالی مرکز شهر کرج واقع شده بود. ما داخل خودرو نشسته بودیم.
زهره به اتفاق مادر و پدرش به شعبه ای که به پرونده ی آنها رسیدگی می کرد رفته بودند.
شیشه های خودرو را بخار گرفته بود و ما بیرون را نمی دیدیم. هوا بسیار سرد بود. روز قبل برف سنگینی باریده بود. شاید دو ساعت طول کشید تا زهره و مادرش برگشتند.
پدر زهره در دادگاه مانده بود تا کارهای اداری مربوط به صدور حکم طلاق انجام شود.
زهره به نظر خوشحال می رسید. گریه کرده بود. آرام و بی صدا داخل خودرو نشست. مادرش با صدایی که گرفته و غمگین بود گفت:" خدا رو شکر تموم شد." نفس عمیقی کشید و آرام شد.
من یک لحظه شیشه ی خودرو را پایین کشیدم تا هوا  کمی عوض شود. دونفر را دیدم که با عبا و عمامه از محل دادگاه  با سرعت خارج شدند. مادر زهره در حالی که اشک هایش را پاک می کرد  گفت خدایا این چه قسمتی بود ما داشتیم و بعد رو به من کرد و گفت:"ما بریم آقا جواد گفت کارش طول می کشه."


سوم ماه ژئن
شهر هرنینگ

1 comment:

احمد افقهی said...

خواندن متنی که نیمی از آن پند های اخلاقی و توصیه های پدرانه است ویا شرح راه بندان اتوبان کرج و افشاگری سیاسی ،چه لذتی دارد ؟درضمن پست فترت؟؟؟ و لحجه ؟؟؟ و یا اربده کشی ؟؟؟ویا ابا به جای عبا ؟؟؟
و هشت متری گداخونه (؟) که دست کمی از نظام آباد و جوادیه نداشت چه معنی دارد؟