بر فلس هایِ سبزِ پیرانیا


Frida Kahlo. Diary pages: El horrendo 'ojosauro.'Diary pages: Portrait of Neferunico, Founder of Madness.
Frida Kahlo. Diary pages: "El horrendo 'ojosauro.'"Diary pages: "Portrait of Neferunico, Founder of Madness."  Frida Kahlo Museum, Mexico City, Mexico.




پژمان رضایی



        وقتی گرسنگی ات را در ساعت پنج و بیست دقیقه ی بعد از ظهر وسط مارس به ماسه ی سرخ و نرم ساحل رود کارونی می رسانی تا زودتر سن فلیکس را از لوس باررانکوس دِ فاخاردو به سمت موناگاس پشت سر بگذاری محال است راه رفت را انتخاب کنی و از پل اوریوکیا که مسیر صبحگاهی ات بوده بازگردی.  بی درنگ در کنار فورد دوکابینه ات پائین می آیی و هر چقدر که لازم باشد انتظار می کشی تا اولین چالانکا از ساحل رود اورینوکو باز گردد. در این مدت بهترین کار آن است که جلوتر، کمی جلوتر، کمی بیشتر، جلو بیایی لبه های شلوار جین خاک آلوده ات را بالا بزنی تا گِلِ صندل ها و شلوارت آرام در آب تُرش کارونی حل شود. موهای پایت مثل جلبک های کنار صخره های نهر می شوند که با موج بر سطح پرتلاطم آب می رقصند. پاهایت سفیدتر و سفیدتر به نظر می رسند. آب  پوست کف پایت را از شدت نرمی چروک کرده است. خود را خیارشور رسیده ای احساس می کنی که تردِ ترد در دبه ی زمستانی اش آماده ی دندان زدن است. اما من که که پاهایم تاول زده است و تحمل درد ترکیدن آن ها را ندارم این قدر جلو نمی روم. همین فاصله برای دیدن زیباترین برزخ جهان کافی است: مصب کارونی و اورینوکو کاملاً یکی می شود و کیلومترها ادامه می یابد  اما آب این دو رود پرخروش هرگز به هم در نمی آمیزد. یک سو کارونیِ خاکیِ پیر و آرام است و آن سو  اورینوکوی جوان و چشم آبی. محمود به دختر بچه ای شیطان آب می پاشد تا نوک سینه ی دخترک از زیر تاپ قرمزش جوانه بزند. امیر باکاردی را در بطری آن تکان تکان می دهد. گوجه فرنگی ها ته ساک من له شده اند. از دیدن تخم هایشان ماتم می گیرم. دخترک می خندد. هوا دم کرده است. خورشیدِ خونی از لای انگشتهای خاکستری و دود گرفته ی  ابرها هر لحظه داغ تر به افق می ریزد.
درست ساعت شش و پنج دقیقه توده ی فولاد شناور به اسکله سایه انداخت.  مردان کوچک و فرز اما بددهن  نهنگ غول آسای فلزی شان را پهلو دادند. ما غربتی های خسته ای بودیم که با جنب و جوشِ خوسه کامائوتا، راننده مان، به خود می آمدیم و سوار فورد می شدیم. خوسه  اِوانجِلیکِ متعصبی بود که برای سفرهای بلندمدت مناسب بود. مشروب نمی خورد راه ها را مثل کف دست بلد بود، خوی چاکرانه اش همه را مریدش کرده بود. هوشیاری قدیس وار او در تقابل با بی حالی رندانه ی ما او را به فرشته ای شبیه کرده بود که خاطیان نابخشودنی را برای تحویل به دروازه ی جهنم می برد. از این تصور آشکارا پوزخندم گرفت. همه متوجه شدند. کسی حال دلیلپرسی نداشت. فورد سکسکه ای کرد و بر گرده ی نهنگ سوار شد. مثل توپ پلاستیکی که بر حوض پرت می کنند نوساناتی کرد و برای همیشه آرام شد.
شش و بیست دقیقه نهنگ چندین بار ماغ کشید و با جبروت دل به عرضنای کارونی سپرد. هر کس در پنجره انفرادی اش خسته و بخارزده آرام فرو می رفت. لکه های پرتقالی خورشید بر آب حل می شدند. چند ستاره جوانه زد. نگاه انداختم. آب گوجه صندلی ماشین را حائضه کرده بود. به دروازه ی برزخ نزدیک می شدیم. گلسرخ ها و زنبق ها در آسمان ترکیده بودند. غریو سورمه ای آسمان ما را در گلوی دریا هورت می کشید. لرزم گرفته بود. خیس بودم و سرد. در خود بیشتر فرو می رفتم. می خواستم بترسم تا به خودم رحم کرده باشم اما فایده ای نداشت. لُختِ لُخت بودم و لزج. نوزادی در رحم مادر که  پرستاران موبور بی شرمانه او را در مانیتور سونوگرافی شان می نگرند. این تلاطم عظیم نهنگ برای مان سکونی بیش نبود. آرام بودیم ولی هزاران هزار که در هم وول می خوردیم. آن جاست که آرزو می کنی ای کاش این فولاد سرد رخوتی به خودش دهد. دست از لجاجت بر دارد و ما را به این سفره ی پربرکت نزدیک سازد. خدا و فرشتگان دریا را گواه می گیری خودت را به نهنگ می کوبی. گازش می گیری. کودکانت را دسته دسته لای پره های قدرتمند موتورش از دست می دهی. خون سبز نژادت را فدای تمام گرسنگی شان می کنی. آبشش هایمان را به گوش خداوند می چسبانیم اما او صدای ما را نمی شنود. به او می گوئیم فقط ذره ای از پاهای مودار و شور و تردت برای مان کافی ست تا گرسنگی تبار لجن خوارمان را تسکین بدهد. می گویم بگذار نوازشت کنم. بگذار کمی با گرسنگی ام که چندین برابر من است نوازشت کنم. اما تو هم چنان صورتت را به پنجره ی باز ماشین تکیه داده ای و حرف های دریایی من را نمی شنوی. سال هاست که در محرابت نماز می خوانم. قرن هاست که عظیم ترین نماز جماعت را در این محراب خیس و سبز و لجن بسته برای قربت به تو برگزار کرده ایم. من از گوش های سوراخم آبی را بیرون می دهم که تو به اسم زندگی هر لحظه بی وقفه در حلق ام می ریزی. به اسم اعظم تو قسم می خورم. دیگر نمی توانم. دیگر نمی توانم. داریم می رسیم و تو هنوز زل زل از پنجره ی ماشین بنده های شکرگزارت را می بینی که قرن هاست تو را پیروی می کنند. بس کن. بس کن. نه... تو را به خدا تنهایمان نگذار... می میریم... از گرسنگی می میریم... لااقل به بچه هایم رحم کن.

اما تو توجهی نمی کنی دستی به روکش حیض آلود صندلی می کشی، فرشته ی ریشویت کلید را می چرخاند و تو بر اسب آهنی ات دودکنان دور می شوی. میمون کوچکی بر نخلی بزرگ با کفل سرخش می خندد و نگاه هزاران چشم مرکب از دل جنگل با حسرت تو را سوار بر اسبت دنبال می کنند و پشت چراغ های اسبت فقط شب به پیله ی تاریکی اش می خزد.
اشک های ما به خیال خودمان آب اورینوکو را شورتر کرده است...

No comments: