Frida Kahlo. Self-Portrait. 1940. Oil on canvas. 62 x 47.7 cm Harry Ransom Humanities Research Center, University of Texas, Austin, TX, USA. |
لوئيجي پيراندللو
برگردان: شهریار گلوانی
مسافريني كه رُم را با قطار شبانه ترك
كرده بودند، براي ارائه سفر، مجبور بودند تا دم دماي صبح در ايستگاه كوچك "
فابريانو " صبر كنند تا بعد با قطار محلي كهنه و قديمي ، به مسير اصلي شان
بسوي " سولمونا " بپيوندند.
صبح زود، زن چاقي با ناله هاي عميق و
هيكلي كه همچون كيسة ماست بي شكل و قواره بود با ناله و سروصدا وارد كوپة درجه
دويي شد كه پنج نفر شب قبل را در آن چپيده و فضاي آن را آكنده از دود سيگار خفه
كننده كرده بودند. شوهر زن ، مردي نحيف و مردني با چهره اي كه گويي گرد مرگ بر آن
پاشيده اند ، خجالتي و ناآرام با چشماني كوچك و درخشان بدنبالش وارد كوپه شد.
مرد پس از تشكري محترمانه از مسافري
كه با جابه جا شدن جايي براي او و همسرش دست و پا كرده بود رو به همسرش كه مي
كوشيد گره كراوات كت اش را باز كند كرد و با احترام پرسيد:" حالت خوب است
عزيزم؟ " زن به جاي پاسخ دادن ، كراوات را طوري جلوي چشمانش گرفت كه گويي مي
خواهد چهرة خود را پنهان كند.
شوهر خندة تلخي كرد و گفت: "
دوره و زمانة بدي است ". گويي وظيفه داشت به مسافر بغل دستي اش توضيح دهد كه
جنگ تنها فرزند زن بيچاره را از دستش گرفته و به همين دليل شايسته همدردي و ترحم
است. پسرشان بيست ساله و در رُم تحصيلات دانشگاهي مي كرد . زن و مرد چنان زندگي
خود را وقف پسر كرده بودند كه بدنبال او خانه و زندگي شان را در " سولمونا "
ترك كرده و به رُم نقل مكان كرده بودند. مقامات به آنها اطمينان داده بودند كه
پسرشان حداقل تا شش ماه آينده به جبهه فرستاده نخواهد شد و در مقابل آنها هم به
پسرشان اجازه دادند به عنوان داوطلب به جنگ بپيوندد اما حالا ناگهان تلگرافي
دريافت كرده اند كه اطلاع داده فرزندشان سه روز بعد عازم جبهه است و در اين فرصت
مي توانند به بدرقه اش بروند.
زن همچون حيواني وحشي در زير كت بزرگ
خود پيچ و تاب مي خورد و زير لب غرولند مي كرد و مطمئن بود همة توضيحات شوهرش
هيچگونه حس همدردي را در ديگران كه مثل او در پي ديدار عزيزان خود بودند ايجاد
نخواهد كرد.
يكي از مسافرين كه با دقت خاصي به حرف
هاي مرد گوش مي داد گفت: " حالا بريد خدا را شكر كنيد كه پسر شما هنوز به
جبهه اعزام نشده است . پسر من از وقتي جنگ شروع شده تو جبهه ها بوده و فقط دوبار
آنهم زخمي به مرخصي آمده و باز پس از بهبودي دوباره به خط مقدم اعزام شده است".
مسافر ديگري گفت:" اگه جاي من
بوديد چي؟ دو پسر و سه نوه ام تو جبهه هستند ".
شوهر زن در جواب گفت:" اما ...
اما ، فقط يه پسر داريم".
ـ چه فرقي مي كند؟ ببين پدرجان شما
پسرتان را با توجه و محبت بيش از حدي كه بهش كرده ايد، نابود كرده ايد. حالا اگه
شما چند بچة ديگر هم داشتيد واقعاً نمي توانستيد بگوييد كداميك را بيشتر دوست
داريد . عشق و علاقه والدين به فرزندان مثل نان نيست كه بشود آن را تكه تكه كرد.
حالا يه تكه بيشتر ، يه تكه كمتر. پدر و مادر محبت خود را بطور مساوي و بدون
هيچگونه تبعيضي نثار همة بچه هايش مي كند ...
فرقي نمي كند يكي باشد يا ده تا. من
هم اگه براي پسرهام نگرانم، طوري نيست كه براي يكي دو برابر ديگري نگران باشم.
زن چاق آهي عميق كشيد و با لحني كه
ناراحتي و اندوه از آن مي باريد گفت:" درسته، درسته ... اما فكرشو بكنيد ـ
زبانم لال ... ( خدا نكنه براي هيچ پدر و مادري اتفاق بيافته ) يك نفر دو فرزند
داشته باشد. اگه يكي از آنها از دست رفت لااقل يكي ديگه براشون باقي مي مونه كه
مواظب شون باشه ... در حاليكه ... "
مسافري ديگر كه داشت صليبي بر سينه مي
كشيد گفت:" درسته حق با شماست. اما اگه پدري فقط يك فرزند داشته باشد مي
تواند بعد از مرگ او خودش را از قيد زندگي و اينهمه رنج و درد و محنت خلاص كند ...
اما اگه دو فرزند داشته باشد براي خاطر ديگري هم شده بايد به زندگي ادامه دهد ...
حالا انصافاً كدوم وضع ناراحت كننده تر است وضع من يا تو؟"
مرد چاق و سرخرويي كه چشمان خاكستري
كم رنگش را خون گرفته بود غريد:" مزخرف " عصبي بود . ناراحتي دروني اش
از نگاهش فوران مي كرد و جسم نحيف اش تابِ تحمل اينهمه عصبيت و شور دروني را
نداشت. دوباره غريد :" مزخرف " و سعي كرد دست اش را جلوي دهانش بگيرد تا
جاي خالي دو دندان افتاده اش نمايان نشود: " چرند نگيد . آيا ما بخاطر منافع
خودمان به بچه هايمان زندگي مي بخشيم؟"
مسافرين ديگر با ناراحتي و بي قراري
به او خيره شدند . مردي كه پسرش از اولين روزهاي جنگ در جبهه بود آهي كشيد و گفت: "
راست ميگي. حق با توست. بچه هاي ما متعلق به ما نيستند . آنها به ميهن شان تعلق
دارند ... "
مسافر چاق گفت: " چرا پَرت و پلا
مي گوييد؟ ... آيا وقتي ما به فرزندانمان حيات مي بخشيم به فكر ميهن مان هستيم؟
... بچه هاي ما متولد مي شوند ... چون ... بايد متولد شوند ...حقيقتش اينه كه وقتي
آنها صاحب حيات مي شوند، بخشي از وجود و زندگي ما را در خود حمل مي كنند ... پس ما
به آنها تعلق داريم نه آنها به ما. بچه ها وقتي به بيست سالگي مي رسند آن چيزي
هستند كه ما در بيست سالگي بوده ايم. ما غير از پدر و مادر چيزهاي ديگري هم داريم
... خيلي چيزها ... دختر... سيگار ... روابط جديد ... سرگمي ها .... و ميهن ... كه
البته لازم است به داد آن هم برسيم. حتي اگر پدر و مادرها بگويند نه، جوانان در
بيست سالگي به نداي ميهن لبيك مي گويند ... ما كه به اين سن رسيده ايم عشق به ميهن
هنوز هم در ما فراوان است. خُب اين درست اما عشق به فرزندان از آنهم بيشتر است.
اگر اجازه بدهند چه كسي حاضر نمي شود جاي فرزندش را در جبهه بگيرد؟"
سكوتي سنگين حكمفرما شد و همه با سر
گفته هاي او را تصديق كردند.
مرد چاق چنين ادامه داد:" اگر
تصديق مي كنيد كه همينطوره ، خُب چرا احساسات فرزندانمان را در بيست سالگي جدي نمي
گيريم؟ اينكه آنها در اين سن و سال عشق به ميهن را به عشق والدين ترجيح بدهند،
امري كاملاً طبيعي و معقولي است ( البته منظور من پسرهاي باخانواده و اصل و نسب
دار است ) در نظر آنها ما پيروپاتال ها پسرهاي پا به سن گذاشته اي هستيم كه ناي
حركت نداريم و بايد در پشت جبهه باقي بمانيم. اگر مي پذيريم كه ميهن واقعاً وجود
دارد و اگر اين ميهن چيزي ضروري و حياتي است، مثل ناني كه بايد بخوريم تا هلاك
نشويم، در اين صورت حتماً بايد انسانها از آن دفاع كنند. فرزندان ما در بيست سالگي
براي دفاع از آب و خاك شان به جبهه مي روند و ابداً دوست ندارند برايشان ضجه و
زاري كنيم و در فراق شان اشك بريزيم. آنان حتي اگر بميرند در آرامش مطلق شاد و
راضي مي ميرند و جاودانه مي شوند ( باز هم تأكيد مي كنم كه منظور من پسرهاي
باخانواده و اصل و نسب دار است ) خُب حالا اگر كسي در سن جواني و شادابي بميرد بي
آنكه چهرة زشت زندگي همچون پيري، از كار افتادگي ، بيماري و ملال و اندوه را ببيند
، چه مي توان درباره اش گفت؟ همه بايد گريه و زاري را بس كنند و مثل من بخندند يا
حداقل خدا را شاكر باشند. پسر من قبل از آنكه بميرد وصيت كرد كه شاد و خوشنود و
راضي اين جهان فاني را ترك مي كند. به همين دليل است كه حتّا گريه هم نمي كنم ... "
كت خز خود را كناري زد تا همه ببينند
كه گريه نمي كند . لبانش مي لرزيدند . لباني كه دندانهاي افتاده اش را مي
پوشاندند. چشمان اشك آلودش بي حركت زل زده بودند وقتي خندة طولاني و بلندش كه
بيشتر شبيه گريه بود تمام شد . همه در موافقت با او تأكيد كردند:" درست است
... درست است!"
زن كه در گوشه اي خود را زير كت اش
قايم كرده بود حالا نيم خيز شده و بدقت به حرفهاي مرد گوش مي داد و مي كوشيد
كلماتي را كه سه ماه آزگار در گفته هاي شوهر و ساير دوستان اش جستجو كرده بود تا
بتوانند غم عميق او را تسكين دهند، از كلام مرد چاق بيرون بكشد و خود را آرام كند.
كلماتي كه نشان مي دهند چگونه يك مادر راضي مي شود تا فرزند خود را به كام مرگ
بفرستد . اما تلاش اش بيهوده بود چون در ميان اين همه كلمات زيبا و فريبنده ، چيزي
كه واقعاً بتواند او را قانع كند پيدا نكرده بود و همين امر باعث غم و اندوه
بيشترش شده بود. اما حالا از حرفهاي مسافر چاق شگفت زده و با بهت و حيرت در جاي
خود ميخكوب شده بود. ناگهان دريافت كه در اين مورد فقط ديگران مقصر نبوده اند كه
نتوانستند او را درك كنند و بطور واقعي با او همدردي نمايند بلكه خود او هم مقصر
بوده است چون نتوانسته بود خود را به حد آن پدر و مادراني برساند كه با رضايت كامل
فرزندشان را به پيشواز مرگ مي فرستند.
زن سرش را بالا آورده بود و با دقت و
علاقة فراوان به جزئيات حرفهاي مرد گوش مي داد كه شرح قهرماني هاي پسرش را كه در راه
پادشاه و ميهن جان باخته بود به ديگران تعريف مي كرد. به نظرش مي رسيد كه وارد
جهاني شده است كه قبلاً حتي به فكرش هم خطور نمي كرد ... جهان بسيار ناشناخته و
آرامش بخش ... و خيلي خوشحال شد از اينكه مي ديد مردم به چنين پدري كه از مرگ
فرزندش بدون احساس اندوه حرف مي زند ، تبريك مي گويند.
بعد ناگهان گويي از خواب عميق برخاسته
باشد رو به مرد چاق كرد و گفت: " پس ... پسرت واقعاً مرده؟"
همة حاضرين به سوي زن برگشتند و خيره
نگاهش كردند. مرد چاق هم برگشت و چشمان خاكستري روشن اشك آلودش را به چهرة زن
دوخت.
لحظاتي كوشيد تا پاسخ اش را بدهد اما
كلمه اي مناسب نيافت . همچنان نگاه كرد و نگاه كرد. انگاري بعد از سؤال زن بود كه
ناگهان دريافت پسرش واقعاً مرده و براي هميشه او را ترك كرده است. چهره اش به طرز
وحشتناكي درهم فرو رفت، با عجله دستمالي از جيب اش درآورد و در برابر ديدگان متعجب
همه با ناله هاي غير قابل كنترل و دلخراش هق هق گريه را سر داد.
دربارة نويسنده:
لوئيجي پيراندللو (1936ـ 1867) تا
سالهاي بعد از جنگ جهاني اول نويسنده اي گمنام بود. اما انتشار نمايشنامة » شش نفر
در جستجوي يك نويسنده « شهرتي ناگهاني براي وي به ارمغان آورد.
پيراندللو عضو خانواده اي مرفه بود كه
در منطقه عقب مانده و آشوب خيز ايتاليا زندگي مي كردند. منطقه اي كه هر كس مجبور
بود شخصاً از حقوق و دارايي خود دفاع كند. بنابراين بيرحمي و بيعدالتي اولين
موضوعاتي بودند كه بر روي شخصيت وي تأثير گذاشتند . دوران زندگي او بعدها با رنج و
مرارت فراوان همراه شد، شكست تجاري پدرش بعلاوه ديوانه شدن همسرش شرايط سختي را بر
وي تحميل نمودند.
پيراندللو كه علاقمند كشف حالات دروني
انسان بود اغلب با قراردادن شخصيتهاي داستان خود در شرايط فانتزي به جاي موقعيتهاي
رئاليستي سعي در انكشاف آنها داشت. امروزه پيراندللو يكي از تأثيرگذارترين
نمايشنامه نويسان قرن بيستم بشمار مي رود.
No comments:
Post a Comment