Frida Kahlo. Self-Portrait as a Tehuana. 1943. Oil on masonite. Private collection. |
شاپور احمدي
اين سوي نردههايي
كه بارها در علفزار آبي غرق شدند
و رويمان را در
بركهي آفتابي گداختيم
اين سوي توري
گسيخته
و تنهي پروانه
و اقيانوس را سفت ميسود
اين سوي شهري
چندتكه در مرزي كور
و زبانههاي
هيكلمان وقتي ميباريدند
گوش به هيسهيس
سينهي خود ميسپرديم
اين سوي سرو
سهي، آهوي كوهي، پرندهي شاهي
ميان انگشتانم
جشني بر افروخته است اكنون گل سرخهايت
اي كسي كه در
پوستين پرندگان
مرجانهاي دژم را
در سينه بارور ميكني.
آهسته تكههاي
كثيف آفتاب را در گودالهاي شكوفان اقيانوس پناه ميدهي
تا ديگربار كز
كنم بر اين خاكستر پاك
و بالهي ستارهي
قطبي، رُدگل و فيروزهها را خواهد ماليد.
***
بچهها صورت ترِ
ستاره را پسنديدند.
با لكههاي
خونبار ديگربار
جيغ سگها يك
لحظه چانهي آبي بچهها را جنبانيد
و جامهايي را كه
بر هر كدام مارمولكي لول خفته بود.
و گيسوان دم
اسبي فرشتهها از هم گسيخت.
آن خرابهي بيسروتهي
را كه بخت به او بر گرداند
كجدار مريض ميآرايد
و تاج زخمهاي عتيق را سترد.
***
در خوناب بغض
خود سرگردانم.
زانو انداخته بر
گلهاي سرخ و باروت ميگريم.
رودخانهاي از
سايهي سنگ ميپوشاند پيشاني و گونهام را
و كورسوي بالهاي
خنك در بر ميگيردم.
تاجي سوزان را
ميبويم در انگشتانم.
چه روشنايي
پاكي!
هنوز اقيانوسي
سگدو ميزند.
نزديك كورهراههاي
سفيد به خواب ميروم
و شب قلبم را ميجود.
ناگاه تورهاي
سيمي و سكوهاي گداخته گم ميشوند.
بارها خمير قلبم
را سفت در سينه گرفتم.
شايد پنجههايت
كه روزي تاريك
در پرتو مرمري
سرد خفته بودند
تازه در آهك
آبكي خاك فرو بروند.
چشمهايم و
آشيانههاي لتوپار
كنار پلهاي توري
و نردهها.
***
آه پنجههاي
برهنهي آدمكي
خاكهي خسوف را
ميفشرد
و از گوشهي
يشمين چشم
حلقهي زنگاري
ساعتم را مينگريست.
آه خراش
ناخنهايت را به ياد آوردم
بر پوست و پارهاي
آتشين
كه آرزو ميكردم
نوك بزنم
و لبخند بر
افروخته و عرق خاكستري را بوييدم.
***
ميدانم نيمروز
هنگامي كه بر چمن لم ميدهم
آن ماهي افسردهي
كيهاني
نيمرخ تاريك را
بر خاك ميكشد.
چشمها را ميبندد
و بر صندليهاي قرمز
رخسار يشمينت را
مييابد
و گلهاي جهنم
آواز ميخوانند
و لبت را همچنان
ميگزي.
ميداني سنگفرشي
همزاد صدايت
سينهي زمين را
خنك آراسته است
و زُهره دلوي
تابان بود بر فراز شهر.
چون رمهي گاوان
باز ميگشتند
گيسوانت را ميگشادي
تا غمناك و آواره
چهچهي گنجشكهاي
سرد
همه چيز را
ببُرند: قلب، كوهان آهنين شب
رؤياهاي آبي،
دستنويس غيببين، خرچنگ، قورباغههاي اختري.
و يكتا پرچم
پلاسيده را بر كاهگل مينشانيديم
تا همبازيهايم
تاج را بمالند بر سر دلبر گونيپوشي
كه ديوها زير انجيربن و آفتاب دورهاش كرده بودند.
ميان رحم گل سرخ
چشمههاي گلآلودش
آه تاروپودم را
گم ميكنند.
پسركي ناشناسم.
گنبدهاي آفتابي
را بوييدم
و هيچ كدام خام
نبودند
اما كالبدم را
خواهند سوزاند
گنبدها، گنبدها.
آن گاه به نظارهي
سايهي بنفش
خنجر زراندود
و آن تاج دژم
و مردافكن
خواهم گريست.
حوض
و صندليهاي نقره
را
خواهم آراست
و شمشهاي آذرين
خواهند چكيد
از نزديكي نشانهها
و لبخندت
كه كورسويش را
زانو انداخته
ميپرستم.
و جانپناهمان
انگي است بيخدا
كه پاره نخواهد
شد
و سايهاش را
همشكل نيمرخم
كوبيدهاي
كه شنگول
به قربانگاه خود
سر ميسپرد
و تاريك ميشود.
اينجا را
به گونهاي
خواهي نوشت.
زيبايي را
در گوشت خود مزه
ميكنم
پوستهي رؤياوش
گونهام را سرد
ميكند.
برگهاي سفيد
بر جهان كهن
فرو ميافتند.
تكههاي خشكسالي
و دروغ
هيكلمان را ميآرايند.
آه
من هيچ وقت
خيس نبودهام
لابهلاي شكوفههاي
گوگردين
سكويي را ميجويَم.
زيبايي
ميان خون تلخ
رؤياها را
پولكهاي چولهاي
را
ميدوخت
آه
آيا
كلمه
چه ديده است
بر خاكهي
گوگردينم؟
مفت
چراغي گران بود
گيسوان چندين
ساله
و نيمهجان.
بر سر پهلوي چپ
با غنچههاي
گوشتيِ
ماه و ماهي
هنوز
وَر ميرفتم.
ميدانم گُلبچهها
بالههايم را
به بازي
در آغوش
خواهند افروخت.
سيماي گرميسري و
اندوهگين
خواهد شكفت
در لبخندم
و چامهي نخستين
را
بر خواهم چيد.
نخستين چامهي بهاري
به بهار نزديك
ميشوم
و بر گونهاش
نگيني ميكارم.
آه كماني رنگين
در سينه دارد
تا در سايهي له
و لوردهي پرچين
بچههاي مشنگ را
بيچاره كند.
هر دو سويش دُم
گيسي را سفت بافته است
و غبار سوزان
آفتاب را ميبُرَد.
گرتهي كبود و
تيز هوا را
در سرابي گيج بر
پوستش از نزديك ديدم.
او دريا نديده
بود همچون من گرچه شب و روز
بيشتر در رؤيا
لنگر نامعلوم بلمي را در
آبكوههي طلايي
و شرجي در ميافكنم.
اما چتري سياه
از باران خشك
بر شانههايش كه
مرواريد خامي بودند
سخت سايه
انداخت.
اين گونه بود كه
نفهميدم
آفتابي در دو
سوي اندام خود پرهاي خوببويش را ميريزد.
و در سايه
خزيدم.
خاكهسياه ستارهاي
را در لايههاي شبگير و گل سرخ ميلايم.
آيا هنگامي كه
كز ميكرديم كنار نردهها
قفسها را هم
نگاه كرديم؟
و ميترسيديم به
يادمان نيايد كه ديگر بايد باز گردم.
ميخواستم بر
پسماندهي دريا بخسبم
آنجا كه
مرجانهاي سنگين آزادانه غنچهشان
جزغاله ميشود و
در عرق خود ميافتند
و گل سرخ ميتراود.
فلز پارهي
ستارهام تفالههاي نمكين را ميخراشد.
ميخواستم
بازگردم اما خوابهايي ديدم
از موم طلا
كه گنبدهاي را
سايه اندود ميكرد
و غنچههاي
سنگين دژم بر ميآمدند.
جيكجيك گنجشكان
گمگشته
قلبم را تكهتكه
و لول كرد
پشت سر بهار
قايم شدم تا لرزش شانهها را بيابم.
آه حلقههاي برگبيد،
نارنج بو
پوستهي لاكي؟
آفتاب
گاهگاه ميغلتيدند
و جوبارههاي
باريك اينسو آنسو ميسريدند.
كز كردم براي پروانههاي چوبي كه بر سكوهاي
سپيدهدمان پرداختي و هيچ نميفهميدي كه نزديك است آن قلعهي رنگورورفته و خراب
را آذين ببندند. آوخ آنجا چند لاشهي زنگاري ماه گوشه و كنار جا ماندند و تركههايي
كه بعدها ميشد باهاشان پروانه درست كرد. و مهمان شاد شد. اما به ياد ميآورد
گودالهايي كه ناشيانه از تكههاي ماه و الماس پر ميشدند و هر كدام پشت به سويي بيچشمورو
سيماي دژمشان گلهاي ناشناسي را مييافتند. بيبو بودند اما بيشتر كوتاه و مندرآوردي
و از ريخت پروانهها بيزار بودند. آنجا گاهي يواشكي چنگ در بركهي سياه فرو ميكنيم.
و فكر نكنم كسي به جايمان بياورد. بيا همه چيزمان را گستاخانه نشان هم دهيم، گو
اينك جابهجا شوند. گلهاي شنگ و لول حلقههاي ديدگانش را سنگين به هم ميسپاريم.
اين بار ميداني مردگان به تماشايمان نيامدهاند.
No comments:
Post a Comment