Michael Kenna
نگاهی بر محراب سانتاماریا نوشتۀ ملاحت نیکی
محراب سانتاماریا
ملاحت نیکی
انتشارات روزنه
کتاب را باز میکنم، به عادت همیشگی میروم سراغ فهرست داستانها تا به
کمک عنوان آنها، بتوانم داستانی را برای مطالعه انتخاب کنم. اما این بار عادت
همیشگی را کنار میگذارم و تصمیم میگیرم داستانها را به ترتیبی که نویسنده چیده
است، بخوانم.
همان داستان اول کافی است که پایم را(چشمم را) به داستانهای دیگر
بکشاند. فضا و روایت متفاوت از چیزی است که انتظارش را داشتم. نویسنده برخلاف
داستانهای پرمشتری این روزها، روایت را بر دوش تاریخ (تاریخ شخصی و تاریخ جمعی)
بنا کرده است و در داستانهایش خبری از غرولندها یا آه و افسوسهای معمول زنانه
نیست. بیآنکه از شکل زنانه و جزئینگر زبان چندان فاصله گرفته باشد. نویسنده
داستانهایش را بر دوش روایت استوار کرده
است. هاون سنگی، یکی از داستانهای این مجموعه است که به خوبی در ذهن نشت میکند و
خواننده را میبرد به فضای سالهای دور رشت. سالهایی که هنوز در خاطرۀ جمعی مردمش
زنده است و هاون با تمام بار سنگینش بر دست آنها مانده است. برشت میگوید: «برای وارد کردن موضع انتقادی در قلمرو
هنر، لازم است عنصر منفییی را که بدون تردید در این موضع موجود است، از زوایهی
مثبت آن نشان بدهیم: باید بدانیم که این نوع انتقاد از جهان، انتقادی است فعال،
معطوف به عمل و مثبت. انتقاد از جریان یک رودخانه یعنی اصلاح آن. و انتقاد از
جامعه یعنی دگرگونی. دگرگونی چیزی نیست جز انتقادی که به حد نهایی خود رسیده و به
مرحلهی اجرا درآمده است. پس موضع انتقادی عاملی است بارور، و چون بارور است فینفسه
لذتآور هم خواهد بود.»[1] و من
دیدگاه انتقادیِ خفیف نویسنده را در لابهلای سطور داستان میبینم. مهم نیست که
جاهایی کمرنگ شده یا رنگ باخته، مهم این است که این داستانها ازین نظر در کنشی
منفعل با اجتماع نیست. جامعهای که فضای داستانی آن با شکلدهی به مکان در داستانها
به شدت زنده است. به عبارتی جغرافیای مکان در تمام داستانها نمود دارد و همین من
مخاطب را قانع میکند که با داستانهایی از جنس واقعیت سرو کار دارم.
داستانها اما به محض به نیمه رسیدن کتاب، سختخوان و یکنواخت میشوند. موضوع مشترک در تمام داستانها، زبان یک دست
نویسنده-راوی است. گویی تمام داستانها یک شخصیت دارند و شخصیتهای فرعی مختلف همه
بدلی از یکدیگرند، تفاوتی در زبان و لحن شخصیتها هویدا نیست و همه تخت و یکدست
در همسُرایی جمعی شریکند و در این همسراییِ گروهی، صدای هیچکس از دیگری بلندتر یا
کوتاهتر نیست، همه یک صدا دارند و آن صدای نویسنده- راوی است. برای من عجیب است
چرا زنی که در محراب سانتاماریا دنبال تصویر زنی از گذشتۀ خود میگردد دقیقاً شبیه
تمام زنهای قصههای دیگر این مجموعه است. زبان تمام شخصیتها بر دوش روایت استوار
است و روایت به تنهایی بار داستان را بر دوش می کشد بیآنکه به کنه شخصیتها وارد
شود. انگار همه خواب باشند و یکی روبرویشان ایستاده و شرح حال آنها را همانطور که
درخواب پهلو به پهلو میشوند برایمان شرح می دهد. همین ویژگی باعث شده است که
شخصیتها ابداً کنشمند نباشند. حوادثی که در داستان روی می دهد، نه بر دوش شخصیتها
است و نه بر دوش راوی. چیزی منفک است، شبیه درس تاریخی که معلم تاریخ فقط روایتشان
میکند. برای همین، کنشی اگر در داستان هست و حادثهای اگر اتفاق می افتد، ارتباطی
به روند شکل گیری شخصیتها ندارد، چون شخصیتها قرار نیست در این مجموعۀ یکدست
کاری انجام دهند تا بار داستانی را بر دوش
بکشند و در این مسیر دچار تغییر و تحول شوند تا عمقی واقعی بیابند. آنها فقط شبیه
سیاهی لشکرهای تاتری هستند که شخصیتها در آن یکی یکی روی صحنه میآیند و ماجرایی
را میگویند و میروند و جای خود را به دیگری میدهند. این روند اگر در یکی دو تا
ازداستانها بود نمی توانست چندان نقطه ضعفی در کلیت اثر محسوب شود، چه هر داستان
بر بار محتوایی و فرمی خود استوار است اما نکته اینجاست که تمام داستانها تقریبا
از همین الگو پیروی می کنند و ما شاهد چند زبانی و به تبع آن شاهد چند شخصیتی
نیستیم و کنشی بر دوش شخصیتها نمیبینیم
تا آنها را ازین انفعال راویانه بیرون آورد. همین ویژگی باعث شده این داستانهای
خوب و سرشار از حرف به اصطلاح، داستانی نباشد.
از این دو نکته زبان یکدست و عدم کنشمندی شخصیتها که بگذریم، مجموعه
داستان محراب سانتاماریا به من خواننده می گوید با نویسنده ای آشنا شده ام که می
داند برای بیان داستان تنها از ذهنیت خودش مایه نمی گذارد، او نویسنده ای اجتماعی
است و در لایه های گوناگون جامعه و تاریخ سرک میکشد تا چیزی را که قابلیت طرح دارد
بیان کند. نویسنده ای که آپارتمان نشین نیست تا درقاف قهقرای داستانهای آپارتمانی
و رومیزی گم شود و این نویسنده جوان میتواند تا همیشه بنویسد چون چشمی برای دیدن و
نگاه کردن دارد و از این نظر به خود میبالم که محراب سنتاماریا را خواندهام،
محرابی که جهت نگاهش را یافته و بی شک در کارهای تازهاش با زبان و لحن تازهای از
او آشنا خواهیم شد.
یادداشتم را با جملهای از برشت به پایان میرسانم تا به نویسندهای
که برایش احترام قائلم به کمک قلم برشت بگویم که موضع انتقادی من بر داستانهایش،
چیزی از جنس لذت بردن از اثر است و با این نقد سعی در درک آن دارم و برایم جزئی از
لذت هنری است.
«بسیاری از مردم، بنابر عادتی قدیمی، موضع انتقادی را
موضعی بهطور عمده منفی بهشمار میآورند. موضع انتقادی برای بسیاری درست حکم همان
عاملی را دارد که حد فاصل موضع علمی و موضع هنری است. در تصور این مردم نمیگنجد
که اعتراض و فاصلهگرفتن، ممکن است جزئی از لذت هنری باشد.»[2]
محبوبه موسوی
1 درباره تئاتر. برتولت برشت، فرامرز بهزاد
2 همان
No comments:
Post a Comment