هولوفدونی - محمد حسن صفورا

Michael Kenna


هولوفدونی

همینطور دیوارها را نگاه می کرد ناگهان دید دیوار ها هم به او نگاه می کنند، خودش را جمع و جور کرد چشم در چشم دیوار دوخت، چشم دیوار سرخ بود و آواز می خواند:" روزگار است این که گه عزت دهد گه خوار دارد/ چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد" حساب دستش آمد که انگار بازی جدی ست چون این شعر با خون بر دیوار نوشته بود. همینطوری  که به دیوار نگاه می کرد چوب خط بود که پر شده بود. مات شده بود. چار چنگولی انداخته بودند تو هلوفدونی ،گیر کرده بود، یاد" شفق" افتاد درکتاب "همسایه ها" و با خودش گفت حالا ببینیم کی می بره، بلند شد ایستاد، دوباره دیوارها را از نزدیک نگاه کرد ، دوباره با خون نوشته بودند" بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر/ بار دگر روزگاری چون شکر آید" دوباره حساب کرد انگار کار سخت تر از آنست که فکر می کند.
دیوارها خونی تر شده بودند، همه جا خون بود: سقف، زمین ، تخت و کابل ها، همانطور که روی تخت دراز کشیده بود چهار نفر دو دست و دو پای او را به تخت می بستند، چهار نفر که ساکت بودند و انگار استاد بستن با چشم های خونین و ورقلمبیده، حالا تنها بود با چشم های منتظر که سقف را نگاه می کرد که که لکه های خونینی داشت که با او حرف می زدند، سه نفر به ترتیب و با نظم عجیبی وارد شدند: یکی بلند قد با کراوات و شبیه ناظم های مدرسه و کمی هم شبیه رئیس ها، دومی اسپورت مثل هنر پیشه ها و با قدی متوسط  و کاپشنی سیاه، سومی در لباس اونیفورم  و قدی کوتاه و انگار عقب مانده. همینطوری که کابل ها می آمدند تا بیست و دو شمرد و دیگر فریاد بود که گوش خودش را کر کرده بود تا آنکه با چند سطل آب چند بار بهوش آمد. حالا داشتند دور تخت می چرخاندند و از درد داشت جان می کند. چشم بندش را دوباره بستند و از پله ها کشیدند بالا و کشان کشان در سلول انداختند. دست ها، پا ها ، صورت ، دهان  و لباسهای زندان همه خون بودند.
دراز کشید و از درد خوابش نمی برد اما انرژی بیداری نداشت انگار بیهوش شد، بیدار که شد از پنجره کوچک بالای سلول ستاره ای می درخشید. به ستاره نگاه کرد. تکان که خورد تمام تنش زار زد چهار زانو خودش را به توالت فرنگی کشاند، همینطوری که ادرار می کرد بهت کرد:
کاسه توالت فرنگی  پرِخون  شد.خیره شده بود به خون که همه جای سلول را پرکرده بود.صدایی از سلول مجاور به دیوار می کوبید : "یک ماه جیره داری دهان باز نکن ، بعدش اگر زنده ماندی باهم صبحانه می خوریم در بند عمومی من بار سومم است".
در صد و دهمین چوب خط که خون شاشی اش تازه تمام شده بود بعد از پله ها چشم بندش را برداشتند جهان را دوباره نگاه کرد انگار از قبر باز آمده است. ساعاتی بعد دور سفره ای با سایرین عدس پلو را خیره شده بود و خونابه های پایش را پنهان می کرد.انگار پای همه شبیه هم بود. خون و خونابه. سلام خوش آمدی و لبخند های کوچکی که زندگی بودند.
گوشه ای مرد بلند قدی را که رحیم صدا می کردند با پاهای زخمی نگاه کرد، کناری اش گفت : حکم اعدام دارد.
اشتهاش کور شده بود، بغل دستی گفت رفیق جنگه تو هم اسیری بخور که خیلی کار داری. هاج و واج نگاه می کرد به رحیم ، پلو در دهانش قلمبه می شد و مثل خمیر ور می آمد.بازجو گفته بود کمتر از ابد اعدامه، دادگاه نظامی که شوخی نداره، حکم و ما میدیم اون  قبه پخی ها امضا می کنند. یکی از ان کنار گفت اینجا عمومیه به دیوار نگاه نکن، ما هم آدمیم رفیق.اینجا کمترش پانزده ساله اما یارو ده سال هم نمی مونه.بغلیش پچ پچ کرد یارو همان شاهه.

 محمد حسن صفورا

No comments: