بـوي كنـار - کافیه جلیلیان

Michael Kenna




بـوي كنـار

عصر است. هم رنگ تمام عصر هايي كه در ده سال گذشته داشته ام. سراغ باغچه كوچك خانه مي روم از تابش تيز خورشيد پژمرده شده. در خانه نيمه باز است. وقت است دختر بزرگم از سركار بيايد. زمان آمدنش مخصوصا خودم را به كاري مشغول می کنم.
 دست خودم نبود. مسئول كارخانه گفت جهانگير ديگر پير شده اي بايد خانه نشين شوي. اين را گفت و از فرداي آن روز ديگر به سر كار نرفتم يا نگذا شتند بروم. سه ماه دويدم .پولي بابت اين همه سال كار در كارخانه به من ندادند.حالا ده سال است در خانه بالا و پايين مي روم. اين اواخر پا هايم بد جوري ورم كرده و تنگي نفس امانم را بريده. خوب شد سيگار را كنار گذاشتم. صداي احمد آقا مي آيد. همسايه ديوار به ديوارمان. با زنش زندگي مي كند. بچه هايش همه دنبال كارشان رفته اند. وقتي زنش را مي بينم ياد آن خدا بيامرز مي افتم. چشم هايش را خودم بستم. همچين پير هم نبود.هميشه به شوخي مي گفت جهانگير تا خودم چالت نكنم از اين دنيا دست بر نمي دارم. وقتي چالش مي كردند بالاي سرش ايستاده بودم.
کنار در همين خانه می نشست، با گوهر خانم، تخمه و تنقلات و از خاطراتش می گفت و مادری که از نوجوانی تنها سايه بلند او را به خاطر می آورد. تا يک روز که از ده خبر آوردند از دنيا رفته. پدرش را هرگز بخاطر نداشت. هميشه هنگام صحبت از خانواده، به ياد هوای خوش کردستان می افتاد. اسب ها، صبحگاهان ماهيدشت و گله های رمه ای که شب تا صبح کنار رختخوابشان در حياط خانه گلی ده کپه کرده، ازخستگی ناله می کردند. ياد عطر کاه گل چشم هايش را تر می کرد. با گوشه روسری آن را پاک می کرد. گاهی گوهر خانم با او همدلی می کرد. او هم خيلی بچه سال از خانه پدری بيرون زده بود. هر دو همدم خوبی برای هم بودند. درد مشترک آنها را به هم نزديک و سازگار کرده بود. عطيه يک روز را بی ديدار گوهر خانم سر نمی کرد. خيل بچه های ريز و درشت، تنهايی و غصه نديدن عزيزان را هرگز از دلش پاک نمی کرد. اقوام که از کردستان می آمدند خيک روغن، ترخينه و خشک بار می آوردند. آنها را بو ميکرد. به صورتش می ماليد. حس غريب گرمای پنجاه درجه، تا استخوان هايش رفته بود. هيچ گاه نديدم از ته دل به خندد. تنها ديدن گوهر خانم شادش می کرد. آن زن، سنگ صبوری بودکه عطيه بی او، بی مادر و تنها و بچه سال، مثل اينکه او را بدون ياد کودکی و عطر شبدرهای ماهيدشت، در بيابان گرم ونمک زده جنوب، رها کرده باشند.
چهارده ساله بود كه به خانه ما پا گذاشت. زود بچه دار شديم. توي ده رسم بود د ختران، خيلي جوان به خانه بخت بروند. سربازگيري كه پيش آمد، از ده فرار كردم. چند سال جنوب بودم. برادرم زن و بچه ام را پيشم آورد. عطيه تاب گرما نداشت. گونه هايش قرمز مي شد و چشمان رنگيش پر آب.
آب را روي سينه باغچه باز مي كنم. كسي وارد حياط مي شود. دخترم است. با خستگي زير لب سلام مي كند يا نمي كند من سلام مي كنم. از حياط به خانه مي رود. لوله آب را پيش تنه درخت كنار رها مي كنم به دنبالش مي روم بلند مي گويم غذا مي خوري؟ جواب نمي دهد. ميرود به اتا قش، در را مي بندد. عكس عطيه روي طاقچه به من لبخند مي زند. صدايش توي گوشم است: بچه است دلتنگي مي كند. وقتي رفتيم عكس بگيريم غريبي مي كرد. چادرش را به زور از سرش برداشتم. روسريش را محكم كرد. غر زد: جهانگير حالا چه وقت عكس گرفتن است. بايد تذكره درست مي كرديم براي كربلا.
بچه ها كو چك بودند. خاله آمد خانه، بچه ها راسرپرستي كرد. عطيه غر مي زد: حالا چه وقت رفتن به كربلا است. دوست داشتم مرا كربلايي جهانگير بگويند. چقدر پياده توي نخل ها راه رفتيم تا به آب باريكه اي كه از شط كوچكتر بود رسيديم. با قايقي ما را به آن سوي نخلستان بردند. شب شده بود منزل يك عرب قد بلند مانديم. صبح زود دو باره پياده راه افتاديم تا به مرز رسيديم. يك آدم دولتي تذكره ما را ديد. ما را سوار ماشيني كرد. يكراست به كربلا رفتيم بعد از زيارت يك شب هم مانديم در جايي كه به آن فند ق مي گفتند. چله گرما بود. گونه هاي عطيه سرخ شده بودند. يك عباي عربي برايش خريدم. با عبا چقدر زيبا بود. هنوز پسر ها را نداشتيم. دست در ضريح امام حسين گريه مي كرد. چيزي زير لب مي گفت.
به آشپزخانه مي روم. زير غذا را كه براي دخترم گرم كرده ام خاموش مي كنم. چند روز است غذاي خانه را نمي خورد. مي رود و مي خوابد، خسته است. من هم كه از سر كار مي آمدم خيلي خسته بودم. تلفن زنگ می زند. صدای زنگ را مي شناسم. حتما اسماعيل است. گوشي را برمي دارم. الو، الو، كسي جواب نمي دهد حتما اسماعيل است. يك ماه است كه زنگ نزده.
از كربلا كه برگشتيم مهماني داديم. پوست سفيد عطيه آفتاب خورده بود. می گفت مثل زن هاي عرب شدم. حميده خواهرم از كردستان آمد چندين سال بود نديده بودمش. ماست و روغن آورده بود. عطيه غر زد: توي هواي گرم، اين روغن به چه درد مي خورد. اسماعيل را حامله بود.
به طرف باغچه مي روم. آب، باغچه را پر كرده، باز يادم رفته آب را به بندم. درخت كنار پر بار است كمي براي دخترم مي چينم، اگر بخورد. از كنار بدش مي آيد. اين خانه را كه خريديم يك روز به بازار سيف خرمشهر رفتم. چه ماهي هايي، مي گفتند ماهيگيرها آفتاب نزده آن هارا از شط مي گيرند تازه تازه. سال هاست مثل آن ها نديده ام. نهال اين درخت كنار را از آنجا خريدم. هم سن اسماعيل است. به خانه كه آمدم عطيه غر زد: خانه نيم وجبي درخت به چه دردش مي خورد. بعد ها اسماعيل به من گفت از اين درخت زياد نخوريد الكل دارد و خنديد: كمي مست مي كند. از آن روز به بعد عطيه نخورد، دخترم هم نخورد. اما من مي خورم، كمي شنگول مي شوم. در حياط باز است از بسته شدن در حياط دلم می گيرد.
از وقتي بچه ها پخش و پلا شدند مريضي عطيه شروع شد. دكتر بختيار گفت از زياد سقط كردن بچه است. من هم گفتم خدا مي دهد خدا هم مي گيرد. براي خاكسپاريش بود كه به ده رفتم. همه جا برايم غريبه بود. عطيه را بالاي تپه كنار زمين هايي كه در آن ها خيلي بچگي كرده بودم دفن كرديم. پايين تپه قبرستان بود و تپه كنار مقبره شاهزاده محمد بود. شب بود كه رسيديم. با آن كه زمستان بود زمين ده عطر بهار داشت. عطيه راست مي گفت ريشه او را از بهشت كنده بودم و در گلدان چله گرما ، شرجي و دود كاشته بودم. مي دانستم حالا سردش مي شود. ديگر به گرماي جنوب عادت كرده بود. در طول سال ها فقط يكبار به ده برگشت آن هم برا ي فوت مادرش. من با او نرفتم، تعطيلي نداشتم. وقتي برگشت گفت زمين هاي كردستان عطر بلوط تازه مي دهد. حميده در خانه قديمی امان مي نشست. شوهرش وبچه هايش صاحب زمين پدري شده بودند مي گفتند محصول، در آمد چنداني ندارد.
كسي در حياط را باز مي كند احمد آقا ست. بلند سلام مي كند با اشاره به او مي گويم دخترم خواب است. مي خندد: پيرمرد وقت بيرون رفتن از زندان و ديدن نخل هاست. هر روز ساعتي با هم در نخلستان پشت خانه راه مي رويم. از نانوايي سر راه نان مي خريم. در راه سيگاري دود مي كند. چشمم كه به نخل ها و رودخانه شيري رنگ مي افتد ياد خانه هاي گلي ده و هم بازي ها نفسم را تنگ مي كند. چقدر هوس سيگار مي كنم. اسماعيل آخرين باري كه به خانه آمد دستگاهي روي سينه ام گذاشت گفت هنوز بدنت پر از دود سيگار است.
امروز حال بيرون رفتن ندارم. احمد آقا كمي دم در مي ايستد اخم مي كند: بد قول. كمي مي ماند بعد مي رود. در حياط را نمي بندم. نفسم مي گيرد.
خوب شد عطيه جنگ را نديد. تازه خانه را رنگ زده بوديم. حميد پسر كوچكم را از اتا ق صدا زدم. او را براي خريد نان فرستادم. ساعت توي هال، يك بعد از ظهر را نشان مي داد. كاش دستم مي شكست و خودم مي رفتم. داشتند اذان مي گفتند. صداي آمدن يك هواپيما خانه را تكان داد. دلم يكهو شور افتاد. صداي دويدن مردم، كوچه را پر كرد. زدند. زدند. در حياط بسته بود. با عجله در را باز كردم. به بيرون سر كشيدم. احمد آقا داشت مي دويد داد زد: آن طرف، آن طرف. دمپايي پايم بود. بيرون دويدم. نانوايي را زده بودند تقصير خودم بود، خوب شد عطيه نبود.
بعد از جنگ ديوار هاي خانه را تعمير كردم. باغچه را زيرو رو كردم. درخت كنار همچنان پا بر جا بود. كمي سرش سوخته بود ولي نفس داشت. بويش تمام حياط را گرفته بود. كود پايش ريختم. نازش كردم و برايش كردي خواندم. هرروز آبش دادم. دوباره جان گرفت.
توي هال خانه دور مي زنم. همه جا ساكت است. قديم ها خانه پر از صداي بچه ها بود. از وقتي بچه ها رفتند دريغ از صدايي از اتاقي. اين سكوت روزمره دروديوار، جاي خالي همه را بيشتر و بيشتر و قفسه دلم را كوچكتر و كوچكتر مي كند. گاهي خيالاتي مي شوم. عطيه را مي بينم كه از اين اتاق به آن اثاق مي رود و غر مي زند.  ساعت ديواري هال آدم را مات نگاه مي كند و يك بعد از ظهر را نشان مي دهد. ساعت مچي ام را از جيب شلواركردي در مي آورم و كوك مي كنم چشمم درست نمي بيند. قديم ها شماره هايش برايم واضح بو دند. چند بار عطيه گفت يك ساعت نو براي خود ت بخر. به بازار مي رفتم همه چيز مي خريدم بجز ساعت. اين يكي يادگاري قهرمان. برادر جوانمرگم است. وقتي از ده زن و بچه ام را آورد برايش كاري پيدا كردم. جوان بود كه يكشب خوابيد وصبح بيدار نشد. دكتر بختيار ميگفت سكته كرده است. سكته تازه مد شده بود. قلبش مثل همين ساعت هال، يكباره از كار ايستاد. عطيه ساعت مچي را بمن داد. چشمان رنگي قشنگش گريان بود گفت بگير يادگاري قهرمان است. هنوز هم پس از سال ها بوي قهرمان را مي دهد.
به حياط مي روم. احساس ضعف مي كنم. نزديك درخت كنار مي نشينم. اسماعيل يك ماه است تلفن نکرده. دستم را دور تنه درخت مي اندازم. چه برومند شده. هم سن اسماعيل است.
سرم را به ديوار تكيه مي دهم. نفسم مثل آن روز ها شده كه سيگار مي كشيدم. كاش احمد آقا بيايد و يك سيگار به من تعارف كند. از در نيمه باز كسي به حياط مي آيد..چشمم كمي مي بيند، كمي نمي بيند. عطيه دم در حياط ايستاده، مي خندد. همان روسري گلدار كردي سرش است. چشمان رنگيش زير آفتاب پريده غروب، رنگين كمان است. اين بار غر نمي زند، فقط مي خندد. به خودم فشار مي دهم، نمي توانم بايستم، پا هايم ورم دارد. به تنه درخت كنار تكيه مي دهم. مي خواهم بلند شوم، نمي توانم. چشمم مي بيند و نمي بيند. ديگر تيك تاك ساعت قهرمان را از جيب نمي شنوم. سرم روي تنه ام كج شده. دست هايم دو طرف بدن بي حس افتاده اند. عطيه با روسري گلدار كردي دم در حياط مي خندد. دلم نمي آيد منتطرش بگذارم.

کافیه جلیلیان

No comments: