پُل سِزان ( Paul Cézanne)
دیالکتیک تنهائی
درد عشق همان درد تنهایی است. آمیزش و تنهایی مخالف هم و مکمل هم
هستند. نیروی رهاییبخش تنهایی به احساس تقصیر گنگ و درعین حال زنده ما روشنی میبخشد:
انسان تنها «به دست خدا منزوی شده است» تنهایی هم جرم ما و هم بخشودگی ماست.
مجازات ماست اما در عین حال بشارتی است بر اینکه هجران ما را پایانی است. این
دیالکتیک بر همه زندگی بشر حکمفرماست.
آدمی مرگ و تولد را به تنهایی تجربه میکند. ما تنها زاده میشویم و تنها میمیریم. هنگامی که از زهدان مادر رانده میشویم، تلاش دردناکی را آغاز میکنیم که سرانجام به مرگ ختم میشود. آیا مرگ یعنی بازگشت به زندگی مقدم برزندگی؟ آیا مرگ یعنی بازگشت به زندگی جنینی که در آن سکون و حرکت، روز و شب، زمان و ابدیت ضد هم نیستند؟ آیا مردن یعنی بازماندن از زیستن به عنوان موجود و سرانجام رسیدن قطعی به بودن؟ آیا مرگ حقیقیترین شکل زندگی است؟ آیا تولد مرگ است و مرگ تولد؟ هیچ نمیدانیم. اما با آنکه هیچ نمیدانیم، با همة وجود در تلاشیم تا از اضدادی که عذابمان میدهند بگریزیم. همه چیز -آگاهی از خویشتن، زمان، منطق، عادات، رسوم- ما را گمگشتهگان زندگی میکند، و در عین حال همه چیز ما را به بازگشت، به فرود آمدن در زهدان آفرینندهای میخواند که از آن بیرون افکنده شدهایم. آنچه از عشق میخواهیم (که میل است و عطش وصل و اراده به افتادن و مردن و نیز دوباره زادن) این است که پارهای از زندگی، پارهای از مرگ حقیقی را به ما بچشاند. عشق را برای شادی یا آسودن نمیخواهیم، برای جرعهای از آن جام لبالب زندگی میخواهیم که در اضداد محو میشوند، که در آن زندگی و مرگ، زمان و ابدیت به وحدت میرسند. به گونهای گنگ پی میبریم که زندگی و مرگ جز دو نمود متضاد اما مکمل از واقعیتی واحد نیستند. آفرینش و انهدام در عمل عشق یکی میشوند و انسان در کسری از ثانیه نگاهی بر صورت کاملتری از هستی میاندازد.
آدمی مرگ و تولد را به تنهایی تجربه میکند. ما تنها زاده میشویم و تنها میمیریم. هنگامی که از زهدان مادر رانده میشویم، تلاش دردناکی را آغاز میکنیم که سرانجام به مرگ ختم میشود. آیا مرگ یعنی بازگشت به زندگی مقدم برزندگی؟ آیا مرگ یعنی بازگشت به زندگی جنینی که در آن سکون و حرکت، روز و شب، زمان و ابدیت ضد هم نیستند؟ آیا مردن یعنی بازماندن از زیستن به عنوان موجود و سرانجام رسیدن قطعی به بودن؟ آیا مرگ حقیقیترین شکل زندگی است؟ آیا تولد مرگ است و مرگ تولد؟ هیچ نمیدانیم. اما با آنکه هیچ نمیدانیم، با همة وجود در تلاشیم تا از اضدادی که عذابمان میدهند بگریزیم. همه چیز -آگاهی از خویشتن، زمان، منطق، عادات، رسوم- ما را گمگشتهگان زندگی میکند، و در عین حال همه چیز ما را به بازگشت، به فرود آمدن در زهدان آفرینندهای میخواند که از آن بیرون افکنده شدهایم. آنچه از عشق میخواهیم (که میل است و عطش وصل و اراده به افتادن و مردن و نیز دوباره زادن) این است که پارهای از زندگی، پارهای از مرگ حقیقی را به ما بچشاند. عشق را برای شادی یا آسودن نمیخواهیم، برای جرعهای از آن جام لبالب زندگی میخواهیم که در اضداد محو میشوند، که در آن زندگی و مرگ، زمان و ابدیت به وحدت میرسند. به گونهای گنگ پی میبریم که زندگی و مرگ جز دو نمود متضاد اما مکمل از واقعیتی واحد نیستند. آفرینش و انهدام در عمل عشق یکی میشوند و انسان در کسری از ثانیه نگاهی بر صورت کاملتری از هستی میاندازد.
اکتاویو پاز
ترجمه- خشایار دیهیمی
No comments:
Post a Comment