ول کنید اسب مرا
راهتوشهی سفرم را و نمدزینم را
و مرا هرزه درا،
که خیالی سرکش
به در خانه کشانده است مرا.
رسم از خطهی دوری، نه دلی شاد در آن.
سرزمین های دور
جای آشوبگران
کارشان کشتن و کشتار که از هر طرف و گوشهی آن
مینشانید بهارش گل با زخم جسدهای کسان.
*
فکر میکردم در ره چه عبث
که از این جای بیابان هلاک
میتواند گذرش باشد هر راهگذر
باشد او را دل فولاد اگر
و برد سهل نظر
در بد و خوب که هست
و بگیرد مشکلها آسان.
و جهان را داند
جای کین و کشتار
و خراب و خذلان.
ولی اکنون به همان جای بیابان هلاک
بازگشت من میباید، با زیرکی من که به کار،
خواب پر هول و تکانی که ره آورد من از این سفرم هست و هنوز
چشم بیدارم و هر لحظه بر آن میدوزد،
هستیم را همه در آتش برپا شده اش میسوزد.
از برای من ویران سفر گشته مجالی دمی استادن نیست
منم از هرکه در این ساعت غارتزدهتر
همه چیز از کف من رفته به در
دل فولادم با من نیست
همه چیزم دل من بود و کنون میبینم
دل فولادم مانده در راه.
دل فولادم را بی شکی انداخته است
دست آن قوم بداندیش در آغوش بهاری که گلش گفتم از خون وز زخم.
وین زمان فکرم این است که در خون برادرهایم
- ناروا در خون پیچان
بی گنه غلتان در خون-
دل فولادم را زنگ کند دیگرگون.
نیما یوشیج
No comments:
Post a Comment